غزل شماره ۹۹۹ چار دیوار قفس عشرت سرای ما بس استشهربند دام باغ دلگشای ما بس استخرقه بر بالای ارباب تجرد پینه استپهلوی لاغر به جای بوریای ما بس استبی نیازانیم، ما را ناز بالش گو مباشغنچه خسبانیم، زانو متکای ما بس استسیر چشمانیم، ما را بر زر گل چشم نیستبرگ سبزی از گلستان خونبهای ما بس استچشم چون شبنم نمی دوزیم بر رخسار گلغنچه منقار باغ دلگشای ما بس استما حریف چشم شور آب زمزم نیستیمطاق ابروی تو محراب دعای ما بس استاین سگانی را که سیر آسمان رو داده استاستخوان را گر نگیرند از همای ما بس استاصفهان گو پشت چشم از سرمه پر نازک مکنخاک دامنگیر غربت توتیای ما بس استبر لب خاموش ما قفل ادب تا کی زدن؟تنگ گیری بر گلوی سرمه سای ما بس استخوش نشین چهره گل همچو شبنم نیستیمگر دهی در رخنه دیوار جای ما بس استبر در بیگانگی گر مردم عالم زنندمعنی بیگانه صائب آشنای ما بس است
غزل شماره ۱۰۰۰ شاهد مستوری گل قطره شبنم بس استچهره مریم دلیل عصمت مریم بس استمشت آبی می کند خواب گران را تار و مارقطره اشکی پی ویرانی عالم بس استطفل را حال پدر آیینه عبرت نماستگوشمال آدم از بهر بنی آدم بس استگو ندارد ماتم ما بی کسان را هیچ کسحلقه فتراک، ما را حلقه ماتم بس استترک احسان است احسان پیش ما آزادگانطی کند آوازه احسان خود حاتم بس استبعد ازین دوران شهرت از سفالین جام ماستتا به کی در دور باشد نام جام جم، بس است!بر نتابد منت مرهم دل مجروح مازخم ما را خون گرم ما، همان مرهم بس استشاهد خودبینی خوبان درین بستانسرابر سر زانوی گل، آیینه شبنم بس استخامشی آرد پریزادان معنی را به دامتوشه غواص گوهرجوی، پاس دم بس استزود سیری های دولت را اگر خواهی دلیلاز سلیمان روی پنهان کردن خاتم بس استغم مخور صائب اگر ننشست نقشت در جهاناهل معنی را ز عالم نام چون خاتم بس است
غزل شماره ۱۰۰۱ گوش گیران قفس را نکهت گلشن بس استدیده کنعانیان را بوی پیراهن بس استظلمت شب های غم را لشکری در کار نیستاین سیاهی را فروغ باده روشن بس استعقل بیجا می کند پا از گلیم خود درازذره را میدان جولان دیده روزن بس استاز تنزل می توان دادن فلک را خاکمالخاکساری سد راه جرأت دشمن بس استسیلیی خاموش سازد طفل بازیگوش راعقل دعوی دار را یک رطل مرد افکن بس استچون نباشد دل به جای خود، زره دام بلاستاهل جرأت را لباس جنگ، پیراهن بس استنیست صائب دیده ما بر فروغ عاریتبی کسان را شمع بالین دیده روشن بس است
غزل شماره ۱۰۰۲باده مرد افکن من معنی روشن بس استساغر و مینای من کلک و دوات من بس استچون زلیخا مشربان ما را تلاش قرب نیستدیده یعقوب ما را بوی پیراهن بس استعاشقان پروانه مشرب را درین هنگامه هاگر دل روشن نباشد، چهره روشن بس استتا قیامت خونبهای ما ازان وحشی غزالاین که دست افکنده خون ما بر آن گردن بس استروی شرم آلود را آرایشی در کار نیستقطره شبنم چراغ لاله را روغن بس استجامه فتحی مرا چون بیدلان در کار نیستسخت جانی زیر پیراهن مرا جوشن بس استخانه خلوت نسازد بر گنه ما را دلیرشرمگینان را نگهبان دیده روزن بس استباعث دلسردی دلبستگان رنگ و بویدست خالی رفتن شبنم ازین گلشن بس استمطلب از گلخن همین آیینه روشن کردن استزیر گردون چند باشی ای دل روشن، بس استتنگتر از آستین گردید هنگام سفرتا به کی خواهد کشیدن پای در دامن، بس استرشته تابی بر سبکروحان گرانی می کندسد راه عیسی از بالا روی سوزن بس استنیست جز ملک رضا دارالامانی خاک راچند صائب دور خواهی بود ازان مأمن، بس است
غزل شماره ۱۰۰۳مهر لب غماز را دامان پاک من بس استپرده پوش ماه کنعان چاک پیراهن بس استخار دیوارم، وبال دامن گل نیستمرزق من نظاره خشکی ازین گلشن بس استچون زلیخا نیست چشم من به تشریف وصالجامه پوشیده من، بوی پیراهن بس استکرده ام طی رشته طول امل را چون گرهآب باریکی مرا در جوی چون سوزن بس استگر نسازی تر دماغم را به پیغام وصالنامه خشکی برای آب روی من بس استحسن عالمسوز چون اخگر ز خود دارد سپندنیل چشم زخم من خاکستر گلخن بس استگر سلاحی نیست در ظاهر مرا چون بیدلانسخت جانی ها مرا زیر قبا جوشن بس استاز قفس گر بر نیارد عشق سنگین دل مراخارخار دل، گل جیب و کنار من بس استمن گرفتم خانه خالی کردم از بیگانگانباعث تشویش خاطر، دیده روزن بس استکهربای قانع ما را نظر بر دانه نیستچشم ما را برگ کاهی صائب از خرمن بس است
غزل شماره ۱۰۰۴ گر نباشد در نظر لیلی مرا هامون بس استنقش پای ناقه برگ عیش این مجنون بس استگر نسازد یوسفی هر روز گردون جلوه گرتا قیامت خلق را آن حسن روزافزون بس استدر سواد آفرینش ای خداجو پر مپیچچون ز لفظ آمد به کف سر رشته مضمون بس استوسعت مشرب ز منزل می برد تنگی بروندر جهان آب و گل، خم بهر افلاطون بس استگر به گل گیرد در میخانه ها را محتسبما خمارآلودگان را آن لب میگون بس استطعنه بی حاصلی بر سرو ای قمری مزنبرگ سبزی ارمغان مردم موزون بس استدر گلستان کرم نخلی ز بی آبی نماندتا به کی خواهی دواندن ریشه، ای قارون بس استدر جوانی هر چه کردی، گشت غفلت عذرخواهصبح آگاهی ز پیری بردمید اکنون بس استاینقدر استادگی ای آسمان در کار نیستتشنه ما را کف آبی ازین جیحون بس استخجلت از همصحبتان خام بردن مشکل استورنه ما را از شراب تلخ صائب خون بس است
غزل شماره ۱۰۰۵مزد دست و تیغ قاتل چشم قربانی بس استعذرخواه نقش از نقاش حیرانی بس استغوطه زن در بحر و فارغ شو ز گیر و دار موجچون حباب شوخ چشم این کاسه گردانی بس استاینقدر تمهید بهر دفع ما در کار نیستخط راه اهل غیرت چین پیشانی بس استخاکساران ایمنند از ترکتاز حادثاتپشتبان کلبه ما گرد ویرانی بس استپرسش از تو بی پروا ندارد هیچ کسحال بیماران خود را این که می دانی بس استبی گناهی کم گناهی نیست در دیوان عفوای عزیزان، جرم یوسف پاکدامانی بس استنیست ارباب نظر را جرم در اظهار عشقباعث رسوایی آیینه حیرانی بس استآفتاب زندگانی روی در زردی گذاشتمشت آبی زن به روی خود، گرانجانی بس استپاکدامانان حریف خار تهمت نیستندشرم دار از غنچه ای بلبل، نواخوانی بس استچند صائب می کنی اندیشه از روز جزا؟عذرخواه مجرمان اشک پشیمانی بس است
غزل شماره ۱۰۰۶گردش پرگار ما را حلقه مویی بس استمرکز سرگشتگی ها خال دلجویی بس استنیست با آیینه روی حرف ما چون طوطیانباعث گفتار ما چشم سخنگویی بس استبند آهن بر سبکروحان گرانی می کندگردن باریک ما را حلقه مویی بس استسر به صحرا می دهد شوریدگان را ناله اییک جهان آهوی وحشت دیده را هویی بس استمطلب آزادگان دست از دو عالم شستن استهمچو سرو از گلستان ما را لب جویی بس است
غزل شماره ۱۰۰۷گر چه در دفع کدورت هر نوایی دلکش استدر میان سازها، نی تیر روی ترکش استگر برآرد عشق دود از عقل، جای رحم نیستخانه زنبور کافر مستحق آتش استرزق خاموشان شود اکثر معانی لطیفکوزه سربسته را قسمت شراب بی غش استهیچ رنگی نیست در آتش نباشد نعل اودر میان رنگ ها زردی طلای بی غش استحسن چون مستور باشد عشق زندانی بودعشق عالمسوز گردد یار چون لولی وش استروز دعوی در صف زورین کمانان سخنمصرع برجسته صائب تیر روی ترکش است
غزل شماره ۱۰۰۸ جان روشن را جهان در چشم بینا آتش استشبنم بی تاب را گل در ته پا آتش استچشمه تیغ است آب روشن این صیدگاهلاله بی داغ این دامان صحرا آتش استدر بساط سخت جانان غیر درد و داغ نیستخرده رازی که دارد سنگ خارا آتش استروی گرمی هرگز از گل عندلیب ما ندیدای خوشا پروانه کاورا کارفرما آتش استنیست پروای شکایت حسن عالمسوز راطفل بازیگوش را دام تماشا آتش استرحم، بی رحمی است چون با نفس باشد کارزاردر جهاد دشمن سرکش، مدارا آتش استتا نبینی چهره تاریک دنیادار راکی شود هرگز ترا روشن که دنیا آتش است؟می دهد اندوختن داغ پشیمانی ثمرخانه زنبور را شهد مصفا آتش استصحبت ما می کند صاحبدلان را گرم عشقاین کباب خونچکان را سینه ما آتش استچون سپند از بیم چشم بد همان را آتشیمگر چه چون مجمر متاع خانه ما آتش استمحض بی دردی است منع ما کهنسالان ز عشقعشق در هنگام پیری، چون به سرما آتش استدل ز تاریکی نگردد اشک ریزان را سیاهماهیان را در دل شب آب دریا آتش استعشق ذرات جهان را در سماع آورده استچون سپند، افسردگان را کارفرما آتش استرهنورد عشق را تا عقده هستی بجاستچون سپند خام هر جا می نهد پا، آتش استهمسفر با جرأت پروانه می باید شدنهر که را از سینه گرمی تمنا آتش استداستان شوق در هر نامه ای نتوان نوشتصفحه از بال سمندر کن که انشا آتش استعشق عالمسوز صائب همچو گلزار خلیلباغها در پرده دارد، گر چه پیدا آتش است