انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 101 از 718:  « پیشین  1  ...  100  101  102  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۹۹۹

چار دیوار قفس عشرت سرای ما بس است
شهربند دام باغ دلگشای ما بس است

خرقه بر بالای ارباب تجرد پینه است
پهلوی لاغر به جای بوریای ما بس است

بی نیازانیم، ما را ناز بالش گو مباش
غنچه خسبانیم، زانو متکای ما بس است

سیر چشمانیم، ما را بر زر گل چشم نیست
برگ سبزی از گلستان خونبهای ما بس است

چشم چون شبنم نمی دوزیم بر رخسار گل
غنچه منقار باغ دلگشای ما بس است

ما حریف چشم شور آب زمزم نیستیم
طاق ابروی تو محراب دعای ما بس است

این سگانی را که سیر آسمان رو داده است
استخوان را گر نگیرند از همای ما بس است

اصفهان گو پشت چشم از سرمه پر نازک مکن
خاک دامنگیر غربت توتیای ما بس است

بر لب خاموش ما قفل ادب تا کی زدن؟
تنگ گیری بر گلوی سرمه سای ما بس است

خوش نشین چهره گل همچو شبنم نیستیم
گر دهی در رخنه دیوار جای ما بس است

بر در بیگانگی گر مردم عالم زنند
معنی بیگانه صائب آشنای ما بس است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۰۰۰

شاهد مستوری گل قطره شبنم بس است
چهره مریم دلیل عصمت مریم بس است

مشت آبی می کند خواب گران را تار و مار
قطره اشکی پی ویرانی عالم بس است

طفل را حال پدر آیینه عبرت نماست
گوشمال آدم از بهر بنی آدم بس است

گو ندارد ماتم ما بی کسان را هیچ کس
حلقه فتراک، ما را حلقه ماتم بس است

ترک احسان است احسان پیش ما آزادگان
طی کند آوازه احسان خود حاتم بس است

بعد ازین دوران شهرت از سفالین جام ماست
تا به کی در دور باشد نام جام جم، بس است!

بر نتابد منت مرهم دل مجروح ما
زخم ما را خون گرم ما، همان مرهم بس است

شاهد خودبینی خوبان درین بستانسرا
بر سر زانوی گل، آیینه شبنم بس است

خامشی آرد پریزادان معنی را به دام
توشه غواص گوهرجوی، پاس دم بس است

زود سیری های دولت را اگر خواهی دلیل
از سلیمان روی پنهان کردن خاتم بس است

غم مخور صائب اگر ننشست نقشت در جهان
اهل معنی را ز عالم نام چون خاتم بس است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۰۰۱


گوش گیران قفس را نکهت گلشن بس است
دیده کنعانیان را بوی پیراهن بس است

ظلمت شب های غم را لشکری در کار نیست
این سیاهی را فروغ باده روشن بس است

عقل بیجا می کند پا از گلیم خود دراز
ذره را میدان جولان دیده روزن بس است

از تنزل می توان دادن فلک را خاکمال
خاکساری سد راه جرأت دشمن بس است

سیلیی خاموش سازد طفل بازیگوش را
عقل دعوی دار را یک رطل مرد افکن بس است

چون نباشد دل به جای خود، زره دام بلاست
اهل جرأت را لباس جنگ، پیراهن بس است

نیست صائب دیده ما بر فروغ عاریت
بی کسان را شمع بالین دیده روشن بس است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۰۰۲

باده مرد افکن من معنی روشن بس است
ساغر و مینای من کلک و دوات من بس است

چون زلیخا مشربان ما را تلاش قرب نیست
دیده یعقوب ما را بوی پیراهن بس است

عاشقان پروانه مشرب را درین هنگامه ها
گر دل روشن نباشد، چهره روشن بس است

تا قیامت خونبهای ما ازان وحشی غزال
این که دست افکنده خون ما بر آن گردن بس است

روی شرم آلود را آرایشی در کار نیست
قطره شبنم چراغ لاله را روغن بس است

جامه فتحی مرا چون بیدلان در کار نیست
سخت جانی زیر پیراهن مرا جوشن بس است

خانه خلوت نسازد بر گنه ما را دلیر
شرمگینان را نگهبان دیده روزن بس است

باعث دلسردی دلبستگان رنگ و بوی
دست خالی رفتن شبنم ازین گلشن بس است

مطلب از گلخن همین آیینه روشن کردن است
زیر گردون چند باشی ای دل روشن، بس است

تنگتر از آستین گردید هنگام سفر
تا به کی خواهد کشیدن پای در دامن، بس است

رشته تابی بر سبکروحان گرانی می کند
سد راه عیسی از بالا روی سوزن بس است

نیست جز ملک رضا دارالامانی خاک را
چند صائب دور خواهی بود ازان مأمن، بس است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۰۰۳

مهر لب غماز را دامان پاک من بس است
پرده پوش ماه کنعان چاک پیراهن بس است

خار دیوارم، وبال دامن گل نیستم
رزق من نظاره خشکی ازین گلشن بس است

چون زلیخا نیست چشم من به تشریف وصال
جامه پوشیده من، بوی پیراهن بس است

کرده ام طی رشته طول امل را چون گره
آب باریکی مرا در جوی چون سوزن بس است

گر نسازی تر دماغم را به پیغام وصال
نامه خشکی برای آب روی من بس است

حسن عالمسوز چون اخگر ز خود دارد سپند
نیل چشم زخم من خاکستر گلخن بس است

گر سلاحی نیست در ظاهر مرا چون بیدلان
سخت جانی ها مرا زیر قبا جوشن بس است
ا
ز قفس گر بر نیارد عشق سنگین دل مرا
خارخار دل، گل جیب و کنار من بس است

من گرفتم خانه خالی کردم از بیگانگان
باعث تشویش خاطر، دیده روزن بس است

کهربای قانع ما را نظر بر دانه نیست
چشم ما را برگ کاهی صائب از خرمن بس است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۰۰۴

گر نباشد در نظر لیلی مرا هامون بس است
نقش پای ناقه برگ عیش این مجنون بس است

گر نسازد یوسفی هر روز گردون جلوه گر
تا قیامت خلق را آن حسن روزافزون بس است

در سواد آفرینش ای خداجو پر مپیچ
چون ز لفظ آمد به کف سر رشته مضمون بس است

وسعت مشرب ز منزل می برد تنگی برون
در جهان آب و گل، خم بهر افلاطون بس است

گر به گل گیرد در میخانه ها را محتسب
ما خمارآلودگان را آن لب میگون بس است

طعنه بی حاصلی بر سرو ای قمری مزن
برگ سبزی ارمغان مردم موزون بس است

در گلستان کرم نخلی ز بی آبی نماند
تا به کی خواهی دواندن ریشه، ای قارون بس است

در جوانی هر چه کردی، گشت غفلت عذرخواه
صبح آگاهی ز پیری بردمید اکنون بس است

اینقدر استادگی ای آسمان در کار نیست
تشنه ما را کف آبی ازین جیحون بس است

خجلت از همصحبتان خام بردن مشکل است
ورنه ما را از شراب تلخ صائب خون بس است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۰۰۵

مزد دست و تیغ قاتل چشم قربانی بس است
عذرخواه نقش از نقاش حیرانی بس است

غوطه زن در بحر و فارغ شو ز گیر و دار موج
چون حباب شوخ چشم این کاسه گردانی بس است

اینقدر تمهید بهر دفع ما در کار نیست
خط راه اهل غیرت چین پیشانی بس است

خاکساران ایمنند از ترکتاز حادثات
پشتبان کلبه ما گرد ویرانی بس است

پرسش از تو بی پروا ندارد هیچ کس
حال بیماران خود را این که می دانی بس است

بی گناهی کم گناهی نیست در دیوان عفو
ای عزیزان، جرم یوسف پاکدامانی بس است

نیست ارباب نظر را جرم در اظهار عشق
باعث رسوایی آیینه حیرانی بس است

آفتاب زندگانی روی در زردی گذاشت
مشت آبی زن به روی خود، گرانجانی بس است

پاکدامانان حریف خار تهمت نیستند
شرم دار از غنچه ای بلبل، نواخوانی بس است

چند صائب می کنی اندیشه از روز جزا؟
عذرخواه مجرمان اشک پشیمانی بس است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۰۰۶

گردش پرگار ما را حلقه مویی بس است
مرکز سرگشتگی ها خال دلجویی بس است

نیست با آیینه روی حرف ما چون طوطیان
باعث گفتار ما چشم سخنگویی بس است

بند آهن بر سبکروحان گرانی می کند
گردن باریک ما را حلقه مویی بس است

سر به صحرا می دهد شوریدگان را ناله ای
یک جهان آهوی وحشت دیده را هویی بس است

مطلب آزادگان دست از دو عالم شستن است
همچو سرو از گلستان ما را لب جویی بس است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۰۰۷

گر چه در دفع کدورت هر نوایی دلکش است
در میان سازها، نی تیر روی ترکش است

گر برآرد عشق دود از عقل، جای رحم نیست
خانه زنبور کافر مستحق آتش است

رزق خاموشان شود اکثر معانی لطیف
کوزه سربسته را قسمت شراب بی غش است

هیچ رنگی نیست در آتش نباشد نعل او
در میان رنگ ها زردی طلای بی غش است

حسن چون مستور باشد عشق زندانی بود
عشق عالمسوز گردد یار چون لولی وش است

روز دعوی در صف زورین کمانان سخن
مصرع برجسته صائب تیر روی ترکش است

ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۰۰۸

جان روشن را جهان در چشم بینا آتش است
شبنم بی تاب را گل در ته پا آتش است

چشمه تیغ است آب روشن این صیدگاه
لاله بی داغ این دامان صحرا آتش است

در بساط سخت جانان غیر درد و داغ نیست
خرده رازی که دارد سنگ خارا آتش است

روی گرمی هرگز از گل عندلیب ما ندید
ای خوشا پروانه کاورا کارفرما آتش است

نیست پروای شکایت حسن عالمسوز را
طفل بازیگوش را دام تماشا آتش است

رحم، بی رحمی است چون با نفس باشد کارزار
در جهاد دشمن سرکش، مدارا آتش است

تا نبینی چهره تاریک دنیادار را
کی شود هرگز ترا روشن که دنیا آتش است؟

می دهد اندوختن داغ پشیمانی ثمر
خانه زنبور را شهد مصفا آتش است

صحبت ما می کند صاحبدلان را گرم عشق
این کباب خونچکان را سینه ما آتش است

چون سپند از بیم چشم بد همان را آتشیم
گر چه چون مجمر متاع خانه ما آتش است

محض بی دردی است منع ما کهنسالان ز عشق
عشق در هنگام پیری، چون به سرما آتش است

دل ز تاریکی نگردد اشک ریزان را سیاه
ماهیان را در دل شب آب دریا آتش است

عشق ذرات جهان را در سماع آورده است
چون سپند، افسردگان را کارفرما آتش است

رهنورد عشق را تا عقده هستی بجاست
چون سپند خام هر جا می نهد پا، آتش است

همسفر با جرأت پروانه می باید شدن
هر که را از سینه گرمی تمنا آتش است

داستان شوق در هر نامه ای نتوان نوشت
صفحه از بال سمندر کن که انشا آتش است

عشق عالمسوز صائب همچو گلزار خلیل
باغها در پرده دارد، گر چه پیدا آتش است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
صفحه  صفحه 101 از 718:  « پیشین  1  ...  100  101  102  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA