غزل شماره ۲۱۰۵ تنها نه اشک راز مرا جسته جسته گفتغماز رنگ هم به زبان شکسته گفتاز سنگ سخت تر سخنان در سر شرابچشم و دهان یار به بادام و پسته گفت!رازی که بود پرده نشین همچو اشک منمژگان شوخ چشم به مردم نشسته گفتشرمنده ام ز خط که سیه بختی مرابر روی نازکش به زبان شکسته گفتصائب تمام شعر تو یکدست و تازه استاین قسم شعرها نتوان جسته جسته گفت
غزل شماره ۲۱۰۶ از حد گذشت وقت سحر آرمیدنتپستان صبح خشک شد از نامکیدنتدامان عمر دست و گریبان خاک شدباقی است همچنان هوس بزم چیدنتشد شیشه دل دو چشم تو از عینک و هنوزمشتاق حسن سنگدلان است دیدنتزینسان که پای عزم تو در خواب رفته استبسیار مشکل است به منزل رسیدنتاکنون که در دهان تو دندان بجا نماندبی حاصل است داعیه لب گزیدنتبا این گرانیی که تو داری چو پای خممشکل بود ز کوی مغان پاکشیدنتچندان هوای نفس عنان ترا گرفتکز دست رفت قوت از خود رمیدنتدر خون کشید تیر قضا صد هزار صیداز سر نرفت مستی غافل چریدنتصائب شکسته باش که آخر شکستگیچون موج می شود پر و بال پریدنت
غزل شماره ۲۱۰۷ ماهی که ز پرتو به جهان شور درانداختپیش رخت از هاله مکرر سپر انداختبا گوشه دل غنچه صفت ساخته بودمبوی تو مرا همچو صبا دربدر انداختدر دیده صاحب نظران موی زیادمزان روز که چشم تو مرا از نظر انداختتا دامن محشر نتوان دوخت به سوزنمژگان تو چاکی که مرا در جگر انداختفریاد که شیرین سخنی طوطی ما رامشغول سخن کرد و ز فکر شکر انداختآن را که به دولت نتوانیش رساندنمانند هما سایه نباید به سر انداختصائب شدم آسوده ازین کارگشایانتا کار مرا عشق به آه سحر انداخت
غزل شماره ۲۱۰۸ زلف تو کشاکش به رگ جان من انداخترخسار تو اخگر به گریبان من انداختحسن تو که چون کشتی طوفان زده می گشتلنگر به دل و دیده حیران من انداختسیماب کند سلسله گردن شیرانبرقی که محبت به نیستان من انداختیک حلقه کند سلسله عمر ابد راتابی که میانش به رنگ جان من انداختتا همت من دست به بازیچه برآوردنه گوی فلک در خم چوگان من انداختفانوس فلک دست ندارد به خیالشآن شمع که پرتو به شبستان من انداختصائب خم آن زلف گرهگیر به بازیصد سلسله بر گردن ایمان من انداخت
غزل شماره ۲۱۰۹ زان خانه برانداز که از خانه زین خاستچندان ز جهان گرد برآمد که زمین خاستموجی است که تاج از سر فغفور ربایدچینی که ز ابروی تو ای تلخ جبین خاستدر خانه زین زلزله افکند ز شوخیآن فتنه ایام چو از روی زمین خاستزان لنگر تمکین که به آهوی تو دادندصیاد تو مشکل که تواند ز کمین خاستدر بادیه عشق، سمومی است جگرسوزهر ناله گرمی که ازین خاک نشین خاستگل کرد غبار خط ازان خال بناگوشخوش فتنه ای از دامن این گوشه نشین خاستهر چند که یک نقش فزون نیست نگین راصد نقش مخالف لب او را ز نگین خاستبرخیز به تدریج، که از عالم اسبابیکره نتوان در نفس بازپسین خاستصائب به همین تازه غزل کز قلمت ریختزنگ الم از سینه عشاق حزین خاست
غزل شماره ۲۱۱۰ در چشم غلط بین نبود وضع جهان راستچون جوی بود کج، نرود آب روان راستشد بیخبری خضر ره کوی خراباتآمد به غلط تیر کج ما به نشان راستدر طینت پیران اثری نیست دوا رااز دست نوازش نشود پشت کمان راستاز سختی ره راهرو عشق ننالدتا کعبه توان رفت به این سنگ نشان راستبلبل دلی از رد به فریاد تهی کردای وای ز دردی که نیاید به زبان راستچون تیر ز روشن گهران گرد برآوردتا با که شود این فلک سخت کمان راستچون شمع اگر قطره اشکی نفشانیمگذر ز سر خاک من ای سر روان راستدر سوختگان نشو و نماهاست شرر راای زهره جبین مگذر ازین لاله ستان راستشایسته لنگر نبود حلقه گردابدر زیر فلک صبح نفس کرد چسان راست؟صائب شود آفاق معطر ز شمیمشچون غنچه کسی را که بود دل به زبان راست
غزل شماره ۲۱۱۱ جمعیت اسباب، حجاب نظر ماستهر کس که شود رهزن ما، راهبر ماستدر ظاهر اگر شهپر پرواز نداریمافشاندن دست از دو جهان بال و پر ماستبا همت مردانه گذشتن ز دو عالمیک منزل کوتاه دل نوسفر ماستهر جا که شود چاشنی عشق پدیدارگردیده مورست، که تنگ شکر ماستروی نگه ماست به صد راه چو مژگانهر چند که آن پاک گهر در نظر ماستسرمایه عیشی که به آن فخر توان کردخشتی است که از کوی تو در زیر سر ماستگر بر جگر کوه گذارند شود آبداغی که ز عشق تو نهان در جگر ماستروشن شود از ریختن اشک، دل ماابریم که روشنگر ما در جگر ماستصائب کند از جلوه دل اهل نظر خونبر چهره هر لاله که داغ نظر ماست
غزل شماره ۲۱۱۲ مستوری حسن از نظر بوالهوس ماستاین آینه رو پرده نشین از نفس ماستبال و پر ما تیر جگردوز خزان استپیراهن گل چاک ز شوق قفس ماستاندیشه نداریم چو شمع از دهن گازسر پیش فکندن ثمر پیشرس ماستاز حسن گلوسوز شکر باج ستانیمپروانه ناکام، کباب مگس ماستبی برگی ما برگ و نوای دگران استشیرازه گلهای چمن خار و خس ماستهر چند درین قافله پامال غباریمهر کس که به راه آمده است از جرس ماستصائب مگر ایام خزان پاک نمایدگردی که بر آیینه گل از نفس ماست
غزل شماره ۲۱۱۳ آیینه خورشید دل بی هوس ماستبیداری آفاق چو صبح از نفس ماستهر چند نفس آینه را تار نمایدروشنگر آیینه دلها نفس ماستلیلی که گران است بر او ناله مجنوناز حلقه به گوشان نوای جرس ماستچون شاخ پر از گل ز سر خویش گذشتنبا چهره خندان، ثمر پیشرس ماستگرگی که کشیده است به خون شیردلان راامروز به صد خواری سگ، در مرس ماستتا هست بجا رشته ای از خرقه هستیهر خار درین دامن صحرا عسس ماستهر چند چو نی هستی ما قالب خشکی استبیداری این مرده دلان از نفس ماستدود از جگر طور به یک جلوه برآرداین برق جهانسوز که در خار و خس ماستامروز حریصی که به اقبال قناعتدر ناخن شکر شکند نی، مگس ماستآن زنده دلانیم که دلهای گرانخوابآسوده به امید صدای جرس ماستهست از می گلرنگ بهار طرب ماهر جا که بود زاهد خشکی قفس ماستزنار رگ خامی ما چون رگ سنگ استخورشید کباب ثمر دیررس ماستاز بی ادبی نعمت آن حسن خداداددرمانده تدبیر دل بوالهوس ماستصائب صله ای چشم نداریم ز خوبانانصافی ازین سنگدلان ملتمس ماست
غزل شماره ۲۱۱۴ خمخانه افلاک تهی ساخته ماستدیری است که این میکده پرداخته ماستآن گوهر نایاب که در بحر نگنجددر سینه غواص نفس باخته ماستسیلاب خس و خار وجودست جهان رارازی که نهان در دل بگداخته ماستیک سرو به آزادی ما نیست درین باغاز صبح ازل این علم افراخته ماستبس چشمه که از دیده خورشید گشایدنوری که در آیینه پرداخته ماستبا همت ما روی زمین دامن خالی استبرداشته نه فلک انداخته ماسترنگینی دارست ز بیباکی منصوررعنایی سرو از نظر فاخته ماستصبحی که ازو شور در آفاق فتاده استفردی ز بیاض نفس باخته ماستهر چند کسی نیست به افتادگی مااز چرخ مگویید، که انداخته ماستصائب که بر او نغمه طرازی است مسلمخون در دلش از ناله بگداخته ماست