انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 114 از 718:  « پیشین  1  ...  113  114  115  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۱۳۰

دست ما در بند چین آستین افتاده است
ورنه آن زلف از رسایی بر زمین افتاده است

تکمه پیراهن خورشید تابان می شود
همچو شبنم چشم هر کس پاک بین افتاده است

می زند بر آتش لب تشنگان آب حیات
گر چه در ظاهر عقیقش آتشین افتاده است

در گرانجانی گناهی نیست درد و داغ را
گوشه ویرانه من دلنشین افتاده است

عقده آن زلف می خواهد دل مشکل پسند
ورنه چندین نافه در صحرای چین افتاده است

می شمارد صورت چین را کم از موج سراب
دیده هر کس بر آن چین جبین افتاده است

دستگاه حسن او دارد مرا بی دست و پا
رعشه از خرمن به دست خوشه چین افتاده است

از دل آتش زیر پا دارد سویدا چون سپند
بس که خال دلربایش دلنشین افتاده است

چون نگین دان نگین افتاده می آید به چشم
تا ز چشمم اشک لعلی بر زمین افتاده است

نیست امروز از لب او قسمت ما حرف تلخ
نقش ما چپ از ازل با این نگین افتاده است

می توان خواند از جبین خاک احوال مرا
بس که پیش یار حرفم بر زمین افتاده است

سحر را در طبع آن جادوزبان تأثیر نیست
ورنه صائب کلک ما سحرآفرین افتاده است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۱۳۱

روزگارم تیره و بختم سیاه افتاده است
گل به چشم روزنم از مهر و ماه افتاده است

صبح محشر سر زد و تخم امیدم سر نزد
در چه ساعت یارب این یوسف به چاه افتاده است؟

فرصت خاریدن سر نیست مژگان مرا
تا سر و کارم به آن عاشق نگاه افتاده است

از خط الماسی آن چهره لعلی مپرس
برق در جانم ازین زرین گیاه افتاده است

در شکست بال و پر معذور می دارد مرا
دیده هر کس بر آن طرف کلاه افتاده است

آگه است از بی قراری های ما در دور خط
کار هر کس با چراغ صبحگاه افتاده است

هر سر موی حواس من به راهی می رود
تا به آن زلف پریشانم نگاه افتاده است

دزد را دنبال رفتن، جان به غارت دادن است
دل عبث دنبال آن زلف سیاه افتاده است

تا نظر وا کرده ام چون شمع در بزم وجود
گریه ای از هر سر مویم به راه افتاده است

نیست جام باده را در گردش خود اختیار
چشم او در بردن دل بیگناه افتاده است

در پناه دست دارم زنده شمع آه را
چون کنم، ویرانه دل بی پناه افتاده است

از زنخدان تو دل را نیست امید نجات
دلو ما در ساعت سنگین به چاه افتاده است

نیست صائب خاکیان را ظرف جرم بیکران
ورنه عفو ایزدی عاشق گناه افتاده است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۱۳۲

هر که عاشق نیست خون در پیکرش افسرده ست
گفتگو با زاهدان تلقین خون مرده است

پشت سر بسیار خواهد دید عمر خضر را
از دم تیغ شهادت هر که آبی خورده است

در غم عاشق بود هر چند بی پرواست حسن
فکر بلبل غنچه را سر در گریبان برده است

بوی خون می آید امروز از لب میگون یار
تا به یاد او که دندان بر جگر افشرده است؟

در غریبی وا شود صائب دل ارباب درد
غنچه ما تا بود در بوستان پژمرده است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۱۳۳

از ته دل هر که روی خود به دنیا کرده است
پشت از کوتاه بینی ها به عقبی کرده است

رزق ما بی دست و پایان بی طلب خواهد رساند
در رحم آن کس که روزی را مهیا کرده است

می خلد چون خار در چشمش تماشای بهشت
هر که سیر گلشن حسنش سراپا کرده است

مردمک چون نقطه سهوست بر چشمم گران
خال او تا در دلم جا چون سویدا کرده است

از رمیدنها خیال چشم آن وحشی غزال
سینه تنگ مرا دامان صحرا کرده است

در دل او ره ندارم، ورنه نخل موم من
ریشه محکم بارها در سنگ خارا کرده است

بی زبان احوال ما را می تواند عرض کرد
بی سخن چشم ترا آن کس که گویا کرده است

در شکرخندش خدا داند چه کیفیت بود
آن که زهر چشم او کار مسیحا کرده است

چرخ کم فرصت همان از خاکمالم نگذرد
با زمین هر چند هموارم مدارا کرده است

نه زلیخا پیرهن تنها به بدنامی درید
عشق صائب پر ازین مستور رسوا کرده است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۱۳۴

نه همین آن سنگدل ما را فرامش کرده است
مستی دارد که دنیا را فرامش کرده است

آنچنان کز نقشها آیینه باشد بی خبر
دیده حیران تماشا را فرامش کرده است

یاد دریا تازه دارد قطره را هر جا که هست
قطره پندارد که دریا را فرامش کرده است

در حریم سینه من با خیال یار، دل
حالتی دارد که دنیا را فرامش کرده است

هر کسی گویند دارد نوبتی در آسیا
آسمان چون نوبت ما را فرامش کرده است؟

طوطی ما بس که مشغول تماشای خودست
صائب آن آیینه سیما را فرامش کرده است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۱۳۵

آن که بزم غیر را از خنده پر گل کرده است
خاطر ما را پریشانتر ز سنبل کرده است

من ندارم طالع از مقصود، ورنه بارها
گل ز مستی تکیه بر زانوی بلبل کرده است

این چه رخسارست، گویا چهره پرداز بهار
آب و رنگ صد چمن را صرف یک گل کرده است

جوهر ما از پریشانی نمی آید به چشم
از نظر این چشمه را پوشیده سنبل کرده است

سرکشی مگذار از سر تا نگردی پایمال
کز تواضع خصم کم فرصت مرا پل کرده است

نیست پروای ستم ما را که جان سخت ما
خون عالم در دل تیغ تغافل کرده است

صائب از افتادگی مگذر که ابر نوبهار
قطره را گوهر به اکسیر تنزل کرده است

ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۱۳۶

داغ سودا فارغ از فکر کلاهم کرده است
بی نیاز از افسر این چتر سیاهم کرده است

خار دامنگیر گردد شهپر پرواز من
تا محبت جذبه خود خضر را هم کرده است

از پناه خود مرا حاشا که سازد ناامید
آن که چون صحرای محشر بی پناهم کرده است

گر امید ناامیدان برنمی آرد، چرا
ناامید از عالم آن امیدگاهم کرده است؟

تیره روزم، لیک از غیرت دل خود می خورم
مهر عالمتاب اگر روشن چو ماهم کرده است

شاهد دلسوزی گردون عاجزکش بس است
خنده برق آنچه با مشت گیاهم کرده است

سیل بی زنهار را مانع ز جولان می شود
خواب سنگینی که غفلت سنگ را هم کرده است

در چه افکنده است باز از قیمت نازل مرا
کاروانی گر خلاص از قید چاهم کرده است

غنچه خسبان می ربایندم ز دست یکدگر
تا سبکروحی نسیم صبحگاهم کرده است

تا گشودم چشم روشن در شبستان وجود
راستی، چون شمع، خرج اشک و آهم کرده است

خواهد از داغ ندامت سوخت صائب چون چراغ
آن که دور از محفل خود بیگناهم کرده است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۱۳۷

سر گران با عقل آن طرف کلاهم کرده است
پاکباز از هوش آن چشم سیاهم کرده است

جای حرف از لب، عرق از جبهه می ریزم به خاک
شرمساری فارغ از عذر گناهم کرده است

می توانم در سواد زلف، کار شانه کرد
رخنه در دل بس که آن مژگان سیاهم کرده است

می خورم از حسرت دیدار خون در عین وصل
بس که حیرت خشک چون مژگان، نگاهم کرده است

گر به ظاهر آتشم در خانمان افکنده است
عشق چون خورشید گردون بارگاهم کرده است

گر به ظاهر آتشم در خانمان افکنده است
عشق چون خورشید گردون بارگاهم کرده است

چون زبان مار گردیده است هر مژگان من
بس که زهر چشم در کار نگاهم کرده است

نگلسد چون بیدمجنون سجده شکرم ز هم
تا دل از ابروی جانان قبله گاهم کرده است

صبحی از شبهای تار من فلک کرده است کم
خنده ای هر کس که بر روز سیاهم کرده است

استخوانم مغز گردیده است و مغزم استخوان
بس که غمهای گرانجان تکیه گاهم کرده است

می کنم پهلو تهی از سایه خود همچو شیر
بس که وحشی از خود آن وحشی نگاهم کرده است

خار خار دوربینی نیست در پیراهنم
ساده لوحی ها ز مخمل دستگاهم کرده است

من که بودم از شراب وصل دایم بی خبر
فال گوش امروز صائب خاک راهم کرده است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۱۳۸

خلق، دشوار جهان را بر من آسان کرده است
تازه رویی بر من آتش را گلستان کرده است

جمع اگر از بستن لب شد دل من، دور نیست
خامشی بسیار ازین سی پاره قرآن کرده است

لنگر تسلیم پیدا کن که بحر حق شناس
بارها موج خطر را مد احسان کرده است

جبهه واکرده ما از ملامت فارغ است
خنده ها بر تیغ این زخم نمایان کرده است

فکر آب و دانه من بی تردد می کند
آن که زیر بال را بر من گلستان کرده است

سنبل فردوس در چشمش بود موی زیاد
خواب هر کس را خیال او پریشان کرده است

بر خط تسلیم سر نه، کاین ره تاریک را
نقش پای گرم رفتاران چراغان کرده است

نقش پای رفتگان هموار سازد راه را
مرگ را داغ عزیزان بر من آسان کرده است

حرف سخت عاقلان دیوانه را بر هم شکست
تا کجا پهلو تهی از سنگ طفلان کرده است؟

گردد از دست نوازش پایه معنی بلند
مور را شیرین سخن دست سلیمان کرده است

پاکی دامان مریم شهپر عیسی شده است
همدم خورشید، شبنم را گلستان کرده است

کعبه را چون محمل لیلی مکرر شوق او
همسفر با گردباد برق جولان کرده است

پسته را هر چند مردم در شکر پنهان کنند
آن لب نوخط، شکر در پسته پنهان کرده است

پیش آن چشم سیه دل می گذارد پشت دست
گر چه خط بسیار ازین کافر مسلمان کرده است

دیده قربانیان چشم سخنگو گشته است
بس که مردم را تماشای تو حیران کرده است

گرد تهمت پاک خواهد کرد صائب از رخش
دامن پاکی که یوسف را به زندان کرده است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۱۳۹

تا که را قسمت شهید سنگ طفلان کرده است؟
بید مجنون گیسوی ماتم پریشان کرده است

گردن ما در کمند جوهر آیینه نیست
ساده لوحی طوطی ما را سخندان کرده است

می تواند کوکب ما را خرید از سوختن
آن که بر خال تو آتش را گلستان کرده است

حسن دارد شیوه های دلفریب از عشق یاد
چشم مجنون، چشم آهو را سخندان کرده است

می کشد هر دم برون زور جنون از خانه ا
عشق در پیری مرا همسنگ طفلان کرده است

خامه صائب ز بس شیرین زبانی پیشه کرد
سرمه زار اصفهان را شکرستان کرده است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
صفحه  صفحه 114 از 718:  « پیشین  1  ...  113  114  115  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA