غزل شماره ۱۵۱۱ چشم پر خون، صدف گوهر یکدانه اوستدل هر کس که شود زیر و زبر خانه اوستلیلی وحشی ما را نبود خلوت خاصروز هر کس که سیه گشت، سیه خانه اوستهر دل خسته که خون می چکد از فریادشمی توان یافت که ناقوس صنمخانه اوستبر لب هر که بود مهر خموشی جاویدبوسه زن از سر اخلاص، که پیمانه اوستاین پریشان سفرانی که درین بادیه اندهمه را روی توجه به در خانه اوستحرف آن سلسله زلف، مسلسل بادا!که شب هستی ما زنده به افسانه اوستآن که سجاده اش از سینه بی کینه ماستدل صد پاره ما سبحه صد دانه اوستهر چراغی نکند دیده ما را روشنما و آن شمع که نه دایره و پروانه اوستهیچ کس گرد دل ما نتواند گردیدکاین شکاری است که در پنجه شیرانه اوستدام او می کند آزاد ز غم ها دل راسیر چشمی ز دو عالم، اثر دانه اوستاین کهن قصر که پشت سر طوفان دیده استبی قرار از اثر جلوه مستانه اوستچاره دردسر هستی ناقص صائبگر ز من می شنوی، صندل بتخانه اوستآشنایی که ز من دور نگردد صائبدر خرابات جهان معنی بیگانه اوست
غزل شماره ۱۵۱۲شوق را شهپر توفیق سبکباری توستراه نزدیک فنا، دور ز خودداری توستدامن دشت فنا پاکترست از کف دستسنگ اگر هست درین راه، گرانباری توستچون پریشان نگذاریم قدم چون سیلاب؟لغزش ما به تمنای نگهداری توستچون نگیرد نفس دام تو از کثرت صید؟خط آزادی کونین، گرفتاری توستخواب در چشم مده راه به افسانه مرگکه شب کاکل او زنده ز بیداری توستچون به خواری کشم ای عشق ز کوی تو قدم؟عزت روی زمین در قدم خواری توستچشم بدبین به نی کلک تو صائب مرساد!خاک، گنجینه گوهر ز گهرباری توست
غزل شماره ۱۵۱۳هر که دارد نظری واله زیبایی توستحلقه دام تو از چشم تماشایی توستنیست هر چند در این سرو قدان کوتاهیعلم این صف آراسته رعنایی توستاین که هر طایفه ای قبله خاصی دارندنیست بیجا، سببش جلوه هر جایی توستمد احسان محیط تو رسا افتاده استلاف یکتایی هر قطره ز یکتایی توستگر چه در حجله نازست رخت پرده نشینشور هر انجمن از انجمن آرایی توستکیست بی پرده به خورشید نظر باز کند؟چشم پوشیده ما حجت پیدایی توستزلف چون سرکشی از شانه تواند کردن؟نبض جان همه در پنجه گیرایی توستموج بی جنبش دریا ره خوابیده بودهر که را درد طلب هست ز جویایی توستآب حیوان که سکندر ز تمنایش سوختدر سیه خانه مغزی است که سودایی توستاز لطافت نتوان یافت کجا می باشیجای رحم است بر آن کس که تماشایی توستروزن از مهر جهانتاب بصیرت داردنور آگاهی ما پرتو بینایی توستکیست صائب که به توحید تو گویا گردد؟قوت بازوی کلکش ز توانایی توست
غزل شماره ۱۵۱۴در کف هر که بود ساغر می، خاتم ازوستهر که در عالم آب است همه عالم ازوستهر که پوشید نظر، گوهر بینایی یافتهر که پرداخت دل از وسوسه جام جم ازوستهوس تخت سلیمان گرهی بر بادستهر که در حلقه انصاف بود خاتم ازوستدم جان بخش همین قسمت روح الله نیستهر که لب از سخن بیهده بندد دم ازوستبه من کار فرو بسته کجا پردازد؟آن که پیشانی گل در گره شبنم ازوستدم همت ز لب خامش پیمانه طلبکه درین عهد گلستان کرم را نم ازوستبه جز از خامه صائب نتوان داد نشانرگ ابری که همه روی زمین خرم ازوست
غزل شماره ۱۵۱۵هر که از حمد تو خاموش نگردد دم ازوستهر که در حلقه ذکر تو بود خاتم ازوستخط پیمانه محیط است به اسرار جهانهر که در عالم آب است همه عالم ازوستغافل از پاس نفس هر که نگردد چون صبحروی خندان، دم جان بخش، دل بی غم ازوستنیست جز جبهه واکرده ارباب کرمگل ابری که گلستان جهان خرم ازوستدر کف خاک اگر رشته امیدی هستخارخاری است که در جان بنی آدم ازوستآب شمشیر گواراست اگر او ساقی استمد انعام بود زخم اگر مرهم ازوستما لب خشک به سرچشمه حیوان ندهیمکاین سفالی است که خون در دل جام جم ازوستدست خالی است چو میزان ز دو سر قسمت مامایه از هر که بود، سود دو عالم هم ازوستهوس ملک سلیمان گرهی بر بادستقامت هر که خم از سجده شود، خاتم ازوستچه عجب قامت اگر راست نسازد صائبعشق دردی است که در پشت فلک ها خم ازوست
غزل شماره ۱۵۱۶ بند و زندان گرامی گهران از جاه استیوسف ما به عزیزی چو رسد در چاه استراستان از سخن خویش نگردند به تیغشمع تا کشته شدن با همه کس همراه استهر قدر جامه او بر قد سروست درازجامه سرو سهی بر قد او کوتاه استبه چه امید کسی از وطن آید بیرون؟منزل اول یوسف چو درین ره چاه استخال شبرنگ بر آن گوشه ابرو صائبعارفان را به نظر نقطه بسم الله است
غزل شماره ۱۵۱۷هر قدم سست کی از وادی ما آگاه است؟دم شمشیر فنا جاده این راه استلب بی آه به ماتمکده گردون نیستاین نه خط است به دور لب ساغر، آه استگر چه ظاهر به سر زلف نمی پردازداز پریشانی من موی به موی آگاه استدر ره عشق کسی را خبر از منزل نیستخضر این بادیه چون ریگ روان گمراه استخست چرخ که صد جامه اطلس داردتا به حدی است که پیراهن یوسف چاه استصائب امروز تویی ز اهل سخن قدرشناسکه به غیر از تو ز مقدار سخن آگاه است؟صائب از قافله عشق مدد می طلبدیوسف طبع که عمری است اسیر چاه است
غزل شماره ۱۵۱۸عمر سرگرمی ارباب هوس کوتاه استرشته زندگی شعله خس کوتاه استبر گرفتاری خود سخت دلم می لرزددام پر رخنه و دیوار قفس کوتاه استچشم دارم که درین هفته خداگیر شوددزد معنی که ازو دست عسس کوتاه استعاقل از دشمن عاجز به محابا گذردمشو ای آینه ایمن که نفس کوتاه استعقل چوبی است که هر طفل سوارست بر اوعشق شاخی است کز او دست هوس کوتاه استدر ریاضی که منم نغمه سرایش صائبسرمه را دست تعدی ز نفس کوتاه است
غزل شماره ۱۵۱۹نه همین مشک مرا خون جگر ساخته استعشق بسیار ازین عیب هنر ساخته استدر ته سنگ ملامت، دل خوش مشرب ماکبک مستی است که با کوه و کمر ساخته استمطلبی نیست کز آن بحر کرم نتوان یافتصدف از ساده دلیها به گهر ساخته استکشتی از بحر گهر خیز به خشکی بسته استطوطیی کز لب لعلش به شکر ساخته استدامن شب مده از دست که این بحر گهرنفس سوخته را عنبر تر ساخته استمی تواند ز بناگوش بتان گلها چیدهر که چون زلف ز هر حلقه نظر ساخته استکیمیایی است قناعت که به شیرین کاریخاک را در دهن مور شکر ساخته استیک نظر با رخ آن دلبر نوخط چه کند؟که ز هر حلقه خط، روی دگر ساخته استرفته آرام و قرار از رگ جانها، تا زلفدست خود حلقه بر آن موی کمر ساخته استنیست پیکان تو از سینه صائب دلگیربا لب خشک صدف، آب گهر ساخته است
غزل شماره ۱۵۲۰که به سیب ذقنش چشم هوس دوخته است؟که سهیل (از) عرق شرم برافروخته استچون ز آتشکده دل به سلامت گذرد؟آن که از پرتو مهتاب رخش سوخته استما چو طاوس ز بال وپر خود در دامیمدام زلف تو چه صد چشم به ما دوخته است؟ترتیب کرد مرا عشق و به جایی نرسیدابر نیسان چه کند، دانه ما سوخته استخنده صبح به فانوس تجلی داردتا ز شمع رخت آیینه برافروخته استدر زبان آوری خانه ما حرفی نیستنه چو طوطی سخن از آینه آموخته استبوسه ای گر نربوده است ز یاقوت لبشدهن لاله چرا تا به جگر سوخته است؟آتش از خانه همسایه به همسایه فتدصائب از پهلوی دل درد و غم اندوخته است