غزل شمارهٔ ۱۳۷۱ آنچه از خط یار را بر غنچه مستور رفتکی به تنگ شکر از تاراج خیل مور رفت؟کوچه و بازار را سودای من پر شور داشتیک جهان شد بی نمک تا از سر من شور رفتاز ادب با آنکه کردم دور گردی اختیارعمر من در آرزوی یک نگاه دور رفتاز سیاهی نامه اعمال خود را پاک کردهر که زین ماتم سرا با موی چون کافور رفتبر دل و بر دیده یعقوب از دوری نرفتآنچه از قرب نکویان بر من مهجور رفتمن نگویم هیچ، انصاف است ای بیدادگرکز چنین میخانه ای باید مرا مخمور رفت؟دور باشی سالکان راه حق را لازم استهمچو موسی بی عصا نتوان به کوه طور رفتمی شود بازیچه باد صبا خاکسترشدر محافل هر که چون پروانه بی دستور رفتوحشت من از گرانجانان تن پرور بجاستچون به پای خود توان در زندگی در گور رفت؟عالم پر شور با می می کند کار نمکهر که مست آمد به این وحشت سرا، مخمور رفتحرف حق را بر زمین انداختن بی حرمتی استزین سبب بر منبر دار فنا منصور رفتکار عشق از غیرت همکار می یابد کمالقوت بازوی من از رفتن همزور رفتزندگانی در میان خلق صائب مشکل استورنه عریان می توان در خانه زنبور رفتاین جواب آن غزل صائب که سید گفته استخار می گردد نگه در دیده چون منظور رفت
غزل شمارهٔ ۱۳۷۲ چون قلم مد حیات من به قیل وقال رفتهستی بی مغز من در وصف خط وخال رفتحلقه دیگر به زنجیر جنون من فزودساق سیمین تو تا در هاله خلخال رفتبال و پر در بزم وحدت پرده بیگانگی استاز میان عاشقان پروانه فارغبال رفتبر مگس هرگز نرفت از دامگاه عنکبوتبر دل من این ستم کز رشته آمال رفتمی کند خار علایق کاهلان را میخ دوزوقت آن کس خوش کز این وادی به استعجال رفتتنگ چشمی بس که در دوران ما گردید عامآب نتواند برون از چشمه غربال رفتدر بساط من نخواهد جز کف افسوس ماندباقی عمرم اگر خواهد به این منوال رفتچون سکندر زنگ نومیدی گرفت آیینه اشهر که در ظلمت به نور اختر اقبال رفتگر ثبات عالم صورت به این آیین بودخواهد از آیینه تصویر هم تمثال رفتآه کز عارض، سیاهیهای موم من تماماز سیه کاری به خرج نامه اعمال رفتدل ز خال زیر زلف او گرفتن مشکل استدر شب تاریک نتوان دزد را دنبال رفتاز لب اظهار می گردد سبک درد گراناز بدن بیرون تب سوزان به یک تبخال رفتاین جواب آن غزل صائب که می گوید وحیدبود با یوسف دل یعقوب فارغبال رفت
غزل شمارهٔ ۱۳۷۳ هر که عبرت حاصل از اوضاع دنیا کرد و رفتیوسف خود را درین بازار پیدا کرد و رفتتوده خاکستر گردون مقام عیش نیستهمچو صبح آیینه را باید مصفا کرد و رفتدر قفس برگ اقامت ساختن بی حاصل استشهپر پرواز می باید مهیا کرد و رفتدر جهان رنگ و بو ماندن نه از روشندلی استیک نظر شبنم گلستان را تماشا کرد و رفتدر محیط آفرینش از حبابی کم مباشکز نظر وا کردنی دل را به دریا کرد و رفتدر شکست آرزو زنهار کوتاهی مکنتا توانی خاروخس در چشم دنیا کرد رفتفقر گنج سر به مهر حق، جهان ویرانه استاحتیاج خود نمی باید هویدا کرد و رفتهر که دل از دست داد و عشوه دنیا خریدیوسف خود را به سیم قلب سودا کرد و رفتهر که چون طفلان به فکر خانه آرایی فتادمحضر غفلت به دست خویش انشا کرد و رفتاز کشاکش مرغ روح خویش را آزاد کردهر که زنار علایق ازمیان وا کرد و رفتهر که نم بیرون نداد از بخل چون موج سرابجلوه خشکی درین دامان صحرا کرد و رفتروزگار آن سبکرو خوش که مانند شرارروزنی زین خانه تاریک پیدا کرد و رفتهر که چون موج سراب آمد به این وحشت سراصائب از طول امل طوماری انشا کرد و رفت
غزل شمارهٔ ۱۳۷۴ بوی زلف او حواسم را پریشان کرد و رفتبرگ عیش پنج روزم را به دامان کرد و رفتآه دود تلخکامان کار خود را می کندزلف پندارد را خاطر پریشان کرد و رفتذره ای از آفتاب عشق در آفاق نیستاین شرر را کوهکن در سنگ پنهان کرد و رفتوقت آن کان ملاحت خوش که از یک نوشخندداغهای سینه ما را نمکدان کرد و رفتهر که زین دریای پر آشوب سر زد چون حبابتاج و تخت خویش را تسلیم طوفان کرد و رفتپاس لشکر داشتن از خسروان زیبنده استاین نصیحت مور در کار سلیمان کرد و رفتهر که بیرون آمد از دارالامان نیستیچون شرر در اوج هستی یک دو جولان کرد و رفتروزگار خوش عنانی خوش که کون سیل بهارکعبه گر سنگ رهش گردید، ویران کرد و رفتهر که صائب از حریم نیستی آمد برونبر سر خشت عناصر یک دو جولان کرد و رفت
غزل شمارهٔ ۱۳۷۵ دوش آن نامهربان احوال ما پرسید و رفتصد سخن سر کرد، اما یک سخن نشنید و رفتهر که آمد در غم آباد جهان، چون گردبادروزگاری خاک خورد، آخر به خود پیچید و رفتوقت آن کس خوش که چون برق از گریبان وجودسر برون آورد و بر وضع جهان خندید و رفتای کم از زن! فکر مرکب در طریق کعبه چیستاین بیابان را به پهلو رابعه غلطید و رفتگریه می آید به منصورم که در دار فناگفت چندین حرف حق، یک حرف حق نشنید و رفتسیر معراج فنا را قوتی در کار نیستچون شرر می باید اندک همتی ورزید و رفتصائب آمد در حریمت با دل امیدوارشد به صد دل از امید خویشتن نومید و رفت
غزل شمارهٔ ۱۳۷۶ زهرخند ای دل که دور گریه مستانه رفتروزگار دار و گیر شیشه و پیمانه رفتمی شود کان بدخشان از شراب لعل رنگچون سبو با دست خالی هر که در میخانه رفتدانه می گویند بعد از کاه می ماند بجاخرمن امید ما را کاه ماند و دانه رفتراز عشق از دل به زور گریه بر صحرا فتادطرفه گنج گوهری از کیسه ویرانه رفتبار قتل خود به دوش دیگران نتوان نهاددر میان عشقبازان کوهکن مردانه رفتبت پرستان چون نسوزانند با صندل مرا؟آن که گاهی دردسر می داد، ازین بتخانه رفتمی کند جا در ضمیر آشنایان سخنهر که چون صائب به فکر معنی بیگانه رفت
غزل شمارهٔ ۱۳۷۷ وقت خط دل کام خود زان لعل روح افزا گرفتدر بهاران می توان داد دل از صهبا گرفتدست بیداد فلک را زود کوته می کندفتنه ای کز قامت رعنای او بالا گرفتدر کدامین ساعت سنگین ندانم کوه غمدر زمین سینه ما خاکساران جا گرفتنیست در سوادگرانجان عشق خوش سودای مامی توان از ما دو عالم را به یک ایما گرفتدامن ریگ روان را خار نتواند گرفتدست خالی ماند هر کس دامن دنیا گرفتخوشه گوهر عوض داد و همان شرمنده استقطره چندی که ابر ما ازین دریا گرفتشور بالادست ما بر طاق نسیان می نهدهر شرابی را که باید پنبه از مینا گرفتگر چه چون ساحل سلاح من سپر افکندن استمی توانم تیغ موج از پنجه دریا گرفتخانه دلگیر را درمان به صحرا می کنندچیست یارب چاره آن دل که از صحرا گرفت؟همت پست است دامنگیر ما بی حاصلانورنه کوه قاف را در زیر پر عنقا گرفتبود صائب تیغ کوه بیستون بی آب و تاباین شرار از تیشه من در دل خارا گرفت
غزل شمارهٔ ۱۳۷۸ قطره خونی شد از دست نگارینش چکیدبس که از دستم به ناز آن نازنین دل را گرفتدست کوتاه مرا شد تخته مشق امیدشانه تا دامان آن مشکین سلاسل را گرفتپیش عاشق جان ندارد قدر، ورنه می تواناز نگاه عجز تیغ از دست قاتل را گرفتکوه تمکین برنمی آید به دست انداز شوقجذبه مجنون عنان از دست محمل را گرفتسرکشان را عشق می سازد به افسون چرب نرمزیر پر، پروانه آخر شمع محفل را گرفتمفت شیطانند غفلت پیشگان روزگارسگ به آسانی تواند صید غافل را گرفتطاعتی بالاتر از دلجویی درویش نیستدست خود بوسید هر کس دست سایل را گرفتاینقدر تمهید در تسخیر ما در کار نیستاز نگاهی می توان از دست ما دل را گرفتدر طلب سستی مکن صائب که از صدق طلبدست من در آستین دامان منزل را گرفتهر که در دریای هستی دامن دل را گرفتبی تردد موجه اش دامان ساحل را گرفت
غزل شمارهٔ ۱۳۷۹ سبزه خط صفحه رخسار جانان را گرفتطوطی خوش حرف از آیینه میدان را گرفتبوسه را بر عارضش جا از هجوم خط نماندسبزه بیگانه آخر این گلستان را گرفتخط مشکین نیست گرد آن عقیق آبدارآه و دود تشنه ما آب حیوان را گرفتنیست پروای ملامت حسن وعشق پاک راهاله در آغوش رسوا ماه تابان را گرفتساده کرد از بخیه انجم بساط چرخ راصبح از تیغ که این زخم نمایان را گرفت؟باد چوگان امیدش خالی از گوی مرادهر که از دست من آن سیب زنخدان را گرفتآنچنان کز جوش سنبل، چشمه ناپیدا شودپرده خواب پریشان چشم گریان را گرفتراست بوده است این که ریزد درد بر عضو ضعیفخون ناحق کشتگان بحر، مرجان را گرفتروی دست پرسش گردون مخور، کز لطف نیستبرق آتشدست اگر نبض نیستان را گرفتمی شود گرداب حیرت حلقه چشم غزالگر چنین خواهد سرشک ما بیابان را گرفتاختیاری نیست لطف عشق با سرگشتگانگوی غلطان اختیار از دست چوگان را گرفتبی نیازیهای حق روزی که دامن برفشاندگرد حاجت دامن صحرای امکان را گرفتدر چنین وقتی که می باید گزیدن دست و لبصائب از ما چرخ بی انصاف، دندان را گرفت
غزل شمارهٔ ۱۳۸۰ زنگ خط آیینه رخسار جانان را گرفتسبزه بیگانه آخر این گلستان را گرفتکشور حسن ترا آورد خط زیر نگینمور عاجز عاقبت ملک سلیمان را گرفتخط گرفت از حسن بی پروا عنان اختیارمشت خاری پیش سیل نوبهاران را گرفتدر دلم صد عقده خونین گره شد چون انارتا چو به، گرد خط آن سیب زنخدان را گرفتسبزه خط عرصه را بر عارض او تنگ ساختطوطی خوش حرف از آیینه میدان را گرفتنه ز خط شد عنبرین پشت لب جان بخش یارآه و دود تشنه ما آب حیوان را گرفتوصل آن نازک میان بی زر نمی آید به دستبهله با دست تهی چون آن رگ جان را گرفت؟سایه شمشاد شد مار سیه در دیده امتا ز دستم شانه آن زلف پریشان را گرفتنیست ممکن تیغ تیز از زخم گیرد رنگ خونچون تواند خون ما آن برق جولان را گرفت؟پرده مردم دریدن سعی در خون خودسترزق آتش می شود خاری که دامان را گرفتظلم ظالم می کند تأثیر در همصحبتانخون ناحق کشتگان بحر، مرجان را گرفتمی کند از سایه خود رم چو صیادان غزالوحشت مجنون من از بس بیابان را گرفت