غزل شمارهٔ ۸۹۹ رو نگهداشتن از صاف ضمیران مطلبعیب پوشیدن از آیینه عریان مطلبتا دلت سرد ز اسباب تعلق نشودآتش از کوچه ما خانه به دوشان مطلبرقم نام تو بر صفحه آیینه بس استای سکندر ز خدا چشمه حیوان مطلبآسیای فلک از آب مروت خالی استتا دلت چاک چو گندم نشود نان مطلبروغن از ریگ مکش، لب به طمع چرب مکنسینه بر تیغ بنه، آب ز عمان مطلبنظر لطف ز مهر و مه کم کاسه مجویخواب آسودگی از چشم نگهبان مطلبصائب از هند مجو عشرت اصفاهان رافیض صبح وطن از شام غریبان مطلب
غزل شمارهٔ ۹۰۰ ز خط رحیم نشد حسن یار با احباببه چشم آینه از توتیا نیامد آبز خط عذار تو سر حلقه نکویان شدشود ز حلقه خط گر چه حسن پا به رکابچه آفتی تو که شمشیر آبدار بودنظر به جلوه مستانه تو موج سراببه آبداری لعل تو چشم بد مرساد!که از نظاره او تشنه می شود سیرابدل از نظاره روی تو جمع چون گردد؟کتان رفو نپذیرد ز پرتو مهتابحجاب جلوه خورشید نیست پرده صبحفروغ روی ترا چون کند نهفته نقاب؟شود ز چین جبین بیش دلربایی حسنچنان که از رگ تلخی است خوشگوار شرابز شعله بال سمندر ورق نگرداندچگونه روی ترا می برآورد ز حجاب؟به آه از جگر داغدار قانع شوکه دلپذیرترست از کباب، بوی کبابخوش باش که از راه پوچ گویی هابه نیم چشم زدن سر به باد داد حبابمدان ز غصه مسلم گشاده رویان راکه هست صد گره از سبحه در دل محرابعمارت تن خاکی به گرد خواهد رفتچنین که قافله عمر می رود به شتابملایمت سپر تندی حریفان استکدو شکسته نگردد به زور باده نابشد از نماز فزون غفلت دل زاهدچنان که جنبش گهواره است باعث خوابز هفت پرده نگردد نگاه زندانیحجاب دیده وران نیست عالم اسبابشتاب عمر ز قد دو تا زیاده شودکه هست طاق کهن تازیانه سیلابشود ز باده مرا سیر چشم و دل صائباگر به شبنم گل ریگ می شود سیراب
غزل شمارهٔ ۹۰۱ زهی ز عارض گلرنگ، خونی می نابعرق به روی تو جام شراب در مهتاببه پای آبله ریز آنقدر ترا جستمکه غوطه زد به گهر رشته های موج سرابخرد به زور می ناب برنمی آیدمرو به کشتی کاغذ دلیر بر سر آبهوای خانه به ویرانیش کمر بنددکسی که خانه ز دریا جدا کند چو حبابچه کم ز ریزش خوناب دل شود تب عشق؟چه آب بر دل آتش زند سرشک کباب؟کتاب جوهر شمشیر عشق را صائبز خون خضر و مسیحاست سرخی سر باب
غزل شمارهٔ ۹۰۲ سبکسری که اسیر هواست همچو حبابمیان بحر ز دریا جداست همچو حبابلطافت است نقاب محیط بیرنگیوگرنه آینه ام خوش جلاست همچو حبابهزار بار اگر بشکند، درست شودسبوی هر که ز آب بقاست همچو حبابدرین محیط که هر موج مد احسانی استتلاش باختن سر، بجاست همچو حبابمیان بحر ز موج سراب تشنه ترمز آب، در گره من هواست همچو حبابز روی بحر دهد چشم آب، دیده وریکه در فشاندن سرخوش اداست همچو حبابز قرب بحر چه لذت برد نظربازیکه چشم بسته شرم و حیاست همچو حبابنمی خلد به دلی ناله شکایت منشکست شیشه من بی صداست همچو حبابگشوده شد ز هوای محیط، عقده منخوشا سری که در او این هواست همچو حبابسبکسری که زند پیش بحر، لاف وجوداگر به باد دهد سر، بجاست همچو حباببه روی دست سر خویش را چرا ننهم؟مرا که آب بقا زیر پاست همچو حبابمرا تعین ناقص ز بحر دارد دوربقای من به نسیم فناست همچو حباببه اشک و آه، دل دردمند من تازه استصفای خانه ز آب و هواست همچو حبابهزار بار گر افتم، ز جای برخیزمبه بحر، کشتی من آشناست همچو حبابفتاده است سر و کار من به دریاییکه نه سپهر در او بی بقاست همچو حباببه یک شکست ز دریا نظر نمی پوشممرا به چشم خود امیدهاست همچو حباببه آشنایی دریا مبند دل زنهارکه عقد الفت او بی وفاست همچو حبابز باد نخوت اگر پر شود ز بی مغزی استسری که در خم تیغ فناست همچو حبابچگونه قطره من عاجز هوا نشود؟که بحر را ز هوا عقده هاست همچو حبابز آه بر دل پر خون من غباری نیستهوای خانه من دلگشاست همچو حبابدرین محیط که صد سر به تره ای است ز موجنفس دلیر کشیدن خطاست همچو حباببه غیر قطع نفس نیست ساحلی ما راهوا به کشتی ما ناخداست همچو حبابهمیشه بر سر بی مغز خویش می لرزدعنان هر که به دست هواست همچو حبابنمی کنم چو صدف دست پیش ابر درازکه گوهرم دل بی مدعاست همچو حباباگر چه بر دل دریاست بار، عقده منخوشم که عقده ام آسان گشاست همچو حبابخراب کوی مغانم که آب تلخش راهزار عاشق سر در هواست همچو حبابچو مومیایی من در شکست خود بسته استگر از شکست نترسم، رواست همچو حبابازان ز راز دل بحر نیستی آگاهکه چشم شوخ، ترا بر قفاست همچو حبابهمان ز ساده دلی بر حیات می لرزماگر چه بحر مرا خونبهاست همچو حبابچو بی مثال فتاده است آن محیط لطیفچه سود ازین که تنم رونماست همچو حباب؟تلاش گوشه نشینی ز پوچ مغزی هاستکه خلوت تو همان پر هواست همچو حباببه من تلاطم دریا چه می تواند کرد؟مرا شکستگی، آب بقاست همچو حبابقرار نیست ز درد طلب مرا صائبز بحر اگر چه مرا متکاست همچو حباب
غزل شمارهٔ ۹۰۳ هوا چکیده نورست در شب مهتابستاره خنده حورست در شب مهتابسپهر جام بلوری است پر می روشنزمین قلمرو نورست در شب مهتابصراحی می گلرنگ، سرو سیمینی استپیاله غبغب حورست در شب مهتابزمین ز خنده لبریز مه، نمکدانی استزمانه بر سر شورست در شب مهتابرسان به دامن صحرای بیخودی خود راکه خانه دیده مورست در شب مهتابمی شبانه کز او روز عقل شد تاریکتمام نور حضورست در شب مهتابز خویش پاک برون آ که مغز خشک زمینتر از شراب طهورست در شب مهتاببه غیر باده روشن، نظر به هر چه کنیغبار چشم شعورست در شب مهتاببراق راهروان است روشنایی راهسفر ز خویش ضرورست در شب مهتاببه هر طرف که نظر باز می کنم صائبتجلیات ظهورست در شب مهتاب
غزل شمارهٔ ۹۰۴ بهشت بر مژه تصویر می کند مهتابپیاله را قدح شیر می کند مهتابپیاله نوش و میندیش از حرارت میکه در شراب، طباشیر می کند مهتابنمی خرد به فروغی کتان توبه مادرین معامله تقصیر می کند مهتابفروغ صحبت روشندلان غنیمت دانپیاله گیر که شبگیر می کند مهتابدر آن کسی که ننوشد پیاله ای، صائببه حیرتم که چه تأثیر می کند مهتاب؟
غزل شمارهٔ ۹۰۵ مریز آب رخ خود مگر برای شرابکه در دو نشأه بود سرخ رو گدای شرابمن این سخن ز فلاطون خم نشین دارمعلاج رخنه دل نیست غیر لای شرابهزار سال دگر مانده است ریزد آبزلال خضر به آن روشنی به پای شرابحباب وار سر فردی از جهان دارمبر آن سرم که کنم در سر هوای شراببه احتیاط ز دست خضر پیاله بگیرمباد آب حیاتت دهد به جای شرابگره ز غنچه پیکان گشودن آسان استنسیم نی چو شود جمع با هوای شرابهمان گروه که ما را ز باده منع کنندکه عقل را نتوان داد رونمای شراب:کنند ساده ز خط کتابه مسجد رااگر کتاب بگیرند در بهای شرابکنم به وصف شراب آنقدر گهرباریکه زهد خشک شود تشنه لقای شرابکدام درد به این درد می رسد صائب؟که در بهار ندارم به کف بهای شراب
غزل شمارهٔ ۹۰۶ ز بس به می شدم آلوده چون سبوی شرابتوان مقام مرا یافتن به بوی شرابگل امید من آن روز رنگ می گیردکه بشنوم ز لب لعل یار، بوی شراباگر چه گرد برآورده ام ز میکده هاهنوز در دل من هست آرزوی شرابازان به است که صد تشنه را کند سیراباگر به خاک من آرد کسی سبوی شراببرهنگی نکشد روز حشر، تردستیکه با لباس مرا افکند به جوی شراب!شود ز ساقی گلچهره گلستان خلیلاگر چه آتش سوزنده است خوی شرابخوشا کسی که درین باغ کرد چون نرگسز کاسه سر خود پا، به جستجوی شرابغمین مباش که از بحر غم حریفان رابه دست بسته برون می برد سبوی شرابچه لازم است به زاهد به زور می دادن؟به خاک شوره مریزید آبروی شرابشکسته رنگ نمی گردد از خمار کسیکه از شراب قناعت کند به بوی شراباگر سفینه برای نجات بحر غم استبس است کشتی دریاکشان کدوی شرابکسی ز دولت بیدار گل تواند چیدکه چون حباب نظر وا کند به روی شرابمدام همچو رگ ابر، گوهر افشان استزبان خامه صائب ز گفتگوی شراب
غزل شمارهٔ ۹۰۷ بهار نغمه تر ساز می کند سیلابز شوق کف زدن آغاز می کند سیلاببود ز وضع جهان های های گریه منز سنگلاخ فغان ساز می کند سیلابمجوی در سفر بی خودی مقام از منکه در محیط، کمر باز می کند سیلابشود ز زخم زبان خارخار شوق افزونکه خار را پر پرواز می کند سیلابشود ز زخم زبان خارخار شوق افزونکه خار را پر پرواز می کند سیلابسیاهکاری ما بر امید رحمت اوستز بحر، آینه پرداز می کند سیلابنیم ز خانه خرابی حباب وار غمینکه از دلم گرهی باز می کند سیلابمن آن شکسته بنایم درین خراب آبادکه در خرابی من ناز می کند سیلابقرار نیست به یک جای بی قراران راکه در محیط، سفر ساز می کند سیلابگذشتن از دل من سرسری، مروت نیستدرین خرابه کمر باز می کند سیلابغبار خجلت از آن است بر رخش صائبکه قطع راه به آواز می کند سیلاب
غزل شمارهٔ ۹۰۸ ندیده چشم چنین آهوی ختا در خوابکه سر زند ز لبش حرف آشنا در خوابغزال قدس به آن چشم نیمخواب که هستبه گرد چشم سیاهش رسد کجا در خوابشبی گذشت ترا خوش که از پریشانینرفت یک مژه تا صبح چشم ما در خوابز بیم بوسه شکاران بوالهوس پیشه (است)که حرف می زند آن چشم سرمه سا در خوابسحر شکفته تر از گل ز خواب برخیزدبه دست طفل گذارند چون حنا در خوابز بخت سبز امیدم همین بود صائبکه لعل یار ببوسم به مدعا در خواب