غزل شماره ۱۱۱۰هر که از داغ تو در دل لاله زاری داشته استدر دل آتش مهیا نوبهاری داشته استمی شود از شور بلبل تازه داغ کهنه اشاز گلی هر کس که در دل خارخاری داشته استنیست ممکن خنده بر روز سیاه ما کنددر نظر هر کس که چشم سرمه داری داشته استغنچه گردیدن نمی داند گل خمیازه امدیدن لبهای میگون خوش خماری داشته استریزه خوانی های آن لب، برق خرمن شد مراآتش یاقوت هم در دل شراری داشته استدل به جا از هرزه گردی های آن بیباک نیستوقت قمری خوش که سرو پایداری داشته استمی کند از دیده های پاک، وحشت آن غزالورنه هر آیینه رو، آیینه داری داشته استعاشقان از خوردن زخمش نمی گردد سیرتیغ خوبان طرفه آب خوشگواری داشته استلاله ای بوده است کز خاکش برآورده است سرعاشقان بی کس اگر شمع مزاری داشته استخضر وقت خود شدم چون سرو از بی حاصلیبرگ بی برگی عجب خرم بهاری داشته استایمن از تیغ زبان نکته گیران گشته استهر که از گردآوری با خود حصاری داشته استگشته اسرار جهان در دیده اش صورت پذیرهر که از زانوی خود آیینه داری داشته استذوق تسخیرش نمک در چشم ریزد دام رادامن صحرای عبرت خوش شکاری داشته استریشه غم زعفران شد در دل غمگین مرااین خزان در چاشنی خوش نوبهاری داشته استاز شفق صد کاسه خون در فرو رفتن خوردهر که چون خورشید اوج اعتباری داشته استغافل است از جنبش بی اختیار نبض خویشآن که پندارد که در دست اختیاری داشته استپایه بی اعتباری این زمان گشته است پستورنه در ایام پیشین اعتباری داشته استنیست ممکن غافل از پاس نفس گردد چو صبحهر که صائب در نظر روز شماری داشته است
غزل شماره ۱۱۱۱ سینه تنگی دو عالم درد و غم می داشته است؟نیم جانی این قدر ظرف ستم می داشته است؟عالمی را کرد بیخود آن دو لعل آبدارباده ممزوج، چندین نشأه هم می داشته است؟دل به هر عضوی ز جانان نسبتی دارد جدایک برهمن در نظر چندین صنم می داشته است؟از تغافل کشت مژگان گرانخوابش مراتیغ لنگردار، چندین پاس دم می داشته است؟نیست ممکن چشم ازان کنج دهن برداشتنگوشه های دلنشین ملک عدم می داشته است؟خال رخسارش به هیچ و پوچ از من دل گرفتدر ترازو هم قیامت سنگ کم می داشته است؟تلخ شد بر من جهان از فکر آن شیرین دهانشادی نادیده در پی نیز غم می داشته است؟حیرت نظاره اش در هیچ دل نگذاشت تاباین قدر موی میان هم پیچ و خم می داشته است؟گر چه با انگشت پا نتوان گره را باز کردعقده روزی گشایش در قدم می داشته است؟برنمی دارد سر از دنبال چشم یار، دلدر کمین صیاد هم صید حرم می داشته است؟صائب از زخم زبان بر روی من گلها شکفتمشت خاری در بغل باغ ارم می داشته است؟
غزل شماره ۱۱۱۲دور باش از خط رخ دلدار هم می داشته است؟باغ جنت گرد خود دیوار هم می داشته است؟از هجوم شرم نتوان دید در رخسار یارچوب منع از جوش گل گلزار هم می داشته است؟از خط پشت لبش شد تازه جان عالمیآب حیوان ابر گوهر بار هم می داشته است؟یافتم از بیخودی ره در حریم وصل یارخواب سنگین دولت بیدار هم می داشته است؟بیستون بتخانه چین شد ز سعی کوهکناینقدر عاشق دماغ کار هم می داشته است؟ناله از جا در نیارد کوه تمکین ترادر جواب، استادگی کهسار هم می داشته است؟تا دلم سرد از جهان شد، از ثمر شد کامیابنخل سرما برده برگ و بار هم می داشته است؟خامشان هم نیستند آسوده از زخم زبانخار بی گل این گل بی خار هم می داشته است؟دل دو نیم است از خموشیهای من غماز رابی زبانی تیغ لنگردار هم می داشته است؟بر سویدای دل ما می کند افلاک سیرنقطه ای در دور نه پرگار هم می داشته است؟سنبلستان شد زمین از نقش پای کلک منپای چوبین اینقدر رفتار هم می داشته است؟برده صائب سبزه خط زنگ غم از دل مرادست در پرداز دل زنگار هم می داشته است؟
غزل شماره ۱۱۱۳چهره روشن خط شبرنگ هم می داشته است؟تیغ خورشید درخشان زنگ هم می داشته است؟چون صف مژگان رگ خواب جهان در دست اوستچشم تنگی این قدر نیرنگ هم می داشته است؟با در و دیوار در جنگ است چشم شوخ اوآدمی چندین دماغ جنگ هم می داشته است؟از دهان تنگ او در تنگنای حیرتمباغ جنت غنچه دلتنگ هم می داشته است؟این قدر طاقت به دل هرگز گمان من نبودشیشه بی ظرف جان سنگ هم می داشته است؟دیده هر قطره ای آیینه دریانماستاین قدر کس عاشق یکرنگ هم می داشته است؟عندلیب از پرده عشاق پا بیرون نهشتناله های بیخودان آهنگ هم می داشته است؟ز اتفاق چار عنصر در بلا افتاد جاندر عقب یک صلح چندین جنگ هم می داشته است؟نیست در فکر برون شد دل ز قید آسماناین قدر آیینه تاب زندگی هم می داشته است؟تنگ شکر شد جهان صائب ز شکر خنده اشاین قدر شکر دهان تنگ هم می داشته است؟
غزل شماره ۱۱۱۴هر که از تن پروری در کار کاهل گشته استدفتر ایجاد را چون فرد باطل گشته استدست ناقابل و بال گردن و بار سرستزحمت سر کم دهد دستی که قابل گشته استاز قساوت قابل تلقین چو خون مرده نیستدل سیاهی کز نسیم صبح غافل گشته استدر سبکباری بود باد مراد این بحر راکف خس و خاشاک را بسیار ساحل گشته استقامت خم گشته را اصلاح کردن مشکل استراست نتوان کرد دیواری که مایل گشته استاز حضور عاشقان دارد خبر در زیر تیغآیه رحمت به شان هر که نازل گشته استرهنورد شوق را استادگی سنگ ره استاز سبکسیری به دریا سیل واصل گشته استاز عبادت سجده شکرست صائب طاعتمچشم من تا آشنا با کعبه دل گشته است
غزل شماره ۱۱۱۵ چشم ما پوشیده از خواب پریشان گشته استاز هجوم سنبل این سرچشمه پنهان گشته استتا چه باشد نوشخند آن عقیق آبدارکز جواب خشک بر من آب حیوان گشته استگر گشایندش رگ جوهر، نگردد با خبربس که بر رخسار او آیینه حیران گشته استاز نشاط دردمندی، درمندان ترااستخوان چون بسته زیر پوست خندان گشته استگر چه باشد لیلة القدر آن خط مشکین مراصبح رخسار ترا شام غریبان گشته استگر زند با چشم شوخش لاف همچشمی غزالمی توان بخشید، مسکین در بیابان گشته است!در مذاقش خون دل خوردن گوارا می شودبر سر خوان فلک هر کس که مهسان گشته استگوشه دلتنگیی دارم که چشم تنگ مورپیش چشمم عرصه ملک سلیمان گشته استگوی زرین سعادت در خم چوگان اوستقامت هر کس ز بار درد چوگان گشته استنوخط ما گر ندارد رحم در دل، دور نیستچند روزی شد که این کافر مسلمان گشته استنیست صائب پاکدامانی به جز آب روانشبنم من بارها بر این گلستان گشته است
غزل شماره ۱۱۱۶ عالمی را از عمارت پای در گل رفته استوسعت از دست و دل مردم به منزل رفته استمی شود زنجیر پا عقل فلک پرواز راکوچه راهی را که مجنون با سلاسل رفته استآتش سوزنده و خاک فراموشان یکی استتا سپند بی قرار من ز محفل رفته استمی کشد میدان که دریا را در آغوش آوردموج ما گاهی گر از دریا به ساحل رفته استصید من کز ناتوانی بر زمین بسته است نقشحیرتی دارم که چون از یاد قاتل رفته استباعث امیدواری شد من افتاده راتا ره خوابیده را دیدم به منزل رفته استبس که چشمش محو در نظاره قاتل شده استپرفشانی زیر تیغ از یاد بسمل رفته استپیش بینا نور حق روشنترست از آفتاببی بصیرت آن که دنبال دلایل رفته استهر چه جز آزادگی، بارست بر آزادگانچون صنوبر زیر بار یک جهان دل رفته است؟صد بیابان از حریم کعبه افتاده است دورهر که در راه طلب یک گام غافل رفته استبر مطالب، بی طلب فرمانروا گردیده امتا مرا از دست، دامان وسایل رفته استتیشه فرهاد گردیده است هر مو بر تنمتا ز چشمم صائب آن شیرین شمایل رفته است
غزل شماره ۱۱۱۷ نامه از قاصد دل مغرور ما نگرفته استغیرت ما بوی یوسف از صبا نگرفته استسرکشی از ترکتاز عشق بر ما تهمت استگرد ما افتادگان هرگز هوا نگرفته استبا دل روشن زمین و آسمان غمخانه ای استصورتی دارد جهان تا دل جلا نگرفته استمی رسد آخر به جایی گریه خونین ماخون ناحق را کسی پا در حنا نگرفته استروز ما را گر سیه کردند این مه طلعتاندامن شب را کسی از دست ما نگرفته استهر چه هر کس یافته است از دامن شب یافته استدل عبث دامان آن زلف دو تا نگرفته استآه را در سینه سوزان من آرام نیستدود از آتش این چنین صائب هوا نگرفته است
غزل شماره ۱۱۱۸ بی تزلزل نیست هرکس چون علم استاده استعشرت روی زمین از مردم افتاده استتشنه چشمان بحر را سازند در یک دم سرابحسن محجوب تو چون آیینه را رو داده است؟با تهیدستان ندارد سختی ایام کارسرو بی حاصل ز سنگ کودکان آزاده استپای موران بند بر آیینه نتوان شدناز قبول نقش، لوح سینه ما ساده استگر چه می دانند دامان وسایل زاهدانبیش عارف پرده بیگانگی سجاده استآه مظلومان کند اولاد ظالم را کبابپله این ناوک دلدوز دور افتاده استحرص، صائب در بهاران است بی برگ و نوابرگ عیش قانعان در برگریز آماده است
غزل شماره ۱۱۱۹ لعل نسبت با لب یاقوت او بیجاده استصبح با آن چهره خندان در نگشاده استدشت از چشم غزالان سینه پر داغ اوستآن که ما دیوانگان را سر به صحرا داده استحاصل عمر از حضور دوستان گل چیدن استورنه آب و دانه در کنج قفس آماده استعشق محتاج دلیل و رهنما چون عقل نیستخضر در قطع بیابان بی نیاز از جاده استمی کند در خانه خود سیر صحرای بهشتسینه هر کس که از خار تمنا ساده استهر که گردانید از دنیا رهزن روی خویشبی تردد پشت بر دیوار منزل داده استگرد ظلمت شسته است از روی آب زندگیهر سری کز سایه بال هما آزاده استسردی دوران به ما دست و دلی نگذاشته استدر خزان اشجار را برگ سفر آماده استاختر بی طالع ما در بساط آسمانخال موزونی است بر رخسار زشت افتاده استسینه ما صائب از خود می دهد بیرون گهرپیش نیسان این صدف هرگز دهن نگشاده است