غزل شماره ۸۸۹ خانه از خویش تهی کن که ز نظاره آبپرده چشم حباب است همان چشم حبابراه خوابیده رسانید به منزل خود رابخت ما نیست که بیدار نگردد از خوابرهرو عشق نگردد ز ملامت در همشود از سنگ فزون جوهر آیینه آبدل بی تاب من آرام ندارد، ورنهمی کشد در دل شب ها نفسی موج سرابمانع عمر سبکسیر نگردد پیریسیل را سایه پل باز ندارد ز شتابدل بپرداز ز جمعیت دنیا زنهارکه صدف می شود از آب گهر خانه خرابخطر از خصم ندارد جگر جوهردارتیغ از آتش سوزنده برآید سیرابچه کند خون جهان با جگر تشنه عشق؟نکند شبنم گل ریگ روان را سیراباز صفای دل ما مستی خوبان افزودحسن را آینه صاف بود عالم آبگردش از جلوه مستانه نمی آسایدهر که را سیل خرام تو کند خانه خرابمستی حسن ز خون ریختن ما افزودباده لعلی آتش بود از اشک کبابمنت سیل برآورد ز بنیادم گردای خوش آن خانه که از خویش برون آرد آببرق را خار به اصلاح نیارد صائبحسن مغرور، ز خط پا نگذارد به حساب
غزل شمارهٔ ۸۹۰ دیده از خط بدیع آب دهید ای احبابکه عجب نقش بدیعی زده دوران بر آبلب میگون و خط سبز تماشا داردبزدایید ز دل زنگ ازین سبزه و آبدم خط را چو دم صبح غنیمت دانیدپیش از آن دم که ز مقراض شود پا به رکابزین خط تازه وتر، دیده و دل آب دهیدکه ز هر حلقه در آتش بودش نعل شتابگر چه ایمن ز خزان است بهار عنبربشتابید به نظاره شما ای احبابشب قدرست خط سبزنکویان، زنهارغافل از دولت بیدار مگردید به خوابخط مشکین، خط بیزاری اهل هوس استمگذرید از سر این آیه رحمت به شتابگر غبار خط ازان روی چنین خواهد خاستای بسا دیده کز این گرد شود خانه خرابگر چه از مشک شود وحشت آهو افزونحسن خوبان ز خط سبز برآید ز حجابخط شبرنگ کند گردن خوبان را نرمعاملان را نبود سرکشی از پای حسابگفتم از خط دل او نرم شود، زین غافلکه خط سبز زند زهر به شمشیر عتابچون زند سبزه خط موج طراوت صائبنیست ممکن که توان شد ز تماشا سیراب
غزل شمارهٔ ۸۹۱نکند باده شب، سوختگان را سیرابتشنه در خواب شود تشنه تر از خوردن آبپیش از آن دم که کند خون شفق را شب مشکهمچو خورشید برافروز رخ از باده نابدر بهاران مشو از باده گلگون غافلکه ز هر لاله در آتش بودش نعل شتاببه جوانی نتوانی چو رسیدن، باریجهد کن عهد جوانی جهان را دریاببه جوانی نتوانی چو رسیدن، باریجهد کن عهد جوانی جهان را دریابتا توان نغمه سیراب شنید از بلبلمشنو زمزمه خشک نی و چنگ و ربابهر چه داری گرو باده کن ایام بهاردر خزان از گرو باده برآور اسبابتا بود نغمه بلبل، مشنو ساز دگرتا بود دفتر گل، روی میاور به کتاببا نفس سوختگی لاله برآمد از سنگبه کدورت چه فرو رفته ای، ای خانه خرابشور بلبل نمکی نیست که دایم باشدنمکی چند ازین شور بیفشان به کبابعارفان غافل از افسانه دنیا نشوندبلبلان را نکند صبح بهاران در خوابنوبت خواب به شب های دی افکن صائبکه حرام است درین فصل به بیداران خواب
غزل شمارهٔ ۸۹۲ نه حبابم که شود زود ز جان سیر در آبجوهرم، ریشه من هست ز شمشیر در آبتیغ بیداد تو هم سیر ز خون می گرددمی شود ماهی لب تشنه اگر سیر در آبدر مذاق من سودازده، از سوختگیسخن سرد کند کار طباشیر در آبشربت وصل علاج دل بی تاب نکردماهیان را نکشد موج به زنجیر در آبپا ز سر کن که به دامن گهر آرد بیرونرفت هر کس که چو غواص سرازیر در آبداروی بیهشی باده کشان پر گویی استنشود ماهی خاموش نفس گیر در آبدر می ناب اگر غوطه زند زاهد خشکنشود تازه و تر چون گل تصویر در آبوصل دریا نشود باعث آرامش موجنرود پیچ و خم از جوهر شمشیر در آببی زبانی سپر تیر حوادث نشودماهی از خار بود ترکش پر تیر در آبنشود تشنگی حرص کم از آب گهراین نهنگی است که هرگز نشود سیر در آبچون شد از مهلت ایام روان تیره مرا؟