غزل شماره ۱۰۱۹ در دل هر کس بود درد طلب در منزل استآب در گوهر ز بی تابی به دریا واصل استمرکب آزاد مردان می شود دنیای پوچاز سبکروحی خس و خاشاک را کف ساحل استمردم آزاده دست از تن پرستی شسته انددر کنار آب، پای سرو دایم در گل استآتش و پنبه است با هم صحبت سنگین دلانبا گرانان پله میزان گردون مایل استاهل همت را ز گوهر آنچه باید حفظ کرددر محیط آفرینش آبروی سایل استماه را خورشید عالمتاب می سازد تمامسالک از نقصان نیندیشد چو مرشد کامل استنیست تسخیر دل ما کار آتش طلعتاناین سپند شوخ در مجمر برون محفل استاین جواب آن غزل صائب که ملا گفته استدل ز راه ذوق داند کاین کدامین منزل است
غزل شماره ۱۰۲۰این ز همت خالی و آن از طبع پر می شوددست عالی زین سبب بهتر ز دست سافل استچون بود انگور شیرین، باده گردد تلخ ترمی شود دیوانگی کامل، خرد چون کامل استخرمن بی حاصلان از خوشه پروین گذشتدانه امید صائب همچنان زیر گل استهر که بر دوش است بارش در تلاش منزل استراحت منزل ندارد هر که بارش بر دل استبس که دلها از تماشای تو گردیده است آباز سر کوی تو بی کشتی گذشتن مشکل است!پنجه فولاد می تابد نگاه عجز ماگر ببندد چشم ما را، حق به دست قاتل استآهوی مشکین به آسانی نمی آید به دامدر کمند آوردن خوبان نوخط مشکل استخاطر لیلی غبارآلود غیرت می شودورنه پیش چشم مجنون هر سیاهی محمل استدر کنار جسم جان را از کدورت چاره نیستخاک می لیسد زبان موج تا در ساحل استحسن را خودداری از اظهار مانع می شودورنه بهر عندلیبان غنچه هم خونین دل استدر زمین پاک ما ریگ روان حرص نیستاز رگ ابری مراد مزرع ما حاصل استهیچ چشمی در غبار سرمه حیرت مباد!زنده از دریاست ماهی و ز دریا غافل استاین که دست علو را از سفل بهتر گفته انداین کرامت تا نپنداری غنا را حاصل است
غزل شماره ۱۰۲۱صفحه رخسار تا ساده است فرد باطل استخال تا خط برنیارد دانه بی حاصل استدستگاه حسرت عاشق ز وصل افزون شودحاصل سرو از بهار خوش ثمربار دل استبی قراران بیشتر از وصل لذت می برندشعله تا بر خویش می جنبد شرر در منزل استزهر جای باده می ریزد به جام دوستاندوستی با چشم خونخوار تو زهر قاتل استذره ای زان حسن عالمگیر نبود بی نصیبدیده ما در غبار، آیینه ما در گل استشعله جواله های هر شاخ گل را در قباستآتشین رخساره ای هر لاله را در محمل استکشور تدبیر را زیر و زبر سازد قضاورنه در ملک رضا نوشیروان عادل استاز سبکروحان به اقلیم فنا پر راه نیستموج تا بر خویش جنبیده است محو ساحل استدل چه می داند که قدرش چیست در دیوان عشقیوسف نادیده مصر از قیمت خود غافل استارزن انجم نمی ریزد ز دستش بر زمیناز سپهر سفله روزی خواستن بی حاصل است
غزل شماره ۱۰۲۲نیست یک تن در جهان گویا، اگر گویا دل استچشم بینا پرده خواب است اگر بینا دل استهست از وحدت خزان و نوبهار او یکیبوستان آفرینش را گل رعنا دل استهیچ جا چون شعله جواله اش آرام نیستخاک دامنگیر آن سرو سهی بالا دل استمی نماید پست اگر در دیده کوتاه بینپیش ارباب بصیرت، عالم بالا دل استبا تن آسانی میسر نیست اهل دل شدنهر که شب از غنچه خسبان است سر تا پا دل استاز تجلی طور چون مجنون بیابانگرد شدآن که پا برجاست پیش جلوه لیلا، دل استبیغمان را گر بود میخانه باغ دلگشاعاشقان را چشم پر خون ساغر و مینا دل استخسروان را گر بود شبدیز و گلگون زیر راناهل معنی را براق آسمان پیما دل استبزم بی دردان اگر روشن ز شمع است و چراغگوهر شب تاب ما در ظلمت شبها دل استدل به دریاکردگان را زورقی در کار نیستموج را بال و پر پرواز در دریا دل استدل قوی چون شد، نیندیشد ز موج حادثاتلنگر آرامشی گر دارد این دریا دل استگوشه امنی که از سیل حوادث ایمن استبی گزند چشم بد صائب درین دنیا دل است
غزل شماره ۱۰۲۳چشم خواب آلودگان در انتظار منزل استدیده بیدار دل آیینه دار منزل استدر بیابانی که نعل شوق ما در آتش استکعبه چون سنگ فلاخن بی قرار منزل استدر فلاخن می گذارد رهروان را کجرویجاده را از راستی سر در کنار منزل استشوق را تاب اقامت نیست در یک جا دو روزورنه نقش پای من آیینه دار منزل استگر چه هر خاری درین وادی به خونم تشنه استآنچه در دل ره ندارد خارخار منزل استمن که خود را یافتم در وادی سرگشتگیکوه غم بر خاطرم از رهگذار منزل استسر به صحرادادگان را کعبه دامنگیر نیستدوش کاهل طینتان در زیر بار منزل است
غزل شماره ۱۰۲۴ سعی در تحصیل اسباب جهان بی حاصل استآنچه نتوان برد با خود، جمع آن بی حاصل استنیل چشم زخم می باید سعادتمند راشکوه کردن ای هما از استخوان بی حاصل استمی نماید هر چه هست آیینه از زیبا و زشتخودستایی در حضور عارفان بی حاصل استخاک در چشم توقع زن که در ایام مادولت بیدار چون خواب گران بی حاصل استدانه از خاک فراموشان نمی آید برونگریه کردن بر مزار رفتگان بی حاصل استحاصلی جز بار دل نتوان ز سرو و بید یافتعرض حاجت پیش این بی حاصلان بی حاصل استچشم ریزش داشتن از چرخ مینایی خطاستپیش ابر خشک وا کردن دهان بی حاصل استنیست ممکن چرخ کجرو راست گردد با کسیراستی چون تیر جستن از کمان بی حاصل استحق شناسان بی نیازند از دلیل و رهنماچون شود منزل عیان، سنگ نشان بی حاصل استوقت خط سبز صائب غافل از خوبان مشودر بهاران تن زدن در آشیان بی حاصل است
غزل شماره ۱۰۲۵با کمال قرب، از جانان دل ما غافل استزنده از دریاست ماهی و ز دریا غافل استآسمان سنگدل از گریه ما غافل استگوش سنگین صدف از جوش دریا غافل استچهره دل ترجمان رازهای عالم استوای بر آن کس کز این آیینه سیما غافل استچشم ظاهربین به کنه روح نتواند رسیدسوزن دجال چشم از حال عیسی غافل استجان چه می داند اجل کی حلقه بر در می زنداز سفر کردن شرر در سنگ خارا غافل استمحو دنیا را به گرد دل نگردد یاد مرگاز معلم طفل هنگام تماشا غافل استهند چون دنیای غدارست و ایران آخرتهر که نفرستد به عقبی، مال دنیا غافل استگر سبو از تنگدستی راه احسان بسته استخم چرا از ساغر لب تشنه ما غافل است؟دام ها در خاک از چشم غزالان کرده استگر به ظاهر لیلی از مجنون شیدا غافل استمرکز پرگار حیرانی است در آغوش گلشبنمی کز آفتاب عالم آرا غافل استنیست غیر از بیخودی صائب فضایی در جهانوای بر آن کس کز این دامان صحرا غافل است
غزل شماره ۱۰۲۶از بدن آزادی جانهای غافل مشکل استپای خواب آلود بیرون کردن از گل مشکل استبرنگردد جسم، یک پهلو به هر جانب فتادراست گردانیدن دیوار مایل مشکل استجان عاشق در تن خاکی چسان گیرد قرار؟موج دریا دیده را بستن به ساحل مشکل استنیست آسان در بدن جان را مصفا ساختنزنگ ازین آیینه بردن در ته گل مشکل استنیست غیر از مرگ ساحل مور شهد افتاده رابر گرفتن دل ازان شیرین شمایل مشکل استزنگ صحبت را به خلوت می توان از دل زدودزندگانی در جهان بی گوشه دل مشکل استمی توان بردن به آسانی زیر برگ لاله داغخون ما را شستن از دامان قاتل مشکل استدر سر بی مغز تا باشد هوایی چون حبابسر برون بردن ازین دریای هایل مشکل استعشق در یک پله دارد کعبه و بتخانه راچشم حیران را تمیز حق و باطل مشکل استهر که را راه درازی هست صائب پیش پاتن به خواب ناز در دادن به منزل مشکل است
غزل شماره ۱۰۲۷از تن خاکی به جد و جهد رستن مشکل استرشته جان را به زور خود گسستن مشکل استرستمی باید که بیژن را برون آرد ز چاهبی کمند جذبه از دنیا گسستن مشکل استدر تنور سرد خودداری نمی آید ز ناندرد و داغ عشق را بر خویش بستن مشکل استبی دل روشن خداجویی خیال باطلی استاین گهر را با چراغ مرده جستن مشکل استدر جهان آفرینش ذره ای بیکار نیستدر چنین هنگامه ای فارغ نشستن مشکل استزندگی چون گشت از قد دو تا پا در رکاباز سرانجام سفر غافل نشستن مشکل استاز فضای حق مشو غافل که با این مشت خاکپیش این سیلاب بی زنهار بستن مشکل استتا نباشد آتشی در زیر پایت چون سپندصائب از هنگامه ایجاد جستن مشکل است
غزل شماره ۱۰۲۸ پیش آن لب بر جگر دندان فشردن مشکل استبا وجود باده خون خویش خوردن مشکل استتربیت را در نهاد سخت رو تأثیر نیستزردی از آیینه فولاد بردن مشکل استمی توان داغ کلف بردن به آسانی ز ماهزنگ حب جاه را از دل ستردن مشکل استمی توان پیش زبردستان نهادن پشت دستروی دست از زیر دست خویش خوردن مشکل استگر نگردد لنگر تسلیم صائب دستگیردر ره سیل حوادث پا فشردن مشکل است