انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
کامپیوتر
  
صفحه  صفحه 2 از 24:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  21  22  23  24  پسین »

Steve Jobs | استیو جابز


مرد

 
پاول فردی آرام و موقر بود، صفاتی که پسرش بیش از آنکه از آنها الگوبرداری کند،می پرستیدشان. وی در عین حال آدم با اراده ای بود. استیو یک نمونه از اراده اش را اینطور ذکر می کرد:

«در نزدیکی مان مهندسی بود که در وستینگهاوس کار می کرد. یک مرد مجرد، از آن تیپ آدم های ژولیده. دوست دختری هم داشت که گاهی اوقات از من نگهداری می کرد. آن موقع والدینم هر دو شاغل بودند، بنابراین من بعد از مدرسه یک راست به آنجا می رفتم و یکی دو ساعتی خانه ی آنها می ماندم. مردک چندین بار بدمستی کرد و دوست دخترش را کتک زد. یک شب دختره به خانه ی ما آمد، از فرط ترس عقل از سرش پریده بود. آن مردک هم مست و آویزان دنبالش آمد، اما پدرم سر راهش ایستاد و گفت: "او اینجا است ولی تو قرار نیست وارد شوی" و یارو همانجا ماند. همگی دوست داشتیم از دهه ی ١٩٥٠ شاعرانه یاد کنیم، ولی امثال آن مردک زندگی افراد محله را خراب کرده بودند.»

چیزی که آن محله را متفاوت از هزاران محله ی پر از درخت های دوکی شکل در سرتاسر امریکا می کرد، این بود که حتی ولگردهایش هم می خواستند مهندس باشند. جابز به خاطر می آورد که: «وقتی به اینجا آمدیم، در هر گوشه کناری درخت های آلو و زردآلو بود ولی به خاطر سرمایه گذاری ارتش توسعه ی منطقه به سرعت شروع شد.» استیو تاریخ دره ی سیلیکن را فرا گرفت و به سرعت پیشبرد آرزوهایش را شروع کرد تا بتواند نقش خود را در تاریخ ایفا کند. بعدها ادوین لَند از پلاروید برایش تعریف کرد که چطور از طرف آیزنهاور دعوت به همکاری شده بود تا در ساخت دوربین های هواپیماهای جاسوسی U-2 مشارکت کند، زیرا ارتش می خواست بفهمد که تهدیدهای متوجه امریکا از طرف شوروی تا چه اندازه واقعیت دارد. فیلم تهیه شده را در جعبه ی محافظ به مرکز تحقیقات ناسا در سانی ویل، در نزدیکی محل سکونت جابز فرستاده بودند. استیو می گفت: «اولین – پایانه ی- کامپیوتری که دیدم مربوط می شود به زمانی که پدرم مرا به مرکز مطالعاتی ایمز برد. واقعاً عاشقش شدم.»

در دهه ی ١٩٥٠ پیمانکاران دفاعی یکی یکی در آن حوالی پا گرفتند. در ١٩٥٦، بخش موشک سازی لاکهید که موشک های بالستیک زیردریایی ها را می ساخت در کنار مرکز ناسا تأسیس شد؛ یعنی چهار سال قبل از آمدن خانواده ی جابز به آنجا. این شرکت 20٠٠٠ نفر را در استخدام خود داشت. چند صد متر آن طرف تر نیز شرکت توسعه ی تجهیزات وستینگ هاوس بود که انواع لوله ها و ترانسفورماتورهای برقی را برای سیستم های موشکی می ساخت. جابز به خاطر می آورد که: «شما همه ی این شرکت های نظامی را در حاشیه ی شهر داشتید و این اسرارآمیز و فوق پیشرفته بود، و زندگی در اینجا را هیجان انگیز می کرد.»

در دوران احیای صنایع دفاعی یک اقتصاد تکنولوژیک و پر رونق در منطقه پا گرفت. ریشه های چنین تحولی به سال ١٩٣٨ برمی گشت، یعنی زمانی که دیوید پکارد و همسرش به پالو آلتو نقل مکان کردند. خانه ی آنها یک گاراژ داشت که دوست نزدیک پکارد، بیل هیولیت به زودی در آن سکنی گزید. آنها در گاراژ - که تاریخ دره ی سیلیکن اثبات کرد بخشی مفید و به یاد ماندنی در خانه های منطقه است- وسایلی را سرهم بندی می کردند تا اینکه بالأخره اولین محصول تکمیل شد؛ یک ارتعاش سنج صوتی. در دهه ی ١٩٥٠، هیولیت- پکارد نخستین شرکت پیشرو در ساخت ابزارهای فنی بود.

خوشبختانه در همان نزدیکی، محلی برای کارآفرینانی که گاراژ خانه هاشان دیگر گنجایش کار نداشت، به وجود آمد. در حرکتی ستودنی که دره ی سیلیکن را به مهد انقلاب فناوری بدل کرد، فردریک ترمن رئیس دانشکده ی مهندسی استنفورد، در زمین های متعلق به دانشگاه، یک پارک صنعتی ٧٠٠ هکتاری برای شرکت های خصوصی احداث کرد تا به این طریق آنها ایده های دانشجویان را به مرحله ی تجاری برسانند. اولین مستأجر این پارک کمپانی شرکای واریان بود که کلارا جابز در آن کار می کرد. استیو جابز میگفت: « ترمن با این ایده ی فوق العاده اش بیش از هرکس دیگری موجبات رشد صنایع مرتبط با فناوری را در منطقه فراهم آورد.» در ده سالگی جابز،HP حدود ۱۰۰۰۰ کارمند داشت و یگانه کمپانی پیشرو و بهشت مهندسان جویای ثبات مالی بود.

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
مهمترین فناوری مرتبط با رشد منطقه، فناوری نیمه هادی ها بود. ویلیام شاکلی که یکی از مخترعین ترانزیستورها در آزمایشگاه های بل در نیوجرسی بود، به مانتین ویو نقل مکان و به سال١٩٥6، شرکتی را تأسیس کرد که به جای استفاده از ژرمانیوم گران قیمت، برای ساخت ترانزیستورها از سیلیکن بهره می برد. اما شاکلی به طرز فزاینده ای بی انضباط و دمدمی مزاج شد و با رها کردن پروژه ی ترانزیستورهای سیلیکنی مقدمات خروج هشت نفر از مهندسینش، از جمله رابرت نیس و گوردون مور را فراهم آورد که شرکت نیمه هادی فرچایلد را تأسیس کردند. این شرکت گر چه به جایی رسید که ١٢٠٠٠ کارمند را به استخدام خود درآورد ولی در سال ١٩٦٨ یعنی زمانی که نیس جنگ قدرت بر سر مدیرعاملی را باخت، از هم پاشید. او بلافاصله گوردون مور را برداشت و با هم شرکت دیگری به نام شرکت مجتمع های الکترونیک را تأسیس کردند که خیلی زود و با هوشمندی نامش را (به اختصار) به اینتل تغییر داد. سومین کارمندشان اندرو گروو بود که بعدها با تغییرتمرکز تولیدات از ساخت تراشه های حافظه به ساخت ریزپردازنده ها، باعث پیشرفت روز افزون شرکت شد. در طول چند سال، حدود ٥٠ شرکت فعال در حوزه ی نیمه هادیها در منطقه پا گرفت.

رشد فزاینده ی این صنعت همبستگی زیادی داشت با قاعده ای که توسط مور کشف شد؛ او در سال ١٩٦٥ نموداری برای سرعت مدارهای مجتمع که متشکل از تعدادی ترانزیستور نصب شده روی یک تراشه بودند، ترسیم نمود و نشان داد که سرعت مذکور تقریباً هر دو سال یک بار دو برابر می شود. خط سیری که میشد انتظار داشت برای مدت ها ادامه پیدا کند. این مورد در سال ١٩٧١ مورد تأیید مجدد قرار گرفت؛ یعنی زمانی که اینتل موفق شد واحد پردازش مرکزی کاملی را روی یک تراشه قرار دهد، پردازشگری با نام اینتل 4004 که به آن لفظ "ریزپردازنده" را اطلاق می کردند. قانون مور به طور عمومی تا به امروز درست بوده و نتایج قابل قبول آن در ارتباط با نسبت کارایی به قیمت، برای دو نسل از نوآوران جوان از جمله استیو جابز و بیل گیتس، این امکان را فراهم آورد که برآورد هزینه برای محصولات آتی خود را پیشاپیش انجام دهند.

صنعت تراشه ها موجب شد این منطقه ی جغرافیایی یک نام جدید پیدا کند، نامی که اولین بار دان هافلر در هفته نامه ی اخبار الکترونیک برگزید تا از ژانویه ی ١٩٧١، ذیل این عنوان یک سری مقاله را به نگارش درآوَرد؛ "دره ی سیلیکن امریکا. " دره ی ٦٤ کیلومتری سانتا کلارا از جنوب سان فرانسیسکو و سرتاسر پالو آلتو تا سن خوزه امتداد یافته و در مرکز ستون فقرات تجارت خود، ال کامینو رئال را دارد؛ جاده ای سلطنتی که در آن روزگار مسیر دسترسی به کلیساهای 21- میشن کالیفرنیا بود و اکنون یک خیابان شلوغ است که شرکت های مختلف را به هم متصل میکند و سالانه، ثلث سرمایه گذاری ریسکی امریکا در آن حسابرسی می شود. جابز می گفت: «در طول دوران رشدم تحت تأثیر تاریخ آنجا قرار داشتم و همین باعث شد که بخواهم بخشی از آن باشم.»

مثل اکثر بچه ها، او نیز با دیدن اشتیاق بزرگترهایی که پیرامونش بودند، بر انگیخته می شد. خودش به یاد می آورد که: «اکثر پدرهایی که در همسایگی ما بودند کار و بار تمیزی داشتند، مثل ساخت طلق های حساس به نور، باتری، رادار و از این جور چیزها. من وسط یک چنین چیزهایی بزرگ شدم و مدام راجع بهشان سؤال می کردم.» مهمترین همسایه، لَری لَنگ هفت پلاک آن طرف تر زندگی می کرد: «الگوی من بین مهندسین HP بود؛ یک متصدی رادیوهای مخابراتی بزرگ و یک مهندس الکترونیک درست و حسابی.» جابز با یادآوری این، گفت: «برایم خرت و پرت هایی می آورد تا باهاشان سرگرم شوم.» در حالی که از جلوی خانه ی قدیمی لَنگ قدم زنان رد می شدیم به پارکینگ اشاره کرد و افزود: «روزی یک میکروفون ذغالی با باتری و بلندگو آورد و جلوی پارکینگ گذاشت. گفت داخل میکروفون حرف بزنم و بعد، صدای تقویت شده ام از بلندگو پخش شد.» پدر استیو به او گفته بود که میکروفون ها همیشه به تقویت کننده های الکتریکی احتیاج دارند: «بنابراین به خانه رفتم و به پدر گفتم که اشتباه می کند.»

پدرش به او اطمینان داد که: «نه، حتما به یک تقویت کننده نیاز دارد» و وقتی استیو بر خلاف نظر او اصرار کرد که ندارد، پدرش گفت که خل شده: «امکان ندارد بدون تقویت کننده کار کند. حتما حقه ای در کار بوده.»

استیو می گفت: «من همچنان به پدر می گفتم نه و اصرار می کردم که باید آن را ببیند. دست آخر با من آمد و دید، بعدش گفت: "خب، باید زودتر برگردم سر کارم".»

جابز به وضوح این اتفاق را به خاطر داشت زیرا اولین باری بود که درک می کرد پدرش عقل کُل نیست. بعد یک کشف نگران کننده ی دیگر هم رخ داد: او باهوش تر از والدینش بود. همیشه زرنگی و چیره دستی پدرش را می ستود: «آدم تحصیل کرده ای نبود و
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
*مدرسه

حتی قبل از رفتن به مدرسه ی ابتدایی، مادرش به او خواندن و نوشتن یاد داد. البته این در مدرسه منجر به بروز برخی مشکلات شد: «سال های اول یک جورهایی حوصله ام سر می رفت، بنابراین سرم را با شیطنت ها گرم می کردم.» خیلی زود مشخص شد که جابز مایل نیست تحت تسلط دیگران باشد که این، هم به سرشتش بر می گشت و هم به نوع پرورش او: «کم کم با انواع دیگری از اجبار مواجه شدم که با چیزهایی که پیش تر تجربه کرده بودم، متفاوت بود و این واقعاً محدودم می کرد. آنقدر هم فراگیر بود که هر نوع حس کنجکاوی را در درونم می کُشت.»

مدرسه ی ابتدایی اش مونتا لوما متشکل از یک سری ساختمان کم ارتفاع مربوط به دهه ی ١٩٥٠ و چهار خیابان دورتر از خانه شان بود. استیو محیط ملالت بار آنجا را با شوخی های خرکی تحمل می کرد: «دوست خوبی به نام ریک فرنتینو داشتم. انواع دردسرها را برای خودمان درست می کردیم. مثلاً یک پوستر زدیم به تابلوی اعلانات با این مضمون که "حیوان خانگی ات را به مدرسه بیاور." واقعاً دیوانه کننده بود. توی مدرسه سگ ها دنبال گربه ها گذاشته و معلم ها هاج و واج کنار هم نشسته بودند.» بار دیگر بعضی از بچه ها را متقاعد کردند که رمز قفل دوچرخه شان را به آن دو بگویند: «بعد رفتیم بیرون و همه ی رمزها را عوض کردیم، هیچ کس نتوانست دوچرخه اش را باز کند. تا آخر شب طول کشید تا قضیه حل شد.» با رفتن به کلاس سوم، شوخی ها کمی خطرناک شدند: «یک بار مواد محترقه زیر صندلی معلم مان خانم تُرمن گذاشتیم. یک شوک اساسی بهش دادیم.

عجیب نبود که قبل از اتمام کلاس سوم، سه یا چهار مرتبه از مدرسه به خانه فرستاده شود. با این حال، پدرش شیوه ی اصلاح خاص خود را در پیش گرفت و با همان ژست آرام ولی پرصلابتش از مسئولین مدرسه هم خواست که چنین کنند. استیو خوب به خاطر داشت که پاول به معلمین گفته بود: «ببینید، این اشتباه او نیست! اگر شما نمی توانید او را علاقمند نگه دارید، پس اشتباه از شما است.» والدینش هرگز او را به خاطر شیطنت های زمان مدرسه تنبیه نکردند. خودش می گفت: « پدر پدرم یک الکلی بود و او را با کمربند کتک میزد ولی من یادم نمی آید که حتی یک بار پشت دستی خورده باشم» و اضافه کرد که هر دوی والدینش: «می دانستند که تقصیر از مدرسه است که به جای برانگیختن استعدادها، مرا مجبور به حفظ کردن چرت و پرت های به درد نخور می کند.» جابز از همان زمان شروع کرد به نشان دادن ترکیبی از "حساسیت و بی عاطفگی" و "وابستگی و تندمزاجی" که برای باقی عمر جزئی از شخصیتش شد.

نوبت به کلاس چهارم که رسید، مسئولین مدرسه تشخیص دادند که بهتر است جابز و فرنتینو در دو کلاس جداگانه قرار گیرند. معلم کلاس بالاتر زنی مصمم و جدی به نام ایموجین هیل بود، معروف به تدی. و به قول جابز: «بدل شد به یکی از قدیسین من.» بعد از زیر نظر گرفتن استیو برای چند هفته، خانم هیل فهمید که بهترین راه برای هدایت او، جایزه دادن است: «یک روز بعد از کلاس، یک کتابچه پر از مسائل ریاضی به من داد و گفت: "می خواهم این را به خانه ببری و حلش کنی." با خودم گفتم: "دیوانه شدی زن؟" بعد یکی از آن آب نبات چوبی های گنده که به بزرگی کره ی زمین بود درآورد و گفت: "وقتی کارت باهاش تمام شد، اگر تقریباً درست حلش کرده باشی، این را به علاوه ی یک پنج دلاری بهت می دهم." و من دو روز بعد کتابچه را تحویلش دادم.» بعد از چند ماه، استیو دیگر نیازی به تطمیع نداشت: «فقط می خواستم بیشتر یاد بگیرم و او را خوشحال کنم.» خانم معلم نیز با اهدای یک بسته ی ِ سرگرمی ساخت دوربین، کاری کرد که جابز سال ها بعد بگوید: «بیش از هر معلم دیگری از هیل چیز یاد گرفتم و اگر به خاطر او نبود مطمئنم سر و کارم به زندان می افتاد.» این رابطه باعث تقویت حس خاص بودن در او شد: «در کلاسمان، فقط دلواپس من یکی بود. انگار که چیز خاصی در وجودم دیده بود.»

این تنها ذکاوت نبود که او دیده بود. تا سال ها بعد خانم هیل علاقه داشت عکسی از کلاس آن سال که در روز هاوایی گرفته شده بود را به دیگران نشان دهد. جابز بدون پوشیدن پیراهن هاوایی به مدرسه آمده بود، ولی در عکس، در وسط و جلوی همه، یکی از همان پیراهن ها را بر تن داشت. به معنای واقعی عبارت، او توانسته بود "فقط با چرب زبانی" پیراهن یکی از بچه ها را از تنش در بیاورد تا با آن عکس بیاندازد!


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
خانم هیل در انتهای کلاس چهارم از استیو امتحان گرفت، جابز می گفت: «نمره ای در سطح دانش آموزان کلاس دهم کسب کردم.» حالا دیگر نه فقط برای خود او و والدینش، بلکه برای معلم ها هم روشن شده بود که از لحاظ هوش، استثنایی است. مدرسه در طرحی عالی پیشنهاد کرد به صورت جهشی دو کلاس را رد کرده و سر کلاس هفتم بنشیند؛ این ساده ترین راه برای به چالش کشیدن و درگیر نگاه داشتن هوش سرشار او بود، ولی والدینش با حساسیتی بیشتر تصمیم گرفتند که فقط یک کلاس را جهشی رد کند، پس قرار شد بر سر کلاس ششم حاضر شود.

این انتقال تا حدودی آزاردهنده شد. استیو که از لحاظ اجتماعی یک انزواطلب دست و پا چلفتی بود ناگهان خودش را میان بچه هایی یافت که یک سال از او بزرگتر بودند. بدتر اینکه کلاس ششم در مدرسه ی دیگری بود؛ کریتندن میدل که فقط ٨ خیابان از مدرسه ی ابتدایی مونتا لوما فاصله داشت ولی از خیلی جهات برای خودش دنیای دیگری بود و در همسایگی آن، گروه های قومیتی بی داد می کردند. روزنامه نگار ساکن دره ی سیلیکن، مایکل اِس. مالون نوشته: «زد و خورد و نزاع یک رویداد هر روزه بود؛ درست مثل زورگیری در توالت ها. به طور معمول، زیاد چاقو به مدرسه آورده می شد، فقط برای اینکه وانمود کنند قوی و خشن هستند.» در همان زمان که جابز وارد مدرسه شد، یک گروه از دانش آموزان به خاطر خلاف گروهی به زندان افتاده بودند و بعد از پیروزی ِ تیم بوکس یک مدرسه ی دیگر بر تیم ِ کریتندن، اتوبوس آن مدرسه به طور کامل تخریب شده بود.

جابز که اغلب مجبور به قُلدربازی می شد در وسط کلاس هفتم با پدر و مادرش اتمام حجت کرد: «اصرار کردم که مرا به مدرسه ی دیگر ببرند.» این خواسته از نظر مالی مشکل بود. دخل و خرجشان به ندرت با هم می خواند، ولی در آن مقطع کمترین شکی نبود که سرانجام باید به خواسته اش تن بدهند: «وقتی مقاومت کردند، بهشان گفتم اگر قرار باشد به کریتندن برگردم، ترک تحصیل خواهم کرد. بنابراین به دنبال بهترین مدارس گشتند و همه ی پولشان را روی هم ریختند و خانه ای بیست و یک هزار دلاری در منطقه ای بهتر خریدند.»

این تغییر خانه فقط پنج کیلومتر به سمت جنوب بود، به یک باغ زردآلوی سابق در لوس آلتوس که به محله ای با خانه های دستگاهی شبیه به هم تبدیل شده بود. خانه ی جدیدشان در جاده ی 2066- کرایست بود، سه اتاق خواب و از همه مهم تر یک گاراژ چسبیده به ساختمان مسکونی داشت که درب کرکره ای آن رو به خیابان باز می شد. در گاراژ، هم پاول به کارهای مکانیکی اش می رسید و هم پسرش می توانست با قطعات الکترونیکی کار کند.

دیگر ویژگی مهم خانه این بود که درست در آن طرف قطعه زمین متعلق به مدرسه ی کوپرتینو-سانی ویل قرار داشت، که یکی از بهترین و مطمئن ترین مدارس منطقه بود. یک روز که با استیو از جلوی آن خانه رد می شدیم با دست اشاره کرد و گفت: «وقتی به اینجا آمدم در این گوشه ها هنوز باغ هایی بود. مردی که درست آنجا زندگی می کرد به من آموخت چطور با کودهای مناسب باغبانی کنم. او هر چیزی را در حد عالی پرورش می داد. تا آن روز چیزی بهتر از میوه های باغ او نخورده بودم. از همان موقع میوه ها و سبزیجات برایم مهم شدند.»

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
والدین جابز گر چه در مورد اعتقادات مذهبی شان تعصب به خرج نمی دادند، ولی می خواستند که او از تربیت دینی برخوردار باشد، بنابراین اغلب یکشنبه ها استیو را به کلیسای لوتران می بردند. در سیزده سالگی این کار هم به خط پایان خود نزدیک شد. در جولای ١٩٦٨ مجله ی لایف یک طرح روی جلد تکان دهنده از دو کودک گرسنه در بیافرا (در افریقا) کار کرد. جابز آن را به مراسم یکشنبه برد تا به پیشوای روحانی کلیسا نشان دهد. ابتدا پرسید : «اگر بخواهم انگشتم را بالا ببرم، آیا خدا از قبل می داند که من قصد دارم کدام یکی را بالاببرم؟»

پدر روحانی پاسخ داد: «بله، خداوند از همه چیز آگاه است.»

بعد از این حرف، جابز مجله را در آورد و پرسید: «خب، آیا خدا راجع به این عکس و اینکه چه بلایی سر آن بچه ها خواهد آمد هم می داند؟»

جواب شنید: «استیو، می دانم که درکش برایت سخت است، اما بله، خدا راجع به این هم مطلع است.»

جابز همانجا گفت که به ستایش یک چنین خدایی اصلاً کار ندارد، و دیگر هرگز به کلیسا نرفت. اما در عوض، سال ها به آموزش و تمرین ِ اصول ِذن پرداخت. تجربیات آن سال ها را بعداً با بیان حالات معنوی اش بروز داد و گفت که دین و مذهب زمانی خوب است که بر تجربیات معنوی تکیه داشته باشد و نه فقط بر روی عقاید تعصب آمیز: «خوش نامی زمانی از مسیحیت پر کشید که این دین بیش از اندازه بر پایه ی ِ ایمان صرف قرار گرفت، حال آنکه باید به جای آن، بر پایه ی ِ نوع زندگانی مسیح و نگرش او به هستی استوار می شد.» به من گفت: «معتقدم ادیان مختلف، درهایی هستند به داخل یک خانه ی واحد. گاهی می پندارم که خانه هست و گاهی گمان می کنم که نیست. برای من، این بزرگترین راز است.»

پاول جابز در آن زمان داشت در اسپکترا-فیزیکز کار می کرد، شرکتی در نزدیکی سانتا کلارا که برای محصولات الکترونیکی و پزشکی، لیزر تولید می کرد. او به عنوان ِ مکانیک شرکت باید نمونه های اولیه ی محصولات ابداعی مهندسین را می ساخت. پسرش مجذوب دقت بالایی شده بود که عملکرد صحیح لیزر در گروی آن بود. می گفت: «لیزر نیازمند هم ترازی با دقت بالا است. انواع پیشرفته ی آن با کاربردهای پزشکی و هوانوردی، دارای ویژگیهای فوق دقیق بودند. به عنوان مثال آنها به پدرم می گفتند: "این چیزی است که ما می خواهیم و باید از یک قطعه فلز یکپارچه درست شود طوری که ضریب انبساط تمام قسمت های آن یکسان باشد" و او مجبور بود راهی برای انجام این کار پیدا کند.» اکثر قطعات باید با تراشکاری (بدون الگوی اولیه) ساخته می شدند و از این رو پاول مجبور بود ابزارها و وسایل اختصاصی برای آنها بسازد. پسرش واقعاً تحت تأثیر کار او قرار داشت ولی به ندرت به کارگاه تراشکاری پدر می رفت: «خیلی عالی می شد اگر به من یاد داده بود چطور از ماشین و میله ی تراشکاری استفاده کنم. ولی متأسفانه من هرگز نرفتم، به خاطر اینکه بیشتر به الکترونیک علاقه داشتم.»

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
یک سال تابستان، پاول استیو را به ویسکانسین برد تا مزرعه ی دامداری پدری اش را به او نشان دهد. زندگی روستایی، استیو را جذب نکرد ولی یک تصویر همیشه با او ماند. آنجا تولد یک گوساله را دید و خیلی متحیر شد از اینکه حیوان کوچک بعد از چند دقیقه تقلا، راه رفتن را شروع کرد: «این چیزی نبود که او همان موقع یاد گرفته باشد، بلکه به طور طبیعی در غریزه اش بود. بچه ی آدم نمی تواند چنین کاری کند. از نظر من این خیلی جالب توجه است، حتی اگر برای هیچ کس دیگری مهم نباشد.» از نقطه نظر سخت افزاری-نرم افزاری آن را این طور بیان کرد: «انگار بدن حیوان و مغزش طوری طراحی شده بودند که بلافاصله با هم شروع به کار کنند، نه اینکه ابتدا آن را بیاموزند.»

در کلاس نهم به هوم استدهای رفت که فضای بسیار بزرگی داشت متشکل از ساختمان های دو طبقه ی صورتی رنگ که ٢٠٠٠ دانش آموز را در خود جای می دادند. خودش می گفت: «مدرسه توسط یکی از معماران ِ مشهور زندان ها طراحی شده بود، چون می خواستند فناناپذیر جلوه کند.» عشقش به پیاده روی از همین دوره سر برآورد. هر روز تنها از پانزده خیابان دورتر، تا مدرسه پیاده گز می کرد.

دوستان هم سن و سال کمی داشت، ولی دانش آموزان ارشدی را می شناخت که در فضای ضد فرهنگی آن دوران غوطه ور بودند. آن دوران آغاز متفق شدن دنیای هیپی ها و گیکها بود. جابز می گفت: «دوستانم واقعاً بچه های باهوشی بودند. همگی به ریاضی و علوم و الکترونیک علاقمند و البته عاشق آن فضای ضد فرهنگی و ال.اِس.دی بودیم.»

شوخی های خرکی استیو از آن به بعد معمولاً شامل موارد الکترونیکی می شد. در یک مقطع با سیم کشی، در تمام خانه بلندگو نصب کرد. سپس از آنجا که بلندگوها می توانستند به عنوان میکروفون هم مورد استفاده قرار بگیرند، داخل گنجه ی لباس های اتاقش یک واحد کنترل درست کرد که در آن می توانست به اتفاقات جاهای دیگر گوش کند. یک شب، وقتی هدفون هایش را روی گوش گذاشته بود و داشت اتاق والدینش را استراق سمع می کرد، پدر مچش را گرفت و با ناراحتی و خشم فراوان دستور داد کل سیستم را جمع کند.

استیو عصرهای زیادی را به گاراژ لَری لَنگ می رفت؛ همان مهندسی که در پایین خیابان، خانه ای قدیمی داشت. لَری سرانجام آن میکروفون زغالی -که استیو مجذوبش بود- را به او داد و تشویقش کرد روی هیت کیت ها کار کند. همان کیت های قابل مونتاژ برای ساخت رادیوهای آماتوری و سایر ادوات الکترونیکی، که مورد علاقه ی لحیم کارهای آن زمان بود. جابز می گفت: «تمام صفحات و بخش های هیت کیت ها به صورت رنگی کدگذاری شده بود، البته دفترچه راهنما هم طرز کار را کاملاً توضیح می داد. این سرگرمی باعث می شد فکر کنی که قادر به ساخت یا تعمیر هر چیزی هستی. وقتی یک چندتایی رادیو می ساختی، یک تلویزیون در کاتالوگ می دیدی و با خودت می گفتی: "این را هم می توانم بسازم،" حتی اگر قبلاً یکی نساخته بودی. من خیلی خوش شانس بودم چون در نوجوانی، هر دو، هم پدر و هم هیت کیت هایم، این باور را به من تزریق کردند که می توانم هر چیزی را بسازم.»

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
لَنگ او را به باشگاه جویندگان HP هم برد؛ گروه ۱۵ نفره ای از دانش آموزان که شب های سه شنبه در کافه تریای شرکت دور هم جمع می شدند. جابز تعریف می کرد که: «هر بار یکی از مهندسین را از آزمایشگاه فرا می خواندند تا برای ما از پروژه ای که مشغول کار روی آن بود، صحبت کند. پدرم با ماشین مرا می رساند. توی بهشت سیر می کردم. HP پیشگام تولید دیودهای نور اَفشان بود. بنابراین بحث ما حول این می چرخید که با آنها چه کنیم.» از آنجایی که پدرش آن موقع در کارخانه ی لیزرسازی مشغول بود، این زمینه ی کاری مورد توجهش قرار گرفت. یک شب بعد از بحث، یکی از مهندسین لیزر در HP را کنار کشید و بازدیدی اختصاصی از آزمایشگاه هولوگرافی برای خودش جور کرد. ولی ماندگارترین خاطره، با دیدن کامپیوترهای کوچکی که HP در حال توسعه ی آنها بود، در ذهنش شکل گرفت: «اولین کامپیوتر رومیزی را آنجا دیدم. خودشان به آن 9100A می گفتند، ماشین حساب برجسته ای که در عین حال اولین کامپیوتر رومیزی هم تلقی میشد. جثه ای بزرگ و شاید ۲۰ کیلوگرم وزن داشت ولی از نظر زیبایی واقعاً چیز خاصی بود. من که عاشقش شدم.»

هر یک از بچه های باشگاه جویندگان به انجام پروژه ای تشویق می شدند و جابز تصمیم داشت فرکانس شمار بسازد؛ دستگاهی که تعداد پالس های یک سیگنال الکتریکی (در هر ثانیه) را شمارش می کند. تعدادی از قطعات مورد نیازش را فقط HP می ساخت، پس تلفن را برداشت و به شخص مدیرعامل زنگ زد: «آن زمان مردم شماره تلفن های فهرست نشده نداشتند، بنابراین دنبال اسم بیل هیولیت در پالو آلتو گشتم و به منزلش زنگ زدم. خودش گوشی را برداشت و بیست دقیقه با من حرف زد. هم قطعه ها را داد و هم شغلی در بخش ساخت فرکانس شمار در کارخانه ی HP.» جابز تابستان بعد از ورود به هوم استدهای را در آنجا کار کرد: «پدر صبح ها می رساندم و عصرها هم دنبالم می آمد.»

کارش عمدتاً عبارت بود از «قرار دادن مهره ها و پیچ ها روی قطعات» در یک خط مونتاژ. بین کارگران آن خط، نسبت به پسرک پر رویی که از طریق تماس با مدیرعامل راه خودش را به داخل باز کرده بود، حسادت ایجاد شد: «یادم هست به یکی از ناظرهای تولید گفتم: "من عاشق این کارم، من عاشق این کارم" و او گفت: "به َدَرک، به َدَرک".» او در نشست و برخاست با مهندسین طبقه ی بالا، بیشتر مورد توجه قرار می گرفت: «آنها هر روز ساعت ده صبح دونات و قهوه صرف می کردند. من هم می رفتم بالا و باهاشان گپ می زدم.»

جابز از کار کردن لذت می برد. همزمان شغل روزنامه رسانی را هم داشت -وقتی باران می بارید پدر به او کمک می کرد. در مقطع تحصیلی کلاس دهم، آخر هفته ها به این کار و در تابستان هم در بخش انبارداری فروشگاه لوازم الکترونیکی ِ هالتک مشغول بود. مثل حیاط پشتی منزل پدرش که پر بود از خرت و ِپرت های خودروها، فروشگاه ِ غارمانند هالتک هم انباشته از انواع لوازم الکترونیکی بود که داخل ردیف هایی از قفسه ها چپانده می شدند: بهشتی برای سپورها در زمینی به مساحت یک بلوک شهری، پر از قطعات نو، کارکرده، تعمیری و مازاد. قطعات بدون جداسازی داخل سطل های آشغال ریخته و در حیاط بیرونی انباشته می شدند: «پشت این محوطه نزدیک ساحل، یک محوطه ی حصارکشی شده بود که چیزهای جالبی در آن نگه می داشتند؛ مثل اجزای داخلی یک زیردریایی پولاریس که اوراق و برای مصرف مجدد فروخته شده بود. تمام کلیدها و کنترلرهایش آنجا بود با رنگ های ارتشی سبز و خاکستری. سوئیچ ها و حباب چراغ ها، کهربایی و قرمز بودند. سوئیچ های اهرمی قدیمی و بزرگی که وقتی تکان شان می دادی حس فوق العاده ای داشت، انگار کل شیکاگو را فرستاده بودی روی هوا!»

در بخش قفسه های چوبی در جلوی فروشگاه، کاتالوگ های ضخیمی داخل کلاسورهای کهنه قرار داشت و مردم برای خرید قطعات مورد نظر چانه می زدند؛ چیزهایی مثل سوئیچ ها، مقاومت ها، خازن ها و گاهی جدیدترین تراشه های حافظه. پدر استیو عادت داشت برای خرید قطعات خودرو چانه بزند و اغلب هم موفق به گرفتن تخفیف می شد چون ارزش هر قطعه را بهتر از فروشنده ی آن می دانست. استیو هم سلسله مراتب را به خوبی طی کرد. به خاطر علاقه اش به مذاکره و کسب منفعت - از طریق فروشندگی قطعات، دانش خود راجع به الکترونیک را افزایش داد. به بازارچه های مخصوص فروش قطعات الکترونیکی دست دوم مثل بازار مبادلاتی سن خوزه می رفت و بر سر یک صفحه مدار که حاوی تراشه ها و قطعات به درد بخور بود کلی چانه می زد و بعد آنها را به مدیر هالتک می فروخت.

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
با کمک پدرش توانست در پانزده سالگی اولین اتومبیل خود را بخرد. یک نش متروپولیتن دو تُنی که پاول یک موتور MG روی آن نصب کرد. خود استیو زیاد آن را دوست نداشت ولی نه می خواست این را به پدرش بگوید و نه اینکه بخت داشتن اتومبیل شخصی را از دست بدهد. راجع به این مورد می گفت: «در گذشته ممکن بود یک نش متروپولیتن باحال ترین اتومبیل خلافکارها باشد ولی آن موقعی که من یکی خریدم، ضایع ترین اتومبیل دنیا بود. با این حال همین که راه می رفت، عالی بود.» در طول یک سال، از شغل های مختلفش پول کافی پس انداز کرد و توانست یک فیات 850 کوپه با موتور آبارت جایگزین آن کند: «پدر کمک کرد بخرم و رو به راهش کنم. حس رضایت ناشی از کسب درآمد و پس انداز کردن آن برای خرید چیزی، واقعاً عالی بود.»

همان سال بین کلاس دهم و یازدهم، اعتیادش به ماری جوآنا آغاز شد: «تابستان برای اولین بار توهم زدم. پانزده سالم شده بود و مرتب علف می کشیدم.» در مقطعی، پدرش مقداری علف داخل ماشینش پیدا کرد. پرسید: «این چیست؟» استیو خیلی راحت جواب داد: «ماری جوآنا.» این یکی از معدود دفعاتی بود که با خشم پدر روبرو شد: «آن مورد، تنها دعوای اساسی تمام عمرم با او بود.» ولی پاول باز هم با نرم خویی با پسرش مدارا کرد: «از من قول خواست که دیگر هرگز علف نکشم، ولی قول ندادم.» در مقطع یازدهم تحصیلی، به طور تفریحی از اِل.اِس.دی و حشیش هم استفاده می کرد و علاوه بر این ها، در حال تجربه ی تأثیرات روان فرسا و توهم افزای بی خوابی بر ذهن هم بود: «کمی بیشتر در عمق اعتیاد فرو رفتم. با رفقا ال .اس.دی قطره ای روی زبان مان می چکاندیم و توهم می زدیم، معمولاً هم یا داخل کشتزارها یا توی اتومبیل.»

در دو سال آخر دبیرستان، از نظر فکری هم شکوفا شد و خودش را بر سر یک دو راهی یافت، که از دید او یک طرفش ورود به خیل تکنیسین های خل وضع بود و طرف دیگرش ورود به جرگه ی تلاش گران خلاق و با اخلاق: «خیلی بیش از قبل موسیقی گوش می دادم و به مطالعه در زمینه هایی غیر از علم و فناوری هم روی آورده بودم. نمایشنامه های شکسپیر را می خواندم که از بینشان شاه لیر را واقعاً دوست دارم.» از دیگر کتاب های مورد علاقه اش موبی دیک و اشعار دیلان توماس بود. یک بار از خودش پرسیدم که چرا با شاه لیر و ناخدا اَهب، دو تا از خودرأی ترین و طردشده ترین شخصیت های ادبی ارتباط برقرار کرده. ولی او به ارتباطی که سعی در برقراری اش داشتم واکنشی نشان نداد، پس از خیرش گذشتم: «در کلاس دوازدهم، معلم کلاس فوق برنامه ی زبان انگلیسی مردی بود شبیه ارنست همینگوی. یک عده از ما را برای اِ سکی در برف به یوسمیتی برد.»

یکی دیگر از کلاس هایی که جابز می رفت، بعدها بدل به بخشی از فرهنگ دره ی سیلیکن شد: کلاس ِالکترونیک آقای جان مک کالوم که یک خلبان سابق نیروی دریایی بود و در تهییج شاگردانش با ترفندهایی مثل آتش زدن یک سیم پیچ تسلا، استعداد نمایشی فوق العاده ای داشت. اتاق وسایل او که کلیدش را فقط به شاگردهای نجیب می داد، پر بود از ترانزیستورها و سایر قطعاتی که به مرور زمان جمع کرده بود.

کلاس مک کالوم در ساختمانی با سقف بلند هشتی شکل، در گوشه ی محوطه ی مدرسه (کنار پارکینگ) برگزار می شد. یک روز، جابز در حالی که از پنجره داخل آنجا را نگاه می کرد به من گفت: «دقیقاً همان طور مانده. کلاس تعمیر اتومبیل معمولاً آنجا کنار درب برگزار می شد.» چینش کلمات جمله ی بعدی اش، نشانگر دور شدن او از علایق نسل پدرش بود: «آقای مک کالوم احساس می کرد که کلاس الکترونیک، دارد جانشین کلاس تعمیر اتومبیل می شود.»

مک کالوم معتقد به انضباط ارتشی و ادای احترام به قدرت بود، اما جابز بر عکس؛ نفرت او از قدرت چیزی نبود که بخواهد پنهان کند. علاقه داشت سختی و انعطاف را با تمردی شاعرانه در هم آمیزد. مک کالوم بعدها گفت: «استیو معمولاً در گوشه ای می نشست و برای خودش کارهایی می کرد، واقعاً دلش نمی خواست با من یا سایر اعضای کلاس سر و کار داشته باشد.» وی هرگز اعتماد نکرد که کلید اتاق وسایل را به جابز بدهد. یک روز استیو محتاج قطعه ای شد که موجود نبود، بنابراین به هزینه ی مدرسه تماسی با شرکت باروز در دیترویت گرفت و مدعی شد که مشغول طراحی یک محصول جدید و نیازمند نمونه ای از آن قطعه برای تست محصول است. چند روز بعد قطعه با پست هوایی از راه رسید. وقتی مک کالوم پرسید که چطور آن را خریده، جابز – با غرور و تفاخر- ماجرای آن تماس و داستانی را که برای شرکت باروز بافته بود، تعریف کرد. مک کالوم می گفت: «خیلی عصبانی شدم چون این رفتاری نبود که راضی باشم از شاگردانم سر بزند.» ولی عکس العمل جابز این بود که: «آخـر من که بـرای تـماس تلفنی پولی نداشتم. اما آنـها
-یعنی شرکت باروز- کلی پول در می آوردند.»

کلاس های مک کالوم در سه مقطع ارائه می شد ولی جابز فقط در یک مقطع سر کلاس او حاضر شد و پروژه ی انتخابی اش ساخت یک وسیله ی مجهز به سنسور حساس بود که با دریافت نور تابشی، یک مدار را روشن می کرد؛ پروژه ای که از عهده ی هر دانش آموز دبیرستانی دیگری هم بر می آمد. استیو آن روزها بیشتر با لیزر بازی می کرد، چیزی که از پدرش آموخته بود. با چند تا از رفقا، یک سیستم رقص نور لیزری برای پارتی ها درست کردند که نورهای رنگارنگ را از روی آینه های متصل به بلندگوهای سیستم صوتی، به اطراف باز می تاباند.

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 

جابز و وازنیاک در گاراژ، سال ۱۹۷۶

*واز

جابز همان سالی که شاگرد کلاس مک کالوم بود، با فارغ التحصیلی آشنا شد که شاگرد برگزیده ی تمام دوران این معلم مشترک و نابغه ی افسانه ای مدرسه به شمار می آمد. برادر کوچکتر استیفن وازنیاک با جابز در یک تیم شنا و خودش تقریباً پنج سال از استیو بزرگتر و از نظر دانش الکترونیک به مراتب مطلع تر از او ولی از نظر اجتماعی و احساسی هنوز یک گیک دبیرستانی بود.

مثل جابز، وازنیاک هم پدر را الگو قرار داده ولی درس های این دو متفاوت از هم بود. پاول جابز از دبیرستان ترک تحصیل کرده و در شغل تعمیر اتومبیل بود و می دانست که چطور با ارزان خریدن قطعات، سود مناسبی کسب کند. فرانسیس وازنیاک معروف به جری، مهندس لیسانسیه ی درجه یک علوم موشکی از کال تک و در لاکهید مشغول به کار بود. او شغل مهندسی را تحسین به دیگرانی که در مشاغلی مثل بازاریابی و فروش بودند از بالا نگاه می کرد. استیو وازنیاک می گفت: «یادم هست به من می گفت که مهندسی بالاترین جایگاهی است که می توانی در دنیا به آن برسی. مهندسین جامعه را به سطوح جدیدی سوق می دهند.»

یکی از اولین خاطرات وازنیاک رفتن به محل کار پدرش در یک آخر هفته و دیدن قطعات الکترونیکی بود: «مرا روی یک میز گذاشت تا با آنها بازی کنم.» آن روز نگاه او با شیفتگی به پدرش دوخته شد که سعی در صاف کردن خط موجی شکل روی صفحه نمایش داشت تا صحت عملکرد یکی از طراحی های مداری خود را به پسرش نشان دهد: «می توانستم ببینم که هر آنچه پدرم انجام می داد، خوب و مهم بود.» واز حتی آن زمان هم به خصلت کنجکاوی شهره بود؛ کف خانه دراز می کشید و راجع به مقاومت ها و ترانزیستورها سوال می کرد، پدرش هم یک تخته سیاه می آورد تا نتایج کار خود و همکارانش را توضیح دهد: «برای تشریح "مقاومت الکتریکی" تا سر حدات اتم ها و الکترون ها ریز می شد. بعدها وقتی کلاس دوم بودم طرز کار مقاومت را برایم توضیح داد، آن هم نه با معادلات بلکه خودم را مجبور به کشیدن ساختارش کرد.»

پدر واز به او چیز دیگری هم آموخت، چیزی که با شخصیت اجتماعی اش -که بی آلایش و خام بود- در هم تنیده شد: هرگز دروغ نگو! «پدرم به صداقت، ایمان داشت. به صداقت حداکثری. این بزرگترین آموزه اش به من است. تا به امروز هرگز دروغ نگفته ام.» به علاوه، پسرش را نسبت به جاه طلبی افراطی متنفر بار آورد، چیزی که در نهایت منجر به جدایی واز از جابز شد. در یکی از رویدادهای اپل برای معرفی محصول به سال ٢٠١٠، چهل سال بعد از اینکه آن دو با هم آشنا شدند، واز تفاوت ها را این طور برای من بیان کرد: «پدرم به من گفته بود: "همیشه بخواه که در میانه باشی." نمی خواستم آن بالاها در کنار آدم های سطح بالا مثل استیو قرار بگیرم. پدرم یک مهندس بود و این همان چیزی است که من هم برای خودم می خواستم. خیلی خجالتی تر از آن بودم که بخواهم مثل استیو یک رهبر صنعتی باشم.»

در کلاس چهارم، وازنیاک به قول خودش یکی از آن "عشق الکترونیک ها" شد. اوقات خوشش با نگاه کردن به ترانزیستورها رقم می خورد نه با چشمک زدن به دخترها. تصویری که از خودش ساخت، این بود: موجودی سر به زیر و موقر که اغلب اوقات روی صفحه مدارها قوز کرده. در همان سنی که جابز سرگرم میکروفون زغالی -همان که پدرش نمی توانست طرز کارش را توضیح دهد- بود، وازنیاک داشت با استفاده از چندین و چند ترانزیستور، تقویت کننده، پخش کننده، چراغ و زنگ، یک سیستم مخابراتی می ساخت که اتاق خواب بچه های ٦ خانه در همسایگی را به هم وصل می کرد. همان موقع که جابز داشت هیت کیت می ساخت، وازنیاک مشغول سر هم کردن یک گیرنده-فرستنده ی ساخت شرکت هالی کرافترز بود؛ یعنی پیچیده ترین رادیوی آن زمان!


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
واز علاقمند به خواندن مجلات الکترونیکی پدرش و شیفته ی داستان هایی راجع به کامپیوترهای جدید و پر قدرت، مثل اِنیاک بود. وقتی مباحث جبر بولی به گوشش خورد، شگفت زده شد از اینکه چقدر کامپیوترها ساده اند و نه پیچیده. در کلاس هشتم یک ماشین حساب ساخت که ١٠٠ ترانزیستور، ٢٠٠ دیود و ٢٠٠ مقاومت، سوار شده بر روی ١٠ صفحه مدار داشت و در یکی از مسابقات محلی که متولی آن نیروی هوایی بود جایزه ی اصلی را برد، آن هم در حضور رقبایی از کلاس دوازدهم.

واز با دیدن پسرهای هم سنش که با دخترها به گردش و مهمانی می رفتند بیشتر و بیشتر منزوی می شد، این کارها برایش خیلی سخت تر از طراحی مدارهای الکترونیکی بود. خودش می گفت: «من که قبلاً خیلی محبوب و تقریباً بر همه چیز سوار بودم، ناگهان از لحاظ اجتماعی تعطیل شدم. انگار که برای طولانی ترین زمان ممکن کسی با من حرف نزده باشد.» راه خروج از بحران را در شوخی های دوران نوجوانی یافت. در کلاس دوازدهم یک مترونوم الکترونیکی ساخت و بعد که فهمید صدایش شبیه به ساعت بمب است، چند باتری بزرگ به هم بست و به آن متصل کرد، سپس داخل یکی از قفسه های قفل دار مدرسه گذاشت و طوری تنظیمش کرد که با باز شدن درب قفسه، ریتم تیک تیکش تندتر شود. اواخر آن روز که به دفتر مدرسه احضار شد، فکر می کرد دوباره جایزه ی اصلی مسابقات ریاضی مدرسه را برده ولی خود را جلوی پلیس یافت؛ ماجرا از این قرار بود که بعد از پیدا شدن دستگاه، مدیر مدرسه شجاعانه آن را برداشته، به سینه چسبانده و دویده بود وسط زمین فوتبال و آنجا سیم هایش را قطع کرده بود. واز پس از شنیدن ما وقَع خیلی سعی کرد ولی دست آخر نتوانست جلوی قاه قاه خندیدن خود را بگیرد. بنابراین آن شب را در بازداشتگاه نوجوانان سر کرد. تجربه ی ارزشمندی بود. آنجا فهمید که زندانی های دیگر چطور سیم برق پنکه ی سقفی را باز و به میله های سلول وصل می کنند و هر کس دستش به آن می خورد، یک شوک الکتریکی -و نه الکترونیکی- نصیبش می شد.

شوکه شدن، مدال افتخار واز و لقب مهندس سخت افزار مایه ی مباهاتش بود. در کار او شوک های اتفاقی، عادی تلقی می شد. زمانی برای خودش یک بازی رولِت ابداع کرد که در آن ٤ چهار نفر انگشت خود را داخل چهار شکاف قرار می دادند و وقتی گوی انداخته می شد، یک نفر شوک الکتریکی دریافت می کرد. به قول خودش: «بچه های سخت افزار پایه ی این بازی هستند ولی نرمافزاری ها جوجه اند.»

در سال دوازدهم یک شغل نیمه وقت در سیلوانیا پیدا کرد و اولین بخت برای کار با کامپیوتر را یافت. سپس زبان برنامه نویسی فورترن را یاد گرفت و دفترچه راهنمای اکثر سیستم های آن دوره را مطالعه کرد که اولی مال محصولی به نام PDP-8 تولید شرکت دیجیتال اکویپمنت بود. سپس ویژگی های جدیدترین تراشه های روز را آموخت و سعی اش را به بازطراحی کامپیوترها با این قطعه های جدید معطوف کرد. یک چالش خودخواسته: بهینه سازی طراحی با استفاده از کمترین قطعات ممکن. هر شب طراحی دیشب خود را بهبود می بخشید و در پایان سال دوازدهم، برای خودش یک پا استاد شده بود: «آن زمان کامپیوترها را با فقط نصف تعداد تراشه ای که شرکت سازنده به کار برده بود بازطراحی می کردم، البته فقط روی کاغذ.» هرگز از این کار چیزی به دوستانش نگفت چون اکثر هفده ساله ها، وقتشان را صرف کارهای دیگر می کردند.

در روز شکرگزاری همان سال، وازنیاک از دانشگاه کُلرادو دیدن کرد که گر چه برای برگزاری مراسم رسمی تعطیل بود ولی یک دانشجوی مهندسی، بازدیدی اختصاصی از آزمایشگاه ها برایش ردیف کرد. بعد از این گردش علمی، حتی با اینکه هزینه های تحصیل در خارج از ایالت فراتر از توان خانواده بود، با التماس از پدرش خواست که او را به آنجا بفرستد؛ قرار شد برای یک سال به آنجا برود، به شرط اینکه سال بعد انتقالی بگیرد و به کالج عمومی دی آنزا در نزدیکی خانه بیاید. با ورود به کلرادو در پاییز ١٩٦٩، واز بیشتر وقتش را به شوخی های خیابانی (ساختن اعلامیه های چاپی با مضمون "نیکسون برو به َدَرک") گذراند که باعث شد چندتا از درس هایش را رد و به دوره ی کارآموزی فرستاده شود. در عوض، برنامه ای برای محاسبه ی اعداد فیبوناچی نوشت که البته این پروژه وقت زیادی از کامپیوترهای دانشگاه می گرفت، در حدی که مسئولین تهدید کردند هزینه ها را پای خودش حساب خواهند کرد. بنابراین با کمال میل به قرار معهود با والدینش عمل کرد و به دی آنزا منتقل شد.

بعد از یک سال خوب در دی آنزا، برای پول درآوردن مرخصی گرفت. شغلی در یک شرکت کامپیوتری طرف قرارداد با اداره ی وسایل نقلیه ی موتوری کالیفرنیا جور کرد و در آنجا، یکی از همکاران پیشنهاد قشنگی به او داد: گفت که می تواند تعدادی تراشه ی یدکی بیاورد تا واز یکی ازآن طرح های مداری خود را بسازد. وازنیاک پذیرفت و تصمیم گرفت کمترین تراشه ی ممکن را به کار بگیرد؛ هم به خاطر چالشی بودن آن و هم به خاطر اینکه نمی خواست از سخاوتمندی همکارش سوءاستفاده کند.

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  ویرایش شده توسط: pixy_666   
صفحه  صفحه 2 از 24:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  21  22  23  24  پسین » 
کامپیوتر

Steve Jobs | استیو جابز

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA