انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 149 از 718:  « پیشین  1  ...  148  149  150  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۸۱

آنچنان بلبل من واله و حیران گل است
که شکاف قفسم چاک گریبان گل است

هر طرف می نگری نعمت الوان گل است
قاف تا قاف جهان سفره احسان گل است

می شود مایده حسن گلوسوز از عشق
شور مرغان گلستان نمک خوان گل است

آب گردد به نظر خنده چو سرشار افتد
اشک شبنم اثر چهره خندان گل است

چه خیال است که دیوانه نگردد بلبل
تا نسیم سحری سلسله جنبان گل است

حسن را تربیت عشق کند صاحب درد
شور بلبل نمک زخم نمایان گل است

نتوان کرد نظر بند پریرویان را
ورنه شبنم به دو صد چشم نگهبان گل است

چون به خورشید درخشان سر شبنم نرسد؟
تربیت یافته گوشه دامان گل است

اگر از بال پری بود سلیمان را چتر
شهپر بلبل ما چتر سلیمان گل است

خار گل می شود از پرتو روشن گهران
مژه در دیده خونبار خیابان گل است

نفس از سینه مجروح شود صاحب فیض
خرج باد سحر از کیسه احسان گل است

ناتوانان سبب نظم جهان می باشند
خار شیرازه اوراق پریشان گل است

دل صد اره به از آه ندارد اثری
بوی خوش مصرع برجسته دیوان گل است

حاصل ما ز نکویان جگر پر داغی است
سوز دل قسمت بلبل ز چراغان گل است

تا فتاده است به آن گوشه دستار رهش
گر همه باغ بهشت است که زندان گل است

مشت خاکستری از نغمه سرایان مانده است
زان چراغی که نهان در ته دامن گل است

دو سه روزی که بود خون بهاران در جوش
کشتی می مده از دست که طوفان گل است

صحبت جسم و روان زود ز هم می پاشد
یک نفس شبنم غربت زده مهمان گل است

زخمی خار گمان است دل بیجگران
ورنه از گریه من راه خیابان گل است

رنگ و بو پرده بینایی بلبل شده است
ورنه هر خار درین باغ رگ جان گل است

مغتنم دان اگر از عشق ترا داغی هست
که سبکسیرتر از اختر تابان گل است

نقد شادی که چو اکسیر نهان بود، امروز
جمع یکجا همه در پله میزان گل است

برگریزان فنا را پس سر خواهد دید
تازه هر دل که ز روی عرق افشان گل است

نقطه خاک که دلتنگی ازو می بارید
یک دهن خنده ز رخساره خندان گل است

می چکد از نفسم خون شکایت صائب
مغز من گر چه پریخانه ز احسان گل است

چشم صائب ز تماشای تو گل می چیند
دیده شبنم اگر واله و حیران گل است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۸۲

پشت دست تو به از آینه روی گل است
گرد دامان تو جان بخش تر از بوی گل است

شوخی حسن، نگه را هوس آلود کند
رخنه باغ هر از خنده دلجوی گل است

می رسد بوی سپند از دل بلبل به مشام
تا دگر دیده گستاخ که بر روی گل است؟

از پریشان نظری حلقه بیرون درست
شبنم ما که چو آیینه به زانوی گل است

خوی گل مردم بیدرد ملایم دانند
ورنه بلبل کف خاکستری از خوی گل است

پیش چشمی که کند همچو هدف خود را جمع
خار تیری ز کمانخانه ابروی گل است

خاطر جمع ز آشفته دماغان مطلب
که پریشان سفری لازمه بوی گل است

بر سر گنج زند مار بر آتش خود را
بر حذر باش ازان خار که پهلوی گل است

چون نسیم سحری نیست قرارش صائب
هر که را نعل در آتش ز تکاپوی گل است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۸۳

دل ز خال لب منظور گرفتن ستم است
دانه را از دهن مور گرفتن ستم است

خون خود ما به دو چشم تو نمودیم حلال
باده از مردم مخمور گرفتن ستم است

سخن تنگدلان را نبود پا و سری
خرده بر غنچه مستور گرفتن ستم است

در تنوری چه نفس راست نماید طوفان؟
سر این باده پر زور گرفتن ستم است

شور باشد نمک محفل ما باده کشان
بر جراحت ره ناسور گرفتن ستم است

به قدح دست مکن پیش خم باده دراز
تا بود مهر، ز مه نور گرفتن ستم است

عشق در عقل تهی مغز عبث پیچیده است
پنجه با مردم بی زور گرفتن ستم است

گر چه ظرف سخن حق نبود مردم را
دهن جرأت منصور گرفتن ستم است

در چنین وقت که از دست تو می ریزد آب
دست بر آتشم از دور گرفتن ستم است

دزد را دار کند راست، ترحم مکنید
که عصا را ز کف کور گرفتن ستم است

زخم در کان نمک کهنه نگردد صائب
دل ازین عالم پر شور گرفتن ستم است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۸۴

بزم عالم ز دل خون شده ما گرم است
مجلس عیش به یک شیشه صهبا گرم است

که گذشته است ازی بادیه دیگر، کامروز
می جهد نبض ره و سینه صحرا گرم است؟

سرد شد معرکه عالم و چون بیخبران
همچنان در سر ما ذوق تماشا گرم است

چون چراغ سحری پا به رکاب سفرست
سر هر کس که ز کیفیت صهبا گرم است

رهرو عشق محال است ز پا بنشیند
پشت این موج سبکسیر به دریا گرم است

صبح محشر ز جگر صد نفس سرد کشید
همچنان بسترم از آتش سودا گرم است

گردبادش به نظر جلوه فانوس کند
بس که از ناله من دامن صحرا گرم است

ریگ از موج برآورد به زنهار انگشت
بس که مجنون مرا نقش کف پا گرم است

فیض ما چون نفس صبح بود عالمگیر
همچو خورشید سر عالمی از ما گرم است

گل ز شبنم نتوانست عرق کردن خشک
بس که در کوی تو بازار تماشا گرم است

دارد از حلقه خود نعل در آتش شب و روز
بس که در صید دل آن زلف چلیپا گرم است

گر چه شد هر سر موی تو چو کافور سفید
از تب حرص ترا باز سراپا گرم است

از سموم است اگر گرمی صحرا صائب
جگر سوختگان از نفس ما گرم است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۸۵

برق خاشاک گنه، روزه تابستان است
دود این آتش جانسوز به از ریحان است

می توان یافت ز سی پاره ماه رمضان
آنچه ز اسرار الهی همه در قرآن است

هست در غنچه لب بسته این ماه نهان
گلستانی که نسیمش نفس رحمان است

مشو از عزت این مهر الهی غافل
که درین مهر بی گنج گهر پنهان است

ماه رویی که شب قدر بود یک خالش
در سراپرده ماه رمضان پنهان است

میکند روزه ماه رمضان عمر دراز
مد انعام درین دفتر و این دیوان است

غفلت از تشنگی و گرسنگی کم گردد
که لب خشک بر این بند گران سوهان است

باش با قد دو تا حلقه این در صائب
که مراد دو جهان در خم این چوگان است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۸۶

زنگ آیینه من صحبت بیدردان است
نفس سوختگان مغز مرا ریحان است

نعل پیران بود از قامت خم در آتش
این کمانی است که چون تیر، سبک جولان است

آفتابی که بود ایمن از آسیب زوال
قرص نانی است که بر سفره درویشان است

آسیایی که ز خود آب بیرون می آرد
زیر گردون سبکسیر همین دندان است

می دهد زود سر سبز ز غفلت بر باد
هر که چون پسته درین بزم لبش خندان است

نیست در قافله گریه ما پیش و پسی
صدف دیده ما پر گهر غلطان است

می رسد زود به خورشید چو شبنم صائب
دیده هر که درین سبز چمن حیران است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۸۷

جسم زاری است که با آه به هم پیچیده است
گردبادی که درین بادیه سرگردان است

دل رم کرده ما را به تغافل مسپار
که سبکسیرتر از سنگ کف طفلان است

هر که بر عیب کسان پرده نپوشد صائب
هست صد جامه اگر بر بدنش، عریان است

گرد مشکل ما خونی صد دندان است
مهره عقل درین دایره سرگردان است

سر بی داغ، نگین خانه بی یاقوت است
دل بی آه، سفالی است که بی ریحان است

بید را بی ثمری پاس شکستن دارد
زان سر دار بلندست که بی سامان است

هر کسی دست ارادت به رکابی زده است
سر سودازدگان در قدم چوگان است

چون نخندد سر منصور چو گل بر سر دار؟
عیش فرش است در آن خانه که بی دربان است

گرد کلفت نفشاند از دل موری یک بار
زین چه حاصل که سراپای فلک دامان است؟

حلقه شد قامت مجنون ز گرانباری فکر
خط دیوانی زنجیر چه مشکل خوان است!

سبز از آبله دست شود تخم امید
مایه ابر بهاران ز کف دهقان است

دیده حرص ترا بال پریده نشکست
این همه نعمت الوان که بر این نه خوان است

بیخودی برد به جولانگه مقصود مرا
ای خوش آن خواب که مفتاح در زندان است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۸۸

از گرانخوابی ما عمر سبک جولان است
لنگر کشتی ما بال وپر طوفان است

سادگی بین که همان فکر اقامت داریم
گر چه گوی سر ما در خم نه چوگان است

می برد قامت خم رو به اجل پیران را
این کمانی است که چون تیر سبک جولان است

نیست پروای عدم دلزده هستی را
از قفس مرغ به هر جا که رود بستان است

هیچ کس ز اهل بصیرت دل ما را نشاخت
جوهری را چه گنه، گوهر ما غلطان است

دل سرگشته به کونین نمی آمیزد
گوی آماده زخم از دو سر چوگان است

تو نداری سر آزادی ازین بند گران
ورنه هر موجه این بحر بلا سوهان است

هر که در دایره پرده نشینان سخن
بی طلب پای نهد، سنگ ته دندان است

چون فلاخن که کند سنگ سبک جولانش
خواب سنگین سبب شوخی آن مژگان است

دل روشن نکند دعوی دانش صائب
عرض جوهر ندهد آینه چون رخشان است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۸۹

خط نارسته که در لعل لب جانان است
همچو زهری است که در زیر نگین پنهان است

خال مشکین تو از زلف دلاویزترست
خط ریحان تو گیرنده تر از قرآن است

قفل گردیدن دریاست نظر بستن من
مژه بر هم زدنم بال وپر طوفان است

زینهار از لب خندان به دل تنگ بساز
که گشاد تو چو تیر از گره پیکان است

کار بر زنده دلان چرخ نمی سازد تنگ
پسته هر چند که در پوست بود خندان است

سبز از آبله دست شود تخم امید
گر چه ظاهر سبب نشو و نما باران است

عمر پیران کهنسال به سرعت گذرد
رو به پستی چو نهد آب، سبک جولان است

یوسف افتاد گر از مکر زلیخا در بند
مصر از جوش خریدار به من زندان است

نیست از داغ غباری به دل من صائب
نفس سوختگان مغز مرا ریحان است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۹۰

گر چه رویش ز لطافت ز نظر پنهان است
هر که را می نگرم در رخ او حیران است

می توان خواند ز پشت لب او بی گفتار
سخنی چند که در زیر لبش پنهان است

حسن او پا به رکاب از خط مشکین شد و باز
فتنه مشغول صف آرایی آن مژگان است

دل عاشق شود از پرده ناموس سیاه
این چراغی است که مرگش به ته دامان است

چرخ یک حلقه چشم است و زمین مردمکش
دو جهان زیروزبر چون دو صف مژگان است

شاهدی نیست سزاوار تماشا، ورنه
در گل تیره ما آینه ها پنهان است

ریشه نخل کهنسال فزون می باشد
حرص با طول امل لازمه پیران است

صائب از دیدن خوبان نتوان دل برداشت
ورنه برداشتن دل ز جهان آسان است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
صفحه  صفحه 149 از 718:  « پیشین  1  ...  148  149  150  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA