انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 25 از 29:  « پیشین  1  ...  24  25  26  27  28  29  پسین »

Mansour Hallaj | ديوان اشعار منصور حلاج


زن

 
اي عشق منم از تو سرگشته و سودائي


اي عشق منم از تو سرگشته و سودائي
وندر همه عالم مشهور بشيدائي

در نامه مجنون تا از نام من آغازند
زين بيش اگر بردم سر دفتر دانائي

اي باده فروش من سرمايه جوش من
از تست خروش من من نايم و تو نائي

سرمايه ناز از تو هم اصل نياز از تو
هم وامق شيدائي هم دلبر عذرائي

گر زندگيم خواهي بر من نفسي در دم
من مرده صد ساله تو جان مسيحائي

اول تو و آخر تو ظاهر تو و باطن تو
مستور ز هر چشمي در عين هويدائي

تيري ستم اندوزي بر ديده من دوزي
آخر چه جگر سوزي يارب چه دلارائي

پروانه صفت سوزان از شوق فشانم جان
تا گوئيم اي جانان تو سوخته مائي
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
چه حذر کنم ز مردن که توام بقاي جاني


چه حذر کنم ز مردن که توام بقاي جاني
چه خوش است جان سپردن اگرش تو ميستاني

هله تيغ عشق برکش بکش اين شکسته دل را
که ز کشتن تو يابد دل مرده زندگاني

پي جستن نشانت ز نشان خود گذشتم
که کسي نشان نيابد ز تو جز به بي نشاني

ز خمار خودپرستي چو مرا نماند طاقت
قدحي بيار ساقي ز چنان مئي که داني

ز زلال خضر جامي بچشان و ده بقائي
که بجان رسيدم اي جان ز غم جهان فاني

نفسي مرو ز پيشم بنما جمال خويشم
بشکن هزار توبه که بلاي ناگهاني

گه جلوه جمالت قدح از حدق بسازم
که چشم شراب غيبي به پياله نهاني

لب ما و آستينت سر ما و آستانت
اگرم بخويش خواني و گرم ز پيش راني

چو حسين عاشقي تو که هزار ذوق يابد
بگه سئوال رويت بجواب لن تراني
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
رخ خويش اگر نمائي دل عالمي ربائي


رخ خويش اگر نمائي دل عالمي ربائي
دو جهان بهم برآيد ز نقاب اگر برآئي

ز مشارق هويت چو بتابد آفتابت
ز ظلال اثر نماند ز کمال روشنائي

هله اي شه مجرد بنماي طلعت خود
نه توئي بهل نه اوئي نه مني بمان نه مائي

غم خويش با که گويم بکدام راه پويم
خبر تو از که جويم تو که در صفت نيائي

بجمال لايزالت بکمال بيزوالت
بگداز هستي ما که نماند اين جدائي

دل و دين چو ميربائي ز پس هزار پرده
چه قيامتي که باشد چو نقاب برگشائي

چو بنزد تست روشن که بحسن بي نظيري
عجب ار جمال خود را بکسي دگر نمائي

چو خليل عشق اوئي مگريز ز آتش دل
که گل و سمن برويد چو بآتش اندرآئي

تو سبوي پر ز آبي بکنار بحر وحدت
اگرت سبو شکسته تو شکسته دل چرائي

ز لباس هستي خود چو حسين شو مجرد
پس از آن درآ بدريا که تو مرد آشنائي
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
بيا ايکه جانرا مداوا توئي


بيا ايکه جانرا مداوا توئي
که ما دردمند و مسيحا توئي

جهان چون تن است و تو جان جهان
که چون جان نهان و هويدا توئي

چو ظاهر بباطن بياميختي
گهي ما تو باشيم و گه ما توئي

غلط ميکنم ما و تو خود کجاست
در آنجا که اي جان تنها توئي

بزن آتش اي عشق در ما و من
که ما جمله لائيم والا توئي

بهر گوشه اي از تو صد فتنه است
که سرمايه شور و غوغا توئي

تو معشوقي اي عشق و هم عاشقي
که ليلي و مجنون شيدا توئي

ز عالم چو آيينه اي ساختي
تماشاگر و هم تماشا توئي

فزايش نخواهم من از ديگري
که روح مرا راحت افزا توئي

ز هر ذره جلوه دهي حسن خويش
که در ديده پيوسته بينا توئي

گر آشفته آيد حديث حسين
تو معذور دارش که گويا توئي
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
دوش مرا رخ نمود دلبر روحانئي


دوش مرا رخ نمود دلبر روحانئي
داد بدست دلم سبحه سبحانئي

من چو بفرمان او سبحه گرفتم بدست
برد ز من دين و دل از ره پنهانئي

گشت دلم مست او جان شده پابست او
خورده هم از دست او باده جانانئي

سوي من شه نشان کرد جنيبت روان
کرد در اقليم جان غارت سلطانئي

آن شه پر مکر و فن داشت خرابي من
تا بنهد از کرم گنج بويرانئي

آه که از عشق دوست کين همه فتنه ازوست
عابد ديرينه شد عاشق رهبانئي

کرد ز خود فانيم داد پريشانيم
برد مسلمانيم آه مسلمانئي

سطوت عشق جليل ساخته بي قال و قيل
خون دلم را سبيل بر خطر جانئي

آه که از بيخودي من چه شغب ها کنم
گر نکند شاه من رسم نگهبانئي

دوست چو آمد عيان رفت حسين از ميان
عاريه دارد بدوش خلعت انسانئي
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
رواني نقد جان درباز اگر سوداي ما داري

رواني نقد جان درباز اگر سوداي ما داري
چو شمع از تاب دل بگداز اگر پرواي ما داري

شهنشاه جهان گردد غلام بنده فرمانت
چو بر منشور آزادي خط طغراي ما داري

چو از کبر و ريا رستي جمال کبريا بيني
بدان چشمي که نوراني ز خاک پاي ما داري

سر رشته بدستم ده مزن دم پاي از سرکن
اگر تو رأي غواصي در اين درياي ما داري

بهر سو چند ميپوئي چو مقصد کوي عشق آمد
چرا يار دگر جوئي چو دل جوياي ما داري

بچشمت ميل غيرت کش که غيري در نظر نايد
اگر تو ميل ديدار جهان آراي ما داري

بهر کس دل چو ميبندي نمي بيني که در عالم
بحسن و لطف و زيبائي کجا همتاي ما داري

جراحتهاي اين ره را چو راحتها شناس ار تو
هواي بزم روح افزاي راحت زاي ما داري

حسينا چون گداطبعان بهر مي لب نيالائي
اگر تو ذوق سرمستي از اين صهباي ما داري
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
جانم بسوخت از غم و بي غم نميکني


جانم بسوخت از غم و بي غم نميکني
داني جراحت دل و مرهم نميکني

گفتم کني عيادت ما از سر کرم
مرديم و پاي رنجه بماتم نميکني

ما از تو قانعيم بيک غمزه سالها
يارب چه موجبست که آن هم نميکني

جان مرا ز آتش حسرت بسوختي
جانا حذر ز آه دمادم نميکني

چون حسن خويش دمبدم افزون کني جفا
وز ناز و عشوه يک سر مو کم نميکني

جان مرا که محرم اسرار کبرياست
اندر حريم وصل تو محرم نميکني

تا گفتمت که اي گل خندان به بينمت
چشم مرا ز گريه تو بي نم نميکني

عالم ز عشق تو همه در شورشند وتو
هيچ التفات جانب عالم نميکني

رفت آنکه از جفاي تو فرياد کردمي
يا ذکر جور و ياد ز بيداد کردمي
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
اي کاشکي غم تو نصيب دلم شدي

اي کاشکي غم تو نصيب دلم شدي
تا با غم تو خاطر خود شاد کردمي

خسرو نيم که بر لب شيرين طمع کنم
باري همان وظيفه فرهاد کردمي

آن شد که در مقابل رخسار و قامتت
وصف لطافت گل و شمشاد کردمي

گر با دلم خيال تو ميساخت پيش از اين
والله که از وصال تو کي ياد کردمي

با من اگر جنايت عشقت قرين شدي
دل را ز قيد عقل خود آزاد کردمي

همچون حسين نامه هستي دريدمي
آنگاه درس عشق تو بنياد کردمي
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
هر جا که هست چون تو گلي سرو قامتي

هر جا که هست چون تو گلي سرو قامتي
از بلبلان خسته برآيد قيامتي

گر جان و دل بروي تو ايثار کردمي
باشد که ني کند دل و جانم غرامتي

ناصح نديده چهره ليلي چرا کند
مجنون خسته را ز محبت ملامتي

عالم چو از تطاول زلف تو در هم است
حال مرا چگونه بود استقامتي

صد آبروي يابم اگر باشدم بحشر
از خاک آستان تو بر رخ علامتي

عمري که غافل از رخ خوبت گذاشتم
ضايع گذشت و هست بر آنم ندامتي

چشم حسين چشمه خونين روان کند
هر جا که بي حبيب نمايد اقامتي
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
ايکاش در هواي تو من خاک گشتمي

ايکاش در هواي تو من خاک گشتمي
باري ز ننگ هستي خود پاک گشتمي

گر بودمي بشادي وصلت اميدوار
کي من ز درد هجر تو غمناک گشتمي

اي کاش در شکارگهت صيد بودمي
تا يک نفس مصاحب فتراک گشتمي

پيوسته سجدگاه ملک بودمي اگر
زير سم سمند تو من خاک گشتمي

چون عاقبت ز دست بتان کشته گشتني است
باري قتيل آن بت چالاک گشتمي

گر چون حسين خاک درت بودمي بقدر
چون عرش تاج تارک افلاک گشتمي
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 25 از 29:  « پیشین  1  ...  24  25  26  27  28  29  پسین » 
شعر و ادبیات

Mansour Hallaj | ديوان اشعار منصور حلاج


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA