انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 79 از 82:  « پیشین  1  ...  78  79  80  81  82  پسین »

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


زن

 
بخش ۸۷ - نجات دادن جمشید ، قیصر را از مرگ
چو این شهباز زرین بال خاور
پرید اندر هوا با رشته زر

هزاران زاغ زرین زنگله ساز
بسوی باختر کردن پرواز

به صحرا رفت لشکر فوج بر فوج
ز یوز و باز و شاهین دشت زد موج

سوی نخجبیر گه رفتند تازان
رها کردند بازان را به غازان

چو یوز او رسن بگشادی از طوق
غزاله طوق دارش گشتی از شوق

هژبری ناگهان برخاست از دشت
که شیر از هیبتش روباه می گشت

دو چشمش چون دو در در عین برزخ
دهان و سر چو چاه ویل و دوزخ

چو دندان گرازش بود دندان
چو تیغ تیز روز رزم خندان

خروشید از سر تندی چو تندر
خروشان رفت سوی اسب قیصر

جهان سالار جم از دور چون دید
که شیر آمد، چو کوه از جا بجنبید

براق گرم رو را راند چون میغ
ببارید از هوا بر شیر نر تیغ

هژبر جنگجو یازید چنگال
گرفت اسب شهنشه را سر و یال

چو شیر انداخت مرکب کرد آهنگ
به سوی شاه و بر شه کار شد تنگ

ملک جمشید ازین معنی بر آشفت
عقابی کرد با زاغ کمان جفت

خدنگ چارپر زد بر دل شیر
خدنگش خورد و گشت از جان خود سیر

به تیری چون ملک شیری چنان گشت
ز هازه خاست از چرخ کمان پشت

ز چنگال اجل قیصر امان یافت
ز زخم ناوک جمشید جان یافت

روان قیصر سوی جمشید تازید
بیامد دست و بازویش بنازید

چو قیصر چشم زخمی آنچنان یافت
عنان از صید گه بر بارگه تافت
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۸۸ - ستایش قیصر از دلاوری جمشید
فرستاد افسر و خورشید را خواند
بر خود چون مه خورشید بنشاند

حدیث صید گاه و شیر و جمشید
حکایت کرد یک یک پیش خورشید

بدو گفت این پسر خسرو نژادست
که خسرو سیرت و خسرو نهاد است

رخش آیینه آیین شاهی است
ز سر تا پا همه فر الهی است

مرا مرد هنر پرورد باید
ز شخص بی هنر کاری نیاید

کنون در کار شادی من حزینم
غمی در دل نمی آید جز اینم

عیار گوهرش کرچه درست است
ولی در کار من یکباره سست است

به هر بابی که کردم آزمایش
ندیدم یک سر مو زو گشایش

ز جاه و گوهر ارچه با نصیب است
ولی در کار چون تیغ خطیب است

تیغ خطیبش می شمارد
که قطعاً هیچ برایی ندارد

چو بشنید این فسانه افسر از جفت
بدو کرد آفرین از مهر و پس گفت:

»بدان، شاها حقیقت کان جوانمرد
که دیدست او بسی گرم و بسی سرد

به پیش من کنون عین الیقین است
که نور دیده فغفور پین است

هوای خدمت درگاه قیصر
بر آوردش ز تخت و تاج و کشور

نشاط پایه تخت خداوند
چو یاقوتش ز جای خویش بر کند«
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۸۹ - غزل
عشق مرا از هزار کار برآورد
گرد جهانم هزار بار برآورد

یار مرا خوی تنگ بود به غایت
عشق دلم را به خوی یار بر آورد

لشکر سودای عشق بر سر من تاخت
از تن خاکی من غبار برآورد

خیز و بیا چشم روزگار برآور
کز تو مرا چشم روزگار برآورد

با تو بیا تا دمی به کام برآیم
همان که فراقت زما دمان برآورد

کام من جان به لب رسیده برآورد
ز آن لب شیرین کزین هزار برآورد

بس که مرا چون صبا هوای خیالت
گرد گلستان و لاله زار برآورد

قد تو در چشم من به جلوه درآمد
سرو سهی را ز جویبار برآورد

به پاسخ گفت با بانو جهاندار
نخست اندیشه می باید در این کار

نیابی خیر از آن شاخ برومند
که سازد با درخت خشک پیوند

چرا در خاک سیمی را کنم گم
که می شاید به کحل چشم مردم؟

بری طوبی ز خلد جاودانی
بری در غیر ذی زرعش نشانی

هر آنکو کرد با ناجنس پیوند
قرین بد گزید از بهر فرزند

به جای نور چشم خویش بد کرد
بدست خویش قصد جان خود کرد

اگرچه قطره زاد از ابر لیکن
به بحر افتاد و شد در بحر ساکن

به لطف خویش بحر او را بپرورد
یتیم بحر نام خویشتن کرد

بزرگی و هنر از یم در آموخت
هنرهای بزرگان زو هم آموخت

چو صاحب مکنت و صاحب هنر شد
سزای گوشوار و تاج و زر شد

تو یک مه گر به لطفش می بخوانی
به خورشید جهانتابش رسانی

تو خورشید جمالی او مه نو
نظر می دارد از لطف تو پرتو

گرفتم خود نه از فغفور چین است
خردمندیش ما را خود یقین است

همه شب بود با قیصر دراین زار
همی راند از غم و شادی سخن باز
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۹۰ - خواستگاری شادیشاه از دختر قیصر
چو رای هند رخ بر تافت قیصر
نمود از ملک چین رخشنده افسر

تقاضای عروسی کرد داماد
بر قیصر به خواهش کس فرستاد

شه رومی به ابرو چین درآورد
تأمل کرد و آنگه سر برآورد

که: »شادیشاه نور دیده ماست
ولیکن هست از او ما را سه درخواست

نخستین از پی کابین دختر
دهد یک نیمه ملک شاه و بربر

دوم باید که پوید سوی افرنج
برسم باج از آن بوم آورد گنج

سوم شرط آنکه سوی کشور شام
نسازد عزم و اینجا گیرد آرام

مبادا کو شود زین شرط مأیوس
مراد ما از این نام است و ناموس«

رسولان چون شنیدند این حکایت
به شادی باز گفتند این روایت

ملک را گشت روشن ز آن فسانه
که می گیرد بر او قیصر بهانه

به پاسخ گفت: »این کاریست دشوار
نشاید بی پدر کردن چنین کار

اگر فرمان بود من باز گردم
ازین در با پدر همراز گردم

به فرمان پدر یکسال دیگر
بیایم بر خط فرمان نهم سر«
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۹۱ - بازگشتن شادیشاه به شام
حکایت را بدین پیدا شد انجام
سحرگه کرد شادی روی در شام

ملک جمشید را افسر طلب کرد
حکایتهای شادی شه در آورد

ملک را گفت: »شادی رفت در شام
نمی دانم که چون باشد سرانجام

ندانم کو کشد لشکر برین بوم
ز شادی عکس گردد کشور روم؟

ملک برخواست گفت: »ای بر سران شاه
ز ماهی یاد محکوم تو تا ماه

اگر فرمان دهد فرمانده روم
روم سازم بر ایشان شام را شوم

همی تا بر تو شام آرد عدو بام
روم از روم و صبحش را کنم شام«

بدین معنی ملک فصلی بپرداخت
که از شادی سر افسر برافراخت

بدو گفت: « آفرین بر گوهر نیک!
قوی مردانه می گویی سخن ، لیک

زگفتار تهی کاری نیاید
بگفتار اندرون کردار باید

اگر زین عهد و پیمان بر نگردی
به جای آورده باشی شرط مردی

ترا قیصر ز گردون بگذراند
دهد دختر به خورشیدت رساند«

به دارای جهان جم خورد سوگند
که : »تا جان و تنم را هست پیوند

من از فرمان قیصر بر نگردم
اگر زین قول برگردم ، نه مردم

بباشم در رهش تا زنده باشم
بدین در کمترینش بنده باشم«

چو بشنید آن سخن برخاست آن سرو
به پیش قیصر آمد راست آن سرو

بدادش مژده از گفتار جمشید
شهنشه شاد شد از کار جمشید

اشارت کرد از آن پس رومیان را
که: » در بندید بهر کین میان را«
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۹۲ - لشکر کشی جمشید از روم به شام
زند از شهر گردان خیمه بر دشت
زمین از خیمه همچون آسمان گشت

هنرمندان ز کین دلها پر از خون
ز تن کردند ساز بزم بیرون

ز هر سو لشکری آمد به انبوه
تو گفتی گشت بر صحرا روان کوه

برون از شهر دشتی بود دلکش
چو گلزار جوانی خرم و خوش

چو روی جم در آن گلها شکفته
چو چشم آهوان بر لاله خفته

میان یاسمین و نسترن در
بلورین برکه ای چون حوض کوثر

ز هر سویی روان نالنده رودی
برو گوینده هر مرغی سرودی

گلش صد بار لعل افکنده بر هم
نمی آمد لبش از خنده بر هم

هوایش عقد پروین دانه می کرد
معنبر زلف سنبل شانه می کرد

چنار و گل ز ابرش آب جسته
به آب ابر دست و روی شسته

چو پیری زاده از مادر شکوفه
زبان بهانده سوسن در شکوفه

دل گل چون دماغ پور سینا
درختان چون درخت طور سینا

چمن از سایه بید و گل بان
کشیده سایبانها گرد بستان

به سوری این غزل می خواند بلبل
سحر گه در مقام نغز با گل:
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۹۳ - غزل
بود ز غم صد گره بر گل و بر بارگل
باد به یکدم گشاد صد گره از کار گل

طرف چمن را چو کرد چشم شکوفه سپید
باز منور شدش دیده به دیدار گل

لاله زر آتشی است ناسره اش در میان
لاجرم آن قیمتش نیست به بازار گل

قوس قزح در هوا تا سر پرگار زد
دایره لعل گشت نقطه پرگار گل

در چمنی کان صنم جلوه دهد حسن را
خار عجب گر کشد بار دگر بار گل

کف به لب آورده باز جام پر از لعل می
می به کف آور ببین روی پریوار گل

ملک با لشکری افزون ز باران
فرود آمد در آن خرم بهاران

میان سبزه چون گل جای کردند
ملک را بارگه بر پای کردند

به یاد روی گل ساغر گرفتند
چو نرگس دور جام از سر گرفتند

ملک یک هفته با قیصر طرب کرد
بر آن گل ارغوانی باده می خورد

ملک نالید یک شب پیش مهراب
که کار از دست رفته ای دوست دریاب

چنین از عمر تا کی دور باشم؟
ز جان خویشتن مهجور باشم؟

برای من بسی زحمت کشیدی
ز دست من بسی تلخی چشیدی

برای من بکن یک کار دیگر
بیار آن ماه را یکبار دیگر

سرشک از دیدگان بارید بر زر
فرو خواند این غزل با اشک برتر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۹۴ - دوبیتی
آیا کراست زهره؟ آیا کراست یارا؟
کر من برد به یارم این یک سخن که: »یارا؟

بستان ما ندارد بی طلعت تو نوری
ای سرو ناز بازآ ، بستان ما بیارا«

چنان دلخسته هجرانم امشب
که مشتاق وداع جانم امشب

به شب مهراب رفت از پیش جمشید
شب مهتاب شد جویای خورشید

سواری دید بر شبرنگی از دور
چو در تاریکی شب شعله نور

چو طاووسی نشسته بر پر زاغ
چو بادی کاورد گلبرگی از باغ

همی آمد بر آن تازنده دلدل
چو بر باد بهاری خرمن گل

چو مهرابش در آن شب دید بشناخت
که خورشید است سر در پایش انداخت

به زاری گفت »ای شمع دل افروز
شبت فرخنده باد و روز نوروز

بیا ای تازه گلبرگ بهاری
بگو عزم کدامین باغ داری؟

ز جان نازکتری ای سرو آزاد
به تنها می روی جانت فدا باد

سبک گردان عنان و زود بشتاب
رکابت را گران کن، وقت دریاب

مگر جمشید را سازی وداعی
مهی دارد هوای اجتماعی«

به شب می راند مرکب گرم خورشید
بیامد تا به لشکرگاه جمشید

در آن گلزار عمر افزای مهتاب
ملک با یاوران بر گوشه آب

نشسته صوت بلبل گوش می کرد
به یاد یار جامی نوش می کرد

کجا بر سنبلی بادی گذشتی
ملک شوریده و آشفته گشتی

گمان بردی که مشکین زلف یارست
که از باد بهاری بیقرار است

چو سرو نازنین جنبید از جای
ملک از جای جستی بی سر و پای

چنان پنداشتی کامد نگارش
گرفتی خوش در آغوش و کنارش

دوان آمد به پیش شاه مهراب
که شاها ، هان شب قدرست، دریاب

به استقبالت آمد بخت پیروز
شب قدر تو خواهد گشت نوروز

چو شد خورشید با آن مه مقابل
ملک را برزد این مطلع سر از دل
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۹۵ - غزل
شادی آمد از درون امشب که هان جان می رسد
جان به استقبال شد بیرون که جانان می رسد

یار چون گیسو کشان در پای یار آمد ز در
مژده ای دل کان شب سودا به پایان می رسد

خوش بخند ای دل که اینک صبح خندان می دمد
خوش برقص ای ذره کاینک مهر رخشان می رسد

پریشان و سرو جان داده بر باد
چو زلف آمد ملک بر پایش افتاد

گل خندان به زیر پر گرفتش
گشاد آغوش و خوش در بر گرفتش

نشستند آن دو نازک یار باهم
بر آن گلزار روح افزا چو شبنم

بپرسیدند هر دو یکدگر را
ببوسیدند بادام و شکر را

خوشا آن هر دو معشوق موافق
که بنشینند با هم چون دو عاشق

به مژگان گفته با هم هر دو صد راز
به ابرو کرده باهم هر دو صد ناز

ملک را گفت: »ای روی تو روزم
به شام آورده روز دلفروزم

مده بر عکس خورشید ای گل اندام
سپاه حسن چون مه عرض بر شام

رخ فرخ چرا می تابی از روم
به عزم بام صبحم را مکن شوم

ندانم تا کی ای عمر گرامی
چنین تو در سفر فرسوده مانی

چو مه روز و شب ای زرین شمایل
چه تن می کاهی از قطع منازل؟

مه و خور گرچه در بر داری از من
ندیدی هیچ برخورداری از من

تو چون زلف ار نبودی فتنه بر روم
چرا گشتی چنین سرگشته در روم

ز حلوایم بجز دودی ندیدی
زیانها کردی و سودی ندیدی«

بگفت این و سرشک از دیده افشاند
روان این مطلع موزون فرو خواند:
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۹۶ - دوبیتی
از دیده دلم روز وداعش نگران شد
با قافله اشک در افتاد و روان شد

ای جان کم از او گیر برو با غم او باش
دل رفت و همه روزه در آن می نتوان شد

جوابش داد جم کای مایه ناز
طراز خوبی و پیرایه ناز

تن و جان کرده ام وقف هوایت
سرم بادا فدای خاک پایت

سر من گرنه سودای تو ورزد،
سر وارون سودایی چه ارزد؟

ز شمعت شعله ای در هر که گیرد
چراغ روشنش هرگز نمیرد

ز جان و تن که بنیادیست بس سست
مراد من تویی و صحبت تست

تنم خاک است و جانم باد پر درد
چه برخیزد ز خاک و باد جز گرد؟

به اقبالت نمی اندیشم از کس
مرا از هجر تست اندیشه و بس

مرا باغمزه این دل می خراشد
چه باک از زخم تیغ و تیر باشد؟

چو خواهم طاق ابروی تو دیدن
چرا باید کمان باری کشیدن

ز بهر آن زنم بر تیغ جان را
ز عشق آن شوم قربان کمان را

درین ره از هوا سر می زنم من
اگر سر می نهم خونم به گردن

فک با عاشقان دایم به کین است
چه شاید کرد قسمت اینچنین است؟

فلک تا تیغ خود خواهد کشیدن
عزیزان را زهم خواهد بریدن

ملک می گفت و آب از دیده می راند
بر او این قطعه موزون فرو خواند
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 79 از 82:  « پیشین  1  ...  78  79  80  81  82  پسین » 
شعر و ادبیات

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA