غزل شماره ۲۰۷۵ ساقی ز ما شراب نخواهد دریغ داشتدریا ز تشنه آب نخواهد دریغ داشتآن شاخ گل کز او جگر خار تازه استاز بلبلان گلاب نخواهد دریغ داشتابری که بخیه زد به گهر سینه صدفهرگز ز گوهر آب نخواهد دریغ داشتلعلی کز اوست زخم نمکسود سنگ راشور از دل کباب نخواهد دریغ داشتخورشید چون ز خاک ندارد دریغ فیضاز لعل، آب و تاب نخواهد دریغ داشتگر در نقاب خاک زند غوطه، نور خوداز ماه، آفتاب نخواهد دریغ داشتدل بد مکن که خنده مشکل گشای صبحاز غنچه فتح باب نخواهد دریغ داشتآن منعمی که چشم و دهان بی سؤال داداسباب خورد و خواب نخواهد دریغ داشتآن کس که بی طلب به تو نقد حیات دادامروز نان و آب نخواهد دریغ داشتپیر مغان که دست سبو بی طلب گرفتصائب ز ما شراب نخواهد دریغ داشت
غزل شماره ۲۰۷۶ هر کس ز تیغ غمزه او سر دریغ داشتجام سفالی از لب کوثر دریغ داشتزر را به زر چرا ندهد بی دریغ کس؟از یار سیمبر نتوان زر دریغ داشتماند از غبار خاطر خود زنده زیر خاکاز هر که آسمان مژه تر دریغ داشتمیزان روزگار ندارد به ظلم میلزان سر بجوی هر چه ازین سر دریغ داشتفیض قدح چرا بود از آفتاب کم؟نتوان ز خاک باده احمر دریغ داشتآگاه بود خضر ز آفات زندگیدانسته آب را ز سکندر دریغ داشتصائب ز حرف تلخ شکایت چرا کند؟هر کس ز کام طوطی، شکر دریغ داشت
غزل شماره ۲۰۷۷ گل بس که شرم ازان رخ پر خط و خال داشتآیینه در کف از عرق انفعال داشتاز چشم دام می کند امروز خوابگاهمرغی که وحشت قفس از نفس بال داشتفیروز جنگ گشت دل شیشه بار مادر کوچه ای که سنگ حذر از سفال داشتزیر سیاه خیمه لیلی نشسته بودمجنون اگر چه چشم به چشم غزال داشتجز دود دل نچید گلی از وصال شمعفانوس ساده لوح چها در خیال داشتامروزه خنده طرح به گلزار می دهدآن روزگار رفت که صائب ملال داشت
غزل شماره ۲۰۷۸ دل کار خود به دامن پاک دعا گذاشتاغیار را به باطن مهر و وفا گذاشتناخن شکست و سینه همان برقرار خویشفرهاد رفت و کوه الم را به جا گذاشتخضری که خار از قدم سعی می کشیدپای به خواب رفته ما را حنا گذاشتدیگر به خاک پای تو دست که می رسد؟صد سرمه خط به کاغذ این توتیا گذاشتروزی که عشق سلسله جنبان زلف شدزنجیر جای کفش مرا پیش پا گذاشتصائب گلی نچید ز شکر لبان هندروز بدی قدم به دیار وفا گذاشت
غزل شماره ۲۰۷۹ روزی که عشق داغ مرا بر جگر گذاشتاز شرم، لاله پای به کوه و کمر گذاشتعاقل ز دست دامن فرصت نمی دهدنتوان جنون خود به بهار دگر گذاشتآن گرمرو ز سردی ایام آگه استکز نقش پا چراغ به هر رهگذر گذاشتپیداست سعی آبله پایان کجا رسددر وادیی که برق سبکسیر پر گذاشتدر پیچ و تاب عمر سر آورد چون کمندصیاد پیشه ای که مرا از نظر گذاشتمحمود نیست ظلم به دلهای بیگناهزلف ایاز در سر این کار سر گذاشتآسوده ام که پیر خرابات چون سبوبالین ز دست خویش مرا زیر سر گذاشتاز ساحل نجات به بحر خطر فتاداز حد خود کسی که قدم پیشتر گذاشتشبنم در آرزوی رخ لاله رنگ تودندان ز برگ لاله و گل بر جگر گذاشتصائب مکش سر از خط تسلیم زینهارکان کس که پا کشید ازین راه، سر گذاشت
غزل شماره ۲۰۸۰ بار غم از دلم می گلرنگ بر نداشتاین سیل هرگز از ره من سنگ برنداشتاز بس فشرد گریه بیدادگر مراناخن ز کاوش دل من رنگ برنداشتاوقات خود ز مشق پریشان سیاه کردچشمی که نسخه زان خط شبرنگ برنداشتاز شور عشق سلسله جنبان عالمممرغی مرا ندید که آهنگ برنداشتشد کهربا به خون جگر لعل آبداراز می خزان چهره ما رنگ برنداشتیارب شود چو دست سبو خشک زیر سردستی که در شکستن من سنگ برنداشتچون برگ لله گر چه به خون غوطه ها زدیمبخت سیه ز دامن ما چنگ برنداشتبرداشتیم بار غم خلق سالهااز راه ما اگر چه کسی سنگ برنداشتبسم الله امید بود زخم تیغ عشقبی حاصل آن که زخم چنین جنگ برنداشتهر چند همچو سایه فتادم به پای خلقاز خاک ره مرا کسی از ننگ برنداشتصائب ز بزم عقده گشایان کناره کردناز نسیم، غنچه دلتنگ برنداشت
غزل شماره ۲۰۸۱ آسان نمی توان به سراپای ما گذشتنتوان به بال موج ز دریای ما گذشتآیینه اش ز گرد خجالت سیه مبادسیلی که بر خرابه دلهای ما گذشتروشن شدش که دیده بینا نداشته استخورشید تا به دیده بینای ما گذشتیوسف به سیم قلب فروشی است کار مامغبون شود کسی که ز سودای ما گذشتشد تیر روی ترکش زورین کشان فکرهر مصرعی که بر لب گویای ما گذشتچون اشک شمع تا مژه بر یکدگر زدیمداغ تو از سرآمد و از پای ما گذشتچون تیر کز دو خانه به یک بار بگذرداز هر دو کون، همت والای ما گذشتما این بساط کز دل صد پاره چیده ایمصائب نمی توان ز تماشای ما گذشت
غزل شماره ۲۰۸۲ امشب خیال زلف تو از چشم تر گذشتاین رشته با هزار گره زین گهر گذشتچون موج دست در کمر بحر می کندهر کس که چون حباب تواند ز سر گذشتاز سنگلاخ دهر دل شیشه بار منخندان چو کبک مست ز کوه و کمر گذشتحسن تو سرکش است، وگرنه ز جذب عشقآهو عنان کشیده مرا از نظر گذشتنقص بصیرت است حجاب گذشتگیتا چشم باز کرد ز دنیا شرر گذشتچون شمع با سری که به یک موی بسته استمی بایدم ز پیش نسیم سحر گذشتبا شوخ دیدگان نتوان هم نواله شدطوطی ز تنگ چشمی مور از شکر گذشتاز سیلی خزان نشود چهره اش کبودآزاده خاطری که چو سرو از ثمر گذشتچون بلبلان ترانه من مستی آوردهر کس خبر گرفت ز من، بیخبر گذشتصائب برون نبرد مرا وصل از خیالفصل بهار من به ته بال و پر گذشت
غزل شماره ۲۰۸۳ کارم شب وصال به پاس نظر گذشتفصل بهار من به ته بال و پر گذشتدامان بیخودی مده از کف به حرف عقلاز بیم راهزن نتوان زین سفر گذشتدلبستگی نتیجه نقصان بینش استتا چشم باز کرد صدف از گهر گذشتای کاش صرف مشق جنون می شدی تماماز زندگانی آنچه به کسب هنر گذشتگر سر رود، ز تیغ فنا سر نمی کشمنتوان به تلخرویی بحر از گهر گذشتهر زنده دل که بر خط تسلیم سر نهادچون خون مرده از خطر نیشتر گذشتاشکم هزار مرحله از دل گذشته استچون رهروی که گرم شد از راهبر گذشتتا همچو شمع پای نهادم درین بساطعمرم به گریه شب و آه سحر گذشتدل را دست دار که موج سبک عنانبا کشتی شکسته ز بحر خطر گذشتنقصان نکرده است کسی از گذشتگیوصل نبات یافت چو بید از ثمر گذشتصائب گرفت دامن عمر رمیده رابر خاک هر که سایه آن سیمبر گذشت
غزل شماره ۲۰۸۴ سر جوش عمر من به هوا و هوس گذشتته جرعه اش به آه و فغان (چون) جرس گذشتافغان که عندلیب مرا عمر در بهارگه در شکنج دام و گهی در قفس گذشتغافل زیاد مرگ مرا زندگی نکردعمرم تمام در نفس باز پس گذشتدلجویی بهار تلافی کند مگراز زندگانی آنچه مرا در قفس گذشتدر بزم وصل آینه رویان ز احتیاطاوقات من تمام به پاس نفس گذشتصیدی نیافتیم که مطلق عنان کنیمعمر سگ شکاری ما در مرس گذشتدل خوردن است سمت طامع ز پاکبازصد بار مست دید مرا و عسس گذشتصائب خوشا کسی که درین بحر چون حباببود و نمود او همه در یک نفس گذشت