غزل شمارهٔ ۱۳۶۱ روزگار ما به غفلت از تن آسانی گذشتعمر ما چون چشم قربانی به حیرانی گذشتساحل مقصود داند موجه شمشیر راکشتی هر کس ازین دریای طوفانی گذشتحال صحرای پر از گرد علایق را مپرسسر به سر اوقات من در دامن افشانی گذشتتا نهادم پای در وحشت سرای روزگارعمر من در فکر آزادی چو زندانی گذشتسنبل فردوس شد در خوابگاه نیستیآنچه ز ایام حیاتم در پریشانی گذشتپای باد از پیچ وتاب راه می پیچد به همچون تواند شانه از زلفش به آسانی گذشت؟نوبهار زندگی چون غنچه نشکفته امجمله در زندان تنگ از پاکدامانی گذشتچند پرسی صائب احوال پریشان مرا؟مدت بیداریم در خواب ظلمانی گذشت
غزل شمارهٔ ۱۳۶۲ از سودا آفرینش دل مکدر بازگشتبا دهان خشک ازین ظلمت سکندر بازگشتدید رخسار تو، از آتش سمندر بازگشتطوطی از گفتار شیرینت ز شکر بازگشتباد دستان را کریمان دستگیری می کنندابر دایم از لب دریا توانگر بازگشتگرد عصیان نیست مانع عاصیان را از رجوعسوی دریا موج از ساحل مکرر بازگشتجبه و دستار می خواهیم ما بیرون بریماز خراباتی که صد قارون قلندر بازگشتروح در زندان تن مانده است از افسردگیآب نتواند به ابر از حبس گوهر بازگشتهیچ کس را از شراب معرفت لب تر نشدسر به مهر این باده چون مینا ز ساغر بازگشتهر که زه کرد از سبکدستی کمان دار رازود چون منصور ازین میدان مظفر بازگشتنیست شیطان ناامید از آستان رحمتشچون توانم من به نومیدی ازین در بازگشت؟آن که صائب منع ما می کرد ازان خورشیدرودید چون آن چهره را با دیده تر بازگشت
غزل شمارهٔ ۱۳۶۳پیش خط تازه آن سرو بستان بهشتاز سیه پیران بود در دیده ریحان بهشتهست زندان پر از وحشت به چشم عارفانپیش طاق آن دو ابرو قصر و ایوان بهشتخلد جای نعمت دیدار نتواند گرفتمی خورد خون عارف از نعمای الوان بهشتهر که دارد قامت رعنای او را در نظرمی رود دایم سراسر در خیابان بهشتدور باش ناز اگر نزدیک گذارد مرامی توان گل چیدن از سیمای دربان بهشتای بهشتی رو، ز عاشق روی پوشیدن چرا؟گل نمی گردد به چیدن کم ز بستان بهشتزینهار از حلقه فتراک جانان سرمپیچتا هم اینجا سر برآری از گریبان بهشتراه پیمایی که بر خود خواب راحت تلخ کردپاک سازد گرد راه از خود به دامان بهشتچشم گریانی که آرد خون غیرت را به جوشپیش من خوشتر بود از روی خندان بهشتقانعان را در دل خرسند آه سرد نیستره نمی باشد خزان را در گلستان بهشتبا پریزادان معنی عشقبازی کرده استکی به چشم صائب آید حور و غلمان بهشت؟
غزل شمارهٔ ۱۳۶۴ آنچه من برتافتم از درد، مجنون برنتافتاین قدر کوه گران بر سینه هامون برنتافتراز عشق از پرده دل عاقبت بیرون فتادخانه تنگ حباب اسباب جیحون برنتافتبخیه ام بر روی کار افتاد از انکار عشقشاهراه ساده لوحی نعل وارون برنتافتذره ناچیز ما بر گردن همت گرفتبار سنگین امانت را که گردون برنتافتغیرت فرهاد زور آورد و بر گردن گرفتدستگاه حسن شیرین را که گلگون برنتافتکوه و صحرا خون غرق از لاله سیراب کردبارشان و شوکت فرهاد و مجنون برنتافتصورت شیرین نگردد در نظرها چون سبک؟کوه تمکین ترا میزان گردون برنتافتهر که چون صائب ز عشق لایزالی مست شدمنت کیف از شراب و بنگ و افیون برنتافت
غزل شمارهٔ ۱۳۶۵ هر که راه گفتگو در پرده اسرار یافتچون کلیم از لن ترانی لذت دیدار یافتآنچه می جست از درخت وادی ایمن کلیمهمت منصور بی زحمت ز چوب دار یافتشوق اگر مشاطه گردد، بی تکلف می توانلذت آغوش گل از رخنه دیوار یافتاز بلندوپست عالم شکوه کافر نعمتی استتیغ، این همواری از سوهان ناهموار یافتگر سبک سازی چو شبنم از علایق خویش رامی توان در پیشگاه خاطر گل بار یافتگاه در آغوش گل، گه در کنار آفتابشبنمی بنگر چها از دیده بیدار یافترخنه ای چون خنده بیجا ندارد ملک حسنگلفروش از خنده گل راه در گلزار یافتدیده پوشیده می باید قماش حسن راپیر کنعان بوی وصل از چشم چون دستار یافتصیقل آیینه گردون صفای خاطرستمی شود تاریک عالم سینه چون زنگار یافتهر چه از عمر گرامی صرف در غفلت شودمی توان یک صبحدم در ملک استغفار یافتشبنم از شب زنده داری بر سر بالین یافتصائب از خورشید شمع دولت بیدار یافت
غزل شمارهٔ ۱۳۶۶ هر که خود را یافت، دولت در کنار خویش یافتحاصل روی زمین را در غبار خویش یافتخاک در چشمش اگر آرد دو عالم را به چشمهر که بتواند نهان و آشکار خویش یافتچشم پوشید از جهان تا دل به فکر حق فتادبی نیاز از دام شد هر کس شکار خویش یافتچون به دیوار تن آسانی تواند پشت داد؟هر سبکسیری که گرد شهسوار خویش یافتهر که از خود می تواند ساختن قالب تهیماه را چون هاله خواهد در کنار خویش یافتچشم بینایی که شد در نقطه توحید محوهفت پرگار فلک را بیقرار خویش یافتحسن هیهات است رنج عشق را ضایع کندکوهکن از کار شیرین مزد کار خویش یافتدر صحیحان صحبت عیسی کند انشای دردغم فراوان گشت تا دل غمگسار خویش یافتمی شود درد طلب مطلوب، چون کامل شودبلبل ما وصل گل از خارخار خویش یافتدامن جمعیت دل را به دست باد دادغنچه ما بهره ای کز نوبهار خویش یافتهر سیه کاری که از کردار خود شد منفعلابر رحمت از جبین شرمسار خویش یافتهر که چون صائب دل خود را به نومیدی نهادعیش عالم در دل امیدوار خویش یافت
غزل شمارهٔ ۱۳۶۷ از جهان تلخ نتوان با درشتی کام یافتکز زبان چرب، تشریف شکر بادام یافتتنگدستی مایه امیدواری شد مرابهله با دست تهی تا از میانش کام یافتبیقراری باعث آرامش دل شد مراآنچنان کز جنبش گهواره طفل آرام یافتشانه را هرگز ز زلف پر شکن روزی نشداین گشایشها که دل از حلقه های دام یافتبود تا بر تن سر منصور بی آرام بودآخر از دار فنا سر منزل آرام یافتنقش شد در دیده ام ناساز چون موی زیادتا عقیق از رهگذار ساده لوحی نام یافتکامجویان را نگردد روزی از بوس و کنارشوق عاشق لذتی کز نامه و پیغام یافتنام شاهان از اثر در دور می باشد مدامجم بلند آوازگی صائب ز فیض جام یافت
غزل شمارهٔ ۱۳۶۸ لفظ معنی شد، در آن تنگ دهن مأوا نیافتخرده گل آب شد، در غنچه او جا نیافتخودنمایی شیوه ما نیست در راه طلبگرد ما را هیچ کس در دامن صحرا نیافتگشت از کوتاه دستی پر گهر جیب صدفموج از طول امل گوهر درین دریا نیافتتا نشد عالم سیه در چشم ساغر از خمارصبح امید از بیاض گردن مینا نیافتنیست معجز را اثر در طینت آهن دلانچشم سوزن روشنی از صحبت عیسی نیافتخیمه تا بیرون نزد صائب ازین بستانسرادر حریم دیده خورشید، شبنم جا نیافت
غزل شمارهٔ ۱۳۶۹ تا به فکر خود فتادم روزگار از دست رفتتا شدم از کار واقف، وقت کار از دست رفتقوت سرپنجه مشکل گشای فکر مندر ورق گردانی لیل و نهار از دست رفتتا کمر بستم غبار از کاروان بر جا نبوداز کمین تا سر برآوردم، شکار از دست رفتداغهای ناامیدی یادگار خود گذاشتخرده عمرم که چون نقد شرار از دست رفتتا نفس را راست کردم ریخت اوراق حواسدست تا بر دست سودم نوبهار از دست رفتپی به عیب خود نبردم تا بصیرت داشتمخویش را نشناختم آیینه دار از دست رفتحاصل عمر پریشان روزگارم چون صدفتا نهادم پا ز دریا بر کنار از دست رفتعشق را گفتم به دست آرم عنان اختیارتا عنان آمد به دستم اختیار از دست رفتعمر باقی مانده را صائب به غفلت مگذرانتا به کی گویی که روز و روزگار از دست رفت؟
غزل شمارهٔ ۱۳۷۰ گر چه از بیداد خسرو زین جهان فرهاد رفتدولت او هم به اندک فرصتی بر باد رفتخون عاشق مدعی از سنگ پیدا می کندبیستون تیغ از کمر نگشود تا فرهاد رفتصید من کز ناتوانی بر زمین بسته است نقشحیرتی دارم که چون از خاطر صیاد رفتداشت دلتنگی مرا چون غنچه در مهد امانچون گل از بیهوده خندی خرمنم بر باد رفتهر که چون قمری به طوق بندگی گردن نهاداز ریاض آفرینش همچو سرو آزاد یافتدر نگاه اولین هر کس ز دنیا چشم بستچون شرر خندان برون از عالم ایجاد رفتنقش پای ماست بر عقل متین ما دلیلمی توان دانست هر جا خامه فولاد رفتشکوه من چون حباب از انقلاب بحر نیستکز هوای خود، سر بی مغز من بر باد رفتاز سهیل تربیت شد عاقبت کان عقیقرنگ من یک چند اگر از سیلی استاد رفتمی شود پاک از گنه عاشق به هر صورت که هستنقش شیرین خواهد از تردستی فرهاد رفتهر که از سیل حوادث بیش شد زیر و زبربا دل معمور صائب زین خراب آباد رفت