غزل شماره ۱۰۶۹سر گران از دل گذشتن، صید را خواباندن استدانه صیاد اینجا آستین افشاندن استنیست ممکن سر برآوردن به سعی از کار عشقساحل این بحر خونین دست بر هم ماندن استزاهدان خشک را با عشق گشتن همسفربا سمند برق جولان، اسب چوبین راندن استگوشه گیری نقد می سازد بهشت نسیه راسر به جیب خود کشیدن، گل به جیب افشاندن استمی کند اشک ندامت خواب غفلت را علاجگریه کردن، بر رخ مدهوش آب افشاندن استغم چه سازد با دل خوش مشرب دیوانگان؟سنگ بر دریا زدن، بازوی خود رنجاندن استجز تماشا نیست از گل حاصل مرغ چمنقسمت اطفال از مصحف ورق گرداندن استدوربینی می کند نزدیک راه دور راخودحسابی نامه فردای خود را خواندن استاز طبیبان بی سبب صائب مشو منت پذیرهست اگر این درد را درمان، به خود درماندن است
غزل شماره ۱۰۷۰ خنده رویی میهمان را گل به جیب افشاندن استتنگ خلقی کفش پیش پای مهمان ماندن استاز صراط المستقیم شرع پوشیدن نظربا دو چشم بسته تنها در بیابان ماندن استبر زبان گستاخ راندن حرف نزدیکان حقاز قساوت تیغ بر صید حرم خواباندن استنیست غیر از رخنه دل عارفان را قبله ایروی گرداندن ز دل، از قبله رو گرداندن استهست اگر ارباب دولت را لباس فاخریاز گناه زیر دستان چشم خود پوشاندن استاز جواب خشک، چوب منع درویشان شدندولت ناخوانده را از درگه خود راندن استدر مجالس حرف سرگوشی زدن با یکدگردر زمین سینه ها تخم نفاق افشاندن استاز تلاوت آنچه می آید به کار عاملاندفتر اعمال خود را پای تا سر خواندن استبر گرانخوابان دولت عرض کردن حال خویشنامه را در رخنه دیوار نسیان ماندن استنیست در سنگین دلان صائب نصیحت را اثرتیغ بر خارا زدن بازوی خود رنجاندن است
غزل شماره ۱۰۷۱ بیخودی دامن به جسم خاکسار افشاندن استاز رخ آیینه هستی غبار افشاندن استریختن رنگ اقامت در جهان بی ثباتدر زمین کاغذین، تخم شرار افشاندن استصرف با دلمردگان اوقات خود را ساختنباده بر خاک سیه، گل بر مزار افشاندن استوقت خوش از صحبت بی حاصلان کردن طمعاز تهی مغزی ز سرو و بید بار افشاندن استاز سبکروحان گذشتن سرسری چون برق و بادآستین چون شاخ گل بر نوبهار افشاندن استعاشق شوریده را ترساندن از زخم زبانخار و خس سیلاب را در رهگذار افشاندن استجانفشانی کردن عشاق در دوران خطبر سر پروانه شاهان نثار افشاندن استقطره ناچیز را دریای گوهر ساختنخرده جان را به تیغ آبدار افشاندن استراه گردانیدن از امیدوار خویشتنخاک نومیدی به چشم انتظار افشاندن استریختن می در گلوی زاهدان بی نمکآب حیوان در زمین شوره زار افشاندن استجود صائب در زمان تنگدستی خوشنماستورنه کار ابر در جوش بهار، افشاندن است
غزل شماره ۱۰۷۲خرقه آزادگان چشم از جهان پوشیدن استکسوت این قوم از دستار سر پیچیدن استسخت رویی می شود سنگ فسان شمشیر راخاکساری روی دشمن بر زمین مالیدن استاز تهی مغزی است امید گشاد از ماه عیدناخن تنها برای پشت سر خاریدن استما حجاب آلودگان را جرأت پروانه نیستگرد سر گردیدن ما، گرد دل گردیدن استسرفرازی چشم بد بسیار دارد در کمینتا بود روشن، مدار شمع بر لرزیدن استعرض دادن جنس خود بر مردم بالغ نظردر ترازوی قیامت خویش را سنجیدن استصرف کردن زندگی در خدمت آزادگانزیر پای سرو چون آب روان غلطیدن استاز گداز شمع روشن شد که در بزم وجودروزی روشندلان انگشت خود خاییدن استدر محرم تا چه خونها در دل مردم کندمحنت آبادی که عیدش دربدر گردیدن استبرگ جمعیت به از ریزش ندارد حاصلیگر گلابی هست این گل را، ز هم پاشیدن استسنگ طفلان می کند خوش وقت مجنون مراکار کبک مست در کوه و کمر خندیدن استاز خموشی می توان صائب به معنی راه بردمایه غواص گوهرجو نفس دزدیدن استخواب را صائب مکن بر دیده از شبگیر تلخچاره کوتاهی این ره به خود پیچیدن است
غزل شماره ۱۰۷۳دیده شبنم گر از روی گلستان روشن استچشم گریان من از رخسار جانان روشن استروشن از خورشید تابان است اگر روی زمینظلمت آباد دل از آیینه رویان روشن استمی کند دل را سیه، رویی که شرم آلود نیستمحفل ما از چراغ زیر دامان روشن استگریه از آیینه دل می زداید تیرگیشمع چندانی که چشمش هست گریان روشن استحسن کامل را به از حیرت نباشد شاهدیراحت قربانیان از چشم حیران روشن استبر مزار عاشقان گر نیست شمعی گو مباشکز دل خونگرم خود خاک شهیدان روشن استقسمت ما نیست از صبح وطن جز تیرگیچشم ما از سرمه شام غریبان روشن استکار گویا می کند کوته زبان لاف راجوهر شمشیر از زخم نمایان روشن استمی توان ره بردن از عنوان به مضمون نامه راخلق صاحبخانه از سیمای دربان روشن استدر حریم زلف خود باد صبا را ره مدهکز دل سوزان عاشق این شبستان روشن استگر شود روشن ز مهر و مه سرای دیگرانخانه اهل کرم صائب ز مهمان روشن است
غزل شماره ۱۰۷۵ دل چو کشتی، جان روشن عالم آب من استبادبان و لنگرش بیداری و خواب من استاز فروغ عاریت پاک است وحدت خانه امزردی رخساره من شمع محراب من استثابت و سیاره گردون من اشک است و داغآه سردی کز جگر برخاست مهتاب من استبوریا کز خشک مغزی خواب مردم تلخ ازوستموج دریای حلاوت از شکر خواب من استنیست چون خواب گران، سامان خودداری مراگر همه یک قطره آب است، سیلاب من استباعث محرومیم قرب است مانند حبابعین دریا پرده چشم گرانخواب من استبی قراری های من در گرد دارد چرخ راجنبش این شیشه ها از جوش سیماب من استاز تنور خاک چون طوفان برونم می کشدشورشی کز شوق او در جان بی تاب من استآتشی کز شوق او صائب مرا در زیر پاستخار صحرای ملامت فرش سنجاب من است
غزل شماره ۱۰۷۶شبچراغ اهل معنی چشم بیدار من استهمچو اختر در دل شب، روز بازار من استمصر انصاف از زلیخاهمتان خالی شده استورنه چندین ماه کنعانی به بازار من استگر چه در کار کسی هرگز گره نفکنده امسبحه صد دانه غم رشته کار من استموج طوفان بلا چون دست بر ترکش زندتیر روی ترکشش مژگان خونبار من استصائب از بس همت من سربلند افتاده استلاله خورشید ننگ طرف دستار من است
غزل شماره ۱۰۷۷ لطف او با دیگران ناز و عتابش بر من استصحبت گرمش به اغیار و کبابش بر من استیک سر مو غافل از حال ضعیفان نیستمگر فتد مویی در آتش پیچ و تابش بر من استکرم شب تابی فلک گر شمع بالینم کندمنت روی زمین از آفتابش بر من استمی کند هر کس به غیر از حق سئوال از دیگرانمشت خاکی بر دهانش زن جوابش بر من است!حاصل فرمانروایی نیست جز وزر و وبالبی حسابی می کند هر کس، حسابش بر من استخشک مغزان را کنم صائب به شعر تر علاجهر که را دردسری گیرد گلابش بر من است
غزل شماره ۱۰۷۸هر چه دارد در خم سربسته گردون از من استمی به حکمت می خورم، جای فلاطون از من استتا خم می در زمین خانه ام در خاک هستعشرت روی زمین با گنج قارون از من استنیست چون عنقا ز من جز نام چیزی در میانخود پرستش می کند خود را و ممنون از من استاز تلاش قرب ظاهر با خیالش فارغملفظ از هر کس که خواهد باش، مضمون از من استخلوت اندیشه ام چون غنچه لبریز گل استخار دیوارست هر نقشی که بیرون از من استباده پر زور در مینا سرایت می کنداین که پیراهن درد هر صبح گردون از من استاهل معنی می زنند از غیرت من پیچ و تابمصرعی را می کند گر سرو موزون از من استبا جنون شهری من برنمی آید کسیدر بیابان این چنین سرگشته مجنون از من استبوی خون می آید از تیغ زبان بلبلانورنه می گفتم که روی باغ گلگون از من استمی زنم نقش دگر بر آب در هر دم زدنرنگ دریای سخن صائب دگرگون از من است
غزل شماره ۱۰۷۹نوبهار آیینه طبع سخنساز من استبرگ گل چون عندلیبان پرده ساز من استناله مستانه من بیخودی می آوردهر که از خود می دود بیرون به آواز من استچون صدف، آبی که دارد گوهر من در گرههمچو سیل نوبهاران خانه پرداز من استخار صحرای علایق نیست دامنگیر منگردبادم، ریشه من بال پرواز من استچون صدف نتوان به تیغ از هم جدا کردن لبمخون خود را می خورد آن کس که غماز من استاز نظر بازی شود روشن دل تاریک منروزن غمخانه من دیده باز من استاز نگاهی می توان صائب مرا تسخیر کردهر که را مژگان گیرایی است شهباز من است