انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 89 از 718:  « پیشین  1  ...  88  89  90  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۷۹

چون چراغ روز، با آن روشنایی آفتاب
هست با رویش خجل از خودنمایی آفتاب

از خجالت مشرق پروین شود رخساره اش
چهره گر با او شود از بی حیایی آفتاب

آب را مانع ز گردیدن شود در دیده ها
داغ روی اوست در حیرت فزایی آفتاب

چون زر قلب، از رواج حسن روز افزون او
زردرویی می کشد از ناروایی آفتاب

کیست با او چهره گردد از نکورویان، که هست
پیش حسن شهری او، روستایی آفتاب

چهره پوشیده رویان را فروغ دیگرست
برنمی آید به خوبان سرایی آفتاب

کیست از زلف رسای او کند گردنکشی؟
کز کمند او نمی یابد رهایی آفتاب

گرمی هنگامه حسن از هواداران بود
چون کند از ذره قطع آشنایی آفتاب؟

کاسه دریوزه چون از ماه نو سامان دهد؟
گر ندارد نور ازان عارض گدایی آفتاب

می کند دلجویی ذرات، از کوچکدلی
در جهان خاک با سر در هوایی آفتاب

ناقصان را صحبت کامل عیاران کیمیاست
خاک را زر سازد از رنگ طلایی آفتاب

حسن را با خاکساران التفات دیگرست
می کند در چشم روزن توتیایی آفتاب

روزن خاکی نهادان تنگ چشم افتاده است
ورنه در احسان ندارد نارسایی آفتاب

تا به آن دست نگارین نسبتی پیدا کند
پنجه از خون شفق سازد حنایی آفتاب

گر چه در روشنگری دارد ید بیضا ز صبح
برنمی آید به شبهای جدایی آفتاب

آتشی افکند عشقت در دل خوبان که شد
کاسه دریوزه شبنم گدایی آفتاب

نیست گر دیوانه آن لیلی عالم، چرا
از رگ ابرست در زنجیرخایی آفتاب

در تلاش شهرت از نقصان بود جرم هلال
از تمامی فارغ است از خودنمایی آفتاب

نور ازان می بارد از رویش که پیش خاک راه
می کند با سربلندی، جبهه سایی آفتاب

با توانگر، وامخواه خوش ادا باشد شریک
نور می بخشد به ماه از خوش ادایی آفتاب

قسمت روشندلان از خوان گردون حسرت است
می خورد خون شفق از بینوایی آفتاب

در سراغ کعبه مقصد، بساط خاک را
طی کند هر روز با بی دست و پایی آفتاب

شبنم افتاده را در دیده خود جا دهد
در سبکروحی ندارد نارسایی آفتاب

ترک دعوی کن که با چندین زبان آتشین
مهر دارد بر دهان خودستایی آفتاب

دست کوته دار از خوان سپهر دون که هست
کاسه دریوزه شبنم گدایی آفتاب

چشم آب رو مدار از چرخ زنگاری که هست
کاسه دریوزه شبنم گدایی آفتاب

پایه عزت، بلندی گیرد از افتادگی
سرور آفاق شد از جبهه سایی آفتاب

می رباید دیده ها را حسن عالمسوز او
می کند صائب اگر شبنم ربایی آفتاب
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۸۰

در هوای ابر لازم نیست در مینا شراب
می کند هر قطره باران کار صد دریا شراب

شب نشین با دختر رز عمر جاوید آورد
فیض آب خضر دارد در دل شبها شراب

تنگنای شهر جای نشأه سرشار نیست
داد جولان می دهد در دامن صحرا شراب

لاله در خارا خمار از باده لعلی شکست
می شود از سنگ بهر میکشان پیدا شراب

می زنم جوشی به زور باده در دیر مغان
سالها شد تا چو خم دارد مرا بر پا شراب

حسن سعی نوبهار از سرو و گل ظاهر شود
می نماید خویش را در ساغر و مینا شراب

تیغ کوه از چشمه سار ابر گردد آبدار
سربلندان را رسد از عالم بالا شراب

نیست از تدبیر، می دادن به ما دیوانگان
کار روغن می کند بر آتش سودا شراب

ما خمارآلودگان را بی شرابی می کشد
عمر ما باقی است، تا باقی است در مینا شراب

نیست پای شمع را از شمع جز ظلمت نصیب
زنگ نتوانست بردن از دل مینا شراب

چون پر پروانه سوزد پرده ناموس را
چون شود از عکس ساقی آتشین سیما شراب

برق عالمسوز نتواند به گرد ما رسید
این چنین کز خویش بیرون می برد ما را شراب

باده می باید که باشد، عقل گو هرگز مباش
در کدوی سر خرد کم به که در مینا شراب

زاهدان خشک را چون توبه می در هم شکست
این سزای آن که می گیرد به استغنا شراب

دست چون از دامن مینای می کوته کنیم؟
می دهد ما را خبر از عالم بالا شراب

تا نمی در جویبار همت سرشار هست
کی کند صائب گدایی از در دلها شراب؟
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۸۱

کی سفیدی می تواند شد به چشم ما نقاب؟
کف چه باشد تا شود بر چهره دریا نقاب

دیده خورشید نتوان بست با دستار صبح
چون تواند شد حجاب دیده بینا نقاب؟

برق را فانوس نتواند حصاری ساختن
بر دل روشن نپوشد جامه دیبا نقاب

روی خاک از دیده امید، نرگس زار شد
تا کجا بگشاید از رخ یار بی پروا نقاب

شرمگینان از رخ مستور می یابند جان
جلوه صبح قیامت می کند اینجا نقاب

حسن شرم آلود نتواند حریف ما شدن
می پرد چون نامه محشر ز آه ما نقاب

معنی رنگین به نازکدل رساند خویش را
باده گلگون ندارد بهتر از مینا نقاب

آتش هموار می خواهد کباب اهل دل
زینهار از روی عالمسوز خود مگشا نقاب

شد فلک درمانده از تسخیر نور آفتاب
حسن او را چون سپرداری کند تنها نقاب؟

صیقل آیینه حسن است چشم پاک ما
می کند پنهان رخ او را ز ما بیجا نقاب

در حریم کبریا، بی پردگان را بار نیست
بر رخ طاعت فکن از دامن شبها نقاب

معنی بی لفظ را ادراک کردن مشکل است
چهره نازک همان بهتر که باشد با نقاب

ما به یک دیدن ازان رخسار صائب قانعیم
سخت می ترسیم بی رویی کند با ما نقاب
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۸۲

چشم عاشق خاک کوی دلستان بیند به خواب
هر چه هر کس در نظر دارد، همان بیند به خواب

گل که در بیداری دولت غم بلبل نخورد
ناله مستانه اش را در خزان بیند به خواب

هر کسی را صبح امیدی است در دلهای شب
تشنه آب و خواجه زر، سگ استخوان بیند به خواب

دل ز یاد زلف زد بر کوچه دیوانگی
مست گردد فیل چون هندوستان بیند به خواب

جان چنان وحشت نکرد از تن که رو واپس کند
گرد یوسف را دگر این کاروان بیند به خواب

از دل بیدار، عارف می کند سیر بهشت
زاهد کوتاه بین باغ جنان بیند به خواب

نیست سیرابی ز خون خلق، ظالم را به مرگ
هر که خسبد تشنه لب، آب روان بیند به خواب

در خیال خویشتن هر دور گردی واصل است
ذره با خورشید خود را همعنان بیند به خواب

بلبلی کز فکر گلشن غنچه سازد خویش را
در قفس خود را همان در گلستان بیند به خواب

نیست ممکن جان روشن را ز حق غافل شدن
قطره روشن محیط بیکران بیند به خواب

نعمت دنیای دون خواب و خیالی بیش نیست
نیست ممکن سیر گردد هر که نان بیند به خواب

عشق جای عقل شد فرمانروای کاینات
بعد ازین آسودگی را آسمان بیند به خواب!
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۸۳

گر چه افکندم به روغن، نان خلق از خوی چرب
قسمتم چون شمع کاهش شد ز گفت و گوی چرب

برق عالمسوز شد، افتاد در خرمن مرا
هر چراغی را که روشن کردم از پهلوی چرب

تشنگی نتوان به شبنم بردن از ریگ روان
خشکی سودا نگردد کم به گفت و گوی چرب

با سبک مغزان تن پرور، سخن بی فایده است
از قبول نقش، کاغذ راست مانع روی چرب

آنچنان کز خشک مغزی دوست دشمن می شود
می توان کردن ملایم خصم را از خوی چرب

صید را پهلوی لاغر می شود خط امان
می کشد در خاک و خون نخجیر را پهلوی چرب

نیست در خوی نکویان چرب نرمی را اثر
سرکشی در شمع افزون گردد از گیسوی چرب

گر چه دست چرب را کمتر بود گیرندگی
می برد از چربدستی بیش دل را موی چرب

قسمت عشاق از سیمین عذاران کاهش است
رشته ها را می گدازد گوهر از پهلوی چرب

هست با تن پروران صائب فلک را لطف بیش
پنجه قصاب بر خود بالد از پهلوی چرب
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۸۴

مد کوتاهی است صبح از دفتر احسان شب
سرمکش چون خامه زنهار از خط فرمان شب

مشرق خورشید می گردد گریبانش چو صبح
هر که آویزد ز روی صدق در دامان شب

هست در ابر سیه باران رحمت بیشتر
تازه رو دارد سفال خاک را ریحان شب

ماهرویی هست پنهان زیر این چتر سیاه
سرسری مگذر چو باد از زلف مشک افشان شب

می رساند دور گردان را به معراج وصول
در نظر واکردنی شبدیز خوش جولان شب

تخم اشکی را که افشانند در دامان او
همچو پروین خوشه گوهر کند دهقان شب

شیوه او نیست غمازی چو صبح پی سفید
عاصیان را پرده پوشی می کند دامان شب

پرده غفلت حجاب چشم خواب آلود توست
ورنه لبریزست از الوان نعمت، خوان شب

چون سکندر، عالمی سرگشته در این ظلمتند
تا که را سیراب سازد چشمه حیوان شب

غافلان را پرده خواب است، ورنه از شرف
اهل دل را جامه کعبه است شادروان شب

در ته این زنگ هست آیینه سیمایی نهان
چشم ظاهربین نبیند خوبی پنهان شب

من چسان از روی ماهش چشم بردارم، که هست
با هزاران چشم روشن، آسمان حیران شب

پیش چشم هر که صائب روشن است از نور دل
آیه رحمت بود سر تا سر دیوان شب
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۸۵

بی قراران را ازان یکتای بی همتا طلب
چون شود از دشت غایب سیل در دریا طلب

دست خواهش چون صدف مگشای پیش خاکیان
هر چه می خواهد دلت از عالم بالا طلب

اهل همت را مکرر دردسر دادن خطاست
آرزوی هر دو عالم را ازو یکجا طلب

هیچ قفلی نیست در بازار امکان بی کلید
بستگی ها را گشایش از در دلها طلب

گر ز خاک آسودنت آسوده می گردند خلق
تن به خاک تیره ده، آسایش دلها طلب

چشم چون بینا شود، خضرست هر نقش قدم
رهبر بینا چه جویی، دیده بینا طلب

آبرو در پیش ساغر ریختن دون همتی است
گردنی کج می کنی، باری می از مینا طلب

جان وحشی را ز خاک تیره دل جستن خطاست
آهوی رم کرده را از باد، نقش پا طلب

عشق آتشدست می بندد دهان عقل را
مرهم این زخم از خاکستر سودا طلب

این جواب آن غزل صائب که سید گفته است
گر تو چون ما طالبی، مطلوب بی همتا طلب
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۸۶

پا منه زنهار بی اندیشه در جای غریب
توسن سرکش خطر دارد ز صحرای غریب

بی بصیرت از سفر کردن نگردد دیده ور
کوری اعمی مثنی گردد از جای غریب

مردم بالغ نظر چشم از جهان پوشیده اند
می برد اطفال را از جا تماشای غریب

دل که باغ دلگشای روح بود از سادگی
وحشت آبادی شد از نقش تمنای غریب

از غبار خط فزون شد شوخی آن چشم مست
وحشت آهو شود افزون ز صحرای غریب

از غبار آیینه دل را کند روشنگری
هر که گرد غربت افشاند ز سیمای غریب

عاشقان را بر حریر عافیت آرام نیست
خاکساران راست خار پیرهن جای غریب

رشته عمرش نبیند کوتهی از پیچ و تاب
هر که چون سوزن برآرد خاری از پای غریب

ملک تن را نیست در مهمانسرای روزگار
لشکر بیگانه ای غیر از خورش های غریب

می شود زیر و زبر از لشکر بیگانه ملک
دست کوته دار صائب از خورش های غریب
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۸۷

مگر از خانه بیرون آمد آن گل بی حجاب امشب؟
که بوی یاسمن دارد فروغ ماهتاب امشب

ز نور مه، نظر چون مهر تابان خیره می گردد
مگر یک جانب افتاده است از رویش نقاب امشب؟

کدامین آتشین جولان به سیر ماهتاب آمد؟
که سوزد در نظرها چون پر پروانه خواب امشب

می روشن ز بی قدری چراغ روز را ماند
ز بس گردیده عالم شیر مست ماهتاب امشب

ز نور ماه، خون دختر رز شیر مادر شد
بده ساقی می لعلی مسلسل همچو آب امشب

درانداز زمین بوس است با آن سرکشی گردون
ز بس روی زمین از ماه شد با آب و تاب امشب

ز شکر خنده مه شد هوا چندان به کیفیت
که می گردد نمک بیهوش داروی شراب امشب

مگر آن خرمن گل، تنگ خود را در بغل دارد؟
که طوفان می کند در مغزها بوی گلاب امشب

دو بالا گردد از مهتاب، زور باده روشن
عجب نبود اگر صائب شود مست و خراب امشب
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۸۸۸

بیا کز دوریت مژگان به چشمم سوزن است امشب
نفس در سینه ام چون خار در پیراهن است امشب

ز جوش اشک می لرزد چو اهل حشر مژگانم
قیامت در مصیبت خانه چشم من است امشب

سر پیوند دارد با گسستن رشته جانم
جهان بر دیده من همچو چشم سوزن است امشب

همان چشمی که با خورشید می زد لاف همچشمی
تهی از نور بینش همچو چشم روزن است امشب

شب دوشین، تبسم های پنهانی که می کردی
نمک پاش جراحت های پنهان من است امشب

عجب دارم که پیوند حیاتم نگسلد از هم
که پیچ و تاب زلفش در رگ جان من است امشب

چه سازم در سلامت خانه تجرید نگریزم؟
مرا یک دانه و برق بلا صد خرمن است امشب

همان دستی که صائب دوش با او داشت در گردن
ز هجران با غم روی زمین در گردن است امشب
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
صفحه  صفحه 89 از 718:  « پیشین  1  ...  88  89  90  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA