انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 82 از 82:  « پیشین  1  2  3  ...  80  81  82

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


زن

 
شمارهٔ ۳ - حقه لعل
خنده ای زد دهنت تنگ شکر پیدا کرد
سخنی گفت لبت لولوتر پیدا کرد
طره از چهره براند از که آن زلف سیاه
در سپیدی عذار تو اثر پیدا کرد
به فدای گل رخسار تو با دام که او
فستقی دایره ای گرد شکر پیدا کرد
هر سحر داد به بوی سر زلف تو به باد
نافه مشک که به صد خون جگر پیدا کرد
روز رخسار تو تا با شب زلفت بنشست
در جهان قاعده شام و سحر پیدا کرد
بود نا یافت میان تو ولیکن کمرت
چست بر بست میان را کمر و پیدا کرد

چشم سر مست تو چون بخت من اندر خواب است
دهن تنگ تو چون کام جهان نایاب است

گرد باغ رخت از سنبل چین پر چین است
باغ رخسار تو را سنبل چین پر چین است
وصف حسن بت چین پیش تو بت عین خطا
کز رخ و زلف تو بت بر بت چین پر چین است
چشمه چشم من از چشم تو دریا بار است
صدف گوش من از لعل تو گوهر چین است
عنبرین سلسله ات بر طرف خورشید است
رقم غالیه ات بر ورق نسرین است
مشک مسکین که جگر گوشه آهوی خطاست
از نسیم سر زلف تو جگر خونین است
زلف اگر بر کمرت سر بنهد نیست عجب
سر سودا زدگان را ز کمر بالین است

پسته تنگ تو بر تنگ شکر می خندد
حقه لعل تو بر عقد گوهر می خندد

لاله رویا گلت آمیخته با یاسمن است
من ندانم رخ تو لاله و گل یاسمن است؟
بوی یاس من از آن سبزه و خط می آید
گل رویت مگر آورده خط یاس من است؟
دل من یاسمنت برد و گواهم خط توست
چه کنم چون خط تو بر طرف یاسمن است؟
چشم من چون لب لعل تو لبالب خون است
قد من چون سر زلف تو سراسر شکن است
خال و خط و دهنت چشمه و خضر و ظلمات
رخ و زلف و زنخت یوسف و چاه و رسن است
چشم فتان تو در خواب شد و خفته به است
فتنه، چون دور خداوند زمین و زمن است

مریم ثانی و بلقیس سلیمان تمکین
شاه دلشاد خداوند جهان عصمت دین

آن خداوند کش آمد ز خداوند خطاب
بانوی هر دو جهان مریم بلقیس جناب
ای ز بار مننت گجردن گردون شده خم
وی ز موج کرمت دیده دریا شده آب
برق با سرعت عزمت همه صبرست و سکون
کوه با صدمه حکمت همه سیرست و شتاب
تیر مه، مکرمتت ژاله چکاند ز دخان
فصل دی تربیتت لاله دماند ز سراب
ملک در مدت عمر تو که باقی بادا
فتنه در چشم بتان دیده و آن نیز به خواب
گر حکایت کند از لطف تو در باغ نسیم
گر حکایت کند از لفظ تو در بحر سحاب
از هوا چاک شود صدره سیمین سمن
وز حیا لعل سود گونه لولوی خوشاب

فکر رایت کنم اندیشه منور گردد
یاد خلقت کنم انفاس معطر گردد

ای سرا پرده عصمت زده بر اوج کمال
صدر خورشید غلامان تو راصف نعال
پایه تخت تو بر فرق زحل زرین تاج
سایه چتر تو بر روی ظفر مشکین خال
تا شود حلقه به گوشان تو را حلقه بگوش
زهره آویخته از حلقه زرین هلال
گر دماغ چمن از خلق تو بویی یابد
بر دل غنچه گل سرد شود باد شمال
فکر من کی به جناب تو رسد کز عظمت
مرغ اندیشه فرو می هلد آنجا پر و بال

کشتی فکر چو شد غرقه درای ثنا
سوی ساحل نتوان بردنش الا به دعا

مرکز دور قمر چتر سمن سای تو باد
تتق عصمت حق ستر معلای تو باد
افسر فرق زحل نعل سم اسب تو شد
سرمه چشم قمر خاک کف پای تو باد
هر قبایی که سعادت به ارادت دوزد
زیر این طاق نهم راست به بالای تو باد
اطلس کحلی چرخی که بقا راست قبا
کمترین آستر خلعت والای تو باد
چرخ پیروزه وش حلقه صفت چون لولو
حلقه در گوش، کمین هندوی لالای تو باد
همه اقوال قضا متفق حکم تو شد
همه افعال قدر مقتضی رای تو باد

بر ولی تو دعا بر عدویت نفرین باد
این دعا را ز همه خلق جهان آمین باد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۴ - تعزیت خور
دوستان روز وداع است فغان در گیرید
دل به یکبارگی از جان و جهان برگیرید
شمع خورشید به آه سحری بنشانید
وز تف سوز جگر بار دگر درگیرید
نیست جز چرخ بدین راهبر اختر بد
ز آه دل راه بدین چرخ بد اختر گیرید
اختران را تتق اطلس کحلی بدرید
خانه هاشان به پلاس سیه اندر گیرید
ای مه و مشتری و زهری و کیوان در خاک
بنشینید و به هم تعزیت خور گیرید
بلبلان بر سر این سرو سهی بنشینید
هر یکی ناله ای از پرده دیگر گیرید
مردم چشم جهان رفته به خواب است ز اشک
خوابگاهش همه در گوهر احمر گیرید
دیده و چهره بر آن تربت مشکین مالید
خاک شو نیز یه را در گوهر و زر گیرید

بعد ازین واقعه دلشاد نخواهد بودن
هیچ خاطر ز غم آزاد نخواهد بودن

روز عیدست سران تهنیت شاه کنید
همه بر عادت خود روی به درگاه کنید
خادمان شاه به خواب است شما برخیزید
زینت مجلس و آرایش خرگاه کنید
آن دو هفته مه ما را سر ماه است امروز
از سر مهر فغان بر سر این ماه کنید
شاه را عزم حجازست و ره رفتن نیست
مطرب و مویه گر آهنگ بدان راه کنید
قبله مردمی و کعبه حاجات نماند
حاجیان را به حریم حرم آگاه کنید
حاجیان بر صف کعبه سیه در پوشید
تا قیامت همه فریاد علی الله کنید
ای بنات فلکی بر سر نعشش تا حشر
می کند موی گری زهره شما آه کنید
عمر کوتاه و درازی امیدش دیدید
بعد از او دست امید از همه کوتاه کنید

دوش در خواب مرا حضرت بلقیس جهان
گفت کز من ببر این قصه به جمشید زمان

شهریاراطرف یار فراموش مکن
عهد یاران وفادار فراموش مکن
گرچه باری است و گران بر دلت از رفتن من
سخن رفته به یکبار فراموش مکن
عهد و زنهار بسی رفت میان من و تو
عهد من مشکن و زنهار فراموش مکن
حق بسیار مرا بر تو و بر دولت توست
حق من اندک و بسیار فراموش مکن
اثر رای جهانگیر مرا یادآور
سعی این دست گهربار فراموش مکن
چار طفلند گرامی تر ازین جان عزیز
آن عزیزان مرا خوار فراموش مکن
نوکران من و اتباع مرا بعد از من
خسته و زار و دل افکار فراموش مکن

چون در آن حضرت عالی شود این قصه تمام
روی در مجلسیان آر و بگو بعد سلام

امن و آسایش دوران مرا یاد آرید
زیب و آرایش ایوان مرا یاد آرید
بر شما باد که چون باغ بهار آراید
روی چون تازه گلستان مرا یاد آرید
بر شما باد که چون باد خزانی گذرد
بر چمن دست زرافشان مرا یاد آرید
در مناجات شب تیره چو شمع از سر سوز
رقت دیده گریان مرا یاد آرید
به سرشک گهری خاک مرا لعل کنید
به دعای سحری جان مرا یاد کنید
حالت توبه و تسبیح مرا یاد کنید
هوس کعبه حرمان مرا یاد آرید

شاه دلشاد نگویی که چه غم بود تو را
بجز از عمر گران مایه چه کم بود تو را

سر و بالای تو در خاک دریغ است دریغ
زیر خاک آن گوهر پاک دریغ است دریغ
دامن پیرهن عمر تو ای یوسف عهد
شد چون دامن گل چاک دریغ است دریغ
ماهرویی چو تو در خاک لحد است و هنوز
مه و خورشید بر افلاک، دریغ است دریغ
جای آن بود که جای تو بود در دیده
این زمان جای تو در خاک دریغ است دریغ
ای به خاک لحد و تخته تابوت اسیر
سرو آزاد تو حاشاک دریغ است دریغ

تا جهان بود چنین است و چنین خواهد بود
همه را عاقبت کار همین خواهد بود

حرم خاک تو غرق عرق غفران باد
خاک پای تو قرین بر گل و ریحان باد
جوهر ذات تو اندر صدف آدم بود
سرو بالای تو زیب چمن رضوان باد
متواتر قطرات مطر از رحمت فضل
بر سر روضه جنت صفت باران باد
در ترازوی عمل در هم احسان تو را
بر نقود حسنات دو جهان رجحان باد
آفتاب تو اگر گشت نهان از سر خلق
سایه سایه حق شیخ حسن نویان باد
وگر از باد فنا گشت سیه دوده شمع
آفتاب شرف از برج بقا تابان باد
غره صبح سعادت شه و شهزاده اویس
وارث مملکت سلطنت سلطان باد
چار نو باوه دولت که جهان هنرند
ذات تو حد جهان را چو چهار ارکان باد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۵ - مدح و ثنای راستین
جام صبوح می دهد نور و صفای صبحدم
گویی آفتاب وش نور فزای صبحدم
صبح رسید و می رود یکدمه ای که حاضر است
از می و چنگ ساز کن برگ و نوای صبحدم
خاست هوای صبحدم جان به تن پیاله ده
هان که پیاله می دهد جان به هوای صبحدم
جلوه کنان عروس صبح آمد و می دمد افق
از زر مغربی خور روی نمای صبحدم
صبح سفید اطلسی ساخت قبای آسمان
ساز چو من به عکس می لعل قبای صبحدم
پیش که آهوی فلک سنبل شب چرا کند
زلف غزال ما نگر نافه گشای صبحدم
آن می خور شعاع ده در دل شب که این نفس
صبح رسید و می رسد خود ز قفای صبحدم
باد فدای مهوشی جان و دلم که دل درو
دید صفای صبح را یافت وفای صبحدم
بس که ز شرم عارضت چهره صبح ریخت خون
دامن خاک پر ز خوی کرد حیای صبحدم
صبح نمود نلع مه نعل بهاش در دل است
از زر و جان لعل ده نعل بهای صبحدم
صبح به صدق و روشنی هست چو رای پادشه
لاجرم آفتاب شد تابع رای صبحدم

شاه معز دین حق ملک خدای راستین
شیخ اویس کان کرم بحر عطای راستین

در دل من زمان زمان مهر و وفای تازه بین
هر نفسم چو صبحدم صدق و صفای تازه بین
در دل تنگ عاشقان هر نفس از هوای او
ز آمد و شد که می کند باد هوای تازه بین
تازه شدست زخم من باورت ار نمی کند
بر دل ریش من بیا زخم جفای تازه بین
می گذرد خیال او روز و شبم به چشم دل
بر طبقات چشم و دل هان پی بای تازه بین
قصه عیسوی کهن گشن کنون به تازگی
عارض نازکش نگر روح فزای تازه بین
از قبل لبش دهد دیده گهر به دامنم
دامن من زمان زمان پر ز عطای تازه بین
ماه چو دید عارضش چشمه مهر خواندش
بر لب چشمه اش دمان مهر گیای تازه بین
ساقی بزم در خزان جام بلور باده را
ز اطلس لعل دم به دم داده قبای تازه بین
بلبل اگر نمی کند ناله به روی گلرخی
نغمه نو سماع کن نغمه سرای تازه بین
مدح و ثنای شاه شد ورد و زبان خاطرم
روضه خاطر مرا ورد و ثنای تازه بین

