انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 24 از 29:  « پیشین  1  ...  23  24  25  ...  29  پسین »

Mansour Hallaj | ديوان اشعار منصور حلاج


زن

 
دلا تا کي ز ناداني همه نقش جهان بيني

دلا تا کي ز ناداني همه نقش جهان بيني
صفا ده ديده خود را که تا ديدار جان بيني

چو در بند صور باشي همه خاک آيدت گيتي
چو از صورت برون آئي جهان پر گلستان بيني

ز عشق پرده سوز اي دل بعالم آتشي افک
ن که تا در زير هر پرده جمال دلستان بيني

از اين و آن حجاب آمد ترا در راه عشق اي دل
چو در دلدار پيوندي نه اين بيني نه آن بيني

ز کثرت جان خرم را غم و اندوه ميزايد
بوحدت آي تا خود را هميشه شادمان بيني

تن از ديدار جان مانع شود چشم جهان بين را
حجاب تن چو برداري جمال جان عيان بيني

کف تيره حجاب آمد ز آب صافي اي صوفي
هلا بشکاف اين کف را که تا آب روان بيني

صدف تا نشکني گوهر نيايد در نظر پيدا
چو بشکستي صدف در وي بسي گوهر نهان بيني

سحاب تيره چون آمد ز مهر و مه شود حايل
چو ابر از پيش برخيزد تو مهر و مه عيان بيني

مجرد شو ز خويش آنگه در اين دريا قدم درنه
که چون با خويشتن آئي نهنگ جان ستان بيني

اگر با خويشتن عمري بسر در راه او پوئي
نه از مقصد نشان يابي نه اين ره را کران بيني

ز خاک درگه مردي بچشم دل بکش گردي
پس آنگه در جهان بنگر که تا جان جهان بيني

ز فيض رحمت ايزد طراز آستين يابي
اگر در چشم دل زان در غبار آستان بيني

بجيب همت ارزاني بدارالملک رباني
ز سوي حضرت قدسي جنيبتها روان بيني

پي معراج روحاني برآ زين فرش ظلماني
که تا بر عرش رحماني ز جذبه نردبان بيني

براق برق جنبش را چو در ميدان برانگيزي
کمينه جاي جولانش ز اوج آسمان بيني

در آن ميدان چو قلاشان سبکره کي تواني شد
ز جوش غفلت از دوشت چو گوش دل گران بيني

اگر دست غم عشقش عنان همتت گيرد
ملک اندر رکاب آيد فلک را همعنان بيني

نقوش نفس شهواني چو از خاطر برون راني
رموز سر غيبي را ز خاطر ترجمان بيني

سمند همت ار يابي بهل آرايش حکمت
چه حاجت مرکب جم را که تا بر گستوان بيني

ز شيطان از چه پرهيزي چو با رحمان بود کارت
ز رهزن از چه انديشي چو حق را پاسبان بيني

ز گفتار و زبان داني چو در حيرت فروماني
بگاه کشف اسرارش همه تن را زبان بيني

اگر از تن برون آئي درآئي در حريم جان
وگر از خود فنا گردي بقاي جاودان بيني

اگر اي طاير قدسي ز حبس تن برون آئي
ز شاخ سدره طوبي نخستين آشيان بيني

بده جان و غمش بستان از ايرا اندرين سودا
نه در دنيا پشيماني نه در عقبي زيان بيني

خليل آسا ز عشق او درآ در آتش سوزان
که در هر گوشه آتش هزاران بوستان بيني

حذر کم کن اگر آتش بود پر اخگر و شعله
کز اخگر لاله ها يابي ز شعله ارغوان بيني

تو از خود ناشده فاني نيابي وصلت باقي
کنار دوست چون يابي که خود را در ميان بيني

خيانت چيست ميداني در اينره خويشتن ديدن
ز خود بگذر در او بنگر امين شو تا امان بيني

اگر چون روح رباني خدا خواهي شرف يابي
وگر چون نفس شهواني هوا جوئي هوان بيني

ز غير او ستان دل را چو او را دلستان داني
ز عيب آخر تبرا کن چو او را غيب دان بيني

ز دست دل مده دردش اگر درمان هميخواهي
مشو دور از بر عيسي چو خود را ناتوان بيني

مشو مغرور اين عالم که چون بر هم نهي ديده
نه تاج خسروان يابي نه طغراي طغان بيني

گه از حسن و جمال او نهاد تو شود فرخ
گه از نقش خيال او بهار اندر خزان بيني

نه آن فرخ نهار است آنکه باشد ظلمت شامش
نه آن خرم بهار است اين که آنرا مهرگان بيني

ز ويراني مترس اي جان که چون دل گشت ويرانه
غمش در کنج اين ويران چو گنج شايگان بيني

ز کبر و از ريا بگذر بکوي کبريا تا تو
ز قبض و رحمت ايزد ردا و طيلسان بيني

جهان شو از جهان زيرا جهان دير مغان آمد
که در وي اختر و گردون هم آتش هم دخان بيني

بخاک فرش ظلماني ميالا دامن همت
که تا عرش جهان باني و راي لامکان بيني

چو دل از درد خرم شد دل از دلدار برتابي
چو قلب از عشق صافي شد جهان اندر جنان بيني

حسين از دامن مردي بچشم جان بکش گردي
که با اين چشم نوراني نشان بي نشان بيني

چو گرد آلوده موئي را زمين بوسي کني يکدم
ز يمن همتش خود را خداوند زمان بيني

برافشان دست از دستان بيا با دوستان بنشين
که تا ز اسرار روحاني هزاران داستان بيني
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
گر تو روي دل خود آينه سيما بيني


گر تو روي دل خود آينه سيما بيني
چهره دوست در آن آينه پيدا بيني

چون تو از ظلمت هستي نفسي باز رهي
همه آفاق پر از نور تجلي بيني

دل بآب مژه و آه جگر صافي کن
تا چو آيينه پاکيزه مجلي بيني

از دم و نم رخ آئينه شود تيره وليک
روي آئينه دل زين دو مصفا بيني

بزم اقبال تو آراسته گردد آندم
که چراغ از تف جان و مژه شعلا بيني

چند گوئي که نديدم اثر طلعت دوست
ديده از خواب گران باز گشا تا بيني

سر موئي اگر از سر هويت داني
دوست را در همه آفاق هويدا بيني

رشته صد تو بود اندر نظر ظاهر بين
چو سر رشته بيابي همه يکتا بيني

گر بباران نگري قطره فزونست از حد
چون بدريا برسد خود همه دريا بيني

نور انجم چو بياميخت نگردد ممتاز
گر چه بر چرخ بسي گوهر رخشا بيني

يک مسمي چو تجلي کند از بهر ظهور
اختلاف صور و کثرت اسما بيني

سوي وحدت نظري کن بکمال اخلاص
تا در او اسم و صفت عين مسمي بيني

واحدي در همه اعداد چنان سياريست
سريان احد اندر همه اشيا بيني

سبل هستي خود دور کن از ديده دل
تا رخ دوست بدان ديده بينا بيني

اختلافت صور آمد سبب کثرت و بس
چون ز تنها گذري دلبر تنها بيني

سقف ديوار چو مانع شود از پرتو شمس
نور خورشيد بهر خانه ز مجرا بيني

صورت جزوي هر خانه چو ويران گردد
نور بي شايبه کثرت اجزا بيني

پنبه از گوش بدر کن که همي گويد يار
من چو اندر نظرم چند بهر جا بيني

قانع وعده فردا شده اي خود چه شود
اگر امروز تو فردائي ما را بيني

ما چو بحريم و تو چون قطره ز ما گشته جدا
چون تو دريا برسي خود همه دريا بيني

تو نقاب رخ مائي چو ز خود باز رهي
بي حجاب از رخ ما جاي تماشا بيني

ما چو آبيم تو چون کف که بود بر سر آب
چون ز کف درگذري آب همانا بيني

ما چو دريم گرانمايه و تو چون صدفي
چون صدف را شکني لؤلؤي لالا بيني

ديده از ما طلب و چهره بدان ديده ببين
کي بهر ديده حسين روي دلارا بيني

بنده يار شوي شاهي عالم يابي
خواري عشق کشي عزت والا بيني

رنج نابرده کجا گنج بدستت آيد
درد ناديده کجا روي مداوا بيني

شوره از خاک دمد پس گل و سنبل رويد
غوره از تاک رسد پس مي حمرا بيني

وعده يسر پس از عسر بود در قرآن
طلعت نوروز بعد از شب يلدا بيني

خطر باديه مردانه دو سه روز بکش
کآنچه دلبر کند آنرا همه زيبا بيني

در هواهاي هويت به پر عشق بپر
کآشيان برتر ازين عرش معلا بيني

منتهاي سفر روح قدس را در سر
گاه معراج دلت پايه ادني بيني

آن محبت که ظهور همه از جوشش اوست
تو مپندار که او را شنوي يا بيني

روح را در طلبش عاجز و حيران يابي
عقل را در صفتش واله و شيدا بيني

آفت جان و دل گوشه نشينان عشقست
که بهر گوشه از او فتنه و غوغا بيني

آتش عشق گهي در دل يوسف يابي
گاه در جان غم اندوز زليخا بيني

نازنيني است که گه ناز کند گاه نياز
تا تو در وي صفت وامق و عذرا بيني

گاه از ديده مجنون نگرد در ليلي
گاه در ديدنش از ديده ليلا بيني

آنچنان گنج که در عرش نگنجيد حسين
ديده بگشاي که در کنج سويدا بيني
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
اي دل چه پاي بسته بند علايقي


اي دل چه پاي بسته بند علايقي
بگذر ز خلق اگر تو طلبکار خالقي

در نه قدم بباديه شوق چون جمال
گر بر جمال کعبه مقصود عاشقي

اندر فضاي گلشن جانست مسکنت
در تنگناي گلخن صورت چه لايقي

کي پاي بر بساط حريم حرم نهي
تا تو نشسته بر سر دست و تمارقي

آثار تو چو مشعله روز روشن است
هر چند تيره حال چو شبهاي عاشقي

شاهان نهاده رخ بسم اسب از شرف
تو از خري فتاده بصف در بيادقي

با هيچکس مواصلت اندر جهان مجوي
کز هر چه هست در همه عالم مفارقي

قطع علايق است کليد در بهشت
طوبي لک ار نه بسته بند علايقي

گوئي که مهر حضرت او رهبر من است
کو مهر اگر چو صبح در اين قول صادقي

تا کي کني طباح نجاح اندر اين قفس
پر باز کن که بلبل باغ حدايقي

بگشاي پرو بال و گذر کن ز هفت و نه
کز سه و چار و پنج و شش اندر مضايقي

وز دمنه شکوک مشام هوا تو بند
گر طالب شميم رياض حقايقي

کي پي سپر کني درجات رفيع را
تا پاي بند حل نجات دقايقي

گر تو عبادت از پي جنت همي کني
عابد نه اي بفتوي عشاق فاسقي

گويند قدسيان بر تو طرقوا مدام
محبوس اين محل و درود طوارقي

بيرون سپيد و دل سيهي همچو آينه
يکرنگ و صاف گرد و رها کن منافقي

حوري روح چهره خود کي نمايدت
با ديو نفس تا تو برغبت موافقي

حسن عذار روح چو هرگز نديده اي
زان بسته حکايت عذرا و وامقي

گر پيرو فرشته جان نيستي حسين
با ديو نفس خود نه همانا موافقي
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
از دست شر نفس از آن روي ايمني


از دست شر نفس از آن روي ايمني
کاندر سپاه سايه خيرالخلايقي

تا همچو سايه بر در او گشته اي مقيم
مانند آفتاب جهانتاب شارقي

از يمن راي روشن او همچو ماه و مهر
نور مغاربي و فروغ مشارقي

او بوالوفا و تو ز وفاي ولاي او
هر دم نبيل دولت و اقبال واثقي

اي آنکه از سوابق الطاف کردگار
بر فارسان حليه تحقيق سابقي

دارند اهل فضل بذات تو افتخار
کز فاضلان جمله آفاق فايقي

از روي فضل مفخر اهل مدارسي
در حسن خلق رهبر اهل خوانقي

مصباح فضل را بداريت تو موقدي
اصباح شرع را بهدايت تو فايقي

در وادي مقدس قدوسيان غيب
علمت کشد بجودي و حکمت شوايقي

زان سر که در سرادق غيب است سر آن
ما را چو محرم حرم آن سرادقي

ره ده در آن حرم من محروم را از آنک
من بس بعيد و تو بجنابش ملاصقي

اي عيسي زمانه تو داني دواي ما
کاندر علاج خسته دلان نيک حاذقي

در کام جان خسته دلان ريز جرعه اي
زان خمر بي خمار که هر لحظه ذائقي

ما را خلاص ده ز بطالت بحق آنک
حق را ز غير حق چو تو فاروق فارقي

زاري کنان بقاي تو خواهم بصدق از آنک
بازار اهل صدق و صفا را تو نافقي
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
ايکه در اقليم دلها حاکم و سلطان توئي


ايکه در اقليم دلها حاکم و سلطان توئي
جمله عالم يک تن تنها و در وي جان توئي

از که جويم انس دل چون مونس جان ياد تست
با که گويم درد خود هم غايت درمان توئي

گر لب از گفتار بندم هم توئي انديشه ام
ور بنالم از فراقت همدم افغان توئي

پرده ها انگيختي بر خلق بهر احتجاب
در پس هر پرده ديدم شاهد پنهان توئي

قدرتت چوگان و عالم گوي و ميدان لامکان
فارس چابک سوار شاهد ميدان توئي

آن و اين گفتن مرا عمري حجاب راه بود
چون گشادي چشم من ديدم که اين و آن توئي

گر چه ويران شد دل عاشق ز دردت باک نيست
گنج پنهان چون در آن کنج دل پنهان توئي

عاشق و معشوق را اي عشق با تو کار نيست
ناله يعقوب و حسن يوسف کنعان توئي

جان رنجور حسين از تو شفا دارد اميد
اي خدائي که مفرح بخش رنجوران توئي
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
گر عشق ازل بدرقه راه نبودي


گر عشق ازل بدرقه راه نبودي
جانم ز حريم حرم آگاه نبودي

گر طالب حق دامن پيري نگرفتي
شايسته درگاه شهنشاه نبودي

گر طور ز موسي نبدي از اثر عشق
سر مست تجلي رخ شاه نبودي

گر کعبه ز احمد نشدي صاحب تشريف
تا حشر سزاوار چنين جاه نبودي

گر شاه خلايق نشدي جلوه گر حسن
چندين تتق و خيمه و خرگاه نبودي

منصور ز جانبازي خود شوق نکردي
گر جذب نهانيش ز درگاه نبودي

گر جان حسين از غم فرقت نشدي ريش
هر دم جگرش سوخته از آه نبودي
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
فرخنده زماني که تو ديدار نمائي


فرخنده زماني که تو ديدار نمائي
فرخ نفسي کز در عشاق درآئي

ني صبر مرا کز تو زماني بشکيبم
ني طاقت آنم که تو ديدار نمائي

در پرده نهاني و من از عشق تو سوزان
اي واي از آن لحظه که از پرده برآئي

گويند که از پرتو انوار جمالت
سوزند جهاني چو نقابي بگشائي

در پيش تو جانباختن و سوختن اي جان
زان به که بسوزد دلم از داغ جدائي

عار آيدم از سلطنت ملک دو عالم
گر بر در تو باشدم امکان گدائي

شاهان جهان بنده درگاه حسين اند
تا گفته اي از لطف که تو بنده مائي
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
اگر تو عاشق حسني چرا وابسته جاني


اگر تو عاشق حسني چرا وابسته جاني
روان بگذر ز جان اي دل اگر جوياي جاناني

غم سوداي عاشق را چه شاديهاست اندر پي
جراحتهاي جانان را چه راحتهاست پنهاني

اگر سلطانيت بايد بيا درويش اين در شو
که سلطاني ست درويشي و درويشي ست سلطاني

درخت آتشين عشقست اندر وادي ايمن
اناالله بشنوي از وي اگر موسي عمراني

اگر آتش فرو گيرد همه آفاق عالم را
سمندروار اي عاشق در آتش رو بآساني

خليل عشق جاناني مپرهيز از تف آتش
که آتش با خليل او کند رسم گلستاني

حجاب او توئي اي دل برو از خويشتن بگسل
که از سبحات وجه او رسد انوار سبحاني

چو ميداني که گنج شه بود در کنج ويرانها
براي نقد عشق او رضا در ده بويراني

بخلوت خانه وصلت مرا ره ده که در عشقت
بجان آمد حسين اي جان در اين وادي ز حيراني
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
بشارت باد اي عاشق که يار آمد بمهماني


بشارت باد اي عاشق که يار آمد بمهماني
سبک جان را نثارش کن مکن ديگر گرانجاني

چرا آشفته عقلي گر از عشقش خبر داري
چرا وابسته جاني اگر جوياي جاناني

اگر خواهي که عشق او گريبان گير جان گردد
برافشان دامن همت ز گرد عالم فاني

الا اي طاير قدسي در اين گلشن چه ميپوئي
مگر يادت نمي آيد ز گلشنهاي روحاني

چو بومان گرد هر ويران چرا سرگشته ميکردي
بسوي شاه خود بازآ که تو شهباز سلطاني

برآور يکنفس از جان بسوزان اين دو عالم را
که تا جانان پديد آيد از اين جلباب ظلماني

به تيغ عشق قربان شو شهيد عشق جانان شو
که تا عمر ابد يابي بحکم نص فرقاني

دلا در بوته عشقش دمي بگداز و صافي شو
که نقد قلب نستانند صرافان رباني

حسين ار بنده فرمان شوي سلطان عشقش را
سلاطين جهان الحق کنندت بنده فرماني
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
بار ديگر فتنه اي در انس و جان انداختي


بار ديگر فتنه اي در انس و جان انداختي
چهره بنمودي و آتش در جهان انداختي

از براي خاکساران بر سر کوي طلب
فرش عزت بر فراز آسمان انداختي

عشق را سرمايه اي داده ز حسن دلبران
شورش و آشوب در کون و مکان انداختي

بوئي از گلزار لطف خويش بخشيدي بگل
غلغلي در بلبلان بوستان انداختي

تيغ بي باکي نهاده در کف سلطان عشق
رسم يغماي خرد در ملک جان انداختي

داده وحدت را ظهور اندر جلابيب صور
نام کثرت در ميان اين و آن انداختي

لب فرو بستم ز اسرارت ولي از جرعه اي
بيخودم کردي و آخر در زبان انداختي

حسن را با ناز پيوستي و در اهل نياز
عشق و تقوي را جدائي در ميان انداختي

از محبت شعله اي افروختي وز پرتوش
شعله در جان حسين ناتوان انداختي
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 24 از 29:  « پیشین  1  ...  23  24  25  ...  29  پسین » 
شعر و ادبیات

Mansour Hallaj | ديوان اشعار منصور حلاج


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA