غزل شماره ۱۰۹۰ آن که داغ لاله زار از روی آتشناک اوستسینه ما چاک چاک از غمزه بیباک اوستآن که چون مجنون مرا سر در بیابان داده استحلقه چشم غزالان حلقه فتراک اوستمی کند روشندلان را تربیت دهقان عشقدانه های پاک یکسر در زمین پاک اوستپخته می گردد دل خامان ز درد و داغ عشقآفتاب این ثمرها روی آتشناک اوستچون هدف هر کس که شد در خاکساریها علمهر کجا تیر جگردوزی بود در خاک اوستگر به ظاهر خاطر صائب غمین افتاده استعشرت روی زمین در خاطر غمناک اوست
غزل شماره ۱۰۹۱ دیده هر کس که حیران است در دنبال اوستهر که از خود می دود بیرون به استقبال اوستسرو سیمینی کز او مجنون بیابانی شده استحلقه چشم غزالان حلقه خلخال اوستاز کمند عشق برق و باد نتوانست جستوای بر صیدی که این صیاد در دنبال اوستقهرمان عشق دلها را مسخر کرده استهر کجا آهی که بینی رایت اقبال اوستنیست ممکن دل به جا ماندن درین وحشت سرابیخودی تمهید پرواز و تپیدن بال اوستتشنه تیغ شهادت را مذاق دیگرستورنه آب زندگی در پرده تبخال اوستباشد از سرگشتگی دور نشاطش برقرارچون فلک ها مرکز پرگار هر کس خال اوستسرنمی آید به سامان تا ز سامان نگذرددل نمی گردد پریشان تا پریشان حال اوستنیست صائب غیر شهباز سبک پرواز دللامکان سیری که این نه بیضه زیر بال اوست
غزل شماره ۱۰۹۲ افسر سر گرمی مهر از فروغ جام اوستخرده انجم سپند روی آتش فام اوستذکر او دل زنده دارد چرخ مینا رنگ راجان این فیروزه در دست خواص نام اوستصبح محشر انتظار جلوه او می کشدچشم خورشید قیامت بر کنار بام اوستگل عبث در دامن باد صبا آویخته استگوش هر بی درد، کی شایسته پیغام اوست؟روی در بیت الحرام عشق دارد آفتابپرنیان صبح صادق جامه احرام اوستمردم باریک بین در وصل هجران می کشندمرغ زیرک گر به شاخ گل نشیند دام اوستابر سیرابی که بر خارا کند گوهر نثاروز ندامت تر نگردد، التفات عام اوستاز سر سرگشته گرداب و رقص گردبادمی توان دانست بر و بحر بی آرام اوستچون نترسد چشم من صائب ز زهر چشم او؟شور دریای محیط از تلخی بادام اوست
غزل شماره ۱۰۹۳نقطه خالش که نه پرگار سرگردان اوستکیست کز فرمان او گردن کشد، دوران اوستآفتابی را که شد چشم تر من پرده دارصبح محشر سینه چاک خنجر مژگان اوستبرق جولانی که دارد در خم چوگان مراآسمان بی سر و پا، گویی از میدان اوستنیست در مغز زمین موج طراوت از محیطاین سفال خشک، سیراب از خط ریحان اوستآسمان چشمی که من بیمار او گردیده امچهره خورشید، زرد از درد بی درمان اوستهاله غبغب که پهلو می زند با ماه عیدموج دور افتاده ای از چشمه حیوان اوستنیست کار آسمان دل را مصفا ساختناز دل هر کس غباری خیزد، از جولان اوستاز خرام او به عمر جاودان قانع مشوکاین چنین صد مصرع برجسته در دیوان اوستقلزم عشقی که من خاشاک او گردیده امچهره گردون کبود از سیلی طوفان استآتشین رویی که نعل من ازو در آتش استآسمان چون دیده قربانیان حیران اوستنیست آسان در حریم وصل او ره یافتنچرخ نیلی، یک گره از جبهه دربان اوستعشق سلطانی است بی پروا که چندین ماه مصراز فرامش گشتگان گوشه زندان اوستگر چه دارد نعمت الوان فراوان خوان عشقمی خورد هر کس جگر بی گفتگو مهمان اوستنیست صائب شکوه ای از گردش دوران مرادرد روز افزون من از حسن بی پایان اوست
غزل شماره ۱۰۹۴خط عنبر بار گردی از بهار حسن اوستخضر کمتر سبزه ای از جویبار حسن اوستگل که از شبنم گذارد هر سحر عینک به چشمدر کمین مصحف خط غبار حسن اوستاز تماشای خط او چشم روشن می شودسرمه چشم تماشایی غبار حسن اوستآفتابی کز شفق رخسار در خون شسته استداغ ناخن خورده ای از لاله زار حسن اوستشب که هر تارش به آشوب دگر آبستن استسایه زلف پریشان روزگار حسن اوستصبح این خمیازه ها بر ساغر او می کشدلرزه خورشید تابان از خمار حسن اوستغنچه را فکر دهان او بهم پیچیده استسینه گل چاک چاک از خار خار حسن اوستدل که از شوخی جهانی را به تنگ آورده استغنچه پژمرده ای از شاخسار حسن اوستخاک راه اوست با آن لنگر تمکین زمینآسمان با این تجمل پرده دار حسن اوستگر چه حسن او نگنجد در زمین و آسماندیده هر ذره ای آیینه دار حسن اوستسرو و گل را پرده عشق نهانی کرده اندشور مرغان چمن از نوبهار حسن اوستاز بهار آفرینش آنچه می آید به کارروزگار عشق ما و روزگار حسن اوستیک نگاه آشنا هرگز ز چشم او ندیدگر چه صائب مدتی شد در دیار حسن اوست
غزل شماره ۱۰۹۵آفتاب آتشین رخسار، داغ حسن اوستشمع یک پروانه پای چراغ حسن اوستداروی بیهوشی ارباب بینش گشته استگر چه خط عنبرین درد ایاغ حسن اوستگر چه از خط آفتابش روی در زردی گذاشتهمچنان ناز بهاران در دماغ حسن اوستهیچ پروایی ندارد از نسیم آه سردروغن خورشید گویا در چراغ حسن اوستآن که مژگانش ترازو می شد از دل خلق رااین زمان خار سر دیوار باغ حسن اوستهمچو صائب بلبلی کز نغمه اش خون می چکدروزگاری شد که در بیرون باغ حسن اوست
غزل شماره ۱۰۹۶ چرخ را خون شفق در دل ز استغنای اوسترنگ زرد آفتاب از آتش سودای اوستاز علم غافل نگردد لشکری در کارزارفتنه روی زمین را چشم بر بالای اوستآن که کوه صبر ما را سر به صحرا داده استکوه طور از وحشیان دامن صحرای اوستآرزو در دل، نگه در چشم سوزد خلق رااز حیا نوری که در آیینه سیمای اوستهست دیوان قیامت را اگر بسم اللهیپیش ارباب بصیرت، قامت رعنای اوستآن که ما را سر به صحرا داده چون موج سرابدر لباس شبروان آب خضر جویای ماستعشق هیهات است گردد جمع صائب با خردهر سری کز عقل خالی شد پر از سودای اوست
غزل شماره ۱۰۹۷زلف شب عنبر فشان از نکهت گیسوی اوستعطسه بی اختیار صبحدم از بوی اوستمی شمارد آسمان را سبزه خوابیده ایدیده هر کس که محو قامت دلجوی اوستآن که می سوزد فروغش خواب را در چشم منآسمان یک شعله نیلوفری از روی اوستبوی پیراهن گریبان چاک می آید به مصرمی توان دانست کز دیوانگان بوی اوستیک سر ناخن ندارد عقل اینجا اختیارعقده دل را گشاد از جنبش ابروی اوستخانه دل را خیال یار می روبد ز غیرآه دردآلود من آثار رفت و روی اوستشیوه های حسن او صائب نیاید در شماردلبری یک چشمه کار از نرگس جادوی اوست
غزل شماره ۱۰۹۸آتش افروز شکر شیرینی پیغام توستزخم پیرای ملاحت تلخی دشنام توستسبزه ای کز آتش یاقوت فرسای کلیممی زند جوش طراوت، خط عنبر فام توستابر سیرابی که بر خارا کند گوهر نثاروز ندامت تر نگردد، التفات عام توستای تغافل پیشه بر پرواز ما دل بد مکنخاک ما افتادگان در شهر بند دام توستکار خود صائب به تأثیر محبت واگذاراین ندیدنها گناه شوخی ابرام توست
غزل شماره ۱۰۹۹ گریه مستانه من از خمار چشم توستآه من از سرمه دنباله دار چشم توستنه همین سرگشته دارد گردش چشمت مراچون صف مژگان دو عالم بی قرار چشم توستشوخ چشمان از تو می گیرند تعلیم نگاهگردن آهو بلند از انتظار چشم توستگر چه شهباز نظر بسته است از شرم و حیاهر کجا باشد نظربازی، شکار چشم توستاز سیاهی لشکر شاهان نمی دارد گزیرورنه چشم آهوان کی در شمار چشم توست؟گر چه محتاج معلم نیست آن بیدادگرفتنه با چندین زبان آموزگار چشم توستدر سیه دل در نمی گیرد فسون دوستیدشمن خویش است هر کس دوستدار چشم توستدل ز مردم بردن و خود را به خواب انداختنشیوه مژگان عیار و شعار چشم توستناز با آن بی دماغی از پرستاران اوفتنه با آن بی قراری خانه دار چشم توستاز سیاهی از چه افکنده است بر عارض نقاب؟گر نه آب زندگی در چشمه سار چشم توستگر چه از شوخی نگیرد یک نفس یک جا قرارناز عالم را همان سر در کنار چشم توستهر که را باشد دلی، می چیند از چشم تو دردهر کجا نازی بود، بیماردار چشم توستفتنه بیدار باشد سبزه خوابیده اشسینه هر کس که صحرای شکار چشم توستشادم از سرگشتگی کز کاکلت دارد نشانخوشدل از بیماریم کان یادگار چشم توستچون بود در لغزش مستانه ما را اختیار؟سیر ما از گردش بی اختیار چشم توستمن نیم غماز، اما روز تاریک مراهر که بیند بی سخن داند که کار چشم توستگر چه هست از دور گردان صائب بی اعتبارمستی دنباله دارش از خمار چشم توست