انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 28 از 29:  « پیشین  1  ...  26  27  28  29  پسین »

Mansour Hallaj | ديوان اشعار منصور حلاج


زن

 
راه اگر سوي خرابات مغان دريابي


راه اگر سوي خرابات مغان دريابي
دارد اميد که اسرار نهان دريابي

از سر هستي موهوم سبک برخيزي
گر از آن ساقي جان رطل گران دريابي

دوست را کز دو جهان مسند او بيرونست
چو تبرا کني از هر دو جهان دريابي

تا نشاني بود آن نام تو باقي در عشق
نيست ممکن که از او نام و نشان دريابي

خلوت دل که در او يار تو ماوي سازد
ادب آن نيست که اغيار در آن دريابي

گر دل از مهر هواي دگران برگيري
دوست را جانب خود دل نگران دريابي

همه تن خاک شو اندر ره دلدار حسين
تا رهي سوي سراپرده جان دريابي
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
خجسته عيد من آندم که چهره بگشائي


خجسته عيد من آندم که چهره بگشائي
هلال عيد ز ابروي خويش بنمائي

رسيد عيد و بهار آمد و جهان خوش شد
ولي چه سود از اينها مرا تو ميبائي

اگر حديث تو نبود چه حاصل از گوشم
وگر تو رخ بنمائي چه سود بينائي

بسوي روضه رضوان نظر نيندازم
اگر تو روضه بديدار خود نيارائي

در آرزوي تو از جان نماند جز نفسي
چه شد که يکنفس اي جان من نمي آئي

دمي بيا که بروي تو جان برافشانم
که نيست بيتو مرا طاقت شکيبائي

لطافت همه خوبان ز حسن تو اثري است
زهي لطافت خوبي و حسن و زيبائي

براي ديدن حسن تو ديده ميبايد
وگرنه در همه اشيا بحسن پيدائي

حسين طلعت ليلي بچشم مجنون بين
که دوست را نسزد ديده تماشائي
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
خرم از درد توام زانرو که درمانم توئي


خرم از درد توام زانرو که درمانم توئي
رفتي از چشمم ولي پيوسته در جانم توئي

آشکارا درد دل پيش تو گفتن روي نيست
زانکه من پروانه ام شمع شبستانم توئي

بي گل رويت اگر چون ابر گريم عيب نيست
من چو يعقوب حزينم ماه کنعانم توئي

با لب ميگون و چشم پرخمار خويشتن
آنکه هردم ميکند سرمست و حيرانم توئي

جان من هنگام خاموشي چو جاني در دلم
وقت ناله چون نفس همراه افغانم توئي

در پس هر پرده آنکو فتنه ها انگيختي
گرچه پنهان ميکني پيدا و پنهانم توئي

خواه چون چنگم نواز و خواه چون عودم بسوز
من غلام بنده فرمان شاه و سلطانم توئي

تا حيات تازه از عشق تو يابم چون حسين
جان فدايت ميکنم اي آنکه جانانم توئي
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
هر دم ز پس پرده دل و دين بربائي


هر دم ز پس پرده دل و دين بربائي
اي واي گر از پرده تجلي بنمائي

تا هيچکسي از تو خبردار نگردد
هر دم بلباس دگر اي دوست برآئي

گفتي چو نقابي بگشائي همه سوزند
من سوخته آنکه نقابي نگشائي

چون لاله جگر سوخته از داغ فراقم
اي گل که از اين غنچه صد تو بدرآئي

تو شاه جهاني و جهاني بتو محتاج
بر درگه تو پيشه من، هست گدائي

نشگفت گرت ميل جدائي بود از من
جان را بود آري ز بدن رسم جدائي

پارينه حسين از قدمت داشت صفائي
اي يار وفا پيشه ام امسال کجائي
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
اي سرو ناز رونق بستان عالمي


اي سرو ناز رونق بستان عالمي
وي نور ديده شمع شبستان عالمي

جان مني و بي تو مرا نيست زندگي
تنها نه جان من که تو خود جان عالمي

با خوي خوش چو عالم دلها گرفته اي
اکنون درست گشت که سلطان عالمي

بيمار خويش را ز لب روح بخش خويش
در ده شفا که عيسي دوران عالمي

گفتار تلخ از آن لب شيرين چو شکر است
اي جان من که خسرو خوبان عالمي

گريان چو ابر از تو و خندان چو لاله ام
اي تازه رو که نوگل خندان عالمي

گر در نظم من شودت گوشوار جان
مي زيبدت که شاه سخندان عالمي

چون عالمست مظهر حسن و جمال دوست
اي دل غريب نيست که حيران عالمي

مقصود وصل همنفسان است اي حسين
زين عمر پنجروزه که مهمان عالمي
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
گلي نازک ز گلزار معاني


گلي نازک ز گلزار معاني
شکفته بود بر شاخ جواني

دريغا کانچنان گل يافت آفت
از آسيب دم سرد خزاني

دريغا در فراق روي آن گل
خزان شد نوبهار زندگاني

گل از دستم بدر رفت و نرفته است
ز پاي جان من خار نهاني

تو اي آسوده دل زخمي نخورده
ز حال زار مجروحان چه داني

کجائي اي انيس خاطر من
که مقصود دل و مطلوب جاني

تو بودي کام جانم چون برفتي
نخواهم من از اين پس زندگاني

ز پا افتاده ام لطفي بفرماي
اگر دستم گرفتن ميتواني

حسين آماده کن زاد ره خويش
دو سه روزي که اينجا ميهماني
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
اي دل چه شد که خشک و تر غم بسوختي


اي دل چه شد که خشک و تر غم بسوختي
جانهاي ما ز آه دمادم بسوختي

آتش بهفت خيمه گردون زدي ز آه
وز ناله چار گوشه عالم بسوختي

صبر و قرار و جان و دل من ز هجر دوست
بر هم زدي و آن همه در هم بسوختي

درد ترا طبيب دوا چون کند که تو
جان هزار عيسي مريم بسوختي

گفتم که مرهمي بنهي بر جراحتم
آن هم بجاي دادن مرهم بسوختي

آخر چه شد حسين که از دود آه خويش
کشت اميد و دوده او هم بسوختي

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
في الترجيعات


طلع العشق ايها العشاق
و استنارت بنوره الافاق
رش من نور شوقه و به
اشرقت ارض قلبي المشتاق
پرتو افکند آنچنان بدري
که نه بيند ز دور چرخ محاق
شده طالع چنان مهي که از او
پر ز خورشيد گشت هفت طباق
مهوشان پيش طاق ابرويش
دعوي حسن در نهاده بطاق
يارب اين ماه را مباد افول
يارب اين وصل را مباد فراق
گرچه ديوانه گشته اي اي دل
زان پري صورت ملک اخلاق
دست در زن بشوق دوست که اوست
بهر معراج اهل عشق براق
چون بدرگاه يار يابي بار
پس تو بيني بديده عشاق

که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلي اوست

عشق رايات سلطنت افراخت
پس اقاليم عقل غارت ساخت
آن يکي را بسان عود بسوخت
واندگر را مثال چنگ نواخت
شاهد روي پوش حجله غيب
پرده کبريا ز روي انداخت
تا نيايد بچشم ما جز دوست
بر سر غير تيغ غيرت آخت
جانم از غيرتش چو آگه شد
خانه و دل ز غير او پرداخت
دل من در قمارخانه عشق
بيکي ضربه هر چه داشت بباخت
پيش صراف عشق قلب بود
دل که در بوته بلا بگداخت
عالمي بنده شهي است که او
علم عشق در جهان افراخت
در هواي هويتش جولان
کند آن کس که اسب همت تاخت
از کرم دوست چون تجلي کرد
گويد آنکس که سر عشق شناخت

که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلي اوست

طلعت عشق اگر عيان بيني
روي جانان بچشم جان بيني
از تلون اگر برون آئي
نقش يکرنگي جهان بيني
گر ز حبس خرد تواني رست
ساحت عشق بيکران بيني
منگر جز بوحدت نقاش
تا بکي نقش اين و آن بيني
خانه دل ز غير خالي کن
تا در او روي دلستان بيني
بي نشان شو ز خويشتن اي دل
تا نشاني ز پي نشان بيني
در هواي هويت ار بپري
جان جولان ز لامکان بيني
طاير دل چو بال بگشايد
عرش را کمتر آشيان بيني
کوش اسرار چين بدست آور
تا ز هر ذره ترجمان بيني
گر ترا آرزوي دلدار است
ديده بگشاي تا عيان بيني

که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلي اوست

اي بدرگاه تو نياز همه
روي تو قبله نماز همه
پرده از روي خويشتن برگير
تا حقيقت شود مجاز همه
گاه گاهي دل مرا بنواز
اي شهنشاه دلنواز همه
ما غباري ز خاکپاي توايم
از پي تست ترک و تاز همه
گر چه بيچاره ايم باکي نيست
کرم تست چاره ساز همه
نازنينا ز بي نيازي تست
با چنان ناز تو نياز همه
عاشقان گر چه راز دارانند
زين سخن فاش گشت راز همه

که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلي اوست
هر که را دل ز عاشقي خون شد
محرم بارگاه بيچون شد
آنکه درمان خريد و دردش داد
پيش ارباب عشق مغبون شد
سوخت جانم ز داغ غم ليکن
شوقم از درد عشق افزون شد
شاهد عشق بود حجله نشين
با لباس قيود بيرون شد
آنکه آزاد بود از چه و چون
بسته اين چرا و آن چون شد
وندر آئينه مظاهر خلق
روي خود را چو ديد مفتون شد
از سر ناظري و منظوري
گاه ليلي و گاه مجنون شد
بگسل اي دل ز خويشتن که مسيح
از تجرد بسوي گردون شد
دل ز قيد صور چو يافت خلاص
نوبت اين حديث اکنون شد

که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلي اوست

اي همه کائنات مست از تو
خورده جانها مي الست از تو
تا تو ساقي دردي دردي
زاهدان گشته مي پرست از تو
آخر اي شاهباز سدره نشين
طاير جان ما نرست از تو
چون مگس ميزنند شهبازان
بر سر خويشتن دو دست از تو
عقل کل با کمال دانش خويش
کرد چستي ولي نجست از تو
داغها دارد از تو مه در دل
زانکه بازار او شکست از تو
تو وراي اشارتي چکنم
گر چه بالا پرست و پست از تو
خرم آن دل که در کشاکش عشق
نيست گردد ز خويش و هست از تو
عرش و کرسي ز عشق تو مستند
ما نه تنها شديم مست از تو
چون تو اظهار خويشتن کردي
در دل خسته نقش بست از تو

که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلي اوست

ساقيا بهر چاره مخمور
اسق خمرا مزاجها کافور
غمزاي از تو و هزار جنون
جرعه اي زان شراب و صد شر و شور
زان شرابي که از نسيمش خاست
هاي و هوئي ز مردگان قبور
بر سر خاک جرعه اي افشان
تا هويدا شود صفات نشور
با مي و طلعت تو اي ساقي
فارغيم از بهشت و چهره حور
هر کسي را نظر به مهروئي
ما نداريم غير تو منظور
احول است او که جز تو مي بيند
آنچنان چشم بد ز روي تو دور
نتواند ترا شناخت مگر
ديده اي کز رخ تو دارد نور
تا بکي راز خود نهان داريم
مستي ما نمي شود مستور
در قيود صور مباش حسين
تا رسد سر اين سخن بظهور

که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلي اوست

ما که دردي کشان خماريم
جام جم در نظر نميآريم
گشته در فکر دوست مستغرق
وز دو عالم فراغتي داريم
او چو ناز آورد نياز آريم
ور بيازارد او نيازاريم
سر ما گر چه پايمال شود
دامن او ز دست نگذاريم
گر بجنت تجلئي نکند
از نعيم بهشت بيزاريم
ور در آتش رويم همچو خليل
با خيالش درون گلزاريم
آه کز ناشناسي و حيرت
يار با ما و طالب ياريم
بنده ماست هر کجا شاهي ست
تا اسير کمند دلداريم
گر نه بينيم غير او چه عجب
ما که از واقفان اسراريم
ور بگويم مسيح عيبي نيست
از تجلي چو غرق انواريم

که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلي اوست

مدتي شد که مبتلاي توايم
تو شهنشاه و ما گداي توايم
تا تو خورشيدوش همي تابي
ما چو ذرات در هواي توايم
از شرف تاج تارک عرشيم
زانکه ايدوست خاکپاي توايم
مي نبنديم جز تو هيچ نگار
ما که عشاق بينواي توايم
ميکش ايدوست تيغ و ميکش باز
زانکه ما طالب رضاي توايم
در وفايت طمع نمي بنديم
شکر کاندر خور جفاي توايم
هر کسي از براي دلداري ست
ما شکسته دلان براي توايم
قاصريم از اداي شکر هنوز
روز و شب گر چه در ثناي توايم

که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلي اوست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
ترجيع بند دوم


اي حريف شرابخانه عشق
نوش بادت مي مغانه عشق
جان تو شاهباز سدره نشين
دل تو مرغ آشيانه عشق
تو با فسون عقل گوش منه
بشنو از عاشقان فسانه عشق
کي بساحل رسد دلم هيهات
در چنين بحر بي کرانه عشق
بر جهان آستين برافشانم
گر نهم سر بر آستانه عشق
چون بعشقند عاشقان زنده
ما نميريم در زمانه عشق
آتش اندر نهاد دوزخ زد
دل عاشق بيک زبانه عشق
اي سواري که توسن دل را
کرده اي رام تازيانه عشق
عشق صياد مرغ جان من است
زلف و خال تو دام و دانه عشق
اي مقيد بقيد هستي خويش
بشنو اين قول از ترانه عشق

که مبين اختلاف هستي ها
بگذر از ما و من پرستيها

عشق مطلق ز غيب روي نمود
تا از او کاينات يافت وجود
بر عدمهاي محض روي آورد
تا شدند از عطاي او موجود
از يکي شاهدي که نيست جز او
گشت پيدا حديث بود و نبود
عشق گاهي نياز و گه ناز است
گاه از آن عابد است و گه معبود
پرتوي تا ز عشق آدم يافت
زان ملک ساجد آمد او مسجود
هر که او خاکپاي عشق شود
عرش و کرسي بر او کنند سجود
بر در عشق مستقيم بمان
تا ترا عاقبت شود محمود
هر يکي ذره پرده رخ اوست
از رصدگاه غيب تا بشهود
آه از آن لحظه اي که بردارد
از رخ خويش پرده هاي قيود
اي به هستي خويشتن مغرور
مگر اين نکته گوش تو نشنود

که مبين اختلاف هستي ها
بگذر از ما و من پرستيها

گنج پنهان عشق پيدا شد
جاي او کنج هر سويدا شد
از هويت چو دوست کرد نزول
همه عالم بدو هويدا شد
يار ما با کمال معشوقي
اولا عاشق دل ما شد
از رخ خود چو برگرفت نقاب
ديده دل بدوست بينا شد
وندر آن آينه مصيقل دل
حسن خود را چو ديد شيدا شد
چون بياميخت ظاهر و باطن
گاه مجنون و گاه ليلي شد
گر چه در پرده هاي شکل و صور
دوست مستور چون هيولا شد
لمعات جمال او بدريد
پرده خلق و آشکارا شد
عشق از غيرت آتشي افروخت
تا بسوزد هر آنچه پيدا شد
چون از اين سر حسين شد آگه
بزبان فصيح گويا شد

که مبين اختلاف هستيها
بگذر از ما و من پرستيها

آه کز روي دوست مهجوريم
يار با ما و ما از او دوريم
طور هستي است مانع ديدار
همچو موسي اگر چه بر طوريم
اي مسيحاي عشق بر کش تيغ
که ز هستي خويش رنجوريم
ساقيا زان خم آر دفع خمار
کز شراب الست مخموريم
ما ز صهباي عشق سرمستيم
ني حريف شراب انگوريم
ما بديدار دوست مشتاقيم
ني طلبکار روضه و حوريم
نصرت پايدار چون ز فناست
طالب پاي دار منصوريم
نظر از غير دوست دوخته ايم
ما که حيران روي منظوريم
سود و سرمايه گو برو از دست
چون بسوداي دوست مشهوريم
ايکه مشغول هستي خويشي
گر بگوئيم با تو معذوريم

که مبين اختلاف هستي ها
بگذر از ما و من پرستي ها

در خرابات عشق مستانند
که دو عالم بهيچ نستانند
گر چه از جمله آخر آمده اند
سابق از فارسان ميدانند
اسب همت بتازيانه شوق
بسوي لامکان همي رانند
ملک عالم به نيم جو نخرند
کاندر اقليم فقر سلطانند
ديده از کل کون بردوزند
ليکن از روي دوست نتوانند
چون در آن آستانه ره يابند
آستين بر دو عالم افشانند
دل ز غيرت بغير او ندهند
خود جز و در جهان نميدانند
در رخ ساقئي که ميداني
سالها شد که مست و حيرانند
آخر اي خستگان کوي وجود
چون مسيحاي وقت ايشانند
از براي علاج اهل قيود
دمبدم زير لب همي خوانند

که مبين اختلاف هستيها
بگذر از ما و من پرستيها

حال دل هر کسي کجا داند
سر هر سينه را خدا داند
عقل بيگانه است در ره عشق
شرح اين نکته آشنا داند
هر که فاني شود ز کبر و ريا
ره بدرگاه کبريا داند
آنکه جان در ره نياز دهد
لذت ناز دلربا داند
آنچنان کس ز عشق برنخورد
که بلا را کم از عطا داند
در بلا هر که سوزد و سازد
حال اين زار مبتلا داند
خاک درگاه عشق را ز شرف
روح قدسي چو توتيا داند
دل من غير او نميداند
چون همه اوست خود کرا داند
هست احول کسي که در ره عشق
عاشقان را ز حق جدا داند
اي دل آن احول خطا بين را
بنصيحت بگوي تا داند

که مبين اختلاف هستيها
بگذر از ما و من پرستيها

ما که حيران روي جانانيم
جان بديدار او برافشانيم
آه کز غايت تحير خويش
دوست با ما و ما نميدانيم
چون رخش گاه شمع هر جمعيم
گه چو زلفين او پريشانيم
گه ز هجران يار ميسوزيم
گاه در روي دوست حيرانيم
خاک پايت اگر بدست آريم
بر سر و چشم خويش بنشانيم
عشق شاه است در ممالک جان
ما بجانش مطيع فرمانيم
کمر بندگيش چون بستيم
اندر اقليم عشق سلطانيم
يکنفس نيست غايب از بر ما
آنچه پيوسته طالب آنيم
اي گرفتار درد هستي خويش
چون طبيبان عالم جانيم
پيش ما آي و چشم جان بگشا
تا بگوش دلت فرو خوانيم

که مبين اختلاف هستيها
بگذر از ما و من پرستيها

تا بنازت نياز دارد دل
درد و سوز و گداز دارد دل
هر که يکبار حسن روي تو ديد
چون ز عشق تو باز دارد دل
پيش محراب ابرويت شب و روز
ميل عقد نماز دارد دل
کار دل عاقبت شود محمود
که طريق جواز دارد دل
از هواي جمال و قامت يار
بخت و عمر دراز دارد دل
تا نهد سر بر آستانه دوست
عزم راه حجاز دارد دل
خانه از غير يار خالي کن
زانکه با دوست راز دارد دل
هر کسي را دل از کجا باشد
عاشق پاکباز دارد دل
چند گوئي دل حسين کجاست
آن بت دلنواز دارد دل
ايکه آگه نه ئي ز وحدت عشق
از تو يک اين نياز دارد دل

که مبين اختلاف هستيها
بگذر از ما و من پرستيها

گشت شيدا دل بلا جويم
از که پرسم ترا کجا جويم
خلق بيگانه اند از غم عشق
بروم يار آشنا جويم
درد يار من است درمانم
با چنان درد کي دوا جويم
تا ابد کم مباد رنج دلم
گر من از ديگري شفا جويم
چون بلا نقد عشق را محک است
من بلا را به از عطا جويم
او که چون پرده قيود دريد
بعد از اين اين و آن چرا جويم
با وجود اشعه خورشيد
سهو باشد اگر سها جويم
من نه صورت پرست بطالم
بخدا بنده خدا جويم
اي مقيد بنامرادي خويش
اين مراد از تو دائما جويم

که مبين اختلاف هستيها
بگذر از ما و من پرستيها

هر که در راه عشق صادق نيست
مطلع بر چنين دقايق نيست
آدمي برگرفت امانت عشق
آدمي نيست هر که عاشق نيست
دم مزن جز بعشق يار اي دل
که جز او همدم موافق نيست
بت بود غير دوست در ره عشق
بت پرستيدن از تو لايق نيست
بلبل از گلستان گلي جويد
ورنه او بسته حدايق نيست
کوي او جوي و روي او بنگر
گر ترا روضه و شقايق نيست
هر که يکذره غير مي بيند
در ره عشق جز منافق نيست
چون ز قيد زمان برون جستي
لاحق از پيش رفت و سابق نيست
گفتي گفتمي ولي چکنم
وقت افشاي اين حقايق نيست
مانع وصل ديدن من و تست
بشنو از من گرت علايق نيست

که مبين اختلاف هستيها
بگذر از ما و من پرسيتها

همه عالم پر است از دلدار
ليس في الدار غيره ديار
نيست پوشيده آفتاب رخش
ديده اي جوي در خور ديدار
تا بسوزد ظلام قيد وجود
آفتابي برآمد از اسرار
چون تو از خويشتن فنا گشتي
گشت عالم پر از تجلي يار
از خودي خودت کناري گير
تا تو بيني نگار خود بکنار
اصل اعداد جز يکي نبود
باسامي اگر چه شد بسيار
بي عدد زان سبب شدست عدد
که يکي آن همي کني تکرار
قطع تکرار بايدت کردن
تا بجز يک نيايدت بشمار
بگذر از بار نامه هستي
تا در آن بارگاه يابي بار
کشف اسرار بس دراز کشيد
بهمين مختصر کنم گفتار

که مبين اختلاف هستيها
بگذر از ما و من پرستيها
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 28 از 29:  « پیشین  1  ...  26  27  28  29  پسین » 
شعر و ادبیات

Mansour Hallaj | ديوان اشعار منصور حلاج


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA