غزل شمارهٔ ۱۴۷۱ عمر بگذشت و هوس در دل ما نیمرس استراه طی گشت و همان آبله ها نیمرس استآه ما گر به زمین بوس اجابت نرسدنیست تقصیر هدف، ناوک ما نیمرس استدر ستمکاری و بیداد رسا افتاده استیار چندان که در آیین وفا نیمرس استبه من از تیغ تو یک زخم نمایان نرسیدمد احسان تو بیرحم چرا نیمرس است؟نکهت پیرهن یوسف مصرست رساگر ز کوته نظری جذبه ما نیمرس استنه به غمخانه من، نه به مزارم آمدآن ستمگر ز کجا تا به کجا نیمرس است!میوه پخته محال است نیفتد بر خاکهر که دل بسته به این دار فنا نیمرس استمی رسد رزق به اندازه حاجت صائببر زیادت طلبان آب و گیا نیمرس است
غزل شمارهٔ ۱۴۷۲ خواب و بیداری آن نرگس مخمور خوش استاین سرایی است که در بسته و معمور خوش استنه همین روی زمین از تو شکر می خنددکز شکرخند تو در زیر زمین مور خوش استهر کبابی که بود شور، نمی باشد خوشدل کبابی است که هر چند بود شور خوش استخاکساری ز بزرگان جهان زیبنده استاین سفالی است که در مجلس فغفور خوش استدر نگین خانه نگین جلوه دیگر داردبر سر دار فنا مسند منصور خوش استخون مرده است به چشم تو شب از مرده دلیورنه بیداردلان را شب دیجور خوش استچند در پرده کسی راز خود اظهار کند؟ارنی گفتن موسی به سر طور خویش استدوزخ بی هنران صحبت بینایان استخانه هر چند که تاریک بود عور خوش استنیست باز آمدن از فکر و خیال تو مرابا رفیقان موافق سفر دور خوش استمی زند بر جگر تشنه لبان آب، عقیقبا خیال تو دل صائب مهجور خوش است
غزل شمارهٔ ۱۴۷۳ ای که قصدت ز سفر یار صداقت کیش استآه ازین راه درازی که ترا در پیش استپیش جمعی که ز باریک خیالان شده انددر جهان نوشی اگر هست، نهان در نیش استبیشتر عفو خداشامل حالش گرددگنه هر که به میزان قیامت بیش استپرده پوشی چو خموشی نبود نادان راکز نظرها کجی تیر نهان در کیش استعذر سنگین دلی تیغ ترا می خواهدنمکی کز لب لعل تو مرا بر ریش استنیست درویش، فقیری که کند فقر اظهارهر که پوشیده کند حاجت خود درویش استپیشی قافله ما به سبکباری نیستهر که برداشته بار از دگران در پیش استصائب از قدر کفاف آنچه بود یک جو بیشبر دل قانع من تخم دو صد تشویش است
غزل شمارهٔ ۱۴۷۴ نوبهار خط آن غنچه دهن در پیش استدل مجروح مرا سیر ختن در پیش استآنقدرها که نگاه است ز مژگان در پیشاز غزالان دل رم کرده من در پیش استای که داری هوس بوسه آن کنج دهنباخبر باش که آن چاه ذقن در پیش استاز فروغ لب او چشم سهیل آب آورداین عقیقی است که از کان یمن در پیش استبشکند توبه اگر سد سکندر باشددر بهاری که دو صد توبه شکن در پیش استادب راهنما شوق مرا سنگ ره استدر سبکسیری اگر خضر ز من در پیش استاز دم تیغ به صد زخم نگرداند رویهر که را همچو قلم راه سخن در پیش استحلقه ماتمش از طوق گریبان باشدهر سری را که غم خاک شدن در پیش استدامن پاک بود جامه مردان را زیبورنه صد پیرهن از جامه کفن در پیش استحاصل چشمه بینایی اگر آب حیاستچاه از چشم حسودان وطن در پیش استنتوانی لب اگر از سخن حق بستنهمچو منصور ترا دار و رسن در پیش استبه که در دام و قفس سر به ته بال کشدبلبلی را که تماشای چمن در پیش استمژه بر هم نزند در دل شبهای درازشانه ای را که سر زلف سخن در پیش استگر به گفتار توان رتبه کردار گرفتصائب از خوش سخنان خامه من در پیش است
غزل شمارهٔ ۱۴۷۵ از دل خونشده ام چهره جانان داغ استاز کباب تر من آتش سوزان داغ استالف از برق کشد بهر چه بر سینه خویش؟گر نه از چشم ترم ابر بهاران داغ استجگر سوخته را تیغ بود آب حیاتسر سودازده را چتر سلیمان داغ استمرهم داغ من تشنه جگر زخم بودبخیه زخم من بی سر و سامان داغ استلب خندانی اگر هست به عالم، زخم استگل بی خاری اگر هست به دوران، داغ استچون سمندر بود اخگر گل بی خار مرااز جگرداری من آتش سوزان داغ استنیست چون لاله ز خونین جگری رنگ تراورنه شیرازه اوراق پریشان داغ استچتر خورشید قیامت بودش سایه بیددل هر سوخته جانی که ز هجران داغ استکلف چهره ماه است دلیل روشنکز طمع، قسمت دلهای پریشان داغ استچون سیاهی نرود از سر داغش هرگز؟گر نه از لعل لبش چشمه حیوان داغ استبه چه تقریب ز فانوس حصاری شده است؟گر نه از چهره او شمع فروزان داغ استمی توان یافتن از ریختن رنگ سهیلکه زر نگینی آن سیب زنخدان داغ استدل خونگرم من از دوری آن تیر خدنگچون کریمی است که از رفتن مهمان داغ استآتش خشم فرو خور، که سراپای پلنگاز برون دادن این آتش پنهان داغ استمی کند از قدح لاله تراوش صائبکه نصیب جگر از نعمت الوان داغ است
غزل شمارهٔ ۱۴۷۶ هر چه جز گوهر عشق است درین بحر کف استهر حیاتی که نه در عشق سرآید تلف استنعل وارون نکند راست روان را گمراهچه زیان دارد اگر پشت کمان بر هدف است؟روی خورشید نباشد به نقابی محتاجروشنی گوهر بی قیمت ما را صدف استمی رسد کلفت ایام به ارباب کمالتا هلال است مه آسوده ز رنج کلف استمصحف روی بتان را نبود نقطه سهوکوکب خال به هر جا که بود در شرف است
غزل شمارهٔ ۱۴۷۷ ناله سوخته جانان به اثر نزدیک استدست خورشید به دامان سحر نزدیک استقسمت من چو صدف چون لب خشک است از بحرزین چه حاصل که به من آب گهر نزدیک است؟وصل با کوتهی دست ندارد ثمریبهله رازین چه که دستش به کمر نزدیک است؟صرف خمیازه آغوش شود اوقاتشهاله هر چند به ظاهر به قمر نزدیک استروی دنیای فرومایه به بی رویان استهمه جا پشت ز آیینه به زر نزدیک استدل ز خط زودتر از زلف شود کامرواشب ایام بهاران به سحر نزدیک استکار آتش کند آبی که به تلخی بخشندورنه دریا به من تشنه جگر نزدیک استسکه سان رویی از آهن به کف آور صائبکاین متاعی است که امروز به زر نزدیک است
غزل شمارهٔ ۱۴۷۸ عشق را از دل سودازده ما ننگ استاین پلنگی که با سایه خود در جنگ استخاطر ساده دلان نقش جهان نپذیردشیشه صد میکده گر صرف کند بیرنگ استچرخ را ناله من بر سر کار آورده استاز دم گرم من این دایره سیر آهنگ استچون گره بر لب گفتار چو مرکز نزنم؟عرصه دایره خلق عزیزان تنگ استسبزی بخت، عبث جلوه فروشی نکندکه بر آیینه ما شهپر طوطی زنگ استآفتابش به لب بام زوال استاده استهر که چون شبنم گل، بسته آب و رنگ استدل بی عشق خطر از دم عیسی داردشیشه چون شد تهی از باده، نفس هم سنگ استسخن تلخ کند نرخ، دل دشمن راسرکه تند علاج دل سخت سنگ استچشم بر اطلس افلاک ندارد صائبکاین قبایی که بر قامت همت تنگ است
غزل شمارهٔ ۱۴۷۹ در بهاران سر مرغی که به زیر بال استاز دم سرد خزان ایمن و فارغبال استهر چه اندوخته ای از تو جدا می گرددآنچه هرگز نشود از تو جدا، اعمال استچه کنی دعوی تجرید، که درویشان راچشم بر حسن مآل است و ترا بر مال استهمه از گردش افلاک شکایت داریمپایکی خرمن ما گر چه ازین غربال استمی خراشد جگر سنگ، فغان جرسشیارب این قافله را چشم که در دنبال است؟شکوه هایی که گره گشته مرا در دل تنگتب گرمی است که موقوف به یک تبخال استبه سیاهی شده ای ملتفت از آب حیاتای که از حسن ترا چشم به خط و خال استایمن از دیده شورست جمالی که تراستکز لطافت گل رخسار تو بی تمثال استسرو بالای ترا پایه بلند افتاده استساق سیمین ترا هاله مه خلخال استنیست ممکن نکند رحم به دردی که مراستدل بیدرد تو هر چند که فارغبال استنیست از عیب خود آگاه، خودآرا صائبچشم طاوس ز کوته نظری بر بال است
غزل شمارهٔ ۱۴۸۰ سبزی نه فلک از چشم گهربار دل استآب این مزرعه از دیده بیدار دل استیوسفی را که ندیده است زلیخا در خوابیکی از جلوه گران سر بازار دل استنفس سرد، نسیم جگر سوخته استداغ جانسوز، چراغ سر بیمار دل استآب حیوان که سکندر ز تمنایش سوختشبنم سوخته گلشن بی خار دل استاز خموشی لب اظهار به هم چسبیدنحجت ناطق شیرینی گفتار دل استبی ملامت نشود آینه دل روشنزخم شمشیر زبان صیقل زنگار دل استبی قدم گرد سراپای جهان گردیدنکار هر بی سر و پایی نبود، کار دل استبحر در ساغر گرداب نگنجد هرگزگوش افلاک کجا در خور اسرار دل است؟نقطه از گردش پرگار خبر می بخشدچشم حیرت زدگان شاهد رفتار دل استپرتو شمع محال است به روزن نرسدبینش چشم من از دیده بیدار دل استغنچه تا کرد دهن باز، در آتش افتادنفس خوش نزند هر که گرفتار دل استما به امید خطر بادیه پیما شده ایمآه اگر نشکند این شیشه که در بار دل استصائب این ناله زاری که صنوبر دارداز نسیم سحری نیست، که از بار دل است