نیست استادن اگر باعث تغییر در آبرشته سبحه ز تردامنیم شد زنارمو شود مار، توقف چو کند دیر در آبدست خود را چو صدف کاسه دریوزه نکردخشک شد پنجه مرجان به چه تقصیر در آبچه خیال است در آن زلف دل آسوده شود؟تا بود شانه آن زلف گرهگیر در آبنظر بی جگران است ز دریا به کنارخار و خس را نتوان بست به زنجیر در آبنتوان راست نفس با دل پر خون کردنکه گران سیر بود بال و پر تیر در آبغوطه در می زدن از باده مرا سیر نکردماهی از آب محال است شود سیر در آبآه را نیست اثر در دل آن سرو روانمی کند پیچ و خم موج چه تأثیر در آبگر شود واصل بحر اشک غبارآلودمریشه موج شود زود زمین گیر در آببارها دیده ام از موج، سرانجام حبابچه دل خویش کنم جمع به تدبیر در آب؟از غم پای به گل رفته سرو آزادستکشتی هر که نگشته است زمین گیر در آبحیف و صد حیف که از کوتهی باد مرادشد چو کف، کشتی اندیشه ما پیر در آببودم از دور به نظاره خشکی قانعگریه شمع مرا راند به تزویر در آبعمر را باز ندارد ز روانی افسوسمی کند پیچ و خم موج چه تأثیر در آبمی زند آب بر آتش، نفس گرم مرامی کند ناصح بی درد طباشیر در آبلنگر جسم، روان را ز سفر مانع نیستنقش قایم نکند پای به تدبیر در آبچند در بحر پرآشوب جهان همچو حبابنقد انفاس کنی صرف به تعمیر در آب؟حجت ناطق واصل شدگان خاموشی استنتوان کرد نفس راست به تدبیر در آببر سبک مغز، خموشی است گران در مستیکه نفس را نتوان داشت به زنجیر در آبنفس بیهده بر خاطر روشن بارستمی کند باد به جز موج چه تصویر در آب؟سیری از خون نبود سخت دلان را صائبنرود تشنه لبی از دم شمشیر در آب
غزل شمارهٔ ۸۹۳ روز روشن گل و شمع شب تارست شراببرگ عیش و طرب لیل و نهارست شرابتا بوی در دل خم، هست فلاطون زمانمحفل آرا چو شود، باغ و بهارست شرابروی عقل است ز سر پنجه تاکش نیلیبا همه شیشه دلی شیر شکارست شرابنعل بی طاقتی از جام در آتش داردبس که مشتاق به لعل لب یارست شرابهر حریمی که در او ساقی تردستی نیستجام خمیازه خشک است و غبارست شرابمی کند با لب میگون تو می کار نمکچشم مخمور ترا آب خمارست شرابهست از روی تو چون برگ خزان دیده خجلگر چه گلگونه هر لاله عذارست شرابنه حباب است که در ساغر می جلوه گرستعرق آلود ز شرم لب یارست شرابگریه تلخ بود حاصل میخواری منبی تو در دیده من غوره فشارست شرابنتواند طرف عشق شد از بی جگریگر چه بر عقل زبردست سوارست شرابظلمت غم چو کند تیره جهان را صائبروشنی بخش دل و جان فگارست شراب
غزل شمارهٔ ۸۹۴ تو که بی پرده رخ خود ننمایی در خوابچه خیال است به آغوش من آیی در خواب؟شمع بالین خود از دیده بیدار کنیگر بدانی چه قدرها به صفایی در خوابتا به بیداری و مخموری و مستی چه کنیتو که چون چشم، دل از خلق ربایی در خوابعالم از بی خبران، دیده خواب آلودی استبه امیدی که رخ خود بنمایی در خوابچون تواند کسی از یاد تو غافل گردیدکه ز بی تابی دل، قبله نمایی در خوابتن خاکی هدف ناوک دلدوز قضاستخبر از خویش نداری که کجایی در خواباز خیال سفر هند، سیاه است دلتگر چه در پرده شبها چو حنایی در خواببا تو یک صبح قیامت چه تواند کردن؟که ز هر مو، سر مژگان جدایی در خوابسایه کوه در اینجا به جناح سفرستتو چه در ظل سبکسیر همایی در خواب؟پرده خواب بود عینک بیداردلانتو چنین با نظرباز، چرایی در خواب؟راه خوابیده ز فریاد جرس شد بیدارتو چو افسانه به آواز درایی در خواباین میانی که به قصد تو فلک ها بسته استجای دارد که میان را نگشایی در خوابرفت از دست حواس و تو همان پا بر جایهمرهان تو کجا و تو کجایی در خواب!این تعلق که ترا هست به آب و گل جسمباورم نیست که از خویش برآیی در خوابذره پیوست به خورشید و تو از همت پستدر ته دامن افلاک، چو پایی در خوابفلک از ثابت و سیار ترا می پایدچون به صد دشمن بیدار برآیی در خواب؟نیست ممکن، نشود خون تو صائب پامالکه ته پای حوادث چو حنایی در خواب
غزل شمارهٔ ۸۹۵ به نگاهی دل خون گشته ما را دریاببه چراغی سر خاک شهدا را دریابمی رسد زود به سر عمر نفس سوختگانلاله دامن صحرای وفا را دریاباز هوادار، شرر شعله سرکش گرددبه نسیمی دل دیوانه ما را دریابنوبت خوشدلی از برق سبکسیرترستتا گل صبح شکفته است، هوا را دریابگر طواف حرم کعبه میسر نشودسعی کن سعی، دل اهل صفا را دریابچشم ظاهر چه قدر جای تواند دریافت؟از جهان چشم بپوشان همه جا را دریابحاسدان وطن از چاه تهی چشم ترندتا به کنعان نرسیده است صبا را دریابنیست یک چشم زدن آن خم ابرو بیکارقبله شوخ تر از قبله نما را دریابصدق آیینه رخسار صفاکیشان استنفسی راست کن آن صبح لقا را دریابغافل از اختر شوخ عرق شرم مشواین جگر گوشه گلزار حیا را دریاباین رگ ابر به یک چشم زدن می گذردقدراندازی مژگان رسا را دریابدیدن آینه سد ره اسکندر شدسنگ بر آیینه زن، آب بقا را دریابتا غبار خط شبرنگ نگشته است بلندصائب آن چهره اندیشه نما را دریاب
غزل شمارهٔ ۸۹۶ چهره نوخط آن تازه جوان را دریابزیر ابر تنک آن برق عنان را دریابپیش ازان دم که ز مقراض شود پا به رکابچشم بگشای، خط مشک فشان را دریابدو سه روزی است صفای خط پشت لب اوزود ته جرعه عمر گذران را دریابدولت سنگدلان زود به سر می آیدخط ریحانی یاقوت لبان را دریابدر شب قدر به غفلت گذراندن ستم استروزگار خط آن تازه جوان را دریابتا لب لعل تو بی آب نگشته است ز خطکشت امید من سوخته جان را دریاباگر از حسن گلوسوز بهاری غافلجگر سوخته لاله ستان را دریاباگر از موی شکافان جهانی صائبکمر نازک آن مورمیان را دریاب
غزل شمارهٔ ۸۹۷ بی خبر شو ز دو عالم، خبر یار طلبدست بردار ز خود، دامن دلدار طلبحاصل روی زمین پیش سلیمان بادستدو جهان از کرم عشق به یکبار طلبنکند تلخ سلیمان دهن موران راهر چه می خواهی ازان لعل شکربار طلبمستیی را که خماری نبود در دنبالاز شفاخانه آن نرگس بیمار طلبعشق در پرده معشوق نهان می گرددخبر طوطی ما را ز شکرزار طلبچون نداری پر و بالی که به جایی برسیچون سلامت طلبان رخنه دیوار طلبخاک را قافله سیل رسانید به بحردر ره عشق رفیقان سبکبار طلباز صدف کم نتوان بود به همت، زنهارچون دهن باز کنی گوهر شهوار طلبمی توان دولت بیدار به بی خوابی یافتتو همین در دل شب دیده بیدار طلبپرده آب حیات است سیاهی صائبعمر جاوید ازان طره طرار طلب
غزل شمارهٔ ۸۹۸ دست کوته مکن از دامن احسان طلبتا کشی نکهت یوسف ز گریبان طلبسالک آن به که شکایت ز ملامت نکندکه بود زخم زبان، خار بیابان طلبرهرو عشق محال است که افسرده شودعرق سرد ندارد تب سوزان طلبپنجه سعی ترا ناخن غیرت کندستورنه بی لعل و گهر نیست رگ کان طلباز طلب چون شوم آسوده، که هر چشم زدنمی شود تازه ز رخسار تو ایمان طلبشاهد ناطق کامل طلبان خاموشی استشکوه دوری راه است ز نقصان طلبآسمان ها نفس بیهده ای می سوزندبه دویدن نشود قطع، بیابان طلبچشم پوشیده ز دیدار چه لذت یابد؟چه کند جلوه مطلوب به حیران طلب؟جذبه ای را که به عنانگیری شوقم بفرستکه ازین بیش ندارم سر و سامان طلبخار صحرای جنون از دل من سیراب استزهره شیر بود آب نیستان طلبمن چه گنجشک ضعیفم، که هزاران سیمرغبال و پر ریخته در سیر بیابان طلبجلوه شاهد مقصود بود پرده نشینتا مصفا نشود آینه جان طلبپای از حلقه زنجیر گذارد بر تختهر که یک چند کند صبر به زندان طلبهر که چون غنچه کشد دست تصرف در جیبای بسا گل که بچیند ز گلستان طلبصائب از زخم زبان عشق محابا نکندخس و خاشاک بود سنبل و ریحان طلب