دامن آخر الزمان وصل قبای دولتش
آستی قبای او بحر نمای راستین

صبح چو مطرب مغان راه و نوای نوزند
گوشه نشین ز راه خود گردد و رای نوزند
کسوت عکس مه کهن شد ز جمال نوبتم
نوبت حسن بعد ازین مه ز برای نوزند
روزه نمی گشاید ار زاهد روزه دار را
بر سر کاسه های می چنگ صلای نوزند
چرخ دوتاست بس کهن نیست نوایی اندرو
کو صنمی که بهر ما ساز سه تاز نوزند
تازه کند زمان زمان عیش کهن میان جان
نای که هر نفس چو نی دم ز هوای نوزند
آن دف دستیار کو حلقه بگوش مطرب است
مطرب بزم هر نفس از چه قفای نوزند
زهره ز رشک عود را بر سر آتش افکند
عودی شکرین سخن چونکه نوای نوزند
باده به یاد حضرتی نوش که قدر همتش
زان سوی خیمه فلک پرده سرای نوزند
آنکه برون ازین کهن طاق سما به صد درج
همتش ار علو خود طاق نمای نوزند

مطرب بزم عیشش از جمع بتان خوش سرا
زهره سزد که می زند ساز و نوای راستین

خیز و کلید صبح بین قفل گشای زندگی
جرعه می به خاکیان داده صفای زندگی
پیش که خشت زر زند روز ز جرعه خاک را
گل کن ز آنکه می نهد صبح بنای زندگی
روز و شب آب زندگی جوی ز چشمه قدح
هیچت اگر به فضل دی هست هوای زندگی
آتش دی مهی بدم همچو مسیح زنده کن
ز آب حیات چون خضر جوی بقای زندگی
واسطه ای است ساقیه جلوه ده عروس زر
آیینه ای است جام می روی نمای زندگی
آتش زود میر را خاک سیاه بر سر است
آتش آب رز طلب عمر فزای زندگی
شمع حیات می کشد باد خزان و می زند
بر دل و بر دماغ جان باد هوای زندگی
عشرت و عیش روح را برگ و نواست چنگ و نی
بر دل و بر هوای جان باد و هوای زندگی
یاد سکندر زمان می خور و زنده مان که خضر
آب حیات در جهان خورد برای زندگی

کسری اردشیر فر بهمن اردوان محل
شاه سکندر آستان خضر برای بقای راستین

آینه جمال جان چیست لقای روی تو
آینه ای ندیده ام من به صفای روی تو
برگ گل است در جهان کو به رخ تو اندکی
ماند و گر نماند او باد بقای روی تو
می رود آفتاب وش خلق چو سایه در قفا
رخ بنمای تا خورد خلق قفای روی تو
ز آب و هوای روی تو یافته اند زندگی
جان و دل من ای خوشا آب و هوای روی تو
در دو جهان به جان تو را خلق همی خرند و من
هر دو جهان نهاده ام نیم بهای روی تو
دید مشاطه روی تو آینه داد رونما
آینه کیست تا بود روی نمای روی تو
روی مبارک تو تا در دل من گرفت جا
درد و جهان مرا کسی نیست بجای روی تو
روی تو دید چشم من در پی دیده رفت دل
هست گناه چشم من نیست خطای روی تو
حد گدایی درت نیست مرا که روز و شب
ماه و خورند بر فلک هر دو گدای روی تو
تا نرسد به روی تو چشم حسود دم به دم
فاتحه خواند و می دمد صبح برای روی تو
چون به ربیع روی ابر از کف پادشاه ما
در عرق است دم به دم گل ز حیای روی تو

کسری و جم به درگهت هر دو شه دروغیند
حاتم و معن بر درت هر دو گدای راستین

من چه شود اگر شوم کشته برای چون تویی
صد من از فنا شود باد بقای چون تویی
جور تو هست دولتی کان نرسد به چون منی
کی به کسی چو من رسد جور و جفای چون تویی
جور تو هست دولتی کان نرسد به چون منی
کی به کسی چو من رسد جور و جفای چون تویی
عشق همان قدس دان قله سر نشیمنش
تا به سر که درفتد ظل همای چون تویی
نیست سری که نیست آن منزل سر عشق تو
قطع منازل چنین هست به پای جون تویی
بر سر کوی عاشقی کوی و گدا یکی بود
پادشهی کند کسی کوست گدای چون تویی
چشم خوشت به یک نظر بیش هزارجان دهد
چون کم ازین قدر بود فیض عطای چون تویی
از گل روی نازکت پرده چرا کشد صبا
کیست که تا بود صبا پرده گشای چون تویی
گر ندهم به عشق تو جان نه ز قدر جان بود
زان ندهم که دانمش نیست سزای چون تویی
ای که چو عمر در خوری خون مرا چه می خوری
خون نخورم که خون من نیست خواری چون تویی
خود نبود جفا روا خاصه بر آنکه او بود
بنده شاه می زند لاف هوای چون تویی

هست ز آب روی تو بر لب جوی سلطنت
سر و جلال و جاه را نشو و نمای راستین

چند کشند اهل دل بار بلای آسمان
خود به کران نمی رسد جور و جفای آسمان
ژنده خویش را به از اطلس آسمان نهم
تا ز طمع نبایدم گشت گدای آسمان
پوشش من مبین ببین نفس مجردم که من
می نخرم به نیم جو سبز قبای آسمان
من که گلیم فقر را ساخته ام ردای فقر
گردن من چرا کشد بار ردای آسمان
ملک قناعتم اگر زانچه مدد دهد به نقد
باز دهم به آسمان جنس عطای آسمان
دل به سرای آسمان هیچ فرو نیایدم
کاش که آمدی فرو کهنه سرای آسمان
بانی دهر ز آسمان خانه فقر به نهد
گر چه ز خشت سیم و زر ساخت بنای آسمان
نقد کمال می کند بر در خاکیان طلب
راست از آن نمی شود پشت دو تای آسمان
اشک من است هر دمی غسل ده تن زمین
آه من است هر شبی قلعه گشای آسمان
قاضی چرخ می زند بی گنهم ز خود برون
من چه کنم نهاده ام تن به قضای آسمان
من ز جفای آسمان بر در شاه می روم
کاهل زمانه را درش هست بجای آسمان

تخت و وقار و قدر او مملکت شکوه را
عرش حقیقی آمده ارض و سمای راستین

اوست خدایگان دین خانه خدای مملکت
حسن طراز مملکت عدل فزای مملکت
ملک چه قیمت آورد در نظر جلال او
نعل سم سمند او هست بهای مملکت
منصب و عزت شهان مملکت است و شاه را
عزت و منصبی دگر هست ورای مملکت
حضرت کبریای او ملک دوام سلطنت
ذات ملک لقای او اصل بقای مملکت
آنکه به دور حکم او دید مهندس فلک
زان روی ملک آسمان حد سرای مملکت
شام منیر پرچمش صبح نمای سلطنت
شمع ضمیر روشنش راهنمای مملکت
ای که ز حفظ عدل تو مملکت است در امان
ور نکند دمی مدد عدل تو وای مملکت
بست عروس ملک را با تو نکاح سر مدی
با تو قضای او بود هم به رضای مملکت
مملکت است بر دعا داشته دست بهر تو
زانکه دعای جان تو هست دعای مملکت
از همه رنج مملکت برد پناه بر درت
راستی آنکه بیش ازین نیست دوای مملکت

هر سخن تو را خرد مملکتی بها دهد
حاصل هفت کشورش نیست بهای راستین

ای لمعات خنجرت صاعقه رای معرکه
نیزه دل شکاف تو قلب گشای معرکه
خصم تو را سر شغب هست و لیک نیستش
دستگه معارضه با تو و پای معرکه
خانه عمر دشمنان گشت خراب هر کجا
شاه به خشت آهنین ساخت سرای معرکه
تیر تو بر عدوت گشت همچو که بوم شوم پی
در صف دوستان تو هست همای معرکه
داد به کاسه های سر تیغ تو طعمه ای و دان
کوس تو هر کجا که زد بانگ صلای معرکه
بیخ عدو به تیغ زن زانکه بود مجامله
در همه جا به جای خود جز که به جای معرکه
برق شعاع خنجرت کوه شکاف روز کین
موج سواد لشکرت بحر نمای معرکه
گشته صریر کلک تو فتنه نشان مملکت
بوده خروش کوس تو هوش ربای معرکه
جام طرب به دوست ده تیغ به خورد دشمنان
کان ز برای مجلس است وین ز برای معرکه
خاسته گرد لشکرت معرکه را سما شده
فوق سمای اختران رفته همان معرکه
پیش تو در دلاوری روز محاربت بود
شیر سپهر کمتر از شیر لوای معرکه

رای تو گشت عدل را مستر خط راستی
رایت توست فتح را راهنمای راستین

موج ز گوهر و زرست بحر عطای شاه را
سایه فتاد بر فلک چتر علای شاه را
بر قد قدر او قدر گر به مثل قبا برد
اطلس آسمان سزد وصله قبای شاه را
هیچ تو دانی آسمان بهر چه کرد پشت خم
خواست که بوسه ای دهد مسند و پای شاه را
ماه ز آفتاب ضو خواهد و خور زرای تو
خواست که تا گدا بود مایه گدای شاه را
شاه گرفت قاف تا قاف جهان که در جهان
ماهچه آفتاب شد نایب رای شاه را
ساخت همای همتت زان سوی سدره آستان
باد همیشه در جهان سایه رای شاه را
فسحت ملک توست در مرتبه ای که آسمان
بر نتواند آمدن گرد سرای شاه را

مدح تو من نکرده ام ورد زبان که کرده است
حرز وجود خود ملک ورد دعای شاه را

من ز ثنای حضرتت عاجز و قاصر آمدم
زانکه نیافتم کران بحر ثنای شاه را
صورت طالعت خرد می نگریست در ازل
یافت به حشر متصل دور بقای شاه را
مدح تو آنچنانکه هست ار به مثل کسی کند
ناطقه عاجز آید از مدح و ثنای راستین
بر قدت از بقا قبا دوخت عطای ایزدی
تا به ابد مبارکت باد قبای ایزدی
از عدوی تو تا به تو هست تفاوت این قدر
از ظلمات کفر تا نور و ضیای ایزدی
باد قضای ایزدی متفق رضای تو
رای تو خود نمی رود جز به رضای ایزدی
حکم قضای ایزدی متفق رضای تو
منع نکرد و چون کند امر قضای ایزدی
در خلوات آسمان ذکر زبان قدسیان
باد دعای جان تو بعد ثنای ایزدی
پشت و پناه لم یزل باد تو را که در ازل
یافت جمال خلقتت فر و بهای ایزدی
ملک بقایت از فنا باد مصون که از خدا
ذات ملک لقای تو یافت بقای ایزدی
باد همیشه در نظر فکر مبارک تو را
حجره غیب کامد آن پرده سرای ایزدی
خوان عطای مملکت لطف تو گستریده است
بر سر خوان مرحمت داده صلای ایزدی
باد فلک غلام تو و آنکه شعارش این بود
نوبت سلطنت تو را در دو سرای ایزدی

بنده دعای دولتت می کند و هر آن دعا
کان بود از خلوص دل هست دعای راستین
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۶ - داغ نیستی
کوس رحیل می زند ای خفته ساربان
برخیز و زود رو که روان است و کاروان
هستی طمع مدار که با داغ نیستی
کس درنیامدست به دروازه جهان
صاف فلک مجوی که درد است در عقب
نوش جهان منوش که نیش است در میان
امن از جهان مخواه که میر اجل دراو
هرگز نداده است کسی را به جان امان
دادی اگر چنانک تو دیدی زمان کس
اول زمان پادشه آخر الزمان
دارای عهد شیخ حسن آفتاب ملک
کو بود خسروان جهان را خدایگان

شاه جهان ملول شد و از جهان برفت
عالم به همه برآمد و او از میان برفت

افلاک را خیام و سراپرده بر کنید
زین پس خیام و پرده سرا را چه می کنید
خورشید بارگاه شرف رفت ازین سرا
آتش به بارگاه و سراپرده در زنید
خورشید ملک رفت به خاک سیه فرو
خاک سیاه بر سر گردون پرا کنید
این طاق اطلس از سر افلاک برکشید
خورشید را پلاس سیه در بر کنید
زین پس عطارد ار بنهد دست بر قلم
دست عطارد و قلمش خرد کنید
دندان صبح اگر بنماید به خنده روی
دندان هاش یک به یک از کام بر کنید

ای دل نه سنگ خاره ای آخر فغان کجاست؟
وی شوخ دیده چشم سرشک روان کجاست؟

شهذی است پر ز حسرت و غم، شهریار کو
کاری است بس خراب، خداوندگار کو
هفت اختر و چهار گوهر در مصیبت اند
وا حسرتا خلاصه هفت و چهار کو
شاهی که از لطافت و پاکی همی نشست
ز آب حیات بر دل پاکش غبار کو
امروز کار دولت و روز امید بود
آن روز خوش کجا شد و آن روزگار کو
آن تخت و تاج و سلطنت و ملک را چه شد
وان قدر و جاه و مرتبه و اعتبار کو
امروز میر بار ندادست حال چیست؟
از میر بپرس ولی میر بارکو

واحسرتا که رشته دولت گسسته شد
پشت امل زبار مصیبت شکسته شد

رسم امارت از همه عالم بر او فتاد
تاج سعادت از سر گردون در او فتاد
هر بار افسری ز سر افتاد ملک را
دردا و حسرتا که ازین پی سر او فتاد
سر می کشید بر فلک از قدر و اعتبار
بگذشت سر ز چرخ و در چنبر او فتاد
تا شاه سر به بالش رحمت نهاد باز
بیمار گشت دولت و بر بستر او فتاد
در خطبه دی خطیب مگر نام او نیافت
دستار بر زمن زد و از منبر او فتاد
دیر است که او ستاد اجل دام می نهاد
در دام او شکار چنین کمتر او فتاد
نیک اخترا چه واقعه بودت که ناگهان
از گردش ستاره شوم اختر او فتاد

تدبیر و چاره چیست درین درد غیر صبر
چون بود بودنی چه توان کرد غیر صبر

برخاست میر و حضرت سلطان نشسته است
داوود اگر برفت سلیمان نشسته است
گر شاه و شاهزاده قباد از جهان برفت
نوشیروان عهد در ایوان نشسته است
جمشید روزگار علی رغم اهرمن
در بارگاه ملک به دیوان نشسته است
خسرو ز تخت رفته و شاه جهان اویس
بر جایگاه خسرو ایران نشسته است
او سایه عنایت حق است و ملکت
در سایه عنایت یزدان نشسته است
امروز در بسیط زمین نیست داوری
ور هست داور دوران نشسته است
ای یوسف زمان بنشان این غبار غم
کان بر درون سینه اخوان نشسته است
جاوید مان و دل مکن از کار رفته تنگ
کو در جوار رحمت رحمان نشسته است

دست فنا ز دامن ملکت بعید باد
بادا روان روشن شاه سعید شاد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۷ - در لافتی
ای زمینت آسمان عالم بالا شده
در هوایت آسمان چون ذره اندر وا شده
در هوای بارگاهت عقل و دین جان یافته
در فضای پیشگاهت جان و دل والا شده
باد صبحت خاک غیرت بر رخ جنت زده
گرد فرشت آب روی عنبر سارا شده
سدره ات مرسالکان را بیت معمور آمده
حلقه ات فردوسیان را عروه الوثقی شده
هر کجا در باب فضلت عقل فصلی خوانده است
انس و جان گویای آمنا و صدنا شده
گر تو دریایی چه داری کان رحمت در کنار
ور تو کانی کی بود کان معدن دریا شده
لطف و فضل و رحمت حق در لبت جا یافته
آفتاب آسمانی دردلت پیدا شده
طاق محراب تو رشک قاب قوسین آمده
نور ماه قبه ات یاقو او ادنی شده

آفتاب کبریا دریای در لافتی
فخر آل مصطفی مخصوص نص هل اتی

آنکه چوگان مروت در خم چوگان اوست
لاجرم گوی فتوت در خم چوگان اوست
شرع بر مسند نشسته عقل تمکین یافته
جهل دست و پا شکسته فتنه در زندان اوست
باب شهر علم می خوانندش اما نزد عقل
عالم علم است گرچه عالم علم آن اوست
هرکجا در علم وحدانیت او جلوه کند
آستانش لامکان روح الامین دربان اوست
با همه رفعت که دارد آسمان چون بنگری
گوشه ای از گوشه های گوشه ایوان اوست
خاطر ما وصف ذاتش چون تواند گفت چون
ناطقه مدهوش و دل سرگشته، جان حیران اوست

آنکه ذات او مقدم بر وجود عالم است
بهر ایجاد وجود او وجود آدم است

ای برابر کرده ایزد با خلیلت در وفا
آیت »یوفون بالنذر« است بر حالت گوا
بوده با ایوب همسر درگه صبر و شکیب
گشته با جبریل همره در ره خوف و رجا
نوح اگر در شکر او عبدا شکورا گفت، گفت
از برایت سعیکم مشکور اندر هل اتی
ور به طاعت گفت عیسی را و اوحینا به
در یقیمون الصلوه آمد تو را از حق ندا
ور به عزت مصطفی را در ولایت بر کشید
کرده منزل بهر اعزاز تو نص انما

وز زبان روح گفته با محمد کردگار
لافتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار

کنیتت مرغان طوبی صد ره از بر کرده اند
مدحتت کروبیان عرش دفتر کرده اند
فهم و همت مشکلات راه دین پیوده اند
دست و طبعت سیم و زر را خاک بر سر کرده اند
قدرتت را شرح در فصل سلاسل خوانده اند
قوتت را وصف اندر باب خیبر کرده اند
یک مثالت در ولایت روی و موی قنبر است
کز سواد گیسویش شب را معطر کرده اند
درج دانش را دلت دریای معنی دیده اند
آفرینش را کفت فهرست دفتر کرده اند
چون علم بر آستین بگرفته اندر شرع و دین
تا ز جیب جبهه ات تقدیر سر بر کرده اند

ختم شد بر تو ولایت چون نبوت بر رسول
شیر یزدان ابن عم مصطفی زوج بتول

این منم در خطه دل عالم جان یافته
وین منم در عالم جان ملک ایمان یافته
این منم با خضر بعد از مدت راه دراز
در سواد رحمت تو آب حیوان یافته
این منم با یوسف از چاه بلا بیرون شده
پس چو عیسی زینت خورشید تابان یافته
این منم از بعد چندین التماس از لطف حق
ملکتی زیباتر از ملک سلیمان یافته
این منم در بارگاه مقتدای جن و انس
با قصور عجز خود را منقب خوان یافته
این منم بر آستان فخر آل مصطفی
رتبت حسانی و مقدار سلمان یافته

حجت قاطع امام حق امیر المومنین
بحر دانش کان مردی لطف رب العالمین

تا که در دریای مدحت آشنایی می کنم
هر چه نه مداحی توست آن ریایی می کنم
آرزوی مدحتت داریم و در بحری چنان
با چنین طبعی نه آخر بی حیایی می کنم
تا مگر خود را به منزل در رسانم از درت
از ولایت التماس رهنمایی می کنم
با همه ملک گدایی تا گدایت گشته ام
بر امید توشه راهی گدایی می کنم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۸ - سیل حادثه
بر سرای کهنه دلگیر دنیا دل منه
رخت جان بردار و بار دل درین منزل منه
ساحل دریای جان آشوب مرگ است این سرای
هان بترس از موج دریا بار بر ساحل منه
حادثه سیل است خیل افکن گذارش بر جهان
بر گذار سیل خیل افکن بنای گل منه
در جهان اندیشه ای بنیاد کردن باطل است
هیچ بنیادی برین اندیشه باطل منه
کودکی بس جاهل است این نفس بازیگوش تو
شیشه دل در کف این کودک جاهل منه
چون ز دنیا اهل دنیا راست دل سوی یسار
گر تو از اهل یمینی بر یسارش دل منه

سالها چون دیده در هر گوشه ای گردیده ام
جز درون دیده مردم کافرم گردیده ام

هیچ نقدی در خلاص بوته عالم نماند
هیچ نوری در چراغ دوده آدم نماند
خرمی از تنگی دل بر جهان آمد به تنگ
آنچنان کاندر همه عالم دلی خرم نماند
روضه جان از سپر غمهای شادی تازه بود
ناگه از بادی سپر افکند و غیر غم نماند
ماه را گو روی درکش کاسمان را مهر نیست
صبح را گو دم مدم کافاق را همدم نماند
زهر خند ای صبح چون بر جام گردون نوش نیست
خون گری ای ابر در چشم دریانم نماند
آسمانا از کف خورشید جام سلطنت
بر زمین زن زانکه جام سلطنت را خم نماند
آفتابا در خم نیل فلک زن جامه را
خاصه کت همسایه ای چون عیسی مریم نماند
روزگارا طاق ایوان فلک در هم شکن
طاق ایوان گو ممان چون کسری عالم نماند

گر بگرید تاج و سوزد تخت کی باشد بعید
بر زوال دولت سلطان اعظم بو سعید

آسمان از جبهه، اکلیل مرصع بر گرفت
ترک گردون اندرین ماتم کلاه از سر گرفت
زهره همچون خنک گیسوهای مشکین باز کرد
پس بناخن چهره بخراشید و زاری در گرفت
آسمانش تخته تابوت از مینا بساخت
آفتابش پایه صندوق در گوهر گرفت
فرش سلطان چون بگسترد آسمان در عرش نعش
حامل عرش اندر آمد نعش سلطان در گرفت
روح پاکش از مغات خاک بر افلاک رفت
همچنان از گرد ره رضوانش اندر بر گرفت
وای ازین حسرت که بوم شوم عنقا طعمه کرد
آه ازین آهو که گور مرده شیر نر گرفت

پشت ملک جم ز بار تعزیت خم خواست شد
راستی را هم برای آصف جم راست شد

تا شهنشاه جهان ملک جهان بدرود کرد
ملک و دین را تا ابد امن و امان بدرود کرد
بود از آن جان و جهان جان جهانی در امان
یعنی این جان و جهان جان و جهان بدرود کرد
روز خاور گو سیه شو کافتاب خاوری
رفت و تا صبح قیامت خاوران بدرود کرد
اردشیر شیر دل اسکندر گیتی گشا
افسر دارا و تخت اردوان بدرود کرد
لشکر دیوان ز هر سو سر بر آرند این زمان
چون سلیمان دار ملک انس و جان بدرود کرد
زهره گر نیکو زنی در مجلسش بر رود زن
رود را آن نیک زن تا جاودان بدرود کرد

لشکر دیوارچه چون مور و ملخ صف در صف است
هیچ باکی نیست چون خاتم به دست آصف است

در عزایت خسروا آیینه مه تار باد
وز فراغت ناله های زیر زهره زار باد
رایت پیروزی افلاک نیل اندود گشت
خنجر شنگر فی مریخ در زنگار باد
ای ز تخت سلطنت در کنج غاری تخته بند
تا قیامت صدق صدیقت یار غار باد
روضه خاکت که دارد تازه سروی در کنار
از ورود نفحه فردوس پر انوار باد
ملک و دین را گر چه مستظهر به ذاتت بوده اند
تا قیامت ذات پاک خواجه استهظار باد

گر سلیمان رفت و آصف حاکم دیوان اوست
موسی ار بگذشت خضرش وارث اعمار بار
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۹ - زوال آفتاب
ای سپهر آهسته رو کاری نه آسان کرده ای
ملک ایران را به مرگ شاه ویران کرده ای
آسمانی را فرود آورده ای از اوج خویش
بر زمین افکنده ای با خاک یکسان کرده ای
آفتابی را که خلق عالمش در سایه بود
زیر مشتی گل به صد زاریش پنهان کرده ای
بر زوال آفتابی کو فرو شد نیم شب
ماه را بار دگر شق گریبان کرده ای
زین مصیبت در زمین واقع نشد در دور تو
آسمانا زان زمان کاغاز دوران کرده ای
این سهی سروی که بر کندی ز باغ سلطنت
چشم های سنگ را چون ابر گریان کرده ای
نیست کاری مختصر گر با حقیقت می روی
قصد خون و خلق و مال و قصد ایمان کرده ای

خاک را می جست گردون تا کند بر سر نیافت
زان که گیتی را ز آب دیده ها جز تر نیافت

روزگارا روزگار دولت سلطان اویس
یاد کن آن بر خلایق رحمت سلطان اویس
در نعیم امن بود از دولتش خلق جهان
چشم گیرادت جهانا نعمت سلطان اویس
زان حسد کز جاه می افراخت رایت بر سپهر
سرنگون کردی جهانا رایت سلطان اویس
آه و واویلاه که تاریکی گرفت آفاق را
کو فروغی ز آفتاب دولت سلطان اویس
آب اگر در دیده بودی چرخ بی آرام را
تا ابد بگریستی بر دولت سلطان اویس
مشنو این معنی که خود یابی لطف و صورتش
یا ملک باشد به حسن و سیرت سلطان اویس
کاشکی کان دولتم بودی که پیشش مردمی
تا ندیدی دیده من نکبت سلطان اویس

خطبه را گو نام او محروم خواهد ماندن
بر بساط جمع دیگر کس نخواهد خواندن

آنکه می گردید رای آسمان بر رای او
خون گری ای آسمان بر رای ملک آرای او
آن سرافرازی که تا او بود در عالم نبود
هیچ مردی را به مردی دست برد رای او
ای دریغا سرو بالایی که چشم کس ندید
راستی سروی به زیر چرخ چون بالای او
سلطنت دیدی و هایاهوی او در عهد شاه
بشنو اکنون گریه ها در گریه هویاهای او
ثانی پرویز زین بر مرکب چوبین نهاد
چون ز کار افتاد شبدیز جهان پیمای او
خون لعل آید برون از چشمه های کوه اگر
بشنود این قصه گوش صخره صمای او
من بدین شادم که بعد از تو نخواهم زیستن
ور پس از وی زنده ماند سخت جانی وای او

در چنین ماتم در شعر از کجا بر من گشاد
کین فلک داغی چنین بر چهره طبعم نهاد

اول از حسن و وفا و زندگانی گویمش
یا ز حسن و طلعت و فر کیانی گویمش
شرح اوصاف و را از بزم رانم یا ز رزم
وصف سلطانی کنم یا پهلوانی گویمش
در لباس پادشاهی ذکر درویشی کنم
عقل پیرش در دل آرم یا جوانی گویمش
در کمال زهد ز ابراهیم ادهم پیش بود
ابن ادهم من به ترک ملک فانی گویمش
نه نه ابراهیم ترک ملک گفت اما نداشت
ترک ترک جان که ابراهیم ثانی گویمش
ذکر تسبیح و صلات و صومش آرم در میان
یا حدیث بزم و رزم و کامرانی گویمش
پیش ازینش پادشاه این جهانی گفته اند
بعد ازینش پادشاه آن جهانی گویمش
باد جان من فدای خاک او کز خاک او
شرم دارم من که آب زندگانی گویمش

باد چشم آفتابت خیره ای چرخ برین
تا نبینی سرو بالایی چنین زیر زمین

تخت می سوزد که بر سر ملک را افسر نماند
خود چه در خور بود افسر ملک را چون سر نماند
بود عمری سکه روی زر از نامش درست
این زمانه آن سکه بر رخستر سرخ زر نماند
مردم چشم جهان او بود و چون از چشم رفت
روشنایی بعد ازین در چشم ماه و خور نماند
فتنه آمد در جهان دست تطاول بر گشود
با که گویم این سخن چون در جهان داور نماند
رود و ساغر را همیشه عیش بود از بزم او
رفت آب رود و خون اندر دل ساغر نماند
آتشی در زد چنان مرگش که مردم را بسوخت
جز لبان و دیده هاشان هیچ خشک و تر نماند
خاک بر سر کن، ای آب حیات تیره جان
زانکه بود اسکندرت خواهان و اسکندر نماند
بحر و بر بر رو و بر سر می زنند و هر زمان
می کنند افغان که شاهنشاه بحر و بر نماند

پادشاهان کحل چشم حور و غلمان خاک تو
صدهزاران رحمت حق بر روان پاک تو

می کنم در حال دین و حالت دنیا نگاه
دین و دنیا را به غایت حال می بینم تباه
این چه آتش بود و دود دل که از تاثیر آن
چون سواد دیدگان شد خانه مردم سیاه
من نمی دانم چه بازی باخت استاد اجل
تا حریف دهر کز بازی او شد مات شاه
در زمین پیراهن خاک است شماعی از آن
بر فلک آیینه مهرست ز نگاری آه
روز دیوان قیامت کز پی دفع حساب
پادشاهان را به دیوان آورد حکم اله
حجت ار خواهند ازو انصاف باشد حجتش
ور به شاهد حجت افتد عدل او باشد گواه
یارب آن دارای دین تا هست در دارالسلام
دار ارزانی برین سلطان عادل تاج و گاه
ذات نیکو خصلتش کو نور چشم عالم است
در امان خویش می دارش ز چشم بد نگاه
تا به مال و ملک باشد قدر و جاه سلطنت
تا به تاج و تخت باشد زیب و فر پادشاه

باد باقی بر سریر سلطنت سلطان حسین
آنکه او آمد سواد مملکت را نور عین
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۰ - خدنگ مصایب
ای صبحدم چه شد که گریبان دریده ای
وی شب چه حالتی است که گیسو بریده ای
از دیده زمانه روان است جوی خون
ای دیده زمانه بگو تا چه دیده ای
ای اشک گرم رو خبری بازده ز دل
تا چسیست حال او که بدین رو دیده ای
ای آفتاب لرزه فتادست بر دلت
آخر چه دیده ای که چنین دل رمیده ای
ای آسمان تو جامه کبود از چه کرده ای
آری مگر تو نیز مصیبت رسیده ای
ای پرچم از برای چه سرباز کرده ای
آری مگر تو نیز مصیبت رسیده ای
مرغان باغ ناله و فریاد می کنند
ای باغبان چه موجب فریاد دیده ای
گل جامه پاره می کند آخر بپرس ازو
کز باد صبحدم چه حکایت شنیده ای

نی نی سخن مپرس که جای ملالت است
دانم ملالت است و ندانم چه حالت است

دیدی چه کرد چرخ ستمکار و اخترش
نامش مبر چه چرخ مه چرخ و مه اخترش
بر خاک ریخت آن گل دولت که باغ ملک
با صد هزار ناز بپرورد در برش
افشانده خاک بر سر خورشید انورست
گردون که خاک بر سر خورشید انورش
آن شد که بود در قدح روزگار نوش
زهر هلاهل است کنون قند عسکرش
شد خار و خاره بستر آن سرو نازنین
کازار می رسید ز دیبای ششترش
بگریست تخت بر مملکت شاه تاج بخش
کاورد تخت افسر شاهی به گوهرش
خط عذار بر ورق حسن او تمام
ننوشته ریخت دست اجل خاک بر سرش

مگذر به باغ ازین پس بگذر ز لاله زار
زیرا که باغ بر دل باغ است و لاله زار

شد سرد و تیز بر دل و بر چشم روزگار
هم آب روی دجله و هم باد نوبهار
دردیده می نیاید از این آب جز سرشک
بر دل نمی نشیند از این باد جز غبار
در کوه سنگ دل نگر از چشمه های او
آب روان، روان شده دردروی مرغزار
مسکین بنفشه بر سر زانو نهاده سر
با جامه کبود پریشان و سوگوار
افکندی ای سپهر سواری که مثل او
شیری به روزگار و هژبری به روزگار
ای شوخ دیده بر سر خاکش به خون دل
چندانکه آب در جگرت هست اشک بار

رسم امارت از سر عالم بر اوفتاد
تاج سعادت از سر گردون در اوفتاد

گردون به دود حادثه عالم سیاه کرد
ایام خاک بر سر خورشید و ماه کرد
صبح این خبر به نوحه ز مرغ سحر شنید
از تاب سینه زد نفسی سرد و آه کرد
پوشید آفتاب پلاس سیاه شب
از کهکشان و سنبله ترتیب کاه کرد
باد اجل چراغ امل را فرو نشاند
وز دود آن چراغ جهانی سیاه کرد
ای چرخ بی حیا به چه چشم و کدام روی
خواهی به روی خسرو ایران نگاه کرد
بایست یاد کردنت آن لطف و سعیها
کاندر مدار کار تو دلشاد شاه کرد
ای چرخ چار بالش خورشید بهر کیست؟
عیسی چو رفت صدر جنان تکیه گاه کرد
چندان گریست مردم ازین غم که چون حباب
اختر به آب دیده مردم شناه کرد

کان مصر مملکت که تو دیدی خراب شد
وان نیل مکرمت که شنیدی سراب شد

کو خسروی که بود جهان در امان او
پیوسته بود جان جهانی به جان او
کو صفدری که روز دغا خصم شوم پی
می جست همچو تیر ز دست و کمان او
کو آن عنان گرای که کوه گران رکاب
جستی کران ز صدمه گرز گران او
آن نامور کجاست که دارد بر آسمان
روی قمر هنوز نشان سنان او
گویی چگونه کرد دل نازنین شاه
ناگاه تحمل خبر ناگهان او
چرخا پیاده رو به درگاه میر
کافتاب شهسوار جهان پهلوان او
ای مرغ نوحه گر شو وای ابر به خون گری
بر قامت چو نارون ناروان او
دزد وفات گنج حیاتش چگونه برد
کو بخت هوشیار که بد پاسبان او

جان داد در موافقت یار نازنین
یار عزیز شرط محبت بود همین

ای دل جهان محل ثبات و قرار نیست
دست از جهان بدار که او پایدار نیست
زنهار زینهار مخواه از اجل که او
کس را درین سرا چه به جان زینهار نیست
مستظهری به مرتبه و اختیار خویش
هیچت ز رفتن دگران اعتبار نیست
دنیا چو شاهدی است کناری گزین از او
کز شاهدان خلاصه بجز از کنار نیست
صبر و تحمل است و رضا چاره با قضا
تدبیر این قضیه برون زین سه چار نست
در حیز وجود همانا نیامدست
آن سیه کز خدنگ مصایب فگار نیست
بنشین بر آستان رضا چون به هیچ باب
ما رادرون پرده تقدیر بار نیست
ما بندگان و اوست خداوندگار ما
با کار او مرا و تو را هیچ کار نیست

جان در بدن ودیعه پروردگار ماست
می خواهد از تو باز ودیعت چه ماجراست

سرو ار فتاد ظل چمن مستدام باد
در گر شکست بحر عدن با نظام باد
گر کوکب منیر فرو شد ز آسمان
خورشید آسمان سعادت مدام باد
خورشید عمر شه ایلکان گر زوال یافت
ظل امیر شیخ حسن بردوام باد
تا روزگار منزل اندوه سختی است
دلشاد و شاه جم عظمت شاد کام باد
چونانکه اقبوقا ایلکان راست یادگار
سلطان اویس ولی و قایم مقام باد
تا روز حشر بر سر واماندگان او
ظل ظلیل جاه شما مستدام باد
آن سرو قد که گشت تابوت تخته بند
قدرش درخت روضه دارالسلام باد
روزی هزار بار ز انفاس قدسیان
بر تربتش نثار درود و سلام باد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 82 از 82:  « پیشین  1  2  3  ...  80  81  82 
شعر و ادبیات

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA