غزل شماره ۷۹۸در آتشم ز دیده شوخ ستاره هادر هیچ خرمنی نفتد این شراره ها!خالی شده است از دل آگاه مهد خاکعیسی دمی نمانده درین گاهواره هاپهلو ز کار عشق تهی می کنند خلقجای ترحم است بر این هیچکاره هاجز حرف پوچ، قسمت زاهد ز عشق نیستکف باشد از محیط نصیب کناره هاپستی دلیل قرب بود در طریق عشقاینجا پیاده پیش بود از سواره هاصحبت غنیمت است به هم چون رسیده ایمتا کی دگر به هم رسد این تخته پاره هادر حسن بی تکلف معنی نظاره کناز ره مرو به خال و خط استعاره هاصائب نظر سیاه نسازد به هر کتابفهمیده است هر که زبان اشاره ها
غزل شماره ۷۹۹وقت است سربرآورد از خاک، لاله هاآید ز زور باده به گردش پیاله هاگردید تازه، داغ فرورفتگان خاکدر چشم و دل مرا ز تماشای لاله هادیوانگی است سلسله پای کودکانوحشت نمی کنند ز مجنون غزاله هادر دور عارض تو چو اشک از نظر فتادماهی که بود مردمک چشم هاله هاتا دل ز داغ ساده بود، فرد باطل استبی مهر، اعتبار ندارد قباله هاهر چند نی به ناله ز دلها گرهگشاستاز بند خود خلاص نگردد به ناله هابر صفحه عذار بتان، نقطه های خالدر مصحف مجید بود چون جلاله هاصائب به چشم هر که شد از فکر خرده بیندر هیچ نقطه نیست، نباشد رساله ها
غزل شماره ۸۰۰ز دست و تیغ عشق فگارند لاله هادر خاک و خون نشسته یارند لاله هادر دیده بصیرت پروانه طینتانفانوس شمع چهره یارند لاله هاباشند همچو شعله جواله بی قراربر خار و خس اگر چه سوارند لاله هاتا سر کشیده اند، به پایان رسیده اندکم عمرتر ز شعله خارند لاله هایک نصف خون تازه و یک نصف مشک ترچون نافه غزال تتارند لاله هادر آتشند و خنده مستانه می زنندبا داغ دل، گشاده عذارند لاله هادر شیشه حسن باده لعلی عیان شودآیینه دار روی بهارند لاله هادر خون دهند غوطه تمنای بوسه رادست نگاربسته یارند لاله هازان هرگز از خمار نگردند زرد رویکز خون خویش باده گسارند لاله هاکردند خون خود به تماشاییان حلالاز سرگذشتگان بهارند لاله هابا چهره شکفته آن آتشین عذاردلمرده تر ز شمع مزارند لاله هابا نور آفتاب چه باشد فروغ شمع؟با روی یار، در چه شمارند لاله هاصائب ز خون خود می گلرنگ می خورندزان ایمن از گزند خمارند لاله ها
غزل شماره ۸۰۱ گر صافدلی هست شراب است در اینجاور سوخته ای هست کباب است در اینجابیدار دلی نیست کز او دل بگشایدتا چشم نمکسود به خواب است در اینجاسالم کسی از بحر جهان چون بدر آید؟شورست، اگر چشم حباب است در اینجاسودای من از ساغر سرشار شد افزونخشک است، اگر ریشه در آب است در اینجااز حلقه ماتم زدگان کیست برآید؟پیمانه می چشم پر آب است در اینجااز میکده چون خام برآیم، که بط میاز گرمی هنگامه کباب است در اینجاپیش که برم شکوه این بخت گرانخواب؟بیداری دولت همه خواب است در اینجادر عالم وحدت ز دو رنگی خبری نیستهر جا که سؤالی است جواب است در اینجااز روی عرقناک و لب لعل می آلودهر سو نگری عالم آب است در اینجااز دشت علایق به حذر باش که هر خارسرپنجه شاهین و عقاب است در اینجاما از تو به پیغام دروغیم تسلیاین است خطایی که صواب است در اینجامجموعه صوفی بود از غیر خدا پاکخون دو جهان سرخی باب است در اینجاهر کوه تحمل که دهد عقل سرانجامچون ریگ روان پا به رکاب است در اینجاتلخی به لب چون شکر او نپسندمورنه سخن تلخ، گلاب است در اینجااز سیل حوادث مکن اندیشه که فرداآباد بود هر که خراب است در اینجاتا روز قیامت که سر شکوه گشایمدست من و دامان نقاب است در اینجااز صبر، عزیزان چه ثمرها که نچیدندبی حاصلی ما ز شتاب است در اینجااز ترک حیا کام گرفتند حریفانخون در دل صائب ز حجاب است در اینجا
غزل شمارهٔ ۸۰۲ در زلف مده راه دگر باد صبا رازین بیش ملرزان دل آسوده ما رااز آینه و آب شود حسن دو چنداندر چهره خوبان بنگر صنع خدا رادر زلف تو گردید دل خون شده ام مشکسازد سفر هند، سیه رنگ حنا رابا نار چه حاجت بود آنجا که بود نور؟از شمع مکن تیره مزار شهدا راگفتار ز کردار به معراج برآیداز دست گشاده است پر و بال، دعا رادر دیده ما خاک نشینان قناعتقدر پر کاهی نبود بال هما رابی مغز، سبکتر شود از سنگ ملامتاز کوه، بلنگر نتوان کرد صدا راهر سو مرو ای دیده که چون از حرکت ماندرو در حرم کعبه بود قبله نما راصائب به جز از جبهه واکرده تسلیممانع نشود هیچ سپر تیر قضا را
غزل شمارهٔ ۸۰۳ از خویش برآورد تمنای تو ما راسر داد به فردوس تماشای تو ما راخوشتر ز تماشای خیابان بهشت استهر جلوه ای از قامت رعنای تو ما راچون سایه که سر در قدم سرو گذاردمحوست سراپا به سراپای تو ما راما را نتوان از تو جدا کرد، که دادنددلبستگی خاص به هر جای تو ما راچون صبح برانگیخت به یک خنده پنهاناز خواب عدم، لعل شکرخای تو ما راامروز ز رخساره خود پرده براندازتا نقد شود جنت فردای تو ما رااین ماحضری بود که در دیدن اولکرد از دو جهان سیر، تماشای تو ما راحاشا که ز آیینه دل پاک نسازدگرد دو جهان، دامن صحرای تو ما راگو سیل فنا گرد برآرد ز دو عالمکافی است سیه خانه سودای تو ما راصائب به نوا کوش، کز این نغمه طرازانکافی است همین صوت دلارای تو ما را
غزل شمارهٔ ۸۰۴ اندیشه ز طوفان نبود دیده تر راگیرد ز هوا کشتی من موج خطر رااز صحبت ناجنس به کامل نرسد نقصاز تلخی بادام چه پرواست شکر را؟فریاد که قسمت ز عقیق لب خوبانجز خوردن دل نیست من تشنه جگر راراز دل سودازدگان حوصله سوزستدر سوخته پنهان نتوان کرد شرر رااز اشک نگردد دل سنگین بتان نرمبا رشته محال است توان سفت گهر راجمعی که رسیدند به سر منزل تسلیمدر رهگذر سیل گشایند کمر راگردد هنر از صافدلی عیب نمایاناز تنگی چشم است چه اندیشه گهر را؟از خط مکن اندیشه ز کوته نظری هاکز هاله به پرگار شود حسن، قمر را
غزل شمارهٔ ۸۰۵ از بدگهری می شکند گوهر رز رادر دل چه گره هاست ز زاهد بر رز راحاشا که گذارد کرم ساقی کوثردر گلشن فردوس ملامتگر رز رایک دانه انگور به زاهد مچشانیدحیف است فکندن به وبال اختر رز راای شیشه می چند دهن بسته نشینی؟با جام بکن عقد روان دختر رز راصائب اگر از نشأه می چشم دهی آباز آب گهر سبز نمایی سر رز را
غزل شمارهٔ ۸۰۶ از زخم زبان نیست گزیر اهل رقم رابی چاک که دیده است گریبان قلم را؟ناخن ز سبکدستی ما برگ خزان استچون سکه به زنجیر نداریم درم راعشاق تو بر نقد روان کیسه ندوزندزر لکه پیسی است کف اهل کرم رابی نور نگردد دل از آلودگی جسماز تیرگی جامه چه پرواست حرم را؟ناامنی صحرای وجودست که هرگزاز خود نکند صبح جدا تیغ دو دم راروشنگر تقدیر به یک روز جلا دادآیینه زانوی من و ساغر جم راگرد دهن تنگ تو گردم که نموده استشیرین به نظرها سفر تلخ عدم راتا چشم تو آورد به کف ساغر تکلیفمی کرد چراغان سر قندیل حرم راداغ است همان چاره داغی که کهن شدهم نقش قدم محو کند نقش قدم راصائب بکش از چهره معنی ورق لفظتا کی ز برون سیر کنم باغ ارم را؟
غزل شمارهٔ ۸۰۷ تا سوخت به داغ تو محبت جگرم راگلهای چمن آینه کردند پرم رااز موج حلاوت دل مرغان چمن سوختهر چند فشاندند به خامی ثمرم راآن در یتیمم که درین قلزم خونخواراز موج خطر شانه بود موی سرم رابوی جگر سوخته زد خیمه به صحراتا شوق برون داد ز خارا شررم رادلبستگیی با لب پرخنده ندارمترسم نگذارند به من چشم ترم رابسیار به تنگم ز پریشانی پروازکو دام که شیرازه کند بال و پرم را؟بر خاطر موج است گران، دیدن ساحلیارب تو نگه دار ز منزل سفرم را!افسوس که در دامن این لاله ستان نیستداغی که خبردار نماید جگرم رادیدند به دوشم نمد فقر گران نیستاز بال هما اره کشیدند سرم راچون لاله درین باغ ندانم به چه تقصیربر داغ نهادند بنای جگرم راصائب نشود خشک به خورشید قیامتبر خاک نویسند اگر شعر ترم را