غزل شماره ۲۴۱۶ بر من از روشندلی وضع جهان هموار شدخار در پیراهن آتش گل بی خار شدخودبخود چون غنچه واشد عقده ها از کار منتا درین بستانسرا دست و دلم از کار شددور گردان را وصال پرده داران هم خوش استطوطی ما از ادب یکرنگ با زنگار شدگر شود مرکز، بسوزد شهپر پرگار رانقطه بی طالع من بس که بی پرگار شدهر که را بیماری چشم تو بر بستر فکندهر پرستاری که آمد بر سرش بیمار شد!ننگ قیمت بر ندارد گوهر روشندلانای خوش آن گوهر که آب از گرمی بازار شدمستی غفلت میان دیده و دل شد حجابپرده خوابم نقاب دولت بیدار شددر شبستان فنا صبح امیدی می شودهر نفس کز زندگانی صرف استغفار شدوحشت ارباب بینش را فزاید رنگ و بوشبنم از نزدیکی گل آتشین رفتار شدعالم پرشور بر روشن ضمیران دوزخ استدر بهشت افتاد تا آیینه ما تار شدشبنم گستاخ گردد حلقه بیرون درهر کجا مژگان من خار سر دیوار شدبیش ازین صائب نمی باشد عبادت را اثررفته رفته رشته تسبیح من زنار شد
غزل شماره ۲۴۱۷ از ملامت عاقبت مجنون بیابان گیر شداز زبان خلق پنهان در دهان شیر شدمی فزاید هایهوی می پرستان را سرودشورش مجنون زیاد از ناله زنجیر شددر تماشاگاه عالم دیده حیران ماواله یک نقش چون آیینه تصویر شدشبنم از دامان گلها خون بلبل را نشستکی به شستن می رود خونی که دامنگیر شد؟دل زبی اشکی به مژگان می رساند خویش رامی مکد انگشت خود را طفل چون بی شیر شدآبهای مرده می گردد نصیب جویباردر گلو گردد گره اشکی که بی تأثیر شدحلقه ماتم شد از هجران او آغوش مندیده حسرت شود دامی که بی نخجیر شدگفتم از خاموشی من خون رحم آید به جوشعذر من از بی زبانی عاقبت تقصیر شدزود در روشندلان صحبت سرایت می کندآب با آن لطف، خونریز از دم شمشیر شدشد ز آزادی زبان ناقصان بر من درازعید طفلان است چون دیوانه بی زنجیر شدنیست از نور حقیقت هیچ چشمی بی نصیباز که رو پنهان کند حسنی که عالمگیر شدتشنه دیدار را سیراب کردن مشکل استصائب از نظاره خوبان نخواهد سیر شد
غزل شماره ۲۴۱۸ جذبه شوق تو هر کس را گریبان گیر شدهر سر مو بر تنش در قطع ره شمشیر شدنوبهار زندگی را در خزان از سر گرفتچون زلیخا هر که در عشق جوانان پیر شدعاشق مسکین نظر بندست هر جا می روددیده آهو به مجنون حلقه زنجیر شدیک دل آشفته عالم را پریشان می کندآخر از دلگیری ما عالمی دلگیر شداشک چون کم شد، به مژگان زور می آرد نگاهمی مکد انگشت خود را طفل چون بی شیر شدشهپر پرواز مرغ روح را در گل گرفتهر که صائب در جهان آلوده تعمیر شد
غزل شماره ۲۴۱۹ حسن خط با حسن خلق و مردمی انباز شدرفته رفته آخر حسنش به از آغاز شدحرفی از گیرایی مژگان او کردم رقمنامه بر بال کبوتر چنگل شهباز شدبلبل ما گر چنین گرم نواسنجی شودتخم گل خواهد سپند شعله آواز شدتا برآمد بر سپهر شاخ، گلچینش ربودشوخی گل چون شرر آخر به یک پرواز شدبس که حسرتهای رنگین دل به روی هم نهادرفته رفته سینه ام چون کلبه بزاز شدصائب از خون جگر خوردن نیاسودم دمیتا به روی داغ همچون لاله چشمم باز شد
غزل شماره ۲۴۲۰ یار ساقی گشت و مطرب هم نوا پرداز شدچرخ گو ناسازشو چون صحبت ما ساز شداز تماشای رخت اشکم سبک پرواز شدآفت چشم است چون آیینه خوش پرداز شددیده هر کس به کبک خوشخرام او فتادسینه اش از زخم ناخن سینه شهباز شدبر نیاید پرده شرم و حیا با حسن شوخنغمه رسوای جهان از پرده های ساز شدتا برون کردم ز خاطر خار خار آشیاناز قفس بر روی من درهای رحمت باز شداز شکستن ساز می گردد خلاص از گوشمالایمن از گردون شدم تا بخت من ناساز شدنیست استاد آن که گاهی تیرش آید بر هدفآن کماندارست پیش ما که جمع انداز شدناقصان را در ترقی خودنمایی لازم استمشک چون گردید خون می بایدش غماز شدهر که چون شبنم درین گلزار خود را جمع کردبی تکلف می تواند آسمان پرواز شدهمچو مغز پسته طوطی در شکر پنهان شده استکلک شکر بار صائب تا سخن پرداز شد
غزل شماره ۲۴۲۱ از خط شبرنگ حسن یار عالمسوز شددر ته خاکستر این اخگر جهان افروز شداز کمان حلقه نتوان گرچه تیر انداختنناوک مژگان او در دور خط دلدوز شدبود همچشمی میان چشم او با آسمانعاقبت آن نرگس نیلوفری فیروز شدمی دهد خاکستر پروانه سامان بال و پرتا کدامین شمع امشب باز بزم افروز شدسیر گل بر گوشه دستار مردم می کنددر گلستان جهان مرغی که دست آموز شدظلمت دی روشنی از روز عالم برده بوداز شکوفه عالم ظلمانی از نو، روز شدپیش ازین افکار صائب اینقدر گرمی نداشتاز خیال آن عذار آتشین دلسوز شد
غزل شماره ۲۴۲۲ بس که دل افسرده زین دریای پرنیرنگ شدچون صدف هر قطره آبی که خوردم سنگ شدتا رهم در عالم بی منتهای دل فتادآسمان چون حلقه فتراک بر من تنگ شدبوریای فقر پیش مردم بالغ نظراز شکوه بی نیازیهای من اورنگ شدداشت چون طوطی نهان در زنگ، خودبینی مراچشم پوشیدم ز خود، آیینه ام بی زنگ شدخاکیان را رحمت حق می کند پاک از گناهسیل با دریا به اندک فرصتی یکرنگ شد
غزل شماره ۲۴۲۳ از خط شبرنگ حسن سرکش او رام شدآن دل چون سنگ آخر بیضه اسلام شدسایل مبرم کند شیرین لبان را تلخ گویاز دعای من لب لعل تو خوش دشنام شدجمع کن خاطر ز تسخیرم که بر پیکر مراداغها از تنگ درزی حلقه های دام شددلخراشی گر مرا مشهور سازد دور نیستپاره سنگی از خراش سینه صاحب نام شدحسن چون بی پرده گردد پخته سازد عشق راشمع در فانوس شد، پروانه ما خام شدطالع از لیلی ندارم، ورنه در دشت جنونهر کجا وحشی غزالی بود با من رام شدصاف نوشان از غم ایام تلخی می کشندفارغ است از گرد کلفت هر که درد آشام شدتلخکامی قسمت شیرین زبانان کم شوداز زبان چرب، شکر روزی بادام شدنیست این افتادگی امروز در طالع مرادامن مادر به طفل من کنار بام شدکوه اگر گردد، به دامن پای نتواند کشیدبر امید وعده او هر که بی آرام شدبر حیات پوچ گویان نیست صائب اعتمادمی دهد بر باد سر مرغی که بی هنگام شد
غزل شماره ۲۴۲۴ تا به تسلیم و رضا قانع دل خودکام شدموجه بیتابی من لنگر آرام شدکعبه جویان را اگر گردید بی چشمی حجابدیده ما را سفیدی جامه احرام شدبرد اوج اعتبار آرام و آسایش ز منخواب شیرین تلخ بر من زین کنار بام شدروی سرخ خویش را کرد از تهی مغزی سیاهچون عقیق ساده دل هر کس که صاحب نام شدآتش آسوده می گردد ز دامن شعله وراشتیاق من فزون از نامه و پیغام شدغافل ای خورشید طلعت از سیه روزان مشوچون زخط صبح بناگوش تو خواهد شام شدمی کند وحشت سگ لیلی همان از سایه اشگرچه هر جا بود آهویی به مجنون رام شدشد مهیا نقل شیرین و شراب تلخ منتا لب شکر فشان یار خوش دشنام شدپاس وقت از تیغ خونریزست حصن عافیتغوطه در خون می زند مرغی که بی هنگام شداز سفر هر چند گردد پخته هر خامی که هستنفس سرکش از دویدنهای بیجا خام شددشمنان خویش را خوش وقت کردن سهل نیستکامیاب از عمر گردد هر که دشمنکام شدبر نمی آید ز فکر صید، باز بسته چشممی خورد در خواب خون چشمی که خون آشام شدمشت خاکی کز سرکوی تو بر سر ریختیمخشکی سودای ما را روغن بادام شدعلم رسمی گشت صائب مانع پرواز مننقش بر بال و پرم از ساده لوحی دام شد
غزل شماره ۲۴۲۵ جان به تنگ آمد زکلفت غمگساران را چه شد؟دل به جان آمد ز وحشت دل شکاران را چه شد؟زاهدان سنگدل بستند اگر کشتی به خشکهمت دریا رکاب میگساران را چه شد؟بر نمی آرند خاری همرهان از پای همگردل سوزن ز آهن گشت، یاران را چه شد؟دست گلها را اگر بسته است غفلت در نگارپنجه مشکل گشای نوبهاران را چه شد؟عافیت در روزگار و روشنی در روز نیستکس نمی داند که روز و روزگاران را چه شدسردی از حد می برد باد خزان با گلستانناله های سینه گرم هزاران را چه شد؟عمرها شد خاک از ته جرعه ای لب تر نکردهمت بی اختیار باده خواران را چه شد؟نیست گر آب مروت در نظر احباب راگریه مستانه ابر بهاران را چه شد؟نه زدل مانده است در عالم اثر، نه زاهل دلیارب این آیینه و آیینه داران را چه شد؟کاروانی را اگر دل می رود دنبال بارخاطر آسوده چابک سواران را چه شد؟صحبت گردنکشان کرده است دل را سیم قلبکیمیای دلپذیر خاکساران را چه شد؟بخت چون برگشت، بر گردند یاران سربسرتا به کی صائب خبرپرسی که یاران را چه شد؟