غزل شمارهٔ ۱۳۵۱ از سر این خاکدان چون گرد می باید گذشتتا نگردی فرد باطل، فرد می باید گذشتپیشدستی کن، سر سبزی برون بر از چمناز دم سرد خزان چون زرد می باید گذشتگرم بگذر همچو مردان در زمان زندگیچون ازین هنگامه آخر سرد می باید گذشتدرد بیدردی به جز مردن ندارد چاره ایاز علاج مردم بیدرد می باید گذشتعالم از گرد علایق پرده دار مطلب استدامن افشان زین ره پر گرد می باید گذشتراهرو تنها چو گردد زور بر راه آورداز جهان چون مهر تابان فرد می باید گذشتتلخی مرگ مرا نسبت به بیدردان مکنغیر را از جان، مرا از درد می باید گذشتهیبت عریان تنی صائب کم از شمشیر نیستبی سلاح از عرصه ناورد می باید گذشت
غزل شمارهٔ ۱۳۵۲ نرم نرم از خلق ناهموار می باید گذشتبی صدای پا ازین کهسار می باید گذشتتا درین محفل نفس چون نی توانی راست کردبرگ می باید فشاند، از بار می باید گذشتجسم خاکی بر نمی دارد عمارت همچو سیلاز سر تعمیر این دیوار می باید گذشتنیست صحرای علایق جای آرام و قراردامن افشان زین ره پر خار می باید گذشتپاس فقر از شور چشمان بر فقیران لازم استتند و تلخ از دولت بیدار می باید گذشتنازپروردان مشرب را غرور دیگرستچون به مستان می رسی هشیار می باید گذشتدامن گنج گهر آسان نمی آید به دستگام اول از دهان مار می باید گذشتنیست چون چشم بتان صحت دل افگار رااز سر تدبیر این بیمار می باید گذشتفکر در دنیای بی حاصل جنون می آوردصائب از اندیشه بسیار می باید گذشت
غزل شمارهٔ ۱۳۵۳ در دلم هرگاه زلف آن پری پیکر گذشتاز سر دریای چشم موجه عنبر گذشتبر سر مجنون اگر کردند مرغان آشیانمرغ نتواند ز سوز دل مرا بر سر گذاشتاز در دل می توان کام دو عالم یافتندر به در افتاد هر کس بی خبر زین در گذشتگوهر سیراب در گنجینه اقبال نیستبا دهان خشک ازین غمخانه اسکندر گذشتخشک مغزی لازم زندان گردون است و بسمی شود ریحان تر، دودی کز این مجمر گذشتکم نگردد برگ عیش از خانه اش در برگریزهر که ایام بهارش زیر بال و پر گذشتگفتم از حال دل پر خون کنم حرفی رقمتا قلم برداشتم یک نیزه خون از سر گذشتگر نباشد از علایق بال همت زیر سنگمی توان چون موج ازین دریای بی لنگر گذشتاز تکلف نفس قانع تلخکامی می کشدشکرستان شد زمین تا مور از شکر گذشتترک افسر با وجود فقر چندان کار نیستاز حباب آسان توان در بحر پر گوهر گذشتخوشه دادن در عوض خرمن گرفتن سهل نیستوقع شمعی خوش که پیش آفتاب از سر گذشتآرزو چون سوخت در دل حرص را عاجز کندمور هیهات است بتواند ز خاکستر گذشتدر خرابات جهان چون آفتاب بی زوالروزگار خوشدلی ما را به یک ساغر گذشتبستگی بعد از گشایش نیست بر خاطر گراناز خدا خواهد گره، چون رشته از گوهر گذشتنیست صائب هیچ گردی بر دل روشن مراگر چه عمر اخگر من زیر خاکستر گذشت
غزل شمارهٔ ۱۳۵۴ همچو آن رهرو که خواب آلود از منزل گذشتکعبه را گم کرد هر کس بی خبر از دل گذشتهمچو تار سبحه گر همواره سازی خویش رامی توان در یک دم از صد عقده مشکل گذشتپیش زهر منت احسان بود شیر و شکراز جواب تلخ ممسک آنچه بر سایل گذشتدر دل فولاد، جوهر موی آتش دیده شدتا خیال خون گرمم تیغ را در دل گذشتاز شکست موج چون آب گهر آسوده شدتا دل دریایی من از سر ساحل گذشتبا دل روشن نگردد جمع، خواب عافیتعمر شمع ما به اشک و آه در محفل گذشتبرق می تابد عنان از خار جولانگاه عشقتا گذشت از وادی مجنون، چه بر محمل گذشت!حلقه دام چشم از بهر شکار عبرت استوای بر آن کس که این عبرت سرا غافل گذشتتا درین گلزار صائب راست کردم قد خویشچون صنوبر عمر من در زیر بار دل گذشت
غزل شمارهٔ ۱۳۵۵ می توان از گلشن فردوس دست افشان گذشتاز تماشای بناگوش بتان نتوان گذشتیک سر مو بر تنم بی پیچ و تاب عشق نیستتا کدامین آتشین جولان ازین میدان گذشتخاکمال خجلت همکار خوردن مشکل استاز غبار خط او یارب چه بر ریحان گذشتخنده سایل بلاگردان برق آفت استوای بر کشتی که از وی خوشه چین گریان گذشتآب می گردد به چشم از مهر و از تاب رخشاشک نتواند مرا از سایه مژگان گذشتچشم آخربین به استقبال آفتاب می رودعمر ما چون نوح در اندیشه طوفان گذشتاهل معنی را به صورت هست ربط معنویچون تواند صائب از نظاره خوبان گذشت؟
غزل شمارهٔ ۱۳۵۶ برق چون ابر بهار از کشت من گریان گذشتسیل گردآلود خجلت زین ده ویران گذشتشوق چون پا در رکاب بیقراری آوردمی توان با اسب چون از آتش سوزان گذشتگر چنین تبخال غیرت مهر لب گردد مراتشنه لب می باید از سرچشمه حیوان گذشتترک دست و پای کوشش کن که در میدان لافبا همه بی دست و پایی گوی از چوگان گذشتدست خار دعوی از دامان خود کوتاه کرداز ریاض آفرینش هر که دست افشان گذشتکشتی خود را به خشک آورد از دریای خونهر که بهر نان جو از نعمت الوان گذشتجمع زاد آخرت از زندگی منظور بودعمر ما بی حاصلان در فکر آبو نان گذشتچشم بستن صائب از کنج قناعت مشکل استورنه از ملک سلیمان می توان آسان گذشت
غزل شمارهٔ ۱۳۵۷ کاروان گریه از چشمم ندانم چون گذشتتا سر مژگان رسید، از صد محیط خون گذشتقمریی بر لوح خاک از نقش پایش نقش بستسرو من هر جا که با آن قامت موزون گذشتآتش سودا نمی خوابد به افسون اجلمرغ نتواند هنوز از تربت مجنون گذشتشب به مستی پنبه از داغ درون برداشتممست شد از بوی گل هر کس که از بیرون گذشتنیست بی روشندلی هرگز خرابات مغانخم سلامت باد اگر دوران افلاطون گذشت
غزل شمارهٔ ۱۳۵۸ از سر خاک شهیدان یار خوش سنگین گذشتاز محیط آتشین نتوان به این تمکین گذشتمشک می جوشد به جای خون ز ناف لاله زارتا ازین صحرا کدامین آهوی مشکین گذشتدورباشی نیست حاجت حسن شرم آلود رابارها دست تهی زین گلستان گلچین گذشتمن کیم تا شمع باشد بر سر بالین من؟شعله سرگرمیم یک نیزه از بالین گذشتمرگ عاشق تلختر از کام زهرآشام اوستاز هلاک کوهکن یارب چه بر شیرین گذشتصحبت ما با رخ او، چون نسیم و لاله زارگر چه زود آمد به سر، بی چشم بد رنگین گذشتآه حسرت در دلم چون سبزه زیر سنگ ماندبس که از من آن سراپا ناز با تمکین گذشتعصمت یوسف حصار کاروانی می شوددید تا روی ترا از خون گل گلچین گذشترتبه گفتار را حیرت تلافی می کندچاره خاموشی است شعری را که از تحسین گذشتدوستی و دشمنی بسا خلق صائب آفتاب استاز جدل آسوده شد هر کس ز مهر و کین گذشت
غزل شمارهٔ ۱۳۵۹ عمر من در سایه آن قامت دلجو گذشتاز چنان حیرت فرا سروی چسان این جو گذشت؟محمل لیلی سبکسیرست، ورنه بارهاچشم مجنون در دویدن از رم آهو گذشتهمچنان بیگانه از دین است چشم کافرشگر چه عمش جمله در محراب آن ابرو گذشتزهره شیران شود از دیدن همچشم آبیارب از نظاره لیلی چه بر آهو گذشتاز نگه می شد غبارآلود آب گوهرشاز غبار خط چه یارب بر عقیق او گذشتبر بیاض عارض او از غبار خط نرفتآنچه بر روز من از زلف سیاه او گذشتاز سیاهی ره برون بی خضر بردن مشکل استسرمه خونها خورد تا زان نرگس جادو گذشتبر دم صد تیغ عریان پا نهادن مشکل استتند نتواند نگاه از چین آن ابرو گذشتدیده روشن نمی ماند درین بستانسرادید تا خورشید را شبنم ز رنگ و بو گذشتدست از آب زندگی نتوان به خاک تیره شستوای بر آن کس که بهر نان ز آب رو گذشتترک خودبینی نمی آید ز هر ناشسته رویسرو نتوانست با آزادگی زین جو گذشتدر دل او ره ندارد، ورنه صائب بارهاتیر آه من ز سنگ از قوت بازو گذشت
غزل شمارهٔ ۱۳۶۰ مد عمر من چو نی در ناله و زاری گذشتاز تهی مغزی حیاتم در سبکساری گذشتخواب غفلت فرصت وا کردن چشمی ندادروز من در پرده شب از سیه کاری گذشتدر شبستان عدم شد شمع کافوری مراآنچه از شبهای تار من به بیداری گذشتمی توانم بی تأمل سینه زد بر تیغ کوهلیک نتوانم به آسانی ز همواری گذشتبر دل خوش مشربم چون سایه ابر بهارسختی دوران سنگین دل به همواری گذشتسجده گاه بیخودان را احترامی لازم استاز در میخانه می باید به هشیاری گذشتظالمان را آیه رحمت بود فرمان غزلچشم او در دور خط از مردم آزاری گذشتاین جواب آن غزل صائب که خسرو گفته استضایع آن روزی که مستان را به هشیاری گذشت