غزل شمارهٔ ۱۶۸۲ مگیر غفلت خود سهل اگر چه یک نظرستکه تخم دوزخ عالم گداز یک شررستمیان خرمن گل غوطه چون تواند زد؟هنوز بلبل ما در حجاب بال و پرستبه قرب ظاهری از وصل فیض نتوان بردبیاض چشم صدف از ندیدن گهرستشکفته باش که در حلقه رضاکیشانجبین گشاده چو افتاد از بلا سپرستنفس درازی بلبل دلیل بیدردی استکه در جگر شکند ناله ای که با اثرستز حرف سخت ندارند باک بی ثمرانکه سنگ را سر پیوند نخل بارورستمریز خار به راه من ای سیاه درونکه خون در آبله اهل درد نیشترستفغان که رشته بی پا و سر نمی داندکه آب و رنگ و جودش ز پرتو گهرستاگر چه عشق فتاده است لامکان پروازخیال صائب ما را بلندی دگرست
غزل شمارهٔ ۱۶۸۳ سپاه عقل کم و لشکر ایاغ پرستچه عشرتی است که پروانه کم، چراغ پرستز هرزه خندی گل غنچه بی دماغ شده استز دست قهقه مینا دل ایاغ پرستفتاده است به روی گل و ز شوق هنوزلب پر آبله شبنم از سراغ پرستاگر به مرکز خود حق قرار می گیردتو فکر دل کن و فارغ نشین که داغ پرستحیا نمی دهدم فرصت سخن صائبدلم ز شکوه این باغبان و باغ پرست
غزل شمارهٔ ۱۶۸۴ به دل چو کوه، گران گر چه این کهن دیرستغنیمت است که سیلاب ما سبکسیرستدلی که بال و پر همتش نریخته استاگر چه در ته خاک است، آسمان سیرستمرا به میکده عزم شکست توبه رساندرسد به نیت خود هر که نیتش خیرستز نقش خود نتواند گذشت کوته بیناگر به کعبه رود بت پرست، در دیرستبه خود نیامدن اهل عشق تنبیهی استکه آشنایی خود، آشنایی غیرستز قلقل بط می عارفی شود آگاهکه با خبر چو سلیمان ز منطق الطیرستمدار چشم اقامت ز دولت دنیاکه سایه پر و بال هما سبکسیرستجواب آن غزل است این که آذری فرمودکه ناامید مباشید، عاقبت خیرست
غزل شمارهٔ ۱۶۸۵ ز سیم و زر نظر بی نیاز ما سیرستغبار خاطر ارباب فقر اکسیرستبه غیر آه نداریم در جگر چیزیمتاع خانه ما چون کمان همین تیرستبه احتیاط قدم در طریق عشق گذارکه داغ لاله این دشت، دیده شیرستمجو نشاط جوانی ز چرخ کم فرصتکه صبح تا نفسی راست می کند، پیرستطریق صدق کی قطع می تواند کردکه همچو صبح جهانتاب با دو شمشیرستبه درد خویش نسازیم، با دوا چه کنیمکدام خواب پریشان بتر ز تعبیرست؟شریک دولت خود را نمی توانم دیدبه چشم غیرت من مرغ نامه بر، تیرستمرا به بند چه حاجت، که داغهای جنونچو داد دست به هم، حلقه های زنجیرستمدار دست ز دامان جستجو صائبکه روی کعبه نهان زیر زلف شبگیرست
غزل شمارهٔ ۱۶۸۶ به هر که می نگرم زیر چرخ دلگیرستکه میهمان لئیم از حیات خود سیرستگهر ز گرد یتیمی تمام می گرددمس و جود مرا درد باده اکسیرستپیاله چشم و چراغ است شیر گیران رابه چشم بیجگران گر چه دیده شیرستکنار کشت مده موسم بهار از دستکه موج سبزه به پای نشاط زنجیرستمباش سرکش و مغرور و بی ادب که هدفهمیشه از رگ گردن نشانه تیرستز پیچ و تاب ندارد گزیر روشندلز موج خویشتن آب روان به زنجیرستچه سود جوهر ذاتی چو کارفرما نیست؟که بی کش، دم شمشیر پشت شمشیرستز خضر وحشت سیلاب می کنم صائبخرابی دل مغرور من ز تعمیرست
