انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 21 از 21:  « پیشین  1  2  3  ...  19  20  21

Iraj Safshekan Poems | اشعار ایرج صف شکن


زن

 
اشعار ایرج صف شکن
Iraj Safshekan Poems



☀☀☀☀☀☀

دل
بر چه
بر که می بندی؟
گندمی بی خوشه
که درخت و آشیانه را
تنها
یکی به یاد دارد
گهوارئی گوارا
که دل در تو نمی بندد
مگر ازادت کند
کودکی بیدار
تا غفلتِ جامانده یِ تورا شماره کند .
افسوس
افسوس
همه چیز
به کهنگی دستانم نو می شود
و دیگر چیزی بیاد ندارم .


☀☀☀☀☀☀

فرصتِ عصر بود و واژه یِ تنها .
از خود سوال کنم
چه گونه
تدبیر واژه ای را پنهان شویم
و از یاد می رویم
زاویه یِ دید کسی را که ندیدیم ،
و باز
دوباره
همه چیز می مانَد
الا
قرار ِ نمانده بر ضامنِ صبح !
فرصتِ عصر بود و واژه یِ تنها
و ما
بی قاعده
چون شاهین ِترازویی
مانده
بردست های ِصبح.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
☀☀☀☀☀☀

تو
اولین سوٌال ات را بیاد داری ؟
-نه
قفل بودیم و شیارِانگشتان را فاصله می گرفتیم
و می رفتیم
تا پس مانده یِ دستانی
که قرائتِ پرده ها را می شناخت
و چه نوایی داشت
حضورِ غایب ِ
همه
تا صف هایِ نا مکررِ هنوزِ من .
این است
که می گویم
تو چطور
پاسخ اولین ات را می دانی !؟


☀☀☀☀☀☀

دلم اینک
شماتت صنوبری ست
که قرینه یِ خویش را گم کرده است
ای کاش
نمی دیدیم و می امد
و آن همه آبی را
قطره ای به دریایم می افکند
و حالا
می بینم و نمی آید
سازی مقدس
بی عبارتی بر لب
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
☀☀☀☀☀☀

بیهوده نیست که می ترسیم
در آ» دراز دستی و
این شانه هایِ تنگ
بیهوده نیست
بوئیدن و
دوباره رها گشتن
چیزی شبیه تو
با لحظه های سرو
چیزی شبیه این
آ» ِ تو و همیشه یِ تنها
-در وا پسین من


☀☀☀☀☀☀

چرا معطلی برابر اینه ؟!
شهابی سرگردان
بخت بی باروت را
به تاکی سرکش مست می شود
و دستان ِ آن کس که نمی دانی
ضیافت ِ بهار را شکوفه می کند ،
آینه هیچ نمی گوید
تنها
قرار ِ مسلم دیروز
شاید
یک حادثه راه است
و ما
قرائت دوباره ی خویش ایم
راستی
کسی
چیزی را می داند ؟!


☀☀☀☀☀☀

افسانه ها
انعکاس خسته یِ روزند
در زاویه یِ مرددِ درد
رهگذر نگاهند
آن گاه که دستان ِ بی طاقت ما
بوئیدن ونرسیدن را
به دوباره یِ تطهیر می رسند
افسانه ها
پیچ در پیچ مدام اند
در کوبه ای که ندیدیم
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
☀☀☀☀☀☀

بنویس !
بنویس
خاموشی هزار معنا دارد
و قلم
قیاس می کند
تو را و خودرا
به سنگینی یِ سنگی
که مدارا می کند
شکسته تر
کهنه تر
هر بار که باز آیی
بنویس !
بنویس
خاموشان
طعنه های ِ راهند
بی هیچ تدبیر و شانه ای بر سر
و شاخه شاخه می شوند
به ظرفیت و
ضامن کشیده بر لب
.......
وکسی انگار می گوید
که ما
آستانه گردانیم
و خاک سربلندمان می کند
فقط
به اعدادی بی قرار در شمارش بی حساب
بنویس !
بنویس!
هزار غائله رفتند
هزار و یک واسطه ماندند
وما
به قاعده
معنا کردیم خود را و
تنها تک واژه یِ جامانده را ،
و چنین بود
که نوشتند و خواندیم
تا بخوانیم
بی آن که
ما را
به قاعده ئی بنویسند در برابر خاک .
بنویس !
بنویس
از دهانِ واژگون مردمکانِ بیدار
تا دست های ِبرآماسیده یِ من
مردمان را
کسی دیدار خواهد کرد
قفل بر دهان و
ستایش بر لب.
بنویس مردمان را بنویس !
که نگاهی موذی
گاهی پیچی تند را
عبارتی می شود
و راه
معنا می کند
طفلی را
که اعتنا می کند اشارت دربان را
و دربان
می ایستد
بی فرمان
بر شمشیری
که غلافش سبز می شود در بستر تو
بنویس
مردمان را بنویس
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
به شاملو


☀☀☀☀☀☀

چه می پنداشتیم ما و
شما
راویان
حساب ِ خویش را
چه گونه به رعایت ِ ما می رسیدید
که ما می نشستیم
بر بازوان بریده
و بریده بریده
می گذشتیم
بر ردِ قدم هایی
که حسرت چیدنش را
در بوسه هایِ جا مانده مان تکرار می شدیم ؟!
چه می دانستیم ما و
شما
خاکیان
از برابر مان چه گونه می گذشتید
با دستانی
مالامال ِ واژه
که بی طاقت بودید
در انعکاس صدایی
که باور کرده بودیم ، انگار ؟!
چه عبارت ِ تنگی
آن گاه
که پهلو می چرخانیم
تا به خیال خود
آواره نمانیم
در قیامت ِ دو دست
و باز می گردیم
دوباره
به هیات شما - ما
حیران
حیرانی یِ ما
که نامی نمی گذارد
بر عبورِ نردبانی
که همیشه
انتظاری بی مفهوم
بر جانش
تکیه می زند
و چون از خود می گذرد نگاهی تلخ
می نشاند
هر چه سبز
هر چه تو
هر چه ما .
بازی از تو بود
که خیال کردیم
باسته ترینیم
و چون با خویش
به مصاف آمدیم
مانده گانیم بر رف آنک
ایستاده
در انتظار سوٌال و
پاسخی
که پیش از ما گفته بودند انگار.
وای بر خفتگان این خاک
که اسیرانشان
به هیات ِتصویری
آمده اند بر صف
تا باز گردیم
بی دست و پنجره
و تنها
قاعده بنشیند
تا مگر
نشناسد تو
ما را
بر رف.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
به شاعر زمستان
اخوان ثالث


☀☀☀☀☀☀

هیچ چیز رهایمان نکرده است
نه تدبیرکودکی هامان در آینه شمال و
نه شمایل تو
در وقفه های حضور من
مگر بغضی گلوگیر
تااشارت انگشتان را
تنگ برخیزیم برابر
عاریه بنشینیم در حضور خود .
چقدر خسته می شود در خود
تخلیه صدا و
نغمه هایِ بی شمارش ِروبرو
و صدائی
که پا پس می نهد
مدام
قدم های نیامده را .
هیچ چیز رهایمان نکرده است
همین هزار سال پیش تر
همان گنجشکان
بر این دروازه ها خواندند
که هیچ چیز رهایمان نکرده است
و باز باور کردند
که این
همان
ته مانده یِ صدای ماست
و چون
به شمارش معکوس بر خاستیم
نفس گیر ماندیم در اشارت خاک
و خاک
باز
باورمان کرد
که آواز گنجشکان
همین حضور ماست
و باز
ما ندانستیم چیزی را
که از حضور ما شرمگین است
آن گاه
کتاب برگشودیم عصرانه
عقربه بر شمردیم ظهرانه
کاغذ برگرفتیم شبانه
و باز
باز همان گنجشکان
می نشستند بر رف
ومی خواندند
که
هیچ چیز رهایمان نکرده است .
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
☀☀☀☀☀☀

چرا می گوئیم که می دانیم
تا رها شویم در خود
و از خود چرا رها می شویم
تا پرسشی
دوباره تکرارمان کند -بلند !
مرغی مگر نبودیم
خسته و
دل
بسته
پس حضورمان را
چرا کم نکنیم
تا کمانه نگیریم در خود ؟!
قفل ها
امانم اگر می دادند
ساعتی می ماندم
(که نمی دانم کجاست )
و باقیمانده ام را
ردیف می شوم
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
پاکم مکن !
من تاوانی گزافم
تا بر کاغذت
سپید نمانم
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 21 از 21:  « پیشین  1  2  3  ...  19  20  21 
شعر و ادبیات

Iraj Safshekan Poems | اشعار ایرج صف شکن


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA