غزل شمارهٔ ۱۲۱۰ خط مشکین تو نقش تازه ای بر کار بستمصحف روی ترا شیرازه از زنار بستاز فروغ حسن نتوان کرد در رویش نگاهجوش گل راه تماشایی بر این گلزار بستجوش خون بی بخیه می سازد دهان زخم راشکوه چون زور آورد نتوان لب اظهار بستجذب عشق از در درون می آورد معشوق راطوطی ما را شکر در پسته منقار بستدر محبت کم گناهی نیست اظهار وجودتا نفس باقی است نتوان لب ز استغفار بستکعبه سنگ ره نشد سرگشتگان عشق راچون تواند نقطه راه گردش پرگار بست؟گرم دارد جوش بلبل صحبت گلزار راشد جهان افسرده تا صائب لب از گفتار بست
غزل شمارهٔ ۱۲۱۱ بس که از زهر شکایت لب دل افگار بستدل مرا چون بسته در جیب و بغل زنگار بستعشرت فصل بهاران خنده واری بیش نیستوقت نخلی خوش که پیش از غنچه بستن بار بستشد ز پیوند تن افسرده، دل بی کسان به خاکوای بر خامی که نان خویش بر دیوار بستنیست بی خورشید عالمتاب صبح انتظارپیر کنعان طرفها از چشم چون دستار بستموم گردد سنگ خارا در کفش چون کوهکنروی گرم کارفرما هر که را بر کار بسترشته پیوند یاران را بریدن کافری استتا برآمد از چمن گل بر میان زنار بستهر که شد در حلقه سرگشتگان چون نقطه فرداز سر رغبت کمر در خدمتش پرگار بستدر عرق پوشیده گردید آن عذار شرمگینجوش گل راه تماشایی بر این گلزار بستهر که صائب گوشه چشمی ز خواب امن دیدبی تأمل در به روی دولت بیدار بست
غزل شمارهٔ ۱۲۱۲هاله گرد ماه رخسارش خط شبرنگ بست؟یا به دل بردن کمر ماه تمامش تنگ بستکاروان حسن پنداری مسافر می شودکز خط مشکین، لب لعلش میان را تنگ بستلنگر تمکین نگردد قاف، حسن شوخ راکوهکن تمثال شیرین را چسان بر سنگ بست؟رنگ در هر دیدن از شاخی به شاخی می پردوقت آن کس خوش که دل بر عالم بیرنگ بستصائب از رنگین عذاران چشم بستن مشکل استچشم خود را چون حباب از باده گلرنگ بست؟
غزل شمارهٔ ۱۲۱۳ محتسب از عاجزی دست سبوی باده بستبشکند دستی که دست مردم افتاده بست!عکس خود را دید در می زاهد کوتاه بینتهمت آلوده دامانی به جام باده بستآب خضر و باده روشن ز یک سرچشمه اندچشم بست از زندگی هر که چشم از باده بستسرو را خم کرد بار آشیان قمریانبار خود نتوان به دوش مردم آزاده بستذوق رسوایی گرفت اوجی که زهد مرده دلسنگ طفلان را به جای مهر در سجاده بستهمت از افتادگی بستان که حسن خیره چشمدست عالم را به زلف پیش پا افتاده استوصل لیلی از ره آوارگی نزدیک بوددشت در گمراهی مجنون کمر از جاده بستاز صراط المستقیم عشق پا بیرون منهشد بیابان مرگ صائب هر که چشم از جاده بست
غزل شمارهٔ ۱۲۱۴ بهر قتل ما کمر آن حسن بی اندازه بستدفتر گل را خس و خاشاک ما شیرازه بستبی دماغان جنون را رام کردن مشکل استسوخت لیلی، محمل خود تا بر این جمازه بستسوخت چون خال از فروغ عارض گلگون اواز شفق آن کس که بر خورشید تابان غازه بستآب شد از انفعال پیچ و تاب زلف اوموج بر آب روان چندان که نقش تازه بستجمع نتوانست کردن این دل صد پاره راآن که اوراق خزان را بارها شیرازه بستنه همین صائب بلند آوازه گشت از حرف عشقصاحب گلبانگ شد هر کس که این آوازه بست
غزل شمارهٔ ۱۲۱۵ وقت آن کس خوش که لب را بر لب پیمانه بستجبهه را چون خشت بر خاک در میخانه بستبا سیه چشمان نمی جوشد دل مجنون ماداغ خونها خورد تا خود را بر این دیوانه بستوعده بوس آرزوی تشنه را در خواب کرددیده این طفل را شیرینی افسانه بستگر ملایم بگذری از مشهد ما عیب نیستشمع نخل موم بهر ماتم پروانه نیستچون نپیچاند به افسون دست گستاخ مرا؟زلف طراری که بتواند زبان شانه نیستخاک ما از عافیت آباد خاموشان بودحرف نتوان بر لب ما چون لب پیمانه بستمی کنی منع سرشک از دیده خونبار منجز تو ای مژگان که در بر روی صاحبخانه بست؟محتسب دست تعدی گر چنین سازد درازدر گلوی شیشه خواهد سبحه صد دانه بست
غزل شمارهٔ ۱۲۱۶تا فشاندم دست بر دنیا جهان آمد به دستاز سبکدستی مرا رطل گران آمد به دستیافتم در سینه گرم آن بهشتی روی رادر دل دوزخ بهشت جاودان آمد به دستچشم پوشیدن ز دنیا چشم دل را باز کرددولت بیدار ازین خواب گران آمد به دستچون هما مغز من از اندیشه روزی گداختتا مرا از خوان قسمت استخوان آمد به دستدامن زلفش به دستم در سیه مستی فتادرفته بود از کار دستم چون عنان آمد به دستسالها گردن کشیدم چون هدف در انتظارتا مرا تیری ازان ابرو کمان آمد به دستصحبت یاران یکرنگ است دل را نوبهاربرگ عیش من در ایام خزان آمد به دستسایه بال هما بر استخوان من فتاددر کهنسالی مرا بخت جوان آمد به دستهمچو لالی از گفتگوی ظاهر اهل جهانتا زبان بستم مرا چندین زبان آمد به دستدر کمند پیچ و تاب افتاد از آزادگیهر که را سررشته کار جهان آمد به دستقامت خم عذر ایام جوانی را نخواسترفت تیر از شست بیرون چون کمان آمد به دستزین جهان آب و گل را هم به دل صائب فتادیوسفی آخر مرا زین کاروان آمد به دست
غزل شمارهٔ ۱۲۱۷ نیست جز غفلت مرا از عمر بی حاصل به دستاز دل روشن ندارم غیر مشتی گل به دستبزم عشرت حلقه ماتم بود بر بیدلانشمع روشن اشک و آهی دارد از محفل به دستگل چو شاخ افتد به گلچین می رساند خویش راخون ما می آرد آخر دامن قاتل به دستنعل وارونی است در ظاهر مرا این پیچ و تابورنه من چون راه دارم دامن منزل به دستباد دستی گر شود با خاطر آزاده جمعچون صنوبر می توان آورد چندین دل به دستدست و پایی می زنم چون مرغ بسمل زیر تیغبر امید آن که آرم دامن قاتل به دستخاتم فرمانروایی را مثنی می کندمور عاجز را اگر آرد سلیمان دل به دستنیست این وحشت سرا جای عمارت، ورنه مندارم از گرد یتیمی همچو گوهر گل به دستنعمت دنیا نسازد سیر چشم حرص راهست در دریای پر گوهر صدف سایل به دستمی توان از دل زدودن پیچ و تاب عشق راجوهر از فولاد اگر صائب شود زایل به دست
غزل شمارهٔ ۱۲۱۸ جای خود وا می کنند اهل صفا بر روی دستدارد از روشندلی آیینه جا بر روی دستاز ته دل هر که خون خویش را سازد حلالمی دهندش جای خوبان چون حنا بر روی دستانتظار سنگلاخش مانع افکندن استاین که دارد چرخ چون ساغر مرا بر روی دستهر سر شاخی ز گل در کسب آب و رنگ ازوکاسه دریوزه دارد چون گدا بر روی دستروی امیدش نگردد لاله رنگ از زخم خارهر که را چون گل نباشد خونبها بر روی دستچون بود دولت خدایی، دشمنان گردند دوستمی برد تخت سلیمان را هوا بر روی دستآرزوهایی کز او دست تمنا کوته استجمله را دارد دل بی مدعا بر روی دستسهل باشد عشق اگر از خاک بردارد مرامور را بخشد سلیمان نیز جا بر روی دستمی جهد چون سنگ و آهن آتش از بال و پرشگر بگیرد استخوانم را هما بر روی دستعاقبت زد بر زمین چون نقش پایم بی گناهداشتم آن را که عمری چون دعا بر روی دستمگذر از کسب هنر صائب که از راه هنرمی گذارد شاه را شهباز پا بر روی دست
غزل شمارهٔ ۱۲۱۹ سرنزد از بلبلم هر چند دستانی درستناله ام نگذاشت در گلشن گریبانی درستگر چه دایم در شکستم بود چشم شور خلقشور من نگذاشت در عالم نمکدانی درستبلبل از آوازه عالم را گلستان کرده بودتا گل خونین جگر می کرد دیوانی درستآه ازین گردون کم فرصت که با این دستگاهدر ضیافت خانه اش ننشست مهمانی درستکیستم من تا نگیرد خار تهمت دامنم؟قسمت یوسف نشد زین بزم دامانی درستبا وجود بی وفایی بر سرش جا می دهندآه اگر می بود گل را عهد و پیمانی درستآه نتوانست قامت راست کردن در دلمبرنیامد زین گلستان شاخ ریحانی درستعهد ما گر سست با قید و صلاح افتاده استبا شکستن توبه ما راست پیمانی درستمحمل گل همچو شبنم گشت غایب از نظربلبل آتش نفس تا کرد دستانی درستماه عالمتاب خود را بارها در هم شکستتا شبی زین گرد خوان شد قسمتش نانی درستچشم شوخش بیضه اسلام را بر سنگ زدزلف کافر کیش او نگذاشت ایمانی درستبا درشتان چرب نرمی کن که برمی آوردگل به همواری ز چنگ خار دامانی درستلاف همت می رسد گل را که در صحن چمنپیش هر خاری گذارد بر زمین خوانی درستاز نگاه شور چشمان اشتهایش سوخته استهر که را چون لاله باشد در بغل نانی درستنیست صائب بر تنم چون زلف مویی بی شکستدر بساط من باشد غیر پیمانی درست