غزل شماره ۲۱۵۵ کیفیت می با لب شکرشکن توستنقلی که می از خویش برآرد دهن توستکرده است شکرخند به شیرین دهنان تلخاین شور که در پسته شکرشکن توستدر دیده ما حاشیه گلشن رازستخطی که به گرد لب رنگین سخن توستسروی چو تو این سبز چمن یاد نداردپیراهن گل، تر ز قماش بدن توستاز غیرت پیچ و خم آن موی میان استهر تاب که در زلف شکن بر شکن توستهر چند خط سبز بود آیه رحمتچون سبزه بیگانه گران بر چمن توستاز موی شکافان جهان است سرآمداین تیغ زبانی که نهان در دهن توستخورشید کز او نعل فلکهاست در آتشپروانه پر سوخته انجمن توستبر دوزخیان میوه فردوس حرام استدندان هوس کند ز سیب ذقن توستصائب طمع بوسه ز دلدار فضولی استزان لقمه بکش دست که بیش از دهن توست
غزل شماره ۲۱۵۶ روزم سیه از پرتو آن چشم سیاه استکز چین جبین سلسله جنبان نگاه استخمیازه گل وقت سحر بی سببی نیستغفلت نکنم، در خم آن طرف کلاه استبر داغ سیه روزی عشاق ببخشایشکرانه آن رو که ولی نعمت ماه استغربت مپسندید که افتید به زندانبیرون ز وطن پا مگذارید که چاه استهر چند که از زلف تو یک پیچ نمانده استدر سینه من مایه صد سلسله آه استبر خانه من سیل حوادث نکند زورهمواری من دشت صفت پشت و پناه استپشت لب پیمانه ما سبز شد از زهرآن ساقی بیرحم همان تلخ نگاه استصائب عجبی نیست گر آرام ندارمخاکستر من در گرو صرصر آه است
غزل شماره ۲۱۵۷ یارب دل خون گشته ز مژگان که جسته است؟این قطره گرم از دل سوزان که جسته است؟شد پله میزان ز فروغش ید بیضااین لعل گرامی ز رگ کان که جسته است؟در دایره نه فلک آرام ندارداین نقطه شوخ از خط فرمان که جسته است؟آب از نظر خیره خورشید گشایداین پرتو از آیینه رخشان که جسته است؟دود از جگر خرمن افلاک برآرداین برق ز ابر گهرافشان که جسته است؟در گلشن خلدش نتوان داشت به زنجیراین طایر وحشی ز گلستان که جسته است؟در دامن ساحل نزد چنگ اقامتاین مشت خس از سیلی طوفان که جسته است؟بر دامن صحرای قیامت ننشینداین گرد سبکسیر ز جولان که جسته است؟بی آینه بر سنگ زند راز دو عالماین طوطی مست از شکرستان که جسته است؟شد روی زمین از عرقش دامن گوهراین یوسف شرمین ز شبستان که جسته است؟خون از نفسش می چکد و زهر ز گفتاراین آبله از خار مغیلان که جسته است؟بی زخم نمایان نبود یک سر مویشاین صید ز سر پنجه مژگان که جسته است؟این چهره کاهی گل روی سبد کیستاین برگ خزان دیده ز بستان که جسته است؟این شعله آه از جگر چاک که برخاست؟این سرو خرامان ز خیابان که جسته است؟دل رو به قفا می رود امروز دگر باراز دام سر زلف پریشان که جسته است؟صائب دگر امروز همه سوز و گدازیآهی دگر از سینه سوزان که جسته است؟
غزل شماره ۲۱۵۸ در پرده شب هر که می ناب گرفته استاز دست خضر در ظلمات آب گرفته استشمع سر بالین بودش دولت بیدارآن را که خیال تو رگ خواب گرفته استاز روشنی عاریتی دل نگشایدآیینه ما زنگ ز مهتاب گرفته استعاجز ز عنانداری سیلاب نگردددستی که عنان دل بیتاب گرفته استقربانی ما از نگه عجز، مکررتیغ از کف بیرحمی قصاب گرفته استنتوان ز دل ساده ما تند گذشتنآیینه ما دامن سیماب گرفته استاز غیرت چشم تر من بحر گرانسنگپیچیدگی از حلقه گرداب گرفته استمسجود خلایق ز عزیزی شده صائبهر کس ز جهان گوشه چو محراب گرفته است
غزل شماره ۲۱۵۹ از شش جهتم همچو شرر سنگ گرفته استاین بار جنون سخت به من تنگ گرفته استدر پنجه شیرست رگ و ریشه جانمتا شانه سر زلف تو در چنگ گرفته استزان چهره گلرنگ خط سبز دمیده است؟یا آینه بینش من زنگ گرفته استایام حیاتم شب قدرست سراسرتا دل ز من آن طره شبرنگ گرفته استخون می خلدم در جگر از رشک چو نشترتیغ تو ز خون که دگر رنگ گرفته است؟چون گوشه نگیرم ز عزیزان، که مکرراز آب گهر آینه ام زنگ گرفته استتاب سخن سخت ز معشوق نداردصائب که مکرر ز هوا سنگ گرفته است
غزل شماره ۲۱۶۰ یک دلشده در دام نگاهت نگرفته استدر هاله آغوش، چو ماهت نگرفته استمغرور ازانی که چو خرد عربده جوییتیغ ستم از دست نگاهت نگرفته استزان خنده زنی بر من بی برگ که هرگزآتش نفسی نبض گیاهت نگرفته استدر باغ جهان شاخ گلی نیست که صد دستسرمشق شکستن ز کلاهت نگرفته استچشم سیهی نیست که خواباندن شمشیرتعلیم ز مژگان سیاهت نگرفته استسیب ذقنی نیست درین باغ که صد بارگلگونه رنگ از رخ ماهت نگرفته استآخر که رسد در تو، که دلهای سبکسیردامن به سبکدستی آهت نگرفته استرحمی به سیه روزی ما سوختگان کنتا زنگ خط آیینه ماهت نگرفته استبر گرد به میخانه ازین توبه ناقصتا پیر خرابات به راهت نگرفته است!آن کس که زند خنده به بیهوشی صائبپیمانه ای از دست نگاهت نگرفته است
غزل شماره ۲۱۶۲ از مرگ به ما نیم نفس بیش نمانده استیک گام ز سیلاب به خس بیش نمانده استنازک شده سر رشته پیوند تن و جانمرغی به لب بام قفس بیش نمانده استچون برگ خزان دیده و چون شمع سحرگاهاز عمر مرا نیم نفس بیش نمانده استدر ناله دلها ز اجابت اثری نیستنالیدن پوچی ز جرس بیش نمانده استنه کوهکنی هست درین عرصه نه پرویزآوازه ای از عشق و هوس بیش نمانده استزان حسن گلوسوز که صد تنگ شکر بوداز غارت خط، بال مگس بیش نمانده استوقت است چو خورشید درآیی به کنارمکز عمر مرا یک دو نفس بیش نمانده استبر روی زمین صائب و بر چرخ مسیحادر انفس و آفاق دو کس بیش نمانده است
غزل شماره ۲۱۶۳ زان خرمن گل حاصل ما دامن چیده استزان سیب ذقن قسمت ما دست گزیده استما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از نازتا باز کنی بند قبا، صبح دمیده استچون خضر شود سبز به هر جا که نهد پایهر سوخته جانی که عقیق تو مکیده استشد عمر و نشد سیر دل ما ز تپیدناین قطره خون از سر تیغ که چکیده است؟ما در چه شماریم، که خورشید جهانتابگردن به تماشای تو از صبح کشیده استدر عهد سبکدستی آن غمزه خونریزشمشیر تو آسوده تر از راه بریده استتیغ تو چو خون در رگ و در ریشه جان رفتفولاد سبکسیرتر از آب که دیده است؟عمری است خبر از دل و دلدار ندارمبا شیشه پریزاد من از دست پریده است!صائب چه کنی پای طلب آبله فرسود؟هر کس به مقامی که رسیده است، رسیده است
غزل شماره ۲۱۶۴ رخسار تو روز سیه ریش ندیده استزلف سیهت مفلسی دل نکشیده استبر برگ گلت گرد کسادی ننشسته استدنبال خریدار، نگاهت ندویده استابروی تو پیوسته به خوبی گذرانده استچشم تو خمار می گلگون نکشیده استتلخی ندامت نچشیده است دهانتدندان تأسف لب لعلت نگزیده استمعذوری اگر قدر گرفتاری ندانیپروانه ای از پای چراغت نپریده استحق بر طرف توست در آزردن صائبسر رشته پیمان تو هرگز نبریده است
غزل شماره ۲۱۶۵ از عشق دلی نیست که زخمی نچشیده استاین سیل سبکسیر به هر کوچه دویده استای غنچه خندان به حیا باش که شبنمآواز شکر خنده گل را نشنیده استدر بردن دل اینهمه تعجیل چه لازم؟این طور زلیخا پی یوسف ندویده استدر صاف خموشی نبود درد ندامتدندان تأسف لب ساغر نگزیده استصائب نفس مشک فشان تو مکرراز مغز غزالان ختن عطسه کشیده است