انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 84 از 718:  « پیشین  1  ...  83  84  85  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۲۹

از سوز عشق چون شمع راحت کجاست ما را؟
تن بوته گدازست تا سر بجاست ما را

راه سلوک ما را از خار می کند پاک
این آتشی که از شوق در زیر پاست ما را

از آشنای بسیار شادند اگر دگرها
شادیم کز دو عالم یک آشناست ما را

داریم بس که وحشت از دوستان رسمی
هر رنجشی که بیجاست لطف بجاست ما را

از روزهای کوتاه باشد درازی شب
از نارسایی بخت آه رساست ما را

بر آبگینه ما زنگ مخالفت نیست
با خوب و زشت عالم صلح و صفاست ما را

با صد زبان نداریم یارای شکوه کردن
چون غنچه دل پر از خون زین ماجراست ما را

از گل به دیدن گل از چیدنیم قانع
هر برگ این گلستان دست دعاست ما را

وقت است همچو قارون ما را کند زمین گیر
بندی که از علایق بر دست و پاست ما را

از بی قراری دل عالم بود پر از شور
دنیاست آرمیده گر دل بجاست ما را

سر زیر پر کشیدن بهتر ز سرفرازی است
بال شکسته خود بال هماست ما را

چون آب بی قراریم از تشنه چشمی حرص
هر چند ضامن رزق نه آسیاست ما را

آید چسان به ساحل سالم سفینه ما؟
بر ناخدا توکل بیش از خداست ما را

از عزم ناقص خود یک جو خبر نداریم
چون کاه بال پرواز از کهرباست ما را

خالی ز دامن شب دست دعا نیاید
در دور خط به جانان امیدهاست ما را

تا دیده است گریان ما زنده ایم چون شمع
از اشک خویش صائب آب بقاست ما را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۳۰

چشم همیشه مستت خمار کرد ما را
زلف سبک عنانت سیار کرد ما را

در خواب عقل بودیم در زیر سایه گل
باد بهار عشقت بیدار کرد ما را

داروی دردمندی از ما مسیح می برد
بیمارداری دل بیمار کرد ما را

گل کرد راز پنهان در داغ غوطه خوردیم
این خارخار آخر گلزار کرد ما را

توفیق چون درآید عصیان دلیل راه است
رطل گران غفلت هشیار کرد ما را

چون گل ز ساده لوحی در خواب ناز بودیم
اشک وداع شبنم بیدار کرد ما را

روزی چنان که باید آماده است صائب
اندیشه فزونی سیار کرد ما را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۳۱

بی قدر ساخت خود را، نخوت فزود ما را
بر ما و خود ستم کرد هر کس ستود ما را

چون موجه سرابیم در شوره زار عالم
کز بود بهره ای نیست غیر از نمود ما را

تنگی روزی ما بود از گشودن لب
تا بسته گشت این در صد در گشود ما را

در آه بی اثر چند سازیم زندگی صرف؟
در دیده آب نگذاشت این کاه دود ما را

قانع به خون گر از رزق چون داغ لاله گردیم
سازد همان نمکسود چشم حسود ما را

آیینه های روشن گوش و زبان نخواهند
از راه چشم باشد گفت و شنود ما را

بی مانعی کشیدیم مه را برهنه در بر
تا شد کتان هستی بی تار و پود ما را

خواهد کمان هدف را پیوسته پای بر جا
زان درنیارد از پا چرخ کبود ما را

چون خامه سبک مغز از بی حضوری دل
شد بیش رو سیاهی در هر سجود ما را

از بوته ریاضت نقصان نمی کند کس
از جسم هر چه کاهید بر جان فزود ما را

گر صبح از دل شب زنگار می زداید
چون از سپیدی مو غفلت فزود ما را؟

از ما نشد چو مه فوت بر خاک جبهه سودن
هر چند سر ز رفعت بر چرخ سود ما را

نیلوفر فلک را چون لاله داغ داریم
از سنگ کودکان شد تا تن کبود ما را

داغ کلف تواند آسان ز روی مه برد
زنگ قساوت از دل هر کس زدود ما را

تا داشتیم چون سرو یک پیرهن درین باغ
از گرم و سرد عالم پروا نبود ما را

از پختگی نبردیم بویی ز خامکاری
شد رهنما به آتش خامی چو عود ما را

از بخت سبز چون شمع صائب گلی نچیدیم
در اشک و آه شد صرف یکسر وجود ما را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۳۲

بسته است چشم روشن از سیر، بال ما را
چون شمع ریشه باشد در سر نهال ما را

گرد یتیمی ما چون گوهرست ذاتی
نتوان فشاند از دل گرد ملال ما را

ما را ز زیر پر هست راهی به آن گلستان
هر چند سخت بندد صیاد بال ما را

آن کس که داد ما را ز آغاز آنچه بایست
هم می کند در آخر فکر مآل ما را

چون سایلان مبرم از تیغ رو نتابیم
چین جبین نبندد راه سؤال ما را

تا می توان گرفتن ای دلبران به گردن
در دست و پا مریزید خون حلال ما را

ما چون گهر حصاری در روی سخت خویشیم
از خشکسال غم نیست آب زلال ما را

چون مشک سوده سازد ناسور زخم ها را
گردی که خیزد از ره مشکین غزال ما را

از قیل و قال هر کس حالش بود هویدا
نتوان نهفته کردن از خلق حال ما را

دایم به آبروییم از فیض خاکساری
از دست هم ربایند رندان سفال ما را

در ناتمامی امروز از ما تمامتر نیست
هر ناقصی چه داند صائب کمال ما را؟
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۳۳

از آه روز گردان شبهای تار خود را
آیینه دو رو کن لیل و نهار خود را

در ملک دل مگردان مطلق عنان هوس را
از دست باد بستان مشت غبار خود را

زان گوهر گرامی هرگز خبر نیابی
از گریه تا نسازی دریا کنار خود را

دلسوزی عزیزان چون برق در گذارست
از سوز دل برافروز شمع مزار خود را

بیکاری و توکل دورست از مروت
بر دوش خلق مفکن زنهار بار خود را

آب و هوا و آتش مرکز شناس گشتند
تو بی خبر ندانی راه دیار خود را

دایم بود فروزان چون آتش دل لعل
هر کس نداد بیرون از دل شرار خود را

خواهی که آسمان ها در بر رخت نبندند
با خاک کن برابر اول حصار خود را

زان چشم های میگون شرمی بدار صائب
از هر شراب تلخی مشکن خمار خود را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۳۴

وحشت بود ز مردم از خویش بی خبر را
پیوند نیست حاجت این نخل خوش ثمر را

خونین دلی که با عشق یک کوچه راه رفته است
کشتی نوح داند دریای پرخطر را

از سیلی معلم گردد روان سبق ها
افزون شود روایی از سکه سیم و زر را

دل چون رسد به جانان بیزار جسم گردد
تا پیش شمع خواهد پروانه بال و پر را

هجران به دل گوارا ز امید وصل گردید
شهدست آب دریا لب تشنه گهر را

از گفتگوی شیرین دل از جهان نمی برد
طوطی اگر نمی داشت در چاشنی شکر را

جان تو لامکانی روح تو آسمانی است
تا کی کنی عمارت این جسم مختصر را؟

مطلب ز عشقبازی تحصیل خاکساری است
افتادگی است حاصل از پختگی ثمر را

چند آبرو توان ریخت بر آستان خورشید؟
زان از کلف سیاه است پیوسته دل قمر را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۳۵

از بیخودی نمانده است پروای جسم، جان را
مستی ز یاد بلبل برده است آشیان را

از خویش رفتگان را حاجت به راهبر نیست
یک منزل است دریا سیل سبک عنان را

هر کس ز کوی او رفت دل را گذاشت بر جای
مرغان بجا گذارند در باغ آشیان را

حسن غیور را نیست پروای تلخکامان
از خون خویش فرهاد شیرین کند دهان را

از حسن های محجوب داغند خیره چشمان
طفلان فتاده خواهند دیوار گلستان را

از آب روی یوسف خاک مراد گردید
گردی که بر جبین بود از راه کاروان را

مستغرق فنا را از نیستی خطر نیست
کشتی درست باشد دریای بیکران را

از تیر آه مظلوم ظالم امان نیابد
پیش از نشانه خیزد از دل فغان کمان را

نخلی که از ثمر نیست جز سنگ در کنارش
باد مراد داند دمسردی خزان را

از ناقصان خموشی عرض کمال باشد
نتوان به تخته کردن برچیدن این دکان را

بی داغ عشق صائب روشن نمی شود دل
خورشید می فروزد رخسار آسمان را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۳۶

برق سبک عنان را پروای خار و خس نیست
دام و قفس چه سازد با دل رمیده ما؟

دست گرهگشایی است از کار هر دو عالم
در دامن توکل پای کشیده ما

هر چند دیده ها را نادیده می شماری
هر جا که پا گذاری فرش است دیده ما

از نوبهار صائب رنگش به رو نیاید
بر گلشنی که بگذشت رنگ پریده ما

نتوان به مرگ پوشید چشم ندیده ما
سیری ندارد از خاک، چون دام، دیده ما

گفتیم وقت پیری در گوشه ای نشینیم
شد تازیانه حرص قد خمیده ما

با دل رمیده عشق زخم زبان چه سازد؟
گلها ز خار چیند دامان چیده ما
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۳۷

زهی به ساعد سیمین شکوفه ید بیضا
نظر به نور جمال تو مهر دیده حربا

به جستجوی تو چندان عنان گسسته دویدم
که گشت صفحه مسطر کشیده، دامن صحرا

مکن نصیحت اهل لباس، بخیه به لب زن
عبث گلاب میفشان به روی صورت دیبا

عذار ماه کلف دار شد ز پرتو منت
در آفتاب بسوز و مرو به سایه طوبی

بمال بر لب خونخوار حرص، خاک قناعت
وگرنه تشنگی افزاست آب شور تمنا

در آن سرست بزرگی که نیست فکر بزرگی
در آن دل است تماشا که نیست راه تماشا

دلم چو خانه زنبور گشته است ز کاوش
سرم چو کلک مصور شده است از رگ سودا

چه حاجت است به شمع و چراغ کعبه روان را؟
که همچو ریگ روان ریخته است آبله پا

در آن ریاض که باد بهار عدل بجنبد
چو گل شکفته شود هر کسی که غنچه شد اینجا

ز ترکتاز حوادث مکن ملاحظه صائب
چه کرد سیل به پیشانی گشاده صحرا؟
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۳۸

ز موج خویش بود تازیانه ریگ روان را
چه حاجت است محرک، ز دست رفته عنان را؟

دلم ز بیم خزان می تپد، خوشا گل رعنا
که در بهار پس سر نمود فصل خزان را

علاج غفلت سرشار کن به اشک ندامت
که قطره ای برد از جای خویش خواب گران را

ز طعن کجروی آسوده است کشتی عزمش
چو موج هر که به دریا سپرده است عنان را

ستمگران به ریاضت نمی شوند ملایم
که دل ز چله نشینی نگشت نرم کمان را

کدام ساقی شمشاد قد به باغ درآمد؟
که طوفان فاخته آغوش گشت سرو روان را

دمید حیرت حسن تو بر زمانه فسونی
که همچو شیر و شکر کرد ماهتاب و کتان را

ز زلف او که رسیده است تا کمر ز درازی
به پیچ و تاب توان فرق کرد موی میان را

اشاره گر چه زبان است بهر بسته زبانان
نمی توان به ده انگشت کرد کار زبان را

یکی ده است هر آن نعمت بجا که تو داری
نظر به گنگ کن، از شکر حق مبند دهان را

کسی که پا به مقام رضا نهاد چو صائب
به خوشدلی گذرانید عالم گذران را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
صفحه  صفحه 84 از 718:  « پیشین  1  ...  83  84  85  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA