انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
کامپیوتر
  
صفحه  صفحه 3 از 24:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  21  22  23  24  پسین »

Steve Jobs | استیو جابز


مرد

 
بیشتر کار در گاراژ یک دوست در همان حوالی انجام شد، بیل فرناندز که هنوز محصل هوم استدهای بود. آنها برای اینکه از سختی کار کم شود، نوشابه ی کرمدار کراگمونت می خوردند و هر بار که تمام می شد: «به سوپرمارکت سیف وی در سانی ویل می رفتیم، شیشه ها را پس می دادیم، پولش را می گرفتیم و دوباره نوشابه می خریدیم. این طوری بود که اسم کامپیوتر را گذاشتیم: نوشابه کرمدار.»

وقتی کار تمام شد، فرناندز به وازنیاک گفت که یک نفر در هوم استدهای هست که باید ببیند: «اسمش استیو است، مثل خودت عاشق شوخی خرکی است و باز مثل خودت چیزهای الکترونیکی می سازد.» این می تواند تأثیرگذارترین ملاقات گاراژی در تاریخ دره ی سیلیکن باشد (سی و دو سال قبل از آن نیز، هیولیت در گاراژ منزل پَکارد با وی ملاقات کرده بود.) واز می گفت: «من و استیو برای ساعت های مدید در پیاده روی جلوی خانه ی بیل نشستیم و برای هم ماجراهامان را -که اکثراً راجع به شوخی های خرکی مان بود، تعریف کردیم و از طراحی های الکترونیکی مان گفتیم.» خیلی خوب به خاطر می آورد که: «خیلی تشابه داشتیم. معمولاً برای من توضیح دادن اینکه روی چه چیزی کار می کردم، سخت بود. ولی استیو خیلی سریع می گرفت. ازش خوشم آمد. از آن پسرهای لاغر و پرطاقت و پرانرژی بود.» جابز هم تحت تأثیر او قرار گرفته بود: «اولین آدمی که دیدم از خودم به الکترونیک واردتر است، واز بود.» یک بار برای توصیف تجربه ی آن دیدار نخستین گفت: «بلافاصله ازش خوشم آمد. من از بچه های هم سن و سال خودم کمی بالغ تر بودم و او هم از هم سن وسال های خودش کمی نابالغ تر بود، پس مساوی بودیم. واز خیلی باهوش و از نظر احساسی هم سن و سال خود من بود.»

آن دو علاوه بر علاقه به کامپیوترها، علاقه ی مشترک دیگری هم داشتند: موسیقی. جابز به خاطر می آورد که: «آن سال ها عصر طلایی موسیقی بود. انگار در دوران بتهوون و موزارت می زیستیم. مردم این طوری از آن دوره یاد می کنند. من و واز هم عمیقاً درگیر موسیقی بودیم.» این در اصل وازنیاک بود که او را به باب دیلان علاقمند کرد. جابز می گفت: «یک کسی را در سانتا کروز پیدا کردیم که توی روزنامه راجع به دیلان مطلب می نوشت. دیلان تمام کنسرت هایش را ضبط می کرد و خب بعضی اطرافیانش زیاد حواس جمع نبودند. برای همین خیلی زود همه جا پرشد از نوارهای قاچاقی او؛ نه یکی، نه دو تا، بلکه تمام شان. و این یارو در سانتا کروز همه را از دم داشت.»

خیلی زود جمع آوری نوارهای دیلان به یک سرمایه گذاری مشترک بدل شد. وازنیاک می گفت: «دو تایی راه می افتادیم و می رفتیم به سن خوزه یا برکلی. دنبال نوارهای دیلان می گشتیم، بروشور ترانه هایش را می خریدیم و بعد تا دیر وقت بیدار می ماندیم و تفسیرشان می کردیم. اشعار دیلان،آکوردهای تفکر خلاق را برای ما می نواخت.» جابز می گفت: «بیش از ١٠٠ ساعت موسیقی از دیلان داشتم، شامل تمام کنسرت های تور ١٩٦٥ و ١٩٦٦.» یعنی همان توری که دیلان با گیتار الکتریکی روی صحنه آمد. هر دو، جدیدترین ضبط صوت حلقه ای تی یک را خریدند. وازنیاک می گفت: «من با مال خودم کنسرت های زیادی را با سرعت پایین روی یک نوار ضبط کردم» و جابز علاقه ی وافر خود را این گونه وصف می کرد: «به جای بلندگوهای بزرگ یک جفت هدفون عالی خریده بودم، روی تختم دراز به دراز می افتادم و ساعت ها به دیلان گوش می دادم.»

جابز در هوم استدهای یک گروه تأسیس کرد؛ هم برای پارتی (با رقص نور و موسیقی) و هم برای تداوم شوخی های مسخره شان. گروه شان با الهام از عنوان یک نمایشنامه به باک فرای معروف شد. اگر چه وازنیاک و دوستش آلِن باوم فارغ التحصیل بودند ولی آن دو نیز به جابز ملحق شدند و در انتهای مقطع چهارم دبیرستان (سال دوازدهم) یک غافلگیری ویژه برای مراسم خداحافظی فارغ التحصیلان ترتیب دادند. یک روز که با هم در اطراف مدرسه شان قدم می زدیم، جابز برای به تصویر کشیدن هوم استدهای چهار دهه قبل، به آن مأموریت خطرناک اشاره کرد: «آن بالکن را می بینی؟ همان جایی است که بنر خرکی مان را نصب کردیم. آن کار دوستی ما را محکم تر کرد.» روی یک ملحفه ی بزرگ که باوم آورده بود، با رنگ سبز و سفید یک دست بزرگ مشت شده کشیدند که انگشت وسطش را بالا آورده بود! مادر باوم که یهودی بود کمک کرد تا سایه ها را طوری بکشند که واقعی تر به نظر بیاید. او با خنده گفته بود: «می دانم چی می کشید!» گام بعدی طراحی یک سیستم طناب و قرقره بود تا به کمک آن در حین عبور فارغ التحصیلان از جلوی بالکن،بنر را به شکل دراماتیکی پایین بیاورند. یک نام تلفیقی بر گرفته از حروف ابتدای اسم و فامیل استیو وازنیاک و آلِن باوم و فامیلی جابز هم زیر آن نوشتند: "SWAB JOB". این شوخی خرکی جزو تاریخچه ی مدرسه و باعث درج یک تعلیق و تذکر دیگر در پرونده ی تحصیلی جابز شد.

یکی دیگر از شوخی های جالب آن دوران از این قرار بود: وازنیاک یک دستگاه جیبی ساخت که قادر به ایجاد اختلال در سیگنال های تلویزیونی بود؛ آن را با خود به جایی مثل خوابگاه، که دیگران مشغول تماشای تلویزیون بودند می برد و بعد مخفیانه دکمه اش را می زد، آن وقت بود که تصویر تلویزیون یک مرتبه خراب می شد و با این کار بچه های خوابگاه از اعصاب خوردی بالا و پایین می پریدند؛ مرحله ی بعدی خیلی خبیثانه تر بود. می شد آنقدر ادامه داد که یک نفر برای تنظیم مجدد آن آستین بالا بزند و در مرحله ی آخر، واز کار را به جایی می رساند که حتما یک نفر سر پا ایستاده، آنتن را نگه دارد یا دستش را روی گیرنده بگذارد. سال ها بعد در یکی از رویدادهای معرفی محصول، خود وازنیاک موقع پخش ویدیو دچار مشکل مشابهی شد و جابز با بر هم زدن روال جلسه، این خاطره ی مهیج را برای حضار بازگو کرد: «واز آن را داخل جیبش می گذاشت و می رفت به خوابگاه... جایی که ملت نشسته بودند و مثلاً داشتند سریال پیشتازان فضا را نگاه می کردند. بعد یک هو تلویزیون را می فرستاد روی هوا، یک نفر مجبور می شد برود بالا درستش کند و به محض اینکه پایش از روی زمین بلند می شد، واز تصویر را بر می گرداند. بعد دوباره وقتی او پایین می آمد، تصویر را می پراند،» جابز روی صحنه در حالی که داشت یک لنگه پا ادای آن بخت برگشته را در می آورد، خنده ای بزرگ سر داد: «و در کمتر از پنج دقیقه، طرف درست مثل ِ الآن من می شد.»

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
*جعبه ي آبي

تلفیق نهایی شوخی های خرکی و عشق به الکترونیک -همان جرقه ای که بعدها به تأسیس اپل کمک کرد- بالأخره عصر یک روز آخر هفته رقم خورد. آن روز یکشنبه، وازنیاک در مجله ی اسکوایر که مادرش برای او روی میز آشپزخانه گذاشته بود مطلبی را خواند. سپتامبر ١٩٧١ و فردا قرار بود به برکلی(سومین کالج دوران تحصیلش) برود. مقاله به قلم ران رزن باوم و عنوانش «اسرار جعبه ی آبی کوچک» بود؛ شرحی بر اینکه که چطور هکرها و رمزگشاهای تلفنی راه هایی برای برقراری تماس های مجانی راه دور یافته بودند. روش کار ساده بود: هنماندسازی تُن های صوتی ارسال سیگنال در شبکه ی مخابراتی AT&T. وازنیاک می گفت: «وسط مقاله، زنگ زدم به بهترین دوستم استیو جابز و بخش هایی از آن را برایش خواندم.» او به خوبی می دانست که جابز، آن محصل مقطع دوازدهم، یکی از معدود شرکایش در این هیجان بزرگ خواهد بود.

قهرمان این داستان کسی نبود جز جان دراپر، هکری با لقب ناخدا کرانچ. او کشف کرده بود که صدای سوت سوتک اسباب بازی داخل قوطی صبحانه ی حاضری، دقیقاً همان تُن ٢٦٠٠ هرتزی را دارا است که توسط سوئیچ های انتقال تماس در شبکه ی تلفن استفاده می شود. این صدا می توانست سیستم را گول بزند تا بدون هزینه، اجازه ی تماس های راه دور را بدهد. مقاله ی مذکور اشاره می کرد که سایر تُن های مسیر برقراری تماس را می توان در یکی از سر فصل های مجله ی فنی بل سیستم پیدا کرد، که AT&T بلافاصله در تماس با کتابخانه ها خواستار برچیدن آن از قفسه ها شده بود.

همان موقع و به محض صحبت با وازنیاک، جابز فهمید که باید بی درنگ مجله ی فنی مذکور را به چنگ آورند. می گفت: «واز چند دقیقه بعد مرا سوار کرد و رفتیم به کتابخانه ی مرکز شتاب دهنده ی خطی استنفورد تا ببینیم مجله گیرمان می آید یا نه.» یکشنبه بود و کتابخانه بسته، ولی آنها راه ورود را بلد بودند؛ یکی از درب ها که اغلب قفل نمی شد: «دیوانه وار قفسه ها را کاویدیم و این واز بود که دست آخر مجله را پیدا کرد، همه ی فرکانس ها آنجا بود. محشر بود، آنها را که پیدا کردیم مدام به خودمان می گفتیم: "واقعیه! خدایا، واقعیه!" تمام فرکانس ها، تمام تُن ها، همه جلوی چشم مان بود.»

وازنیاک همان روز عصر به فروشگاه لوازم الکترونیک در سانی ویل رفت و قبل از اینکه کرکره ها را پایین بکشند قطعه های لازم برای ساخت مولد تُن های آنالوگ را خرید. از فرکانس شماری که جابز پیشتر در باشگاه جویندگان HP ساخته بود، برای دقیق سازی تُن ها استفاده کردند. سپس با یک شماره گیر توانستند صداهای ذکر شده در مقاله را تولید و ضبط کنند. در حوالی نیمه شب، دستگاه آماده ی تست شد ولی متأسفانه نوسانگرهای خریداری شده، به اندازه ی کافی ثبات نداشتند تا صداهای مناسب برای گول زدن سیستم شرکت مخابرات را تولید کنند. وازنیاک می گفت: «با استفاده از فرکانس شمار استیو می شد این عدم ثبات را دید. نشد که بشود. فردا صبح باید به برکلی می رفتم، بنابراین تصمیم گرفتیم که وقتی به آنجا رسیدم یک نمونه ی دیجیتالی بسازم.»

پیش تر هرگز کسی یک نسخه ی دیجیتالی از جعبه ی آبی نساخته بود ولی واز اساساً مرد چالش ها بود. با استفاده از دیودها و ترانزیستورهای یک رادیوی مارک شک و با کمک یکی از دانشجوهای ِ موسیقی ِ ساکن خوابگاه که گوش خوبی داشت، قبل از مراسم روز شکرگزاری ساخت دستگاه را به پایان رساند. خودش می گفت: «هرگز چیزی نساخته بودم که بیش از آن مایه ی افتخارم باشد. هنوز هم معتقدم فوق العاده بود.»

وازنیاک فقط برای ِ تست دستگاه، یک شب تمام از برکلی تا خانه ی جابز راند. اولین سعی شان، تماس با خانه ی عموی وازنیاک در لوس آنجلس بود. گرچه شماره را اشتباه گرفتند، اما مهم نبود چون دستگاه کار می کرد. وازنیاک داد زد: «سلام ما مجانی به شما زنگ زدیم! مجانی، می فهمید؟مجانی!» جابز هم گوشی را گرفت: «ما از کالیفرنیا زنگ می زنیم! از کالیفرنیا! با یک جعبه ی آبی.»

طرف آن سوی خط چه احساسی جز گیجی و شاید ناراحتی می توانست داشته باشد، به خصوص که او هم ساکن کالیفرنیا بود!


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
در ابتدا جعبه ی آبی فقط وسیله ی سرگرمی و شوخی بود. در تماسی جسورانه با واتیکان، وازنیاک لهجه اش را تغییر داد و ادعا کرد که هنری کیسینجر است و می خواهد با پاپ صحبت کند: «ما در اجلاس سران هستیم، در مسکو. باید با جناب پاپ صحبت کنم.» جواب شنیدند که ساعت به وقت محلی پنج و نیم صبح است و پاپ در خواب. چند ساعت بعد دوباره زنگ زدند. یک کشیش که گویا مترجم بود، با آنها صحبت کرد ولی هیچ وقت پاپ واقعی روی خط نیامد. جابز به خاطر می آورد که: «آنها فهمیدند که واز کیسینجر نیست، آخر ما توی کیوسک تلفن عمومی بودیم!»

همان موقع به نقطه ی عطف مهمی رسیدند، چیزی که به رابطه شان شخصیت می بخشید: جابز به این نتیجه رسیده بود که جعبه ی آبی چیزی بیش از "یک سرگرمی محض" است؛ می شد آن را تولید کرد و فروخت. خودش می گفت: «سایر قطعات لازم را هم تهیه کردم؛ کیس، منبع تغذیه و کلیدهای شماره گیر. قیمتی که می شد روی کالا گذاشت را هم در آوردم.» این تمرین کوچکی بود برای ایفای نقشی بزرگ که بعدها در اپل بر عهده گرفت. محصول نهایی با ابعادی معادل دو جعبه ی پاسور، حدود ۴۰ دلار هزینه ی ساخت روی دستشان می گذاشت و بنا به تصمیم جابز، قیمت فروش آن ۱۵۰ دلار تعیین شد.

با الگوبرداری از سایر هکرهای تلفنی - مثل ناخدا کرانچ- برای خود لقب انتخاب کردند. وازنیاک شد «برکلی بلو» و جابز هم شد «اوف توبارک.» دستگاه را به خوابگاه ها برده، با اتصالش به تلفن و بلندگو، طرز کار را توضیح می دادند و در حالی که مشتریان بالقوه با تحیر نگاه می کردند، به هتل ریتز در لندن یا به یک سرویس لطیفه گوی تلفنی در استرالیا زنگ می زدند. جابز می گفت: «به گمانم صد جعبه ی آبی ساختیم و تقریباً همه اش فروش رفت.»

سرگرمی و سود، سرانجام در سانی ویل - در مسیر برکلی- به پایان رسید. به تازگی ساخت یک جعبه ی آبی تمام شده و جابز همان موقع نیازمند پول و مشتاق فروش آن بود. بنابراین در یک پیتزافروشی بین راهی دستگاه را به چند نفر از میز بغلی نشان دادند و آنها نیز علاقمند شدند. جابز در یک باجه ی تلفن طرز کار با آن را نشان شان داد و بعد همگی برای پرداخت پول به پارکینگ رفتند. جابز از آن تجربه این طور یاد می کرد: «با واز رفتیم نزدیک ماشین شان، جعبه ی آبی دست من بود . یکی شان رفت داخل اتومبیل، دستش را برد زیر صندلی و به جای پول اسلحه بیرون کشید.» هرگز پیش از آن اینقدر به اسلحه نزدیک نشده بود، خیلی وحشت کرد: «درست به شکمم نشانه رفت و گفت: "بده به من برادر." ذهنم درگیر شد. درب اتومبیل باز بود، به سرم زد آن را به پایش بکوبم و بزنیم به چاک، ولی به احتمال قریب به یقین به سمتم شلیک می کرد. پس خیلی آرام دستگاه را دادم رفت.» آن مردی که جعبه ی آبی را گرفته بود یک شماره تلفن به جابز داد و گفت که اگر دستگاه کار کند، پولش را خواهد داد. ولی بعد که استیو زنگ زد، طرف گفت که از طرز کار آن سر در نیاورده. جابز هم با چرب زبانی پیشنهاد ملاقات در یک محل عمومی را به او داد. ولی بعداً هر دو تصمیم گرفتند که دیگر با آن فرد مواجه نشوند، حتی به قیمت از دست رفتن ١٥٠ دلارشان.

این شراکت دو نفری راه را برای یک ماجراجویی بزرگتر در آینده صاف کرد. جابز می گفت: «اگر به خاطر جعبه های آبی نبود هرگز اپلی شکل نمی گرفت. از این حرفم صد در صد مطمئنم. من و واز، همکاری را یاد گرفتیم و اعتماد به نفس برای حل مشکلات فنی و رساندن ایده ها به مرحله ی تولید از پی آن آمد.» آن دو پسر، با استفاده از یک صفحه مدار کوچک دستگاهی ساختند که قادر به دور زدن میلیاردها دلار سرمایه ی زیرساختی صنعت مخابرات بود. جابز می گفت: «از تصور همه خارج است که چه اعتماد به نفسی به ما داد.» واز هم موافق بود: «شاید فروش آنها ایده ی بدی بود ولی در کل دیدگاه خوبی به ما داد. تازه پی بردیم که با مهارت های مهندسی من و تخیل او، چه ها که می شود کرد.» ماجرای جعبه ی آبی الگویی شد برای شراکتی که به زودی می رفت تا متولد شود. وازنیاک نابغه ای بود نجیب، با خلاقیتی بکر و تقسیم این نبوغ با دیگران به تنهایی برایش شادی آور بود. اما وظیفه ی جابز، کاربرپسند کردن، یکپارچه سازی و بازاریابی دستگاه بود؛ فقط برای یک مشت دلار.

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
*کریسان برنان

در اواخر کلاس دوازدهم در هوم استدهای، مصادف با بهار ١٩٧٢، جابز با دختری به نام کریسان برنان آشنا شد که هم سن او ولی دانش آموز کلاس یازدهم بود. کریسان با موهای قهوه ای روشن، چشم های سبز، گونه های برآمده و رفتاری لطیف، برای جابز خیلی دلربا بود. او در عین حال داشت طلاق والدینش را پشت سر می گذاشت که از این رو آسیب پذیر نیز شده بود. جابز به خاطر می آورد که: «با هم روی یک فیلم کارتونی کار کردیم، بعد هم گردش هامان شروع و او اولین دوست دختر من شد.» برنان هم می گفت: «استیو یک جورهایی دیوانه بود. به همین خاطر جذبش شدم.»

دیوانه ای از نوع گیاه خوار! استیو همان روزها رژیم غذایی میوه و سبزیجات را شروع کرده، پسری لاغر و سفت بود، مثل سگ های تازی. می توانست بدون پلک زدن به مردم خیره شود و سکوت های ممتدش را با تندگویی های ناگهانی تکمیل کند. این معجون عجیب و غریب، این سردی و گرمی، با آن موهای بلند روی شانه و ریش کم پشت، حس و حال یک جادوگر دیوانه را به او می داد که بین کاریزما و خل بازی در نوسان بود. برنان می گفت: «مثل خل وضع های ترسناک برای خودش می چرخید، می رفت و می آمد. باورنمی کنی اما انگار هاله ای تاریک دورش بود.»
همان روزها، جابز چکاندن ال.اِس.دی را شروع و برنان را هم جذب آن کرد. یک مزرعه ی گندم بیرون از سانی ویل، محل توهم زدن شان بود. جابز می گفت: «عالی بود. آن روزها خیلی به باخ گوش می کردم. وقتی قطره می چکاندی ناگهان از تمام مزرعه ی گندم موسیقی باخ بلند می شد. تا آن موقع، زیباترین لحظات احساسی زندگی ام همین ها بودند. احساس می کردم رهبر ارکستر موسیقی گندم زارم.»

تابستان ١٩٧٢ بعد از اتمام دبیرستان، جابز و برنان به یک اتاق کوچک در بالای تپه های لوس آلتوس نقل مکان کردند. او یک روز به والدینش گفت: «من دارم با کریسان یک اتاق کوچک می گیرم.» پدرش با عصبانیت گفت: «نه تو نمی گیری! مگر اینکه از روی جنازه ی من رد شوی.» اخیراً دعوا بر سر ماری جوآنا رخ داده و یک بار دیگر استیو جوان خیره سر شده بود. خیلی ساده، خداحافظی کرد و از خانه بیرون زد.

برنان آن تابستان را به نقاشی گذراند. استعداد خوبی هم داشت؛ برای اتاق جابز یک نقاشی دیواری با طرح یک دلقک کشید. اما استیو، بیشتر شعر می گفت و گیتار می نواخت. گاه رفتارش با برنان به طرز وحشتناکی سرد، گستاخانه و همراه با تحمیل خواسته های خودش بود. کریسان می گفت: «آدمی روشن فکر و در عین حال بی عاطفه بود، یک معجون عجیب!»

در اواسط تابستان، جابز تا دم مرگ رفت و برگشت. با دوست دوران دبیرستانش تیم براون، در تفرجگاه اسکای لاین در میان کوه های سانتا کروز رانندگی می کرد که فیاتش آتش گرفت. تیم به عقب نگاهی کرد، دود را دید، و خیلی عادی به جابز گفت: «بزن کنار، ماشین گر گرفته.» جابز کنار زد و پدرش، گرچه هنوز با هم درگیر بودند، آمد و فیات را تا خانه یدک کشید.

برای خرید یک ماشین جدید، جابز با وازنیاک به کالج دی آنزا رفت تا از داخل تابلوی اعلانات مشاغل، کاری دست و پا کند. بالأخره هم یکی پیدا کرد؛ مرکز خرید وست گیت در سن خوزه، دنبال چند دانشجوی کالج می گشت تا برای بچه ها نمایشی سرگرم کننده اجرا کنند. برای ساعتی سه دلار، برنان، جابز و وازنیاک، بالماسکه های سنگین به تن کرده و ماسک روی سرشان گذاشتند تا نقش های آلیس در سرزمین عجایب، کلاهدوز دیوانه و خرگوش سفید را بازی کنند. وازنیاک، با همان خلق و خوی شاد و مهربانش، کار را سرگرم کننده یافت: «گفتم: "می خواهم انجامش بدهم." به گمانم استیو به دید یک کار مسخره بهش نگاه می کرد ولی برای من یک ماجراجویی باحال بود.» البته که برای جابز دردناک بود، او هرگز به داشتن صبر شهرت نیافت: «خیلی گرمم شده بود. لباس ها سنگین بودند و بعد از چند دقیقه واقعاً دلم می خواست بزنم زیر گوش چندتا از آن بچه ها.»


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
* كالجِ ريد

پاول و کلارا جابز، هفده سال قبل حین پذیرش استیو به فرزندخواندگی ،تعهد داده بودند که: او به کالج خواهد رفت! در طول این سال ها با پشتکار زیاد پول لازم برای تحصیل در کالج را پس انداز کردند که البته نه چندان زیاد ولی در زمان فارغ التحصیلی او از دبیرستان، کافی بود. اما جابز که دیگر خیلی خیره سر شده بود، کار را برای آن دو سخت کرد. ابتدا مثل بچه ها می گفت که اصلا نمی خواهد به کالج برود: «با خودم فکر می کردم که بی خیال کالج، شاید به نیویورک بروم.» با گفتن این حرف به من، غرق در فکر شد که اگر چنین کرده بود چقدر دنیای امروز او -و احتمالاً ما- متفاوت می شد. عکس العملش در مقابل اجبار والدین برای تحصیل در کالج، انفعالی و پرخاشگرانه بود. رفتن به کالج های ایالتی -مثل برکلی که واز در آن بود- را نپذیرفت، با اینکه خیلی به صرفه بودند. حتی به استنفورد هم نظری نداشت، با اینکه درست در بالای جاده بود و احتمالاً به او مستمری تحصیلی هم می داد. می گفت: «دانشجوهای استنفورد، از قبل شغل شان را انتخاب کرده بودند ولی من دنبال چیزی به مراتب جذاب تر بودم.»

در عوض پایش را در یک کفش کرد و گفت که فقط به کالج رید می رود؛ کالج خصوصی هنرهای آزاد در پرتلند ایالت اورگان و یکی از گران ترین ها در کل کشور. در برکلی نزد واز بود که پدرش تماس گرفت تا خبر وصول موافقت نامه ی کالج رید را بدهد. پاول سعی کرد استیو را از رفتن به آنجا منصرف کند، مادرش هم همین طور. می گفتند این خیلی بیش از استطاعت آنها است. ولی پسرشان شوخی نداشت: اگر نمی توانست به آنجا برود هیچ جای دیگری هم نمی رفت. طبق معمول در برابر او راهی جز تسلیم وجود نداشت.

کالج رید فقط ١٠٠٠ دانشجو داشت، یعنی نصف دبیرستان هوم استدهای. و به خاطر سبک زندگی آزادش معروف بود، سبکی که به طرزی پیچیده با معیارهای آکادمیک و برنامه های درسی سخت گیرانه ی کالج در هم آمیخته بود. پنج سال قبل تیموتی لیری، مرشد روشنفکرهای معتاد به روان گردان ها، در گردهمایی اعضای کالج (همراه با مصرف اِل.اِس.دی)، در بین جمعیت پا روی پا انداخته، آنها را چنین ترغیب کرده بود: «درست مثل تمام ادیان بزرگ گذشته، ما نیز در پی رسیدن به خدا هستیم... و همان اهداف دیرینه را در لفافه ی استعاره، این طور بیان می کنیم؛ به پا خیز، خودت را دریاب، دگرگون شو.» بسیاری از دانشجویان کالج رید این سه دستور را جدی گرفتند؛ میزان ترک تحصیل در دهه ی ١٩٧٠ به بیش از یک سوم ثبت نامی ها رسید.

در پاییز ١٩٧٢ والدین جابز او را برای ثبت نام تا پرتلند بردند، اما یاغی کوچک اجازه نداد که تا کالج همراهی اش کنند. حتی از گفتن "ممنون" یا "خداحافظ" هم خودداری نمود. بعدها با شرمی که از او سراغ نداشتم، احساسش راجع به آن لحظه را این طور بازگو کرد:

«این یکی از اشتباهات تأسف برانگیز زندگی ام بود. نفهم بودم و احساسات شان را جریحه دار کردم که نباید می کردم. از هیچ کاری فروگذار نکردند تا به خواسته ام برسم و من آنها را از خودم راندم. راستش اصلاً نمی خواستم کسی بداند پدر و مادری هم دارم. می خواستم مثل بچه یتیم ها با قطار راه بیافتم، بروم دور کشور را بگردم و یک ناکجاآبادی پیدا کنم که در آن خبری از جاده و ارتباطات و خاطرات نباشد.»

در اواخر سال ١٩٧٢ یک دگرگونی اساسی در محیط دانشجویی امریکا رخ داد. دل مشغولی جنگ ویتنام و مسائل مرتبط با آن داشت فروکش می کرد. تحرکات سیاسی در کالج ها کم کم رنگ می باخت و در گفتگوهای آخر شب خوابگاه ها جای خود را به علایقی از جنس خودشناسی می داد. جابز تحت تأثیر کتاب های معنوی و روشن فکری آن دوره قرار گرفت که مهم ترین آنها "اکنون اینجا باش" راهنمای انجام مراقبه و آشنایی با داروهای روان گردان، نوشته ی بابا رام داس، ترجمه ی ریچارد آلپرت بود. از نظر جابز: «عمیق بود. من و بسیاری از دوستانم را متحول کرد.»


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
یکی از نزدیک ترین این دوست ها، دانیل کاتکی یکی از سال اولی های ریشو بود. آنها یک هفته بعد از ورود به کالج با هم آشنا شدند و علاقه به ذن، دیلان و ال.اس.دی را به اشتراک گذاشتند. کاتکی، اهل یکی از محلات پولدارنشین نیویورک و گرچه باهوش ولی بی انرژی بود و اطوار کودکانه ی خیلی شیرینی داشت که از علایقش به مذاهب بودایی نشأت می گرفت. این سلوک عرفانی باعث خودداری اش از تجمل گرایی شده بود ولی با این حال حتی او هم شیفته ی ضبط صوت جابز شد. می گفت: «استیو یک ضبط و پخش تی یک و تعداد قابل توجهی از نوارهای دیلان را داشت. این پسر همزمان، هم معنوی بود و هم خیلی امروزی.»

بیشتر وقت جابز با کاتکی و دوست دخترش الیزابت هلمز می گذشت، حتی با اینکه در اولین ملاقات با پیش کشیدن یک شوخی جنسی باعث ناراحتی آن دختر شده بود. آن دو -استیو و دانیل- در ساحل و به دور از صحبت های رایج خوابگاهی، راجع به مفهوم زندگی گفتگو می کردند. گاه به جشنواره های عشق در معبد هری کریشنا و نیز به مرکز ذن با آن غذاهای گیاهی مجانی اش می رفتند. کاتکی می گفت: «خیلی سرگرم کننده و در عین حال فلسفی بود. ما واقعاً افتاده بودیم دنبال ذن.»

جابز کتاب های دیگری را هم به کاتکی معرفی کرد، از جمله "ذن و ذهن، ذهن های تازه کار" اثر شونریو سوزوکی، " اتوبیوگرافی یک مرتاض" اثر پاراماهانسا یوگاناندا و "عبور از ماده گرایی معنوی" اثر چوگیام ترونگپا. سه نفری یک اتاق مراقبه در فضای خالی زیرشیروانی در بالای اتاق هلمز ساختند و آن را با نقاشی و گلیم های هندی، شمع و بخور، و بالش های مخصوص مراقبه آراستند. جابز می گفت: «یک دریچه در سقف بود که به زیرشیروانی راه داشت، آنجا خیلی بزرگ بود. گاهی حتی آن بالا روان گردان هم می زدیم، اما عمدتاً برای مراقبه بود.»

علاقه ی جابز به عرفان های شرقی، به خصوص مذهب بودایی ذن، فقط یک تفریح خیالی و گذرا متعلق دوران جوانی نبود. بلکه آن را با علاقه ی وافر به آغوش کشید. ذن عمیقاً در شخصیتش ریشه دواند. کاتکی می گفت: «استیو خود ذن بود. واقعاً رویش تأثیر گذاشته بود. می شد آن را در رویکرد مشتاقانه اش به زیبایی شناسی غیرتجملی و تمرکز فوق العاده اش دید.» به خصوص تحت تأثیر شهودگرایی مذاهب بودایی قرار گرفته بود، طوری که بعدها گفت: «کمکم پی بردم که درک و آگاهی بصری، مهم تر از تفکر انتزاعی و تحلیل منطقی است.» با این همه، شوریدگی او مانع از رسیدن به آرامش درون، آراستگی و صفای باطن، و محبت در روابط بود.

جابز و کاتکی به یک نوع شطرنج آلمانی متعلق به قرن نوزدهم، به نام کریگ اشپیل شدند که در آن بازیکن ها پشت به پشت می نشینند و هر کس صفحه و مهره های خودش را دارد و صفحه ی رقیب را نمی بیند، بلکه این داور بازی است که به آنها می گوید آیا حرکات شان مجاز هست یا خیر، و لذا بازیکن ها باید با سعی خود مهره های رقیب را شناسایی کنند! هلمز که اغلب داور آن دو بود، می گفت: «طوفانی ترین مسابقه ای که داشتند، وقتی بود که باد و باران مثل شلاق روی شیشه می زد، اِل.اِس.دی چکانده بودند و آنقدر سریع مهره جا به جا می کردند که من به سختی می توانستم حرکات شان را تعقیب کنم.»

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
کتاب دیگری که در سال اول کالج عمیقاً روی جابز تأثیر گذاشت، "رژیم غذایی برای یک سیاره ی کوچک" نوشته ی فرانسس مور لاپه بود، که منافع فردی و جمعی گیاه خواری را بیان می کرد. جابز می گفت: «همان روزها سوگند خوردم که دیگر گوشت مصرف نکنم.» این کتاب در عین حال تمایلش برای گرفتن رژیم های سخت غذایی را تقویت کرد. رژیم هایی شامل پالایش درونی، روزه گرفتن، یا خوردن یکی دو غذا مثل هویج یا سیب برای هفته های متمادی.

در همان سال اول کالج، جابز و کاتکی بدل به دو گیاه خوار جان سخت شدند. کاتکی می گفت: «استیو از من هم سبقت گرفت، حتی سوپ گوشت را هم تحریم کرد.» با هم به تعاونی کشاورزی می رفتند تا جابز برای مصرف یک هفته، سوپ آماده و سایر مواد غذایی -از نظر خودش- سالم را بخرد. کاتکی می گفت: «یک عالمه خرما و بادام و هویج می خرید، با آبمیوه گیر چمپیونش آب هویج می گرفتیم، سالاد هویج هم درست می کردیم. حتی یک داستانی هست که می گوید استیو از بس که هویج خورد پوستش نارنجی شد و البته تا حدی هم واقعیت دارد.» تصویر او در حال سر کشیدن آب هویج نارنجی رنگ، در ذهن همه حک شده بود.

با خواندن کتاب "رژیم غذایی فاقد چربی" نوشته آرنولد اهرت، عادت های غذایی جابز سخت گیرانه تر شد. اهرت پژوهشگر تغذیه، در اوایل قرن بیستم می زیست و معتقد به تغذیه ی محض از میوه ها و سبزیجات فاقد نشاسته و مدعی پاک سازی بدن از لایه های غشایی مضر به وسیله ی این الگوی تغذیه و همچنین طرفدار پاک سازی بدن از طریق گرفتن روزه های طولانی مدت بود. این به معنای عدم استفاده از غلات یا حتی نان، حبوبات و شیر بود. جابز هم به پیروی از او به دوستانش در رابطه با خطرات شیرینی ها هشدار می داد: «به همان سبک شخصی دیوانه وارم مشغولش شدم.» در مقطعی او و کاتکی برای یک هفته ی تمام چیزی جز سیب نخوردند و بعد ازآن، استیو روزه هایی حتی ساده تر، با سیکل تغذیه ی دو روز در میان را شروع کرد و سرانجام کوشیدآنها را به یک هفته یا بیشتر برساند. روزه اش را با مقادیر متنابهی آب و سبزیجات برگ دار باز می کرد، آن هم با وسواس فراوان: «روش خوبی بود. بعد از یک هفته صرف غذای اندک، انرژی و حس خارق العاده ای به آدم دست می داد. کافی بود اراده کنم و پای پیاده تا سانفرانسیسکو بروم.»

ذن بودایی و گیاه خواری، مراقبه و عرفان، قطره چکاندن روی زبان و موسیقی راک؛ جابز همه ی این ها را به طور هم افزا به کار می گرفت. محرک های مختلفی که هر یک نماد خرده فرهنگ های روشن فکرمآب آن دوره بودند. گر چه در کالج رید به سختی این را بروز می داد، اما هنوز استعداد الکترونیکی شگرفی در وجودش بود که بالأخره یک روز به طور شگفت آوری با سایر ویژگی های شخصی او ترکیب می شد.

یک روز از سر نیاز مالی تصمیم گرفت ماشین تحریر سلکتریک آی.بی.ام خود را بفروشد، برای همین به اتاق دانشجوی متقاضی خرید آن رفت، ولی با صحنه ی رابطه ی جنسی او با یکی از دخترهای دانشکده روبرو شد. خواست از اتاق بیرون بزند ولی آن پسر از او خواست که صبر کند تا کارشان تمام شود!؟! جابز می گفت: «با خودم گفتم "این دیگه نوبره".» رابطه اش با رابرت فریدلند از همین جا آغاز شد؛ یکی از معدود افرادی که توانایی فریب دادن جابز را داشت. جابز برخی از صفات کاریزماتیک فریدلند را بر گرفت و برای چند سالی هم مثل یک شاگرد از این مرشد قلابی پیروی کرد تا اینکه بالأخره فهمید، او شارلاتانی بیش نیست.

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
فریدلند، پسر یکی از نجات یافتگان از اردوگاه آشویتز و چهار سال از جابز بزرگ تر بود اما هنوز در کالج پرسه می زد. پدرش در شیکاگو یک معمار مرفه بود. خودش نیز در ابتدا به بودین می رفت؛ یک کالج هنرهای آزاد در مین. ولی در همان سال اول به خاطر حمل ٢٤٠٠٠ قرص ال.اس.دی به ارزش ١٢٥٠٠٠ دلار بازداشت شد. یک روزنامه ی محلی عکسی از او با آن موهای بلند طلایی چاپ کرد که در آن از دور به عکاس ها نیشخند زده بود. به دو سال حبس در زندان فدرال ویرجینیا محکوم و در سال ١٩٧٢ حبسش تمام شد. سپس در پاییز همان سال به کالج ریدآمد، بلافاصله به دیدار رئیس کل شورای دانش آموزی رفت و گفت که نیاز دارد اسمش از فهرست «ناقضان عدالت» پاک شود. با پیگیری آنها، به خواسته اش هم رسید.

فریدلند از سخنرانی بابا رام داس (همان نویسنده ی کتاب "اکنون اینجا باش") در بوستون مطلع و مثل جابز و کاتکی به عرفان های شرقی جذب شده بود. تابستان ۱۹۷۳ برای ملاقات با مرشد هندی رام داس، یعنی بابا نیم کارولی که نزد پیروان پر شمارش به ماهاراجی معروف بود به هند سفر کرد. پاییز همان سال که برگشت، یک اسم عرفانی برگزیده، صندل به پا می کرد و ردای هندی روی سر می کشید. جابز بیشتر عصرها به اتاق خارج از کالج او که بالای یک گاراژ بود می رفت. شیفته ی قدرت ظاهری اعتقادات فریدلند شده بود، به خصوص که می دید واقعاً " دولت خردمندی" در درون آدمی وجود دارد و دست یافتنی است. جابز می گفت: «رفتارش باعث شد به سطح بالاتری از آگاهی دست پیدا کنم.»

فریدلند هم شیفته ی جابز شده بود. بعدها به یک خبرنگار گفت: «همیشه پابرهنه این طرف وآن طرف می رفت. چیزی که مرا شگفت زده می کرد، اراده اش بود. علایق خود را تا سر حد مرگ دنبال می کرد.» جابز بیش از همه عاشق فوت و فن "خیره شدن و سکوت" فریدلند برای تسلط بر دیگران شده بود: «به مخاطب کلامش خیره می شد، به تُخم چشمش زل می زد، بعد یک سؤالی- چیزی می پرسید و از او می خواست بدون اینکه نگاهش را بر گیرد، جواب بدهد.»

کاتکی هم در حضور من تأیید کرد که برخی از ویژگی های شخصیتی جابز -از جمله چندتایی که تا پایان عمر در او باقی ماندند- از فریدلند به عاریت گرفته شده بود: «رابرت دایره ی تحریف واقعیت را به استیو یاد داد. خیلی کاریزماتیک و تا حدودی رند بود، می توانست اوضاع را بنا به خواست خودش دگرگون کند. آدمی منعطف، از خود مطمئن، و اندکی دیکتاتور صفت. استیو اینها را می پسندید و هر چه بیشتر با او بود بیشتر شبیه اش می شد.»

جابز از فریدلند آموخت که چگونه خود را کانون توجه دیگران کند. کاتکی می گفت: «رابرت خیلی برون گرا، کاریزماتیک و ذاتاً یک فروشنده بود. ولی استیو از ابتدا خجالتی و دگرگریز بود، یک آدم گوشه گیر. به گمانم از رابرت آموخت که چطور: یک فروشنده ی خوب باشد، از حصار شخصی اش بیرون بیاید، باز برخورد کند و مسئولیت یک موقعیت خاص را بپذیرد،» فریدلند انگار که مهره ی مار داشته باشد: «وارد اتاق و بلافاصله مرکز توجه شما می شد. استیو در بدو ورود به کالج، ١٨٠ درجه بر عکس این بود ولی هر چه بیشتر با رابرت گشت، پیله اش هم بیشتر رنگ باخت.»

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
بعد از ظهر هر یکشنبه، مقصد جابز و فریدلند در حالی که اغلب کاتکی و هلمز هم دنبال شان بودند، معبد هری کریشنا در غرب پرتلند بود. آنجا می رقصیدند و آواز سر می دادند. به قول هلمز: «خودمان را در نشئه ی دیوانگی غوطه ور می کردیم. رابرت رسماً دیوانه می شد و مثل خل ها می رقصید. اما استیو آرام و از حضور در جمع، خجالتی و معذب بود.» در آنجا با بشقاب های چوبی پر از غذاهای گیاهی از آنها پذیرایی می شد.

فریدلند یک مزرعه ی سیب ٢٢٠ هکتاری واقع در ٦٥ کیلومتری جنوب غرب پرتلند را اداره می کرد که مالک میلیونر آن، دایی سوییس نشین او مارسل مولر بود. بعد از ورود فریدلند به مقوله ی عرفان شرقی، آنجا به یک پاتوق عمومی تبدیل و اسمش مزرعه ی آل وان شد. جابز آخر هفته ها را با کاتکی و هلمز و چند روشن فکرنمای دیگر در آنجا می گذراند. مزرعه یک ساختمان اصلی داشت، با یک انبار بزرگ و یک آلونک در باغ. جابز وظیفه ی هرس کردن درخت های گراونشتین (سیب های دو رنگ) را بر عهده گرفت. به قول فریدلند: « باغ سیب روی کاکُل استیو می چرخید. وارد کار و بار آبمیوه ی طبیعی شدیم و او شد رئیس یک عده دلقک که وظیفه شان هرس کردن و سر و شکل دادن به باغ بود.»

راهبان و شاگردان معبد هری کریشنا می آمدند و با زیره ی بودار و گیشنیز و زردچوبه از آن جشن های میوه خوران راه می انداختند. هلمز می گفت: «استیو گرسنه از راه می رسید و تا خرخره می خورد. بعد می رفت یک گوشه ای بالا می آورد. تا مدت ها من فکر می کردم بولیمیا (پر اشتهایی روانی) دارد. واقعاً ناراحت کننده بود، خودش زحمت راه انداختن این جشن ها را می کشید، اما نمی توانست از آنها لذت ببرد.»

جابز کم کم از سبک رهبری فرقه ای فریدلند برید. کاتکی می گفت: «به گمانم خود استیو هم زیادی شبیه رابرت شده بود.» هر چند پاتوق شان قرار بود پناهگاهی ضد مادی گرایی باشد ولی فریدلند داشت برای خودش تجارتی بر پا می کرد؛ به پیروانش می گفت هیزم بشکنند و بفروشند، آب میوه گیر و بخاری چوب سوز بسازند، و خلاصه آنها را درگیر کارهای سودآوری می کرد که در مقابلش حقوقی نمی داد. یک شب جابز زیر میز آشپزخانه خوابید و از اینکه دید افراد می آیند و غذای همدیگر را از یخچال می دزدند، مات و متحیر شد. او و اقتصاد جمعی برای هم ساخته نشده بودند. خودش در این باره به من گفت: «کم کم به سمت مادی گرایی سوق یافتم، آن هم از نوع افراطی. همه به این نتیجه رسیده بودند که رابرت دارد ازشان بیگاری می کشد و یکی یکی ترکش کردند. من هم دیگر خسته شده بودم.»

من سال ها بعد از این وقایع، فریدلند میلیاردر، صاحب معادن طلا و مس -در ونکوور، سنگاپورو مغولستان- را در نیویورک ملاقات کردم. همان روز عصر به جابز ایمیل زدم و از دیدارم گفتم. یک ساعت بعد از کالیفرنیا زنگ زد و در رابطه با صحبت های فریدلند به من هشدار داد. گویا وقتی فریدلند به خاطر جرائم زیست محیطی در بعضی از معدن هایش زیر سؤال رفته بود، در تماسی با جابز پا در میانی او پیش بیل کلینتون را گدایی کرده بود ولی از آن پس جابز تماس هایش را بی پاسخ گذاشته بود. می گفت: «رابرت اغلب جلوی دیگران خودش را یک آدم معنوی تصویر می کرد ولی از فردی کاریزماتیک تبدیل شده بود به آدمی که مدام مردم را فریب می داد. هم به طور نمادین و هم در واقعیت، چیز عجیبی است که یکی از آدم های معنوی دوران جوانی ات، بدل شود به یک معدن دار طلا.»

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
*... دگرگون شو (ترك تحصيل)

جابز به زودی از کالج خسته شد. از بودن در آنجا خوشحال ولی از حضور در کلاس های پیش نیاز ناراحت بود. در حقیقت با اطلاع از الزامات سفت و سخت انتخاب واحدهای درسی، غافلگیر شد. این کجا و پسوند "هنرهای آزاد" کجا! وقتی وازنیاک به دیدارش آمد، جدول کلاس ها را در هوا تکان داد و گفت: «دارند مجبورم میکنند تمام این درس ها را بگیرم.» واز گفت: «البته، اصولاً در کالج همین کار را می کنند.» جابز مایل به حضور در کلاس های اجباری نبود، می خواست فقط دروس مورد علاقه ی خود را بر دارد؛ مثل کلاس رقص که در آن هم می توانست قوه ی خلاقه اش را تکانی بدهد و هم با دخترهای بیشتری آشنا شود. وازنیاک با شگفتی گفته بود: «این هم از فرق من و تو، عمراً این درس هایی را که می خواهی بگیری برنمی داشتم.»

همان طور که بعدها خودش گفت، از اینکه مبلغ زیادی از پس انداز والدینش صرف آموزش های بی ارزش و اجباری کالج می شد، دچار احساس گناه شده بود: «تمام پس انداز پدر و مادر زحمت کشم می رفت برای شهریه ی من.» در سخنرانی مشهورش در دانشگاه استنفورد گفت: «هیچ ایده ای نداشتم که می خواهم با زندگی ام چه بکنم و اینکه کالج چطور می تواند در یافتن هدف آینده کمکم کند. فقط داشتم تمام پولی را که والدینم در طول زندگی شان جمع کرده بودند هدر می دادم. بنابراین تصمیم گرفتم ترک تحصیل کنم و ایمان داشته باشم که همه چیز درست خواهد شد.»

او در حقیقت نمی خواست آنجا را ترک کند؛ فقط قصد داشت از پرداخت شهریه ی کلاس های اجباری خلاص شود. جالب اینکه کالج این حربه را تحمل کرد. جک دادمن رئیس کالج می گفت: «ذهن کاوشگری داشت و این فوق العاده جالب بود. حقایقی را که تصادفی به سمتش شلیک می شد نمی پذیرفت، می خواست خودش هر چیزی را انتخاب و آزمایش کند.» حتی بعد از قطع پرداخت شهریه، دادمن به جابز اجازه داد کلاس ها را گلچین کند و در خوابگاه نزد دوستانش بماند. جابز می گفت: «از لحظه ی ترک تحصیل، قادر به حذف کلاس های اجباری و حضور بر سر کلاس های دلخواهم شدم.» در بین آنها، کلاس خوش نویسی هم بود که استیو با دیدن پوسترهای خوش خط نصب شده در محوطه ی کالج، به آن جذب شد: «با سبک های طراحی سریف و سانس سریف آشنا شدم، همین طور با میزان فواصلی که باید بین چیدمان های مختلف حروف قرار بگیرد. تازه فهمیدم چه عناصری سر منشاء زیبایی در خطاطی هستند. سراسر سلیقه بود و ظرافت تاریخی و هنر شهودی، طوری که علم هرگز نمی تواند به آن دست پیدا کند و همین هم برای من مسحورکننده بود.»

این نیز مثالی دیگر است از انتخاب آگاهانه ی جابز برای حضور در تقاطع هنر و فناوری. در تمام محصولات او، تکنولوژی به عقد طراحی عالی، وقار، روح انسانی و حتی عشق در آمده است. جابز پیشگام در خلق رابط گرافیکی کاربرپسند و دوره ی خوشنویسی از این منظر نمادی درخشان است: «اگر فقط بر سر همان یک کلاس حاضر نمی شدم، مک هرگز سبک های متعدد نوشتاری یا فواصل متناسب میان حروف را نمی داشت و از آنجایی که ویندوز فقط از روی مک تقلید کرد، می توانم ادعا کنم که هیچ کامپیوتر شخصی ای در جهان آنها را نمی داشت.»

در این میان جابز به حضور غیرمتعارفش در محوطه و ساختمان کالج ادامه داد. اغلب پابرهنه این طرف و آن طرف می رفت. فقط وقتی برف می آمد صندل پا میکرد. الیزابت هلمز برایش غذا می پخت و البته همیشه تا جای ممکن مراقب رعایت رژیم های غذایی او بود. استیو شیشه نوشابه ها را در عوض پول خرد تحویل می داد و سر زدن به معبد هری کریشنا برای شام های مجانی یکشنبه ها را نیز هرگز فراموش نمی کرد. از آن کاپشن های بالاپوش - که داخل شان پرهای ریز هست- می پوشید و با ماهی ٢٠ دلار در یک گاراژ-آپارتمان فاقد وسایل گرمایشی زندگی می کرد. پول لازم که می شد برای آزمایشگاه گروه روانشناسی، وسایل الکترونیکی می ساخت که برای انجام تست های رفتاری روی حیوانات کاربرد داشتند. به ندرت می شد که کریسان برنان به دیدارش بیاید. رابطه شان گرچه نامنظم ولی همچنان ادامه یافت. اما استیو بیشتر مایل بود به علایق روحی و جستجوی خود در پی سرچشمه ی خرد حقیقی ادامه دهد.

بعدها خودش گفت: «من در دورانی جادویی به سن بلوغ رسیدم. هوشیاری هم نسلان من از طریق ذن و البته ال.اِس.دی جهش یافته بود(!)» حتی بعدها هم برای رهاسازی ذهنش از دنیای پیرامون، از داروهای روان گردان استفاده می کرد. می گفت: « مصرف ال.اِس.دی یک تجربه ی عمیق بود، یکی از عمیق ترین ها در زندگی من. ال.اس.دی روی دیگر سکه ی زندگی را به من نشان می داد و وقتی اثرش از بین می رفت دیگر نمی شد آن لحظات را به یادآورد، ولی به هر حال تجربه اش کرده بودی. ذهن را به تمرکز روی چیزهای مهم وا می داشت؛ مثل خلق چیزهای عالی به جای پول به جیب زدن، یا ثبت چیزهای ارزشمند لای ورق های تاریخ و در لوح آگاهی نوع بشر.»


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
صفحه  صفحه 3 از 24:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  21  22  23  24  پسین » 
کامپیوتر

Steve Jobs | استیو جابز

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA