انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 81 از 82:  « پیشین  1  ...  79  80  81  82  پسین »

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


زن

 
بخش ۱۰۸ - اندرز
دلا زن خیمه بیرون زین مخیم
که بیرون زین ترا کاخیست خرم

اساس عمر بر بادی نهادن
بدین بنیاد بنیادی نهادن

خرد داند که کار عاقلان نیست
طریق و شیوه صاحبدلان نیست

به دیوان می دهد ملک سلیمان
سلیمان می کند بیکار دیوان

ز دست دهر مستان هیچ پا زهر
که پازهریست معجون کرده با زهر

مزی خرم که مرگت در کمین است
مخفت ایمن که دشمن همنشین است

چو خورشید ار شوی بر بام افلاک
روی آخر به زیر توده خاک

هزاران سال ملک و پادشاهی
نمی ارزد به یک روز جدایی

فلک با آدمی خاری زحد برد
زمین نیز آدمیخواری زحد برد

تو بر خود کرده ای هر کار دشوار
اگر آسان کنی، آسان شود کار

بود کاهی چو کوهی در ره جهل
اگر آسان فرو گیری شود سهل

قدم یکبارگی از خود برون نه
همه کس را به خود از خود فزون نه

وجود آیینه نقش رخ اوست
ببین خود را در آن آیینه ای دوست

به پیشانی چو ابرو خودنمایی
مبین کاندر همه چشمی گژ آیی

چو چشم آن به که در غاری نشینی
دو عالم بینی و خود را نبینی

حدیث تلخ اگر چه نیست در خور
اگر گوید ترش رویی فرو بر

ندیدی سیل باران را که در دشت
دوانید از سر تندی و بگذشت

زمین از روی حلم آنرا فرو خورد
چه مایه تخم نیکویی برآورد

زبان آور مشو زنهار چون مار
که یابند از زبانت مردم آزار

همه دل باش همچون غنچه تا جان
چو گل گردد ز انفاس تو خندان

تو همچون آب سرتا پا روانی
مشو چون آتش دوزخ زبانی

چو سوسن هر زبان کز دل بروید
حدیثش را دماغ جان ببوید
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۱۰۹ - حکایت
شنیدستم که با مجمر شبی شمع
پیامی کرد روشن بر سر جمع

که ای مجمر چرا هستی بر آذر؟
منم از تو بسی با آبروتر

چو از انفاس تو هردم ملول است
دم گرمت همه جای قبول است

جوابش داد مجمر کای برادر
مشو در تاب و آبی زن بر آذر

نفسهای تو در دل می نشیند
چو از انفاس من دوری گزیند

حکایات تو سرتاسر زبانیست
حدیث من همه قلبی و جانیست

تفاوت در میان هردو آنست
که این از صدق دل آن از زبانست
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۱۱۰ - پند
گلستان گیتی به خاری نیرزد
خمستان گردون خماری نیرزد

مکش بار دل بهر برگی چو غنچه
که صد ساله برگت به باری نیرزد

نسیما مبر برگ گل را به غارت
کزآن بلبلی صد هزاری نیرزد

همه کار ملک سلیمان بر من
به آواز یک مور باری نیرزد

مشو با صبا همنفس کان تنعم
به آمد شد خاکساری نیرزد

همه گرم و سرد سر خوان گیتی است
به درد دل و انتظاری نیرزد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۱۱۱ - شکایت از پیری
به پایان شد شب عیش ملاهی
سپیدی گشت پیدا در سیاهی

شب عیش و جوانی بر سر آمد
شبم را صبح صادق در برآمد

اگر چه صبح دارد خوش صفایی
ولیکن نیستش چندان بقایی

هوای دل ز سر باید برون کرد
که وقت صبح می باشد هوا سرد

از آن رو پشت من خم داد گردون
که زیر خاک می باید شد اکنون

خوشا و خرما فصل جوانی
زمان عیش و عهد کامرانی

نشاطم هر زمانی بر گلی بود
سماعم بر نوای بلبلی بود

گل و مل را جوانی می طرازد
جوانی را گل و مل می برازد

در آنبستان گه تخم مهر کارد
که جای سنبل و گل برف بارد

جوانی نوبهار زندگانیست
حقیقت زندگانی خود جوانیست

جوانا، قدر ایام جوانی
به روز ناخوش پیری بدانی

دل من در جوانی داشت طیری
که دایم در هوا می کرد سیری

کجا می دید آبی یا سرابی
برآن سر خیمه می زد چون حبابی

چو گل خندان لب و دلشاد بودم
ز هر بادی چو سرو آزاد بودم

نگشتم جز به گرد بزم چون جام
نیامد در دل من خرمی خام

دمی زین بیش جز بر روی گلگون
نکردم روی چون آیینه اکنون

رخ آیینه می بینم به آزرم
که می آید ز روی خویشتن شرم

سرابستان دل را شد هوا سرد
گلستان رخم را شد ورق زرد

چو چنگ از بزم می جویم کناری
برم تاری چو از چنگست تاری

ز جام می مرا خون در درونست
میان ما و می افتاده خونست

همی دانم می دوشین روشن
که تلخ و تیز کرد امروز بر من؟

به پیری عادت و رسم مدامست
طلب کردن ولی آن هم حرامست

مرا قدیست چونین چون کمانی
چنی و پوستی بر استخوانی

چو چنگ از ضعف پیری شد سراپا
رگ من یک به یک بر پوست پیدا

قدم خم شد، ز قد خم چه خیزد؟
قدح چون خم شود آبش بریزد

ز جامم جرعه ای ماندست باقی
که آن بر خاک خواهم ریخت ساقی

در آن مجلس که می با جرعه افتاد
چه داد عشرت و شادی توان داد؟

دلیلا من ذلیل و شرم سارم
به فضل و رحمتت امیدوارم

زبانم را سعادت کردی آغاز
کلامم را شهادت خاتمت ساز

به اقبال آمد این دولت به پایان
الهی عاقبت محمود گردان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۱۱۲ - تاریخ نظم داستان
به رسم حضرت سلطان عهد شیخ اویس
که عهد سلطنتش باد متصل به دوام

شد این ربیع معانی جمادی الثانی
سنه ثلاث و ستین و سبعمانه تمام
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
ترجيعات


شمارهٔ ۱ - برج سلطنت
حاجیان روی صفا در کعبه جان کرده اند
عاشقان عزم طواف کوی جانان کرده اند
نفس کافر کیش را در راه او روحی فداه
هر نفس چون کیش اسماعیل قربان کرده اند
می دمد بوی وفا زین صبح خیزان چون صبا
کز هوا جان داده و سعی فراوان کرده اند
رهروان او ز زاد و آب فارغ زاده اند
تکیه بر خون دل و بر آب مژگان کرده اند
طالبان روضه اش طوبی لهم در بادیه
اولین منزل سرابستان رضوان کرده اند
از بهار چین به سنبل پرچین او
آهوان مشک را ره در بیابان کرده اند
بر جمال کعبه رخسار او خال سیاه
دیده اند و دیده ها را زمزم افشان کرده اند
بر در آن کعبه دل، بسته جانها حلقه وار
ذکر خیر داور دارای دوران کرده اند

ماه ملک آرای برج سلطنت سلطان اویس
در دریا فیض درج سلطنت سلطان اویس

باغ رخسار تو را امروز آبی دیگرست
در کمند طره ات پیچی و تابی دیگرست
سایه بان بر مه چرا بندی به دفع آفتاب
زآنکه زیر سایه بانت آفتابی دیگرست
عقد زلفت را نمی شاید به انگشتان گرفت
زآنکه عقد زلف شست را حسابی دیگرست
دیده ام یک شب خیال نقش رویت را بخواب
دیده زان شب باز در سودای خوابی دیگرست
زلف مشکین تو را تا باد بر هم می زند
جان مسکین هر نفس در اضطرابی دیگرست
سینه من نیست تنها منزل سودای عشق
گنج عشقت را به هر کنجی حسابی دیگرست
رشته جان من و شمع سر زلف یکی است
گرچه هر یک را ز رخسار تو تابی دیگرست
هندوی مالک رقاب طره را گو کین ستم
بس که در دور فلک مالک رقابی دیگرست

ماه ملک آرای برج سلطنت سلطان اویس
در دریا فیض درج سلطنت سلطان اویس

چشم او هر لحظه مستان را به هم بر می زند
شور عشقش عاشقان را حلقه بر در می زند
پشت من در عشق رویش راست چون چنگ است خم
هر زمان زان روی بر من راه دیگر می زند
چون نورزم مهر در رخش کانوار مهر
ز آسمان می بارد و از خاک سر بر می زند
لعل او هر لحظه سنگی می زند بر ساغرم
چون توان کردن که او پیوسته ساغر می زند
ساخت در چشمم خیالش جایگه وین طرفه تر
کز خیالش جمله عالم خیمه برتر می زند
چشم و رویم می دهند از حلقه گوشش خبر
آن یکی در می چکاند وین یکی زر می زند
چند خواهم دم به دم دادن آنکس را که دم
در هوای پادشاه بنده پرور می زند

ماه ملک آرای برج سلطنت سلطان اویس
در دریا فیض درج سلطنت سلطان اویس

آنکه ذات آفرینش با وجودش زیور است
بر وجودش آفرین کز آفرینش برتر است
رای عالمگیر او را صبح صادق سنجق است
بزم ملک آرای او را بحر زاخر ساغر است
پادشاه تاج بخش با ذل صاحبدل است
شهر یار کامگار عادل دین پرور است
کیست گردون تا به نان خور کند بازار گرم
بر بساط او چو گردون صد هزارش نانخور است
هر طرف کانجا غبار نعل شبدیزش رسید
خاک آن اطراف تا صد میل کحل اغبر است
از پی زیب بزرگی بر سپهر این بیت من
نقش پیشانی ماه و آفتاب انوارست

ماه ملک آرای برج سلطنت سلطان اویس
در دریا فیض درج سلطنت سلطان اویس

دست فیاض تو خاطره ها ز بند آزاد کرد
عدل معمارت درونهای خراب آباد کرد
هر که می خواهد که در عهد تو آزادی کند
اولش چون تیغ باید روی چون فولاد کرد
باد ازان دست چنار انداخت کاندر عهد تو
مرغ از دست چناری در چمن فریاد کرد
آنچه کرد اسکندر اندر سد باب مملکت
بابت آن ثانی جم درباره بغداد کرد
سوسن آزادی خلقت کرد با سرو سهی
لطف طبعت را خوش آمد هر دو را آزاد کرد
لطفت اندر باب ارباب هنر ز انصاف و داد
هرچه می بایست کرد انصاف باید داد کرد
زمره کروبیان بر سدره در اوقات ذکر
بس که خواهد این حدیث از قول سلمان یاد کرد

ماه ملک آرای برج سلطنت سلطان اویس
در دریا فیض درج سلطنت سلطان اویس

پادشاها روز عیدت فرخ و فرخنده باد
چون لب ساغر مدامت کام جان پرخنده باد
در جهالن تا سایه خورشید را باشد نشان
سایه خورشید چترت بر جهان پاینده باد
شهسوار همتت بر خنگ چوگانی به حکم
آسمان را در خم چوگان چو گوی افکنده باد
چرخ کو یک چشم دارد جز به چشم مهر اگر
بنگرد سوی تو آن یک چشم نیزش کنده باد
سوسن آزاد تا رطب اللسان باشد به باغ
سوسن آزاد باغ مدحت اول بنده باد
تا نظام سال و ماه و هفته و روز و شب است
سال و ماه و هفته و روز و شبت فرخنده باد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲
ما مریدان کوی خماریم
سر به مسجد فرو نمی آریم
زده در دامن مغنی چنگ
دامنش را ز چنگ نگذاریم
سالک رهنمای مشتاقیم
محرم پرده های اسراریم
ما به سودای یار مشغولیم
وز دو عالم فراغتی داریم
جان به بازار دل تلف کردیم
مفلس آن شکسته بازاریم
ساغر می که نشوه اش عشق است
ما به هر دو جهان خریداریم
بار جانیم و عقل سر باری است
کار عشق است و ما درین کاریم
ساقیا از خمار می میریم
شربتی ده به ما که بیماریم
بوسه ای ده به ما که تا به لبت
جان خود چون پیاله بسپاریم
ما نه از زاهدان صومعه ایم
ما ز دردی کشان خماریم

زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا

با خیال تو عشق می رانیم
و ز لبان تو نقش می خوانیم
از صفات جمال مدهوشیم
در جمال صفات حیرانیم
همه را از دماغ کرده برون
شسته اطراف چشم را ز آنیم
تا خیال تو را چو پیش آید
بر سر و چشم خویش بنشانیم
جان خود را عزیز می داریم
که تو را جای کرده در جانیم
ساقیا ساغرست قبله ما
خیز تا قبله را بگردانیم
صوفیا جز صفای می، نکند
بر تو روشن کز اهل ایمانیم
رخ به محراب ابروان داریم
بر زبان ذکر دوست می رانیم
نسبت کفر می کنند به ما
ما اگر کافر ار مسلمانیم
با صلاح و فساد ما باری
زاهدان را چه کار ما می دانیم

زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا

به می و شاهد است رغبت ما
زاهدان می دهند زحمت ما
ز آب رز شربتی بساز حکیم
که در آن شربت است صحت ما
سرما شد ز کوی دوست بلند
در سر کوی توست دولت ما
رندی و عاشقی و قلاشی
آفریدند در جبلت ما
ملک هر دو جهان به خاشاکی
در نیاید به چشم همت ما
خلوتی با خیال او داریم
ره ندارد کسی به خلوت ما
عارفان در نعیم آب رزند
وه چه خوش نعمتی است نعمت ما
زاهدانند مست جام غرور
چه خبر مست را ز لذت ما
زاهدان را ولایتی است که هست
دور ازین کشور ولایت ما

زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا

سرم از عشق قد اوست بلند
دل ز سودای زلف اوست به بند
روی او پشت تو به را بشکست
سرو از بیخ زاهدان بر کند
جام سیری دهد مرا هر دم
لب او کرده چاشنی از قند
هر که مجنون بند طره اوست
بند می بایدش چه سود از بند
مطربا پرده تیز کن به صبوح
تا در آید به خواب بخت نژند
در صبوحی که جام می خندد
صبح را گو بر آفتاب مخند
گر برندم به حشر با رندان
تا در آتش نهند همچو سپند
وز دگر سو گرفته دامن و من
این حکایت کنان به بانگ بلند

زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا

مطربا قول عاشقان برگو
غزلی خوش ترانه ای تر گو
دل به صوت تو پای می کوبد
خوش ترانه است بازش از سر گو
زاهدانت اگر خلاف کنند
کج نشین راست در برابر گو
عشق را چون طریق مختلف است
هر زمانی ز راه دیگر گو
مطلعی از مقام عشاق ار
نکته ای از ره قلندر گو
وعظ افسانه در نمی گیرد
پیش ما این حدیث کمتر گو
سخن از پیش عارفان گوی
از لب و شاهدان ساغر گو
عود را گو شمال چند دهی
سخنی خوش به گوش او درگو
سخنی کان به عود خواهی گفت
به عبارات همچو شکر گو
شد دماغم ز زهد خشک خراب
مطربا این ترانه از سر گو

زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا

روی تو دیده گلستان است
موی تو ماه را شبستان است
قامتت سرو را داده تعلیم
زان ز سر تا به پای دستان است
دل اگر مست چشم توست مرنج
چه کند همنشین مستان است
هر که بیمار و دل شکسته توست
حال او حال تندرستان است
گل ما را سرشته اند به می
خاک ما گویی از خمستان است
عشق روی تو را دبستانی است
که خرد طفل آن دبستانی است

زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا

زاهدان قدح کشان پایند
که به میخانه راه بنمایند
ته به مستی فرو نهند ز دوش
بار هستی و خوش بر آسایند
به یقین واعظان و دردکشان
باد پیما و باده پیمایند
ما به نقدیم در بهشت امروز
زاهدان در امید فردایند
ما و عشقیم و صحبت ما را
دوستان دگر نمی بایند
نفسی چند مانده است مرا
کز برم می روند و می آیند
پیش ما از برای آمد و شد
غیر ما جام و قدح نمی شایند
تو مبین آنکه صوفیان ظاهر
وعظ گویند و مجلس آرایند
می پرستان نگر که در معنی
سرفرازند و پای برجایند
خود به نوعی که زاهدان گویند
من گرفتم که بی سر و پایند

زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا

یار ناگه نمود روی بر من
هوشم از جان ربود و جان از تن
من ز دیدار دوستان دیدم
که مبیناد هرگزش دشمن
از کمند تو سر نمی پیچم
چه کنم چون فتاد در گردن
دست در دامنت زدیم چو گرد
بر میفشان به خاکیان دامن
سنبلستان چین زلفش را
خوشه چینند آهویان ختن
ساقیا تا به خانه دل را
خیز و از عکس جان کن روشن
دل ز خمخانه بر نخواهم کند
که دلم می کشد به حب وطن
دین به دردی دن، دنی نشود
درد دین می کشم و دردی دن
منم افتاده در پی رندان
زاهدان اوفتاده در پی من

زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا

رویت افروخت آتش زردشت
زلفت آورد در میان زنار
درد ل من خیالت آمد و گفت
لیس فی الدار غیرها دیار
جان فدای تو کرده ام بستان
سر به پیشت نهاده ام بردار
ساقیا از شبانه مخموریم
از سرم باز کن بلای خمار
با خیال تو حق به جانب ماست
گر انا الحق زنیم بر سردار
اگرم قصد جان و سر داری
سر و جانم دریغ نیست زیار
زاهدی دوش دعوتم می کرد
بعد پند و نصیحت بسیار
داد ستار و خرقه ام پنداشت
که مگر خرقه دارم و دستار
هر دو را بستدم گر و کردم
به منی می به خانه خمار
گفتمش، ما خراب و مخموریم
خیز و ما را به حال خود مگذار

زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا

ای دل خود پرست سودایی
چند بر خاک باد پیمایی
توده خاکی آن نمی ارزد
که تو دامن بدان بیالایی
آفتابی نهان به سایه گل
گل چه بر آفتاب اندایی
آفتابا عجب چه خورشیدی
که تو با سایه بر نمی آیی
مطربا پرده ای زدی که درید
پرده بر کار عقل سودایی
مدتی گرد زاهدان گشتم
من شوریده حال شیدایی
دوشم آمد برید حضرت دوست
که فلان گر تو طالب مایی

زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا

طرز ترجیع بند من یکسر
راست ماند به شاخ نیشکر
کز سرش تا به پا فرو رفتم
بود بندش ز پند شیرین تر
نو عروسی است خوب روی و برو
بسته بر مدح خسروی زیور
آفتاب زمانه شیخ اویس
که زمانه بدوست دور قمر
کلک او دور عدل را پرگار
رای او خط غیب را مسطر
باد، سیر ستاره اش تابع
باد، دور زمانه اش چاکر
آنچنان شعر من به دولت شاه
در مزاج زمانه کرده اثر
این سخن صوفیان صومعه نیز
ورد خود کرده اند شام و سحر

زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۳ - مستان الست
ماییم کشید داغ شاهی
مستان شراب صبحگاهی
ز آیینه دل به می زدوده
زنگار سپیدی و سیاهی
بر لوح جبین یار خوانده
نقش ازل و ابد کماهی
رخسار نگار دیده روشن
در جام جهان نمای شاهی
پرورده به می مدام جان را
در خنب محبت الهی
بیماری ماست تندرستی
درویشی ماست پادشاهی
هر چیز که غیر عشق بیند
در مذهب ماست از مناهی
من دست ز دامنش ندارم
واه این چه حکایتی است واهی
گر عرض کنند هر دو عالم
بر من که کدام ازین دو خواهی

من دامن آن نگار گیرم
وز هر دو جهان کنار گیرم

ساقی بگذر ز ما و از من
آتش به من و به ما در افکن
غم بر دل من چو درد زد آتش
ای پیر مغان چه می زنی تن
آن دردی سال خورد پیش آر
کو پیر من است در همه فن
پیری ز پی صفای باطن
یک چند نشسته در بن دن
آلوده به دن دماغ گشته
از عین صفای آب روشن
سر دو جهان نموده ما را
در جام جهان نما معین
من زین خم عیسوی خمار
خواهم رخ زرد، سرخ کردن
دامن مکش ای فقیه از من
از خویش کشیده دار دامن
خود را به درش فکن چو جرعه
جز خاک درش مساز مسکن
زان پیش که خاک تیره گردد
ناگاه به خیر دامن من

من دامن آن نگار گیرم
وز هر دو جهان کنار گیرم

آن مرغ که هست جاودانه
بالای دو کونش آشیانه
بر قاف حقیقت است عنقا
در خانه ماست مرغ خانه
عشق است که جاودانه او را
از جان و دلست جاودانه
گنجی است نهان درین خرابه
دری است ثمین درین خزانه
این است دو کون جمع لیکن
مقصود یکی است در میانه
ای ساقی از آن شراب باقی
جامی به من آر عاشقانه
مستان شبانه الستیم
در ده می باقی شبانه
ما با تو یکی شدیم و گردیم
از مایی و ز منی کرانه
آشوب جهان اگر نخواهی
آن زلف سیه مزن به شانه
گر میل به خون کنی چو ساغر
گردن بنهان چون چمانه
فردا که کشنده را شهیدان
گیرند به خون بدین بهانه

من دامن آن نگار گیرم
وز هر دو جهان کنار گیرم

باغ تو که دیده را بیاراست
روی تو به صورتی که دل خواست
از خاک در توام مکن دور
زنهار که خاک من هم آنجاست
از مهر تو ماه بی خور و خواب
در کوی تو عقل بی سر و پاست
عشقت ز دل شکسته من
چون مهر از آبگینه پیداست
بتخانه و کعبه پیش ما نیست
هر جا که وی است قبله آنجاست
آن روز که خاک ما شود گرد
مشکل ز در تو بر توان خاست
گر هر دو جهان شوند دشمن
سهل است چو آن نگار با ماست

من دامن آن نگار گیرم
وز هر دو جهان کنار گیرم

مست است ز خواب چشم دلدار
خود را ز بلای دل نگهدار
خاصه که ز غمزه در کمینند
مستان و معربدان خونخوار
اول دل و دین به باد دادیم
تا خود چه رود به آخر کار
ای چشم تو را به گوشه ها در
افتاده هزار مست و بیمار
سودای دو سنبل تو در چین
برهم زده حلقه های بازار
روزی که وجود من شود خاک
وز خاک وجود من دمد خار
چون خار ز خاک سر بر آرم
وانگه که گذر کند به من یار

من دامن آن نگار گیرم
وز هر دو جهان کنار گیرم

ما از ازل آمدیم سر مست
زان باده هنوز نشوده ای هست
آزاد ز هر دو کون بودیم
گشتیم به زلف یار پا بست
هر قطره که هست غرق دریا
از مایی و ز منی خود رست
ایمن ز بلا نمی توان بود
و ز دام بلا نمی توان جست
از شاخ امید بر کسی خورد
کز خویش برید و در تو پیوست
روی تو چه فتنه ها که انگیخت
زلف تو چه توبه ها که بشکست
عشقت در غارت درون زد
با عشق تو در نمی توان بست
چند از پی آن جهان خورم خون
چند از پی این جهان شوم پست
به زان نبود که گر بود بخت
هم مصلحت آنکه گر دهد دست

من دامن آن نگار گیرم
وز هر دو جهان کنار گیرم

امید من است زلف او آه
ز امید دراز و عمر کوتاه
یک شب دل من به زلف او بود
گم کرد دران شب سیه راه
وز تیره شب آتش رخش دید
تابنده چو نور یوسف از چاه
بالای درخت قدس آتش
می زد به زبان دم از انا الله
یار از دم آتشین دمی گرم
زد بر من و در گرفت ناگاه
دل راه هوا گرفت و ما راست
کار دو جهان خراب ازین راه
برقع ز مه دو هفته برداشت
کار دو جهان صواب ازین ماه
خواهم ره مدح شاه جستن
باشد که به یمن دولت شاه

من دامن آن نگار گیرم
وز هر دو جهان کنار گیرم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
تركيبات


شمارهٔ ۱ - در نعت حضرت رسول )ص(
ای ذروه لامکان مکانت
معراج ملایک آستانت
سلطانی و عرش تکیه گاهت
خورشیدی و ابر سایه بانت
طاقی است فلک ز بارگاهت
مرغی است ملک ز آشیانت
کوثر عرقی است از جبینت
طوبی ورقی ز بوستانت
فرزند نخست فطرتی تو
طفلی است طفیل آسمانت
هر چند که پرورید تقدیر
در آخر دامن الزمانت
آن قرطه مه که چارده شب
خور دوخت شکافته بنانت
تو خانه شرع را چراغی
عالم همه روشن از زبانت
تو گنج دو عالمی از آن رو
کردند به خاک در نهانت
از توست صلات در حق ما
و ز ما صلوات بر روانت

یا قوم علی النبی صلوا
توبوا و تضرعوا و ذلوا

بابای شفیق هر دو عالم
فرزند خلف ترین آدم
او خاتم انبیاست زان سنگ
بر سینه ببست همچو خاتم
ای پیرو و تو کلیم عمران
وی پیشروت مسیح مریم
در ذیل محمدی زد این دست
در دولت احمدی زد آن دم
زان شد دم او چنین مبارک
زان شد کف آن چنان مکرم
از عیسی مریمی موخر
بر عالم و آدمی مقدم
سلطان دو عالمی و هستت
ملک ازل و ابد مسلم
باغی است فضای کبریایت
بیرون ز ریاض سبز طارم
از هر ورقش چو طاق خضرا
آویخته صد هزار شبنم
عقلی تو بلی ولی مصور
روحی تو بلی ولی مجسم

ای نام تو بر زمین محمد
خوانند بر آسمانت احمد

تو بحری و هر دو کون خاشاک
خاشاک و درون بحر حاشاک
زد معجزه ات شب ولادت
بر طاق سرای کسر وی چاک
رفت آتش کفر پارس بر باد
شد آب سیاه ساوه در خاک
در دیده همتت نیاید
دریای جهان به نیم خاشاک
تو بحر حقیقی و از آنرو
داری لب خشک و چشم نمناک
با سیر براق تو چو صخره
سنگی شده پای برق چالاک
از طبع تو زاده است دریا
وز نسبت توست گوهرش پاک
این دلق هزار میخ نه تو
پوشیده به خانقاهت افلاک
مردود تو شد نبیره رز
زین است سرشک دیده تاک

قطب شش و هفت و سیصد اخیار
گردون دو شش مه ده و چار

ای سدره ستون بارگاهت
کونین غبار خاک راهت
کردی نه و هفت و چار را ترک
آن روز که فقر شد هلاکت
نه چرخ هزار دانه گردان
در حلقه ذکر خانقاهت
مهر و فلک است از برایت
ملک و ملک است در پناهت
در چشم محققان خیالیست
نقش دو جهان ز کارگاهت
از منزلت سپهر نازل
و ز مسکنت است اوج جاهت
ترکان سفید روی بلغار
هندوی دو نرگس سیاهت
ذی اجنحه لشکر جنایت
قلب فقرا بود سپاهت
ما مجرم و عاصییم و داریم
امید یه لطف عذر خواهت
با آنکه هزار کوه کاه است
با صر صر قهر کوه کاهت

سلطان رسل سراج ملت
هادی سبل شفیع امت

چیزی تو شنیده ای و دیده
نا دیده کسی و نا شنیده
تا حشر کسی که مثل او نیست
مثل تو کسی نیافریده
در عین سفیدی و سیاهی
ذات تو خرد چو نور دیده
قهر تو حجاب عنکبوتی
بر دیده دشمنان تنیده
گیتی که نیافت سایه ات را
در سایه توست پروریده
روزی که شرار شرک اشراک
هر دم ز سر سنان جهیده
ز آنجا که ز کیش مارمیتت
مرغان چهار پر، پریده
هر دم مدد سپاه نصرت
از ینصرک امدات رسیده
آن از کرم تو دیده حیه
کانگشت ز حیرتت گزیده

با آنکه کنیز کانت حورند
از بندگی تو در قصورند

با آنکه تو راست سد ره منزل
با قدر تو منزلی است نازل
عالم همه حق توست و هر چیز
کان حق تو نیست هست باطل
آنجا که براق عزم رانده
افتاده خر مسیح در گل
دین تو به قوت نبوت
ذات تو به معجز دلایل
بر کنده ز جای کفر خیبر
افکنده به چاه سحر بابل
آن بحر حقیقی که آن را
نه غور پدید شد نه ساحل
در ملک تو صد چو مصر جامع
در کوی تو صد چو نیل سایل
در ملک قلوب مشرکان رمح
از کد یمین توست عامل
ماهی است رخت که نیستش نقص
سروی است قدت که نیستش ظل

ای بر خردت هزار توجیح
در دست تو سنگ کرده تسبیح

ای خوانده حبیب خود خدایت
ملک و ملک و فلک برایت
اول علمی کز آفرینش
افراشت نبود جز ولایت
ای هفت فلک به رسم در خواست
حلقه شده بر در سرایت
تو دیده فطرتی از آن شد
در پرده عنکبوت جایت
تو نافه مشکی آفریده
بی آهوی و بی خطا خدایت
آراسته سد ره از وجودت
برخاسته صخره از هوایت
شد قرص جوت خورش اگر چه
قرص مه و خورشید شده برایت
ما را چه مجال نطق باشد
جایی که خدا کند ثنایت
با آنکه عطاردست محروم
از خط بنان بحر زایت
یک خوشه فلک به توشه دادش
و آن نیز ز خرمن عطایت
سکان سراد قات عزت
محتاج شفاعت و دعایت

هندوی تو چون بلال کیوان
سلمانت غلام پارسی خوان

ادریس که بر سما رسیده
از رهگذر شما رسیده
در شارع معجزات عیسی
جان داده و در تو نارسیده
از ناف زمین نسیم مشکت
برخاسته تا خطا رسیده
مرغی که نرفت از آشیانت
پیداست که تا کجا رسیده
از تذکره رسالت توست
یک رقعه به انبیا رسیده
و ز مملکت ولایت توست
یک بقعه به اولیا رسیده
بر خلق شده حطام دنیا
مقسوم و به تو بلا رسیده
در منزل قرب تو ملایک
از شاهره دعا رسیده
جسته ملکت مقام ادنی
از سدره گذشته تا رسیده

رخسار تو و مه ده و چار
سیبی است دو نیم کرده پندار

رضوان جنان سرای دارت
جبریل امین امیر بارت
کرده سر آسمان متوج
یمن قدم بزرگوارت
ای پنج ستون خانه شرع
قایم به وجود چار یارت
اول به وجود ثانی اثنین
صدیق که بود یار غارت
ثانی عمر است آنکه زد خشت
و افراخت بنای استوارت
عثمان که از حیای ابرش
شد تازه و سبز کشتزارت
باقی است علی ولی عهدت
او بود وصی حق گزارت
داری دو گهر که گوش عرش است
آراسته زان دو گوشوارت
این گل عرقی است از تو مانده
بر روی زمین به یادگارت

سردار رسل امام کونین
سلطان سریر قاب قوسین

عمری بزدیم دست و پایی
در بحر هوای آشنایی
چون بر درش آمدیم امروز
داریم امید مرحبایی
ای گل چه شود که از تو یابد
این بلبل بینوا نوایی
در سفره رحمت تو گردد
خرم به نواله گدایی
از کوی نجات نا امیدی
از راه فتاده مبتلایی
بیمار و هوا رسیدگانیم
بخش از شفتین مان شفایی
درمانده شدیم و هیچ کس نیست
غیر از تو رجا و ملتجایی
آورده ام این ثنا و دارم
در خواه ز حضرتت دعایی
ما بر سفریم و بهر زادی
خواهیم ز درگهت عطایی

هر چند که ما گناهکاریم
امید شفاعت تو داریم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲ - رایت سلطان اویس
گر در خبیر به زور بازوی حیدر گشاد
بس که ازین قلعه را سایه حی در گشاد
هان که علی رغم بوم باز همایون ظفر
از طرف چتر شاه بال زد و پر گشاد
آنکه به یک زخم داو بازی نراد برد
مهره پشت عدو می فکند در گشاد
معدلتش تا فکند ظل همای امان
دیده نیارست باز پیش کبوتر گشاد
تا در رافت گشاد راه حوادث ببست
چون کمر کین ببست برج دو پیکر گشاد
گاه به دندان تیغ گاه به انگشت کلک
عقده احوال ملک شاه سراسر گشاد
مفردی از خیل اوست آنکه به تنها شبی
از طرف باختر تا در خاور گشاد
منتهی از رای اوست عقل که از یک نظر
مشکل اسرار نه پرده اخضر گشاد
یک ورق از ذهن اوست آنکه افلاطون نوشت
یک طرف از ملک اوست آنکه سکندر گشاد
بخل و ستم دست و پای چون زند اکنون که شاه
پای مخالف ببست دست سخا برگشاد

آیت نصرالله است رایت سلطان اویس
گشت به برهان مبین آیت سلطان اویس

در سر من مهر او سوزش و سود فکند
شوق رخش آتشی در من شیدا فکند
قامت رعنای خویش کرد نگه زیر زلف
فتنه و آشوب در عالم بالا فکند
مصلحت من نهاد دل همه در دامنش
رفت و علی رغم من آن همه دریا فکند
آمد و اول دلم بستد و پیمان شکست
رفت و در آخر گنه در طرف ما فکند
آهوی چینی ز باد بوی دو زلفش شنید
شد متفرد ز مشک نافه به صحرا فکند
دوش به امروز داد وعده که کامت دهم
آه که امروز باز وعده به فردا فکند
لعل تو در گوش من لولو لالا نهاد
لفظ تو از چشم من نظم ثریا فکند
قصد سرم می کنی وین نه به جای خود است
خاصه که ظل خدا سایه بدانجا فکند

مرکز دور جلال نقطه خط کمال
وز نظرش آفتاب یافته جاه و جمال

ای مژه و ابروینت تیر و کمان ساخته
جان و دل عاشقان هر دو نشان ساخته
صنع جهان آفرین بر فلک حسن تو
پیکر خورشید را ذره زبان ساخته
آنکه ز هیچ آفرید صورت جسم و روان
سرو روان تو را هیچ میان ساخته
از سر کویت صبا مجمره گردان شده
و زخم زلفت شمال غالیه دان ساخته
از رخ تو حسن را آمده وجهی به دست
صورت اسباب خود جمله بر آن ساخته
ما به تو مشغول و تو فارغ از احوال ما
ما نگرانیم و تو باد گران ساخته
در غم هجرم جهان سوخت و راضی شدم
گر به غمم می شود کار جهان ساخته
ز آتش رویت چو شمع چند بود ساخته
آنکه بود مدح شاه وورد زبان ساخته

پیش وقارش مقیم کوه کمر بسته است
وز طرف همتش طرف کمر بسته است

می دهدم هر سحر بوی تو باد شمال
زنده همی داردم جان به امید وصال
چون ز تن من نماند هیچ ندانم که چون
پی به سر آرد مرا در شب تاری خیال
خاک سر کوی توست همدم باد بهشت
آتش رخسار توست بر رخ آب زلال
با گل رخسار تو گل نگشاید نقاب
با مه دیدار تو مه ننماید جمال
قصه ما شد دراز در غم آن قد و موی
خانه دل شد سیاه در غم آن زلف و خال
تاب فروغ رخت دیده کی آرد کزان
طایر اندیشه را سوخت چو پروانه بال
بی مه دیدار تو دیده ز خود در حجاب
بی لب شیرین تو تن ز روان در ملال
می شود از روی تو ماه فلک منفعل
می برد از رای تو شاه سپهر انفعال

روز شهنشه ز روز فرخ و میمون تر است
منصب او چون هلال دم به دم افزون تر است

آنکه رقیب زمان دولت بیدار اوست
وانکه طبیب جهان خامه بیمار اوست
چشم و چراغ ظفر تیغ جهانگیر او
پشت و پناه جهان عدل جهاندار اوست
جست قضا داوری از پی کار جهان
عقل بدو اقتدا کرده که این کار اوست
تا ز در طالعش کسب سعادت کند
کرده گرو مشتری خامه به بازار اوست
نام شهنشه کند سکه زر بر جبین
زان زده کارش به زر دولت دینار اوست
ای که غلام تو گشت خسرو سیارگان
صبح گواهی به صدق داده که اقرار اوست
صفه قدر تو راست منزلتی از شرف
دایره آفتاب شمسه دیوار اوست
مرکز جاه تو راست مرتبتی کز جلال
این کره لاجورد نقطه پرگار اوست

روی زمین آن توست ملک فلک نیز هم
عالم انسان تو راست ملک و ملک نیز هم

ای ظفر و نصرتت پیشروان حشم
کوکبه انجمت پسر و ماه علم
کاتب امر تو راست زیر قلم روز و شب
خاتم ملک تو راست زیر نگین ملک جم
گشته ز گرد رهت چشم کواکب قریر
خورده به خاک درت روح ملایک قسم
نسبت اصلی یم با دل و با طبع توست
از دل و طبع تو یافت این گهر پاک یم
حکمت اگر پای در پشت سپهر آورد
خنگ فلک بر زمین بس که بمالد شکم
رای تو چون تیغ زد صبح بر آمد ز کار
عزم تو چون سیر کرد ماه فرو شد به غم
با علمت آسمان کسر عدو نصب کرد
با سپهت روزگار فتح جهان کرد ضم
فتح دژی چون کنم ذکر که پیش خرد
با شرف دولتت فتح جهان است کم

عالمیان شکر این عالم تمکین کنید
بنده دعایی به صدق می کند آمین کنید

مطرب گردون شها پرده سرای تو باد
خشت زر آفتاب فرش سرای تو باد
فضل خدای است عام لیک هر آن دولتی
کز فلک آید فرود خاص برای تو باد
یار و نگهدار خلق لطف خداوند توست
یار و نگهدار تو لطف خدای تو باد
هر چه تصور کند قیصر و خاقان و رای
رای رزین همه تابع رای تو باد
با کف راد تو ابر، کیست که نامش برند
بحر عیال تو گشت ابر گدای تو باد
تا ز افق طالعند باز سپید و غراب
بر سرشان روز و شب ظل همای تو باد
تا که بقای بقازیب تن آدمی است
دامن آخر زمان وصل قبای تو باد
کار خلایق کنون مدح و ثنای تو گشت
ورد ملایک همه حرز دعای تو باد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 81 از 82:  « پیشین  1  ...  79  80  81  82  پسین » 
شعر و ادبیات

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA