غزل شمارهٔ ۱۱۷۰ شوکت حسن تو بلبل را زبان پیچیده استحیرت سرو تو دست باغبان پیچیده استدر لب پیمانه پر می نمی گنجد صدادر دل پر خون عاشق چون فغان پیچیده است؟داغ، دست الفت از دامان برگ لاله داشتدر سر ما دود سودا همچنان پیچیده استحسن معشوق حقیقی نیست در بند نقابدست مژگان ترا خواب گران پیچیده استچون سرشک عاشقان منزل نمی داند که چیستجذبه شوق که در ریگ روان پیچیده است؟نارسایی در کمند پیچ و تاب عقل نیستمصرع زنجیر ما سوداییان پیچیده استلاله رخساری که ما را غوطه در خون داده استغنچه از دلبستگان یک زبان پیچیده استدشمن از ما چون هراسد، صید از ما چون رمد؟ناوک تدبیر ما بیش از کمان پیچیده استسر به صحرا داد حشر آسودگان خاک رافکر او در کنج ما را همچنان پیچیده استبی تأمل مگذر از مکتوب ما صائب که شوقدر دل هر نقطه ای صد داستان پیچیده است
غزل شمارهٔ ۱۱۷۱ چهره اش خندان و خط مشکبو پیچیده استنامه وا کرده است اما گفتگو پیچیده استدل ز کافر نعمتی دارد تلاش وصل یارورنه چندین بوسه در پیغام او پیچیده استچون عرق خواهد نگاه عاشقان را آب کردپرده شرمی که یار ما به رو پیچیده استاز نگاه گرم، آن موی میان از نازکیبارها بر روی آتش همچو مو پیچیده استاز کمند سایه چون آهوی مشکین می رمدهر که را از زلف او در مغز بو پیچیده استمی شود کان بدخشان خاک راه از سایه اشبس که خون خلق بر دامان او پیچیده استاختیار ما بود با گریه بی اختیارباده پر زور ما دست سبو پیچیده استبخیه انجم نمی بندد دهان صبح راسینه ما را چه ناصح در رفو پیچیده است؟چون گهر از عالم بالاست آب روی خلقزاهد خشک از چه چندین در وضو پیچیده است؟در خور جولان ندارد عرصه ای، از زهد نیستاین که دست ما عنان آرزو پیچیده استپیش چشم هر که چون صائب مآل اندیش شددر خزان چندین بهار تازه رو پیچیده است
غزل شمارهٔ ۱۱۷۲ دل به سر رفته است تا آن نقش پا را دیده استفرصتش بادا که محراب دعا را دیده استمی پرد چشمش که خورشید از کجا پیدا شودشبنم ما در فنای خود بقا را دیده استای غزال چین چه پشت چشم نازک می کنی؟چشم ما آن چشمهای سرمه سا را دیده استدر پناه طره او گل ننازد چون به خویش؟بر سر خود سایه بال هما را دیده استاز دم سرد حریفان کی شود افسرده دل؟شمع ما پشت سر چندین صبا را دیده استشعله جواله را طعن گرانجانی زندهر که وقت رقص آن گلگون قبا را دیده استپشت دست از پنجه مرجان گذارد بر زمینبحر تا تردستی مژگان ما را دیده استدام راه ما خشن پوشان نگردد موج صوفچشم ما چین جبین بوریا را را دیده استصائب این دل کز حریم سینه ام بی جا نشدرفته از جا تا اداهای بجا را دیده است
غزل شمارهٔ ۱۱۷۳ هر نظر بازی که آن لبهای خندان دیده استبرگ عیش عالمی در غنچه پنهان دیده استاز گریبان لعل را چون اخگر اندازد برونتا لب لعل تراکان بدخشان دیده استچون نسازد ناله گرمش جگرها را کباب؟بلبل ما بارها داغ گلستان دیده استزنگ ظلمت از دل تاریک ما نتوان زدودداغ چندین شمع روشن این شبستان دیده استعقل کوته بین ز بیم حشر می لرزد به خودعشق در بیداری این خواب پریشان دیده استاز سواد شهر اگر رم می کند عذرش بجاستگوشه چشمی که مجنون از غزالان دیده استچون ز نسیان یاد کنعان را نیندازد به چاه؟این نوازشها که ماه مصر از اخوان دیده استآیه رحمت شمارد پیچ و تاب مار راهر که چین منع از ابروی دربان دیده استحال جان پاک را در قید تن داند که چیستهر که ماه مصر را در چاه و زندان دیده استهر که صائب آب زد بر آتش خشم و غضبچون خلیل الله در آتش گلستان دیده است
غزل شمارهٔ ۱۱۷۴ بی قراری های جان را چشم تر پوشیده استپیچ و تاب رشته ما را گهر پوشیده استمی رود زخم نمایانش سراسر در جگرتیغ ما هر چند در زیر سپر پوشیده استبادبان از سادگی بر روی طوفان می کشدآن که ما را آستین بر چشم تر پوشیده استدر خور ما تلخکامان نیست تشریف وصالاز شکر بادام تلخ ما نظر پوشیده استمصرع برجسته خود را می نماید در غزلپیچ و تاب زلف را موی کمر پوشیده استاز خدنگ یار، دلچسبی تراوش می کندگر چه نی حسن گلوسوز شکر پوشیده استنیست در محفل سبکدستی، و گرنه همچو جامدر لب خاموش ما چندین خبر پوشیده استاز هجوم گریه در خاطر نگردد فکر وصلشورش دریا مرا چشم از گهر پوشیده استخواب بر آیینه از نقش پریشان شد حراموقت آن کس خوش که از دنیا نظر پوشیده استنیست از کفران نعمت بی زبانیهای منبرگ این نخل برومند از ثمر پوشیده استاز هجوم درد و غم آسوده می آیم به چشمبی قراری ها رگ از نیشتر پوشیده استچاره من پرده بیچارگی های من استدر ته صندل مرا صد دردسر پوشیده استآب از گوهر تراوش می کند بی اختیارورنه صائب چشم از عرض هنر پوشیده است
غزل شمارهٔ ۱۱۷۵ رتبه آزادگی در بندگی پوشیده استپله معراج در افکندگی پوشیده استابر رحمت را کند اشک ندامت مایه (دار)آبروی عفو در شرمندگی پوشیده استنیل چشم زخم می باید دل آزاده (را)خط آزادی به داغ بندگی پوشیده استچهره ماه از طمع داغ کلف دارد مدامروسیاهی جمله در گیرندگی پوشیده استبرق را هر چند نتوان کرد پنهان زیر ابردر سواد چشم او بازندگی پوشیده استبوسه در لعل لب سیراب آن جان جهانهمچو جان بخشی در آب زندگی پوشیده استدیدن داغ عزیزان لازم پایندگی استروی این ظلمت به آب زندگی پوشیده استدر کمینگاه خموشی می توان دریافتنآنچه از آفات در گویندگی پوشیده استبی رفیقان آب خوردن می دهد خجلت ثمرخضر را از دیده ها شرمندگی پوشیده استدولت و پایندگی با هم نمی گردند جمعبر سکندر چشمه سار (زندگی) پوشیده استروی خود را بعد مردن صائب از شرم گناهدر نقاب خاک از شرمندگی پوشیده است
غزل شمارهٔ ۱۱۷۶ رفتن گلزار کار مردم بیکاره استبرگ عیش دردمندان از دل صد پاره استبا دل روشن ز اسباب تنعم فارغمبستر و بالین من چون لعل، سنگ خاره استاز دل عاشق مجو آرام در زندان تناین شرر در سنگ از بی طاقتی آواره استناز و نعمت حرص را بال و پر خواهش شودچهره سیراب، افزون تشنه نظاره استمی دواند آدمی را حرص بر گرد جهانورنه گندم سینه چاک از بهر روزی خواره استاز دل بی آرزو کوه گران لنگر شدیمخواب طفلان باعث آسایش گهواره استحرص هر کس را که صائب نعل در آتش گذاشتهمچو قارون گر بود زیر زمین، آواره است
غزل شمارهٔ ۱۱۷۷ بحث با جاهل نه کارم مردم فرزانه استهر که با اطفال می گردد طرف دیوانه استاز شجاعت نیست با نامرد گردیدن طرفروی گردانیدن اینجا حمله مردانه استاز نگاه خیره چشمان پردگی گشته است حسنشمع در فانوس از گستاخی پروانه استبیغمان از می اگر شادی توقع می کننددردمندان را نظر بر گریه مستانه استدانه ای کز دام گیراتر بود در صید خلقپیش چشم خرده بینان سبحه صد دانه استحسن عالمسوز بی تاب است در ایجاد عشقشعله جواله هم شمع است و هم پروانه استز آسمان ها رو به دل کن گر طلبکار حقیکاین صدفها خالی از آن گوهر یکدانه استحسن و عشق از یک گریبان سر برون آورده اندشعله جواله هم شمع است و هم پروانه استنیست بی فکر رهایی مرغ زیرک در قفسبلبل بی درد ما در فکر آب و دانه استماتم و سور جهان صائب به هم آمیخته استصاف و درد این چمن چون لاله یک پیمانه است
غزل شمارهٔ ۱۱۷۸ این که روزی بی تردد می رسد افسانه استپنجه کوشش کلید رزق را دندانه استبا هزاران عقده مشکل درین بستان چو سرودست را بر هم نهادن سخت بی دردانه استهیچ کس در پایه خود نیست کمتر از کسیگنج دارد زیر پر تا جغد در ویرانه استغفلت ارباب دولت را سبب در کار نیستدر بهاران خوابها مستغنی از افسانه استگفتگو با جاهلان بی ادب از عقل نیستهر که می گردد طرف با کودکان، دیوانه استزود گردون کامجویان را ز سر وا می کندچون فضول افتاد مهمان، بار صاحبخانه استروی شرم آلود از خود آب برمی آوردباده گلرنگ اینجا شبنم بیگانه استدیده حق بین نگردد روزی هر خودپرستورنه خرمن های عالم جمله از یک دانه استحاصلش از رزق غیر از گردش بیهوده نیستآسیا هر چند مستغرق در آب و دانه استمطلب از سیر گلستان تنگدل گردیدن استورنه باغ دلگشای ما درون خانه استدر گلستانی که میراب است چشم بلبلانباغبان بیکارتر از سبزه بیگانه استکار ما از پنجه تدبیر می گردد گرهگر چه امید گشایش زلف را از شانه استصائب از می بیغمان شادی توقع می کننددردمندان را نظر بر گریه مستانه است
غزل شمارهٔ ۱۱۷۹ بوسه گاه جان ما آخر لب پیمانه استخاک ما چون درد می در گوشه میخانه استجوش دل می آورد ما خاکساران را به وجدمطرب ما چون خم می از درون خانه استزاهدان را غافل از حق کرد اوصاف بهشتچشم بند کودکان شیرینی افسانه استپامنه بیرون ز حد خود، سعادتمند باشنیست کمتر از هما تا جغد در ویرانه استوادی مجنون ندارد سخت جانی همچو منسنگ طفلان پنبه داغ من دیوانه استفیض بردن در رکاب نعمت آوردن بودچون فضول افتاد مهمان، مفت صاحبخانه استپرده غفلت مبادا چشم بند هیچ کس!در قفس هم مرغ ما در فکر آب و دانه استکم به دست آید، طلب هر چند روز افزون بودآشنا در عهد ما چون معنی بیگانه استحسن خون عالمی می ریزد از بالای عشقذوالفقار شمع از بال و پر پروانه استخویش را بشناس تا در مغز داری نور عقلپی به گنج خود ببر تا ماه در ویرانه استاز بساط آفرینش، دیده بیدار راهر چه غیر از خاک باشد بستر بیگانه استنیست غیر از چار دیوار وجود آدمیآن که هم مارست و هم گنج است و هم ویرانه استشعله نتوانست پیچیدن سیاوش را عنانشهپر توفیق صائب همت مردانه است