غزل شماره ۱۱۲۰در بهاران بزم عیش میکشان آماده استجوش گل هم شاهد و هم مطرب و هم باده استمی زند موج قیامت گلشن از الوان حسنهم لب جو نوخط و هم روی گلها ساده استگل ز مستی بوسه بر منقار بلبل می زندسرو در آغوش طوق قمریان افتاده استهر طرف گوش افکنی آواز بلبل می رسدرو به هر جانب کنی رخسار گل آماده استهیچ خار تنگدستی بی برات عیش نیستاز شکوفه دفتر احسان چمن بگشاده استغنچه را مینا ز زور باده بر سنگ آمده استاز سیه مستی ز دست لاله جام افتاده استقمریان را گر چه طوق بندگی بر گردن استسرو با آزادگی چون بندگان افتاده استغنچه چون عیسی به گفتار آماده است از مهد شاخگل چو مریم مهر خاموشی به لب بنهاده استصائب از گلشن مرو بیرون که در فصل بهارهر چه می خواهی ز اسباب نشاط آماده است
غزل شماره ۱۱۲۱ خاکساری در بلندی ها رسا افتاده استآسمان این پشته را در زیر پا افتاده استعاشقان را نیست جز تسلیم دیگر مطلبیدیده قربانیان بی مدعا افتاده استدر چنین فصلی که نتوان جام می از دست داداز گل اخگر در گریبان صبا افتاده استنیست جز تیری که بر ما خاکساران خورده استبر زمین تیری که از شست قضا افتاده استبر لب دریا زبان بر خاک می مالم چو موجبخت من در نارسایی ها رسا افتاده استاز غریبان است در چشمش نگاه آشنابس که چشم ظالمش ناآشنا افتاده استمی گذارد آستین بر دیده خونبار مندیده هر کس بر آن گلگون قبا افتاده استمی کند از دیده یعقوب روشن خانه راتا ز یوسف بوی پیراهن جدا افتاده استعیب از آیینه بی زنگ برگردد به نقشعیبجو بیهوده در دنبال ما افتاده استدارد از افتادگی صائب همان نقش مرادهر که در راه طلب چون نقش پا افتاده است
غزل شماره ۱۱۲۲تا ز روی آتشین او نقاب افتاده استرعشه غیرت به جان آفتاب افتاده استخون عرق کرده است از شرم عذارش آفتاب؟یا ز رویش عکس در جام شراب افتاده استدیدن جان نیست کار دیده صورت پرستورنه رخسار لطیفش بی نقاب افتاده استمی کشد خجلت ز پیچ و تاب آن موی کمرگر چه زلف عنبرین پر پیچ و تاب افتاده استخون به جای آب می گردد به چشمش از شفقتا به رخسار که چشم آفتاب افتاده است؟سرمه گفتار عاشق می شود پیش از سؤالبس که چشم شوخ او حاضر جواب افتاده استآب گرداند به چشم چاه سیمین ذقنبس که یاقوت لبش خوب آب و تاب افتاده استگیرد از دست تماشایی عنان اختیارگر چه از خط حسن او پا در رکاب افتاده استحال دل در پنجه مژگان او داند که چیستسینه کبکی که در چنگ عقاب افتاده استآگه است از پیچ و تاب عاشقان در عین وصلموجه خشکی که در بحر سراب افتاده استنیست خالی دل ز آه سرد در دلهای شبکلبه ویران ما خوش ماهتاب افتاده استاز دل صد پاره ام هر پاره دارد ناله ایتا که را از دست مینای شراب افتاده است؟گوهر شهوار گردیده است در مهد صدفقطره ما گر چه از چشم سحاب افتاده استگر چه در دریای وحدت نیست موج انقلابدر سر هر کس هوایی چون حباب افتاده استبرنمی آرد نفس نشمرده صائب از جگرهر که در اندیشه روز حساب افتاده است
غزل شماره ۱۱۲۳سنبل زلف از رخش تا برکنار افتاده استگل چو تقویم کهن از اعتبار افتاده استنه لباس تندرستی، نه امید پختگیمیوه خامم به سنگ از شاخسار افتاده استدر چنین وقتی که شاخ خشک ما در آتش استحله رحمت ز دوش نوبهار افتاده استناامیدی می کند خون گریه بر احوال منکشت امیدم ز چشم نوبهار افتاده استهرگز از من چون کمان بر دست کس زوری نرفتاین کشاکش در رگ جانم چه کار افتاده است؟آفتاب نشأه تا از مشرق مغزم دمیدکوکب عقلم ز اوج اعتبار افتاده استشکر گردون ستمگر می کند هر صبح و شامکار صائب تا به اهل روزگار افتاده است
غزل شماره ۱۱۲۴سیل در بنیاد تقوی از بهار افتاده استتوبه را آتش به جان از لاله زار افتاده استتا ز سیر گلشن آن سرو خرامان پا کشیدبلبلان را گل به چشم از انتظار افتاده استحال زخم من جدا از تیغ او داند که چیستموجه ای کز بحر رحمت بر کنار افتاده استجلوه فانوس دارد پرده چشم حبابعکس رخسار تو تا در جویبار افتاده استاز رخش هر حلقه را نعل دگر در آتش استبس که دام زلف او عاشق شکار افتاده استمی توان از هر دو عالم رشته الفت بریددل دو نیم از درد اگر چون ذوالفقار افتاده استسرنوشت چرخ باشد ابجد طفلانه اشهر که را آیینه دل بی غبار افتاده استحرص پیران را به جمع مال سازد گرمترآتشی کز دست خالی در چنار افتاده استاندکی دارد خبر از حال ما افتادگانمرغ بی بال و پری کز شاخسار افتاده استهست امید زیستن از بام چرخ افتاده راوای بر آن کس کز اوج اعتبار افتاده استبی سخن می شوید از دل، دیدنش گرد ملالبس که یاقوت لب او آبدار افتاده استداغهای عاریت بر سینه دلمردگانچون گل پژمرده بر روی مزار افتاده استقدر خواب امن ومهد عافیت داند که چیستهر که چون منصور در آغوش دار افتاده استدر کف آیینه سیماب از تپیدن باز ماندبی قراری های ما بر یک قرار افتاده استخواب راحت می کند کار نمک در دیده امدانه بی حاصلم در شوره زار افتاده استگوهر از گرد یتیمی ساحل انشا می کندورنه آن دریای رحمت بیکنار افتاده استشوید از دل دعوی خون، کشتگان خویش راتیغ او از بس که صائب آبدار افتاده است
غزل شماره ۱۱۲۵تا به فکر گوشوار آن سیمبر افتاده استپیچ و تاب رشت در جان گهر افتاده استرشته سر در گم جان را به دست آورده استدیده هر کس بر آن موی کمر افتاده استهست چون تسبیح در هر رشته اش صددل گرهبس که در زلف تو دل بر یکدگر افتاده استگر چه پیش افتاده در ظاهر، ولی رو بر قفاستراه پیمایی که پیش از راهبر افتاده استپرده خوابش کند در چشم کار بادبانهر که را بر ساحل از دریا نظر افتاده استمی کشم چون بید مجنون خجلت از بی حاصلیمن که پیش از سایه بر خاکم ثمر افتاده استکشتی مغرور من از منت خشک کناردر کمند وحدت از موج خطر افتاده استگوهر شهوار می آید به غواصی به دستپا به دامن چون کشم، کارم به سر افتاده استبرق عالمسوز باشد لازم ابر سیاهآتشم در خرمن از دامان تر افتاده استهمچنان غافل ز مرگم، گرچه از موی سفیددر رگ جان رعشه چون شمع سحر افتاده استگر چه باشد در ضمیر خاک صائب مسکنشاز قناعت مور در تنگ شکر افتاده است
غزل شماره ۱۱۲۶ساقی ما از می گلگون به دور افتاده استهمچو ساغر آن لب میگون به دور افتاده استدر دل شب عاشقان را حلقه بر در می زندگرد رویش تا خط شبگون به دور افتاده استشمع در پیراهن فانوس گردیده است آبتا ز رقص آن قامت موزون به دور افتاده استمی کشد خط بر زمین از شرمساری گردباددر بیابانی که این مجنون به دور افتاده استتا که دیگر در خمار افتاده، کز هر لاله ایهر طرف پیمانه ای پر خون به دور افتاده استمی نشیند گردباد از پا به اندک جلوه ایتا غبار کیست در هامون به دور افتاده است؟جای حیرت نیست گر من پایکوبان گشته امخم به زور باده چون گردون به دور افتاده استتا به آب غیب، ایمان تازه سازی هر نفسبنگر این نه آسیا را چون به دور افتاده استصائب از وحدت نیفتد نوبهار از جوش گلدر هزاران لفظ یک مضمون به دور افتاده است
غزل شماره ۱۱۲۷دل به دست آن نگار شوخ و شنگ افتاده استطفل بازیگوش را آتش به چنگ افتاده استیک جهان کام از دهان نوخطی دارم طمعوقت من در عاشقی بسیار تنگ افتاده استجامه در نیل مصیبت زن که آن چشم کبودچون بلای آسمان، فیروز جنگ افتاده استدر میان دارد دل تنگ مرا آسودگیاین شرر در ساعت سنگین به سنگ افتاده استحال دل در حلقه آن زلف می داند که چیستهر مسلمانی که در قید فرنگ افتاده استاز حضور دل مرا در دامن صحرا مپرسدامن معشوق عاشق را به چنگ افتاده استدر صدف دارد خبر از اضطراب گوهرمبحرپیمایی که در کام نهنگ افتاده استتنگدستی نفس را در حلقه فرمان کشیدراست سازد مار را راهی که تنگ افتاده استجبهه واکرده زنهار از تهیدستان مجوسفره دارد از بغل، دستی که تنگ افتاده استخانه آرایی نگردد سنگ راه اهل دلسیل در قطع منازل بی درنگ افتاده استدر ته یک پیرهن محشور باشد با پلنگهر که را صائب ز قسمت خلق تنگ افتاده است
غزل شماره ۱۱۲۸داغ می گلگل به طرف دامنم افتاده استهمچو مینا میکشی بر گردنم افتاده استچون پلاس شکوه بر گردن نیندازم ز بخت؟گل به چشم از نکهت پیراهنم افتاده استتا گذشتی گرم چون خورشید از ویرانه اماز گرستن گل به چشم روزنم افتاده استگر چه خاکستر شدم، ایمن نیم از سوختنشعله سنگین دلی در خرمنم افتاده استدر حصار آهنین دارد تن و جان مراشکر زنجیر جنون بر گردنم افتاده استطفل اشک شوخ چشم از بس در او آویخته استچاکها چون گل به طرف دامنم افتاده استصائب از تکلیف سیر بوستانم در گذرصحبت گرمی به کنج گلخنم افتاده است
غزل شماره ۱۱۲۹تاب در ناف غزالان ختن افتاده استزان گره کز زلف او در کار من افتاده استهر که دارد فکر یوسف، گر چه در کنعان بودمست در آغوش بوی پیرهن افتاده استدست گستاخی ندارد خار شرم آلود منگل مکرر مست در آغوش من افتاده استاز نوای بلبلان امروز آتش می چکدچشم گستاخ که بر روی چمن افتاده است؟آب می گردد به چشم حلقه بیرون درزان فروغی کز رخش در انجمن افتاده استغیرت آن لعل میگون و عقیق آبدارهمچو اخگر در گریبان یمن افتاده استزیر تیغش جای باشد چون ز بند آزاد شدچون قلم هر کس که او عاشق سخن افتاده استاز نواهای غریب صائب آتش نفسمی توان دانست در فکر وطن افتاده است