غزل شمارهٔ ۱۶۸۷ صفیر شهپر توفیق، حسن آوازستکمند عشرت رم کرده رشته سازستفروغ نور تجلی به طور می گویدکه کار مردم بی دست و پا خداسازستتو صاف کرده مده پشت خویش بر دیوارکه حسن، تشنه آیینه نظربازستبه خاک پای خم و گردش پیاله قسمکه تازیانه گلگون می، رگ سازستز جام حافظ شیراز مست گردیده استکلام صائب ازان رو شراب شیرازست
غزل شمارهٔ ۱۶۸۸ چو شبنم آن که درین بوستان سحرخیزستمدام ساغرش از صاف عیش لبریزستبه خال گوشه ابروی او مبین گستاخکه چون ستاره دنباله دار خونریزستفغان که نرگس بیمار خوبرویان راشکستن دل ما چون شکست پرهیزستهمیشه در دل فرهاد می کند جولانچه شد که دامن شیرین به دست پرویزستزمان حسن قدیم ترا که می داند؟که آسمان یکی از سبزه های نوخیزستز آتش نفس گرم ما خطر داردچو خار، محتسب شهر اگر چه سر تیزستز آسمان کهنسال دلخراش ترستاگر چه سبزه رخسار یار، نوخیزستز سنگ، چشمه خون می کند روان صائبز بس که درد دل من سرایت آمیزست
غزل شمارهٔ ۱۶۸۹ دام خلق مقید شدن گل هوس استشکارهرزه مرس همچو موج خار و خس استز خوان رزق، هما استخوان نمی یابدشکر وظیفه مورست و روزی مگس استترا ستیزه به انجم نمودن از خامی استجدل به سنگ کند میوه ای که نیمرس استدوبار بر رخ او دیدن از مروت نیستنگاه اول من چون نگاه باز پس استز رحمتش به گنه ناامید نتوان شدغبار خاطر دریا ز سیل، یک نفس استمنه به نقش و نگار زمانه دل صائبکه پیش سیل حوادث تمام خار و خس است
غزل شمارهٔ ۱۶۹۰ مرا ز دور تماشای خط یار بس استکه برگ عیش جنون، بویی از بهار بس استز حسن، دعوی خون نیست شیوه عاشقکه خونبهای حنا، پای بوس یار بس استنظر به ناز و نعیم وصال نیست مراکه مزدکار من از عشق، ذوق کار بس استمرا ملاحظه از ترکتاز گردون نیستکه خاکساری من، گرد من حصار بس استقدم به کلبه من رنجه گو نسازد یارمرا ز وعده او، ذوق انتظار بس استشکار اگر چه درین پهن دشت بسیارستمرا گرفتن عبرت ز روزگار بس استبرای زیر و زبر کردن بنای شکیبسبک عنانی آن زلف تابدار بس استلوای همت عالی ز نه سپهر گذشتپی شکستن این قلب، یک سوار بس استدرین بساط، من تیره بخت را صائبچو داغ لاله ز خون جگر حصار بس است
غزل شمارهٔ ۱۶۹۱ منم که دام بلایم رهایی قفس استوداع زندگیم در جدایی قفس استنمی توان به زر گل مرا به دام آوردز بیضه مرغ دل مرا هوایی قفس استهنوز در گره غنچه است نکهت گلچه وقت چاک گریبان گشایی قفس است؟مقیدان همه از تنگی قفس نالندمنم که ناله ام از دلگشایی قفس استز چوب خشک مگویید گل نمی رویدشکست بال، گل آشنایی قفس استچو کعبه گرد قفس طوف می کند شب و روزدگر چه چون دل صائب فدایی قفس است؟