غزل شمارهٔ ۱۴۹۱ کوثر زنده دلی چشم تر مردان استدل پر آبله درج گهر مردان استصبح اقبالی اگر در افق امکان هسترخنه سینه و چاک جگر مردان استدر مصافی که زند موج بلا جوهر تیغتیغ از دست فکندن سپر مردان استهر سری در خور اقبال، کلاهی داردسایه دار فنا تاج سر مردان استسفر اهل جهان در طلب کام بوداز سر کام گذشتن سفر مردان استهر پریشان سفری راهنمایی داردذوق بی پا و سری راهبر مردان استکیست خورشید که از فیض نظر لاف زند؟چرخ او حلقه به گوش نظر مردان استلعل و یاقوت به ناقص گهران ارزانیپاکی ظاهر و باطن گهر مردان استنقد هر طایفه ای در خور همت باشدآسمان دامن پر سیم و زر مردان استچون سر دار ز دستار گذشتن سهل استهر که سر داد درین راه، سر مردان استسرمه را چون به شبستان نظر بار دهند؟گرد غم چشم به راه نظر مردان استآسیای فلک و گرد حوادث در وینسخه ای از سر پر شور و شر مردان استچرخ، سیبی است که طفلی به هوا افکنده استدر مقامی که عروج نظر مردان استداغی از سینه عشاق گدایی داریمچون نخواهیم چراغی، گذر مردان استدر مقامی که سخن از هنر و عیب کنندعیب خود فاش نمودن هنر مردان استمرده رفتم به خرابات، مسیحا گشتماین چه فیض است که با بوم و بر مردان استبه ته بار گرانسنگ امانت رفتندکوه در تاب ز تاب کمر مردان استآب در دیده خورشید فلک گرداندنچشمه کاری ز فروغ گهر مردان استقسمت مردم بیدرد نگردد یارب!داغ ناسور که رزق جگر مردان استکف خاکستر صائب نشود چون اکسیر؟روزگاری است که خاک گذر مردان است
غزل شمارهٔ ۱۴۹۲ دل پر داغ گلستان سحرخیزان استنفس سوخته ریحان سحرخیزان استآه سردی که برآرند شب از سینه گرمشمع کافور شبستان سحرخیزان استدیده از مایده روی زمین دوخته اندخون دل، نعمت الوان سحرخیزان استسبز چون خضر ز چشم گهرافشان خودندچشم تر چشمه حیوان سحرخیزان استشب تاریک که در چشم جهان میل کشدسرمه دیده حیران سحرخیزان استآفتابی که بود ایمن از آسیب زوالفرش در کلبه ویران سحرخیزان استچمن سبز فلک با همه گلهای نجومتازه از دیده گریان سحرخیزان استگوی زرین مه و مهر درین سبز چمنروز و شب در خم چوگان سحرخیزان استآفتابی که بود چشم و چراغ عالمخجل از چهره تابان سحرخیزان استچشم دولت که به بیدار دلی مشهور استنسخه خواب پریشان سحرخیزان استخیمه بیرون ز سراپرده سکان زده اندآسمان مرکز دوران سحرخیزان استدل پر آبله و دیده پر قطره اشکصدف گوهر غلطان سحرخیزان استخط کشیدن به دو عالم ز خداجوییهامد بسم الله دیوان سحرخیزان استگوشه دل که بود تنگتر از دیده مورعرصه ملک سلیمان سحرخیزان استلیلت القدر جهان دارد اگر صبحدمیچهره تازه خندان سحرخیزان استهر چراغی که کند خیره نظر را نورشروشن از سینه سوزان سحرخیزان استحاصل هر دو جهان را به فقیری دادنریزش سهلی از احسان سحرخیزان استآبشان گر چه بود خون جگر، نان لب خشکعالمی ریزه خور خوان سحرخیزان استمشو از اس دل نازک ایشان غافلکه اثر گوش به افغان سحرخیزان استخامش از شکوه چرخند که همچون خاتمگردش چرخ به فرمان سحرخیزان استنیست ممکن که گذارند به بستر پهلوشوق تا سلسله جنبان سحرخیزان استچه عجب گر به دعایی دل شب یاد کنندصائب از حلقه بگوشان سحرخیزان است
غزل شمارهٔ ۱۴۹۳ خلوت فکر، پریخانه خاموشان استگفتگو ابجد طفلانه خاموشان استگوش امن و دم آسوده و آرامش جانجمع در بزم حکیمانه خاموشان استبادپیمای سخن خاک ندارد در دستگنج در گوشه ویرانه خاموشان استمطلب نور بصیرت ز پریشان سخنانکاین چراغی است که در خانه خاموشان استباده ای خاص بود هر قدحی را اینجادل روشن می پیمانه خاموشان استصدف از راز دل بحر خبرها داردمخزن راز، نهانخانه خاموشان استگر چه پروانه ندارد خطر از شمع خموشحرف یک سوخته پروانه خاموشان استنور فیضی که دو عالم به چراغش جویندهمه شب شمع سیه خانه خاموشان استخواب در پرده چشمش نمک سوده شودهر که را گوش به افسانه خاموشان استراز پوشیده نه کوزه سربسته چرخدر لب خامش پیمانه خاموشان استصورتی را که توان داد به معنی ترجیحنقش دیوار صنمخانه خاموشان استنیست بر مهره گل دیده بالغ نظراناز نفس سبحه صد دانه خاموشان استبه گریبان تأمل سر خود دزدیدنصدف گوهر یکدانه خاموشان استاگر آن مخزن اسرار کلیدی داردبی سخن، قفل در خانه خاموشان استبال طوطی که به اقبال سخن سبز شده استیکقلم سبزه بیگانه خاموشان استمی نابی که ندارد رگ خامی صائبفرش در گوشه میخانه خاموشان است
غزل شمارهٔ ۱۴۹۴ نمک عشق در آب و گل درویشان استحاصل روی زمین در دل درویشان استنور خورشید به ویرانه فزون می افتدبیشتر لطف خدا شامل درویشان استدل بیدار ازین صومعه داران مطلبکاین چراغی است که در محفل درویشان استگر چه از هر جگر چاک به حق راهی هستراه نزدیکترش از دل درویشان استسیل از خانه به دوشان چه تواند بردن؟دل دریای خطر ساحل درویشان استنغمه بال وپر سیرست سبکروحان راناله نی حدی محمل درویشان استدر زمینی که ازو بوی دل آید به مشامپا بیفشار که سر منزل درویشان استمی کند سلطنت فانی خود را باقیپادشاهی که دلش مایل درویشان استدل پر آبله از سینه زهاد مجویجای این گنج گهر در دل درویشان استپیش شمشیر قضا دست نمی جنبانندجگر شیر کباب دل درویشان استکیمیایی که ازو قلب جهان زر گردددر رکاب نظر کامل درویشان استدر بساط من سودازده ز اسباب جهاننیم جانی است اگر قابل درویشان استچرخ با این همه انجم که در او می بینیمشتی از خرمن بی حاصل درویشان استجلوه نور حق از خاک سیه می بیننددر و دیوار کجا حایل درویشان است؟گر چه از مردم دنیاست به ظاهر صائبطینت خاکی او از گل درویشان است
غزل شمارهٔ ۱۴۹۵ صدف بحر بقا سینه درویشان استگوهر آن، دل بی کینه درویشان استهر چه دارد فلک از بهر فقیران داردماه نو صیقل آیینه درویشان استمشت خونی که دل نافه ازو پر خون استدر ته خرقه پشمینه درویشان استچهره نعمت الوان شهان چون لالهداغ نان جو و کشکینه درویشان استنیست در هفته ارباب توقع تعطیلصبح شنبه شب آدینه درویشان استمی شود دل ز قبول نظر خلق سیاهدست رد صیقل آیینه درویشان استدل آسوده ز گنجینه شاهان مطلباین گهر در صدف سینه درویشان استنیست امروز هواخواه فقیران صائبمخلص و بنده دیرینه درویشان است
غزل شمارهٔ ۱۴۹۶ لب خاموش نمودار دل پر سخن استجبهه بی گره آیینه خلق حسن استچون خدنگی که کند دست در آغوش کمانبه میان رفتن من بهر کنار آمدن استوادی عشق نگردد به گرانجانی قطعقدم اول این راه سفر در وطن استمانع وحدت عارف نشود کثرت خلقبیشتر خلوت این طایفه در انجمن استباده در ساغر من خون جگر می گرددخاک پیمانه من از گل بیت الحزن استسرمه از فیض سفر مایه بینش گردیدصیقل تیرگی بخت جلای وطن استلب افسوس مرا زخم پشیمانی نیستدست بر هم زدن من مژه بر هم زدن استپنبه از گوش برون کن که بناگوش سفیددم صبحی است که صبح دوم آن کفن استجز خراش جگر و چهره خونین صائبدیگر از نام چه در دست عقیق یمن است؟
غزل شمارهٔ ۱۴۹۷ کلک من شعله برجسته این نه لگن استشمع من باعث دلگرمی هفت انجمن استخراشیده نگردد، نشود صاحب نامدل رنگین سخنان همچو عقیق یمن استبه که مقراض به سررشته امید زنمزخم را بخیه درین ملک ز تار کفن استزرپرستان بپرستند چو خورشید بلندکرم شب تابی اگر در دل زرین لگن استبه سر آمد شب غربت، غم دل کرد سفربعد ازین فصل شکر خنده صبح وطن استنارسا گر نبود مستمع صاحب هوشکوتهی زینت شایسته زلف سخن استسخن است این که شود تشنه لبی کم ز عقیقلب او می مکم و آتشم اندر دهن است
غزل شمارهٔ ۱۴۹۸ شور شیرین سخنان در به هم آمیختن استسرمه ناله زنجیر ز هم ریختن استامتحان کردن شمشیر به این خاک نهادجرعه اول مینا به زمین ریختن استساختن غالیه آلود سر زلف ترامشک را با جگر سوخته آمیختن استمژه ها را به هم افکنده ز شوخی چشمشمست را کار همین فتنه برانگیختن استدل به تار نفس سست مبند از غفلتکه بر هر دم زدن آماده بگسیختن استبر سر داغ کهن، داغ نهادن صائبگل ز بسیاری گل بر سر هم ریختن است
غزل شمارهٔ ۱۴۹۹ گریه ابر بهار از دل پر درد من استچهره زرد خزان از نفس سرد من استبه چه تقریب مه از هاله حصاری شده است؟گر نه شرمنده ز حسن مه شبگرد من استغوطه در چشمه شمشیر زدن آسان نیستجای رحم است بر آن کس که هماورد من استپسته پوچ محال است که خندان گرددسینه چاک گواه دل پر درد من استسالها شد که برون رفته ام از خود صائبآنچه مانده است درین عرصه به جا، گرد من است
غزل شمارهٔ ۱۵۰۰ این چه لطف است که با یار وفادار من استکه به من همسفر و خانه نگهدار من استهر که را طبل رحیل از تپش دل باشددر بیابان طلب قافله سالار من استخواب در خلوت من حلقه بیرون درستتا خیال تو انیس دل بیدار من استفلک بی سروپا ذره شیدایی اوستآفتابی که نهان در پس دیوار من استمحو دیدار ترا پای سفر در خواب استورنه این دایره ها مرکز پرگار من استزشت را آینه صاف مکدر سازدچه عجب دشمن اگر منکر اطوار من است؟زان غباری که خط از روی تو انگیخته استمحنت روی زمین بر دل افگار من استاز تهیدستی خود شکوه ندارم صائبخار صحرای قناعت گل بی خار من است