غزل شماره ۱۱۳۰ دست ما در بند چین آستین افتاده استورنه آن زلف از رسایی بر زمین افتاده استتکمه پیراهن خورشید تابان می شودهمچو شبنم چشم هر کس پاک بین افتاده استمی زند بر آتش لب تشنگان آب حیاتگر چه در ظاهر عقیقش آتشین افتاده استدر گرانجانی گناهی نیست درد و داغ راگوشه ویرانه من دلنشین افتاده استعقده آن زلف می خواهد دل مشکل پسندورنه چندین نافه در صحرای چین افتاده استمی شمارد صورت چین را کم از موج سرابدیده هر کس بر آن چین جبین افتاده استدستگاه حسن او دارد مرا بی دست و پارعشه از خرمن به دست خوشه چین افتاده استاز دل آتش زیر پا دارد سویدا چون سپندبس که خال دلربایش دلنشین افتاده استچون نگین دان نگین افتاده می آید به چشمتا ز چشمم اشک لعلی بر زمین افتاده استنیست امروز از لب او قسمت ما حرف تلخنقش ما چپ از ازل با این نگین افتاده استمی توان خواند از جبین خاک احوال مرابس که پیش یار حرفم بر زمین افتاده استسحر را در طبع آن جادوزبان تأثیر نیستورنه صائب کلک ما سحرآفرین افتاده است
غزل شماره ۱۱۳۱روزگارم تیره و بختم سیاه افتاده استگل به چشم روزنم از مهر و ماه افتاده استصبح محشر سر زد و تخم امیدم سر نزددر چه ساعت یارب این یوسف به چاه افتاده است؟فرصت خاریدن سر نیست مژگان مراتا سر و کارم به آن عاشق نگاه افتاده استاز خط الماسی آن چهره لعلی مپرسبرق در جانم ازین زرین گیاه افتاده استدر شکست بال و پر معذور می دارد مرادیده هر کس بر آن طرف کلاه افتاده استآگه است از بی قراری های ما در دور خطکار هر کس با چراغ صبحگاه افتاده استهر سر موی حواس من به راهی می رودتا به آن زلف پریشانم نگاه افتاده استدزد را دنبال رفتن، جان به غارت دادن استدل عبث دنبال آن زلف سیاه افتاده استتا نظر وا کرده ام چون شمع در بزم وجودگریه ای از هر سر مویم به راه افتاده استنیست جام باده را در گردش خود اختیارچشم او در بردن دل بیگناه افتاده استدر پناه دست دارم زنده شمع آه راچون کنم، ویرانه دل بی پناه افتاده استاز زنخدان تو دل را نیست امید نجاتدلو ما در ساعت سنگین به چاه افتاده استنیست صائب خاکیان را ظرف جرم بیکرانورنه عفو ایزدی عاشق گناه افتاده است
غزل شماره ۱۱۳۲ هر که عاشق نیست خون در پیکرش افسرده ستگفتگو با زاهدان تلقین خون مرده استپشت سر بسیار خواهد دید عمر خضر رااز دم تیغ شهادت هر که آبی خورده استدر غم عاشق بود هر چند بی پرواست حسنفکر بلبل غنچه را سر در گریبان برده استبوی خون می آید امروز از لب میگون یارتا به یاد او که دندان بر جگر افشرده است؟در غریبی وا شود صائب دل ارباب دردغنچه ما تا بود در بوستان پژمرده است
غزل شماره ۱۱۳۳از ته دل هر که روی خود به دنیا کرده استپشت از کوتاه بینی ها به عقبی کرده استرزق ما بی دست و پایان بی طلب خواهد رسانددر رحم آن کس که روزی را مهیا کرده استمی خلد چون خار در چشمش تماشای بهشتهر که سیر گلشن حسنش سراپا کرده استمردمک چون نقطه سهوست بر چشمم گرانخال او تا در دلم جا چون سویدا کرده استاز رمیدنها خیال چشم آن وحشی غزالسینه تنگ مرا دامان صحرا کرده استدر دل او ره ندارم، ورنه نخل موم منریشه محکم بارها در سنگ خارا کرده استبی زبان احوال ما را می تواند عرض کردبی سخن چشم ترا آن کس که گویا کرده استدر شکرخندش خدا داند چه کیفیت بودآن که زهر چشم او کار مسیحا کرده استچرخ کم فرصت همان از خاکمالم نگذردبا زمین هر چند هموارم مدارا کرده استنه زلیخا پیرهن تنها به بدنامی دریدعشق صائب پر ازین مستور رسوا کرده است
غزل شماره ۱۱۳۴نه همین آن سنگدل ما را فرامش کرده استمستی دارد که دنیا را فرامش کرده استآنچنان کز نقشها آیینه باشد بی خبردیده حیران تماشا را فرامش کرده استیاد دریا تازه دارد قطره را هر جا که هستقطره پندارد که دریا را فرامش کرده استدر حریم سینه من با خیال یار، دلحالتی دارد که دنیا را فرامش کرده استهر کسی گویند دارد نوبتی در آسیاآسمان چون نوبت ما را فرامش کرده است؟طوطی ما بس که مشغول تماشای خودستصائب آن آیینه سیما را فرامش کرده است
غزل شماره ۱۱۳۵آن که بزم غیر را از خنده پر گل کرده استخاطر ما را پریشانتر ز سنبل کرده استمن ندارم طالع از مقصود، ورنه بارهاگل ز مستی تکیه بر زانوی بلبل کرده استاین چه رخسارست، گویا چهره پرداز بهارآب و رنگ صد چمن را صرف یک گل کرده استجوهر ما از پریشانی نمی آید به چشماز نظر این چشمه را پوشیده سنبل کرده استسرکشی مگذار از سر تا نگردی پایمالکز تواضع خصم کم فرصت مرا پل کرده استنیست پروای ستم ما را که جان سخت ماخون عالم در دل تیغ تغافل کرده استصائب از افتادگی مگذر که ابر نوبهارقطره را گوهر به اکسیر تنزل کرده است
غزل شماره ۱۱۳۶داغ سودا فارغ از فکر کلاهم کرده استبی نیاز از افسر این چتر سیاهم کرده استخار دامنگیر گردد شهپر پرواز منتا محبت جذبه خود خضر را هم کرده استاز پناه خود مرا حاشا که سازد ناامیدآن که چون صحرای محشر بی پناهم کرده استگر امید ناامیدان برنمی آرد، چراناامید از عالم آن امیدگاهم کرده است؟تیره روزم، لیک از غیرت دل خود می خورممهر عالمتاب اگر روشن چو ماهم کرده استشاهد دلسوزی گردون عاجزکش بس استخنده برق آنچه با مشت گیاهم کرده استسیل بی زنهار را مانع ز جولان می شودخواب سنگینی که غفلت سنگ را هم کرده استدر چه افکنده است باز از قیمت نازل مراکاروانی گر خلاص از قید چاهم کرده استغنچه خسبان می ربایندم ز دست یکدگرتا سبکروحی نسیم صبحگاهم کرده استتا گشودم چشم روشن در شبستان وجودراستی، چون شمع، خرج اشک و آهم کرده استخواهد از داغ ندامت سوخت صائب چون چراغآن که دور از محفل خود بیگناهم کرده است
غزل شماره ۱۱۳۷سر گران با عقل آن طرف کلاهم کرده استپاکباز از هوش آن چشم سیاهم کرده استجای حرف از لب، عرق از جبهه می ریزم به خاکشرمساری فارغ از عذر گناهم کرده استمی توانم در سواد زلف، کار شانه کردرخنه در دل بس که آن مژگان سیاهم کرده استمی خورم از حسرت دیدار خون در عین وصلبس که حیرت خشک چون مژگان، نگاهم کرده استگر به ظاهر آتشم در خانمان افکنده استعشق چون خورشید گردون بارگاهم کرده استگر به ظاهر آتشم در خانمان افکنده استعشق چون خورشید گردون بارگاهم کرده استچون زبان مار گردیده است هر مژگان منبس که زهر چشم در کار نگاهم کرده استنگلسد چون بیدمجنون سجده شکرم ز همتا دل از ابروی جانان قبله گاهم کرده استصبحی از شبهای تار من فلک کرده است کمخنده ای هر کس که بر روز سیاهم کرده استاستخوانم مغز گردیده است و مغزم استخوانبس که غمهای گرانجان تکیه گاهم کرده استمی کنم پهلو تهی از سایه خود همچو شیربس که وحشی از خود آن وحشی نگاهم کرده استخار خار دوربینی نیست در پیراهنمساده لوحی ها ز مخمل دستگاهم کرده استمن که بودم از شراب وصل دایم بی خبرفال گوش امروز صائب خاک راهم کرده است
غزل شماره ۱۱۳۸خلق، دشوار جهان را بر من آسان کرده استتازه رویی بر من آتش را گلستان کرده استجمع اگر از بستن لب شد دل من، دور نیستخامشی بسیار ازین سی پاره قرآن کرده استلنگر تسلیم پیدا کن که بحر حق شناسبارها موج خطر را مد احسان کرده استجبهه واکرده ما از ملامت فارغ استخنده ها بر تیغ این زخم نمایان کرده استفکر آب و دانه من بی تردد می کندآن که زیر بال را بر من گلستان کرده استسنبل فردوس در چشمش بود موی زیادخواب هر کس را خیال او پریشان کرده استبر خط تسلیم سر نه، کاین ره تاریک رانقش پای گرم رفتاران چراغان کرده استنقش پای رفتگان هموار سازد راه رامرگ را داغ عزیزان بر من آسان کرده استحرف سخت عاقلان دیوانه را بر هم شکستتا کجا پهلو تهی از سنگ طفلان کرده است؟گردد از دست نوازش پایه معنی بلندمور را شیرین سخن دست سلیمان کرده استپاکی دامان مریم شهپر عیسی شده استهمدم خورشید، شبنم را گلستان کرده استکعبه را چون محمل لیلی مکرر شوق اوهمسفر با گردباد برق جولان کرده استپسته را هر چند مردم در شکر پنهان کنندآن لب نوخط، شکر در پسته پنهان کرده استپیش آن چشم سیه دل می گذارد پشت دستگر چه خط بسیار ازین کافر مسلمان کرده استدیده قربانیان چشم سخنگو گشته استبس که مردم را تماشای تو حیران کرده استگرد تهمت پاک خواهد کرد صائب از رخشدامن پاکی که یوسف را به زندان کرده است
غزل شماره ۱۱۳۹تا که را قسمت شهید سنگ طفلان کرده است؟بید مجنون گیسوی ماتم پریشان کرده استگردن ما در کمند جوهر آیینه نیستساده لوحی طوطی ما را سخندان کرده استمی تواند کوکب ما را خرید از سوختنآن که بر خال تو آتش را گلستان کرده استحسن دارد شیوه های دلفریب از عشق یادچشم مجنون، چشم آهو را سخندان کرده استمی کشد هر دم برون زور جنون از خانه اعشق در پیری مرا همسنگ طفلان کرده استخامه صائب ز بس شیرین زبانی پیشه کردسرمه زار اصفهان را شکرستان کرده است