انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
کامپیوتر
  
صفحه  صفحه 4 از 24:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  21  22  23  24  پسین »

Steve Jobs | استیو جابز


مرد

 
*آتاری

در فوریه ی ١٩٧٤، بعد از ١٨ ماه ول چرخیدن در کالج رید، جابز تصمیم گرفت به نزد والدینش در لوس آلتوس برگردد و دنبال کار بگردد. جستجوی سختی نبود. در سال های شلوغ دهه ی ١٩٧٠، روزنامه ی سن خوزه مرکوری شصت صفحه آگهی استخدام مرتبط با حوزه ی فناوری چاپ می کرد. یکی از آنها چشم جابز را گرفت: «لذت ببر، پول در بیاور.» آن روز وارد سالن انتظار شرکت آتاری، سازنده ی بازی های ویدیویی شد و به مدیر کارگزینی که با دیدن موهای ژولیده و لباس های نامرتب او رم کرده بود، گفت تا زمانی که به او کار ندهند از آنجا نخواهد رفت.

مؤسس آتاری کارآفرینی تنومند به نام نلان بوشنل بود؛ رؤیاپردازی کاریزماتیک با رفتاری نمایشی - او نیز یکی دیگر از الگوهای استیو شد. بوشنل بعد از رسیدن به شهرت، با رولزرویس در شهر چرخ می زد، ماریجوآنا می کشید و جلسات کاری را در سونا برگزار می کرد. درست مثل فریدلند – و در آینده جابز- او نیز قادر بود از جذابیت به عنوان نیرویی افسونگر بهره بجوید و با تکیه بر شخصیتش "واقعیت" را به تمسخر گرفته، تحریف کند و دگرگون جلوه دهد. مدیر مهندسین آتاری، اَل الکرن بود؛ چاق و عیاش و کمی اصول گراتر از رئیسش. الکرن همیشه سعی می کرد رؤیاهای بوشنل را محقق و البته شور و شوق او را تا حدی محدود کند. تا آن زمان، موفقیت اصلی آتاری مدیون یک بازی ویدیویی معروف به نام پنگ بود که در آن دو بازیکن سعی می کردند یک نقطه را توسط دو خط متحرک راکت مانند، از این سوی صفحه به آن سو پاس کاری کنند (اگر زیر سی سال سن دارید، ماجرا را از والدین تان (یا از اینترنت) جویا شوید.)

وقتی جابز صندل به پا وارد سالن انتظار آتاری شد و تقاضای شغل کرد، الکرن را فرا خواندند: «به من گفتند "ما یک بچه هیپی اینجا داریم که می گوید تا استخدامش نکنیم نمی رود. به پلیس زنگ بزنیم یا اجازه ورود بدهیم؟" گفتم: بفرستیدش داخل.»

به این صورت بود که جابز جزو پنجاه کارمند اول آتاری شد و به عنوان تکنیسین با حقوق ساعتی پنج دلار مشغول به کار گردید. الکرن می گفت: «الآن که به گذشته نگاه می کنم، استخدام پسری با آن شمایل و سابقه ی خروج از کالج، خیلی عجیب بود. ولی یک چیز خاص در او دیدم. خیلی باهوش، پر هیجان و مشتاق به کارهای فنی بود.» الکرن او را به کار با یک مهندس با اخلاق به نام دان لَنگ گماشت. روز بعد لَنگ شکایت آورد که: «این پسره یک هیپی عوضی است. برای چی این کار را با من میکنی اَل؟ کار کردن باهاش ممکن نیست.» جابز اعتقاد راسخ داشت که عادات غذایی گیاه خوارانه، نه تنها چربی ها را از بین می برد بلکه زایل کننده ی بوی بد بدن هم هست، حتی اگر از عطر و حمام استفاده نکند! البته که این نظریه سر و ته نداشت.


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
لَنگ و سایرین خواستار اخراج جابز بودند ولی بوشنل راه حلی پیدا کرد. می گفت: «بو و رفتار برای من مسئله ای نبود، درست که استیو بچه ی خیلی زبری بود ولی یک جورهایی از او خوشم می آمد. پس ازش خواستم به نوبت کاری شب منتقل شود. این تنها راه نجاتش بود.» جابز بعد از رفتن لَنگ و دیگران، به شرکت می آمد و تمام شب کار می کرد. به رغم محصور شدن، به خاطر بی پروایی اش معروف شد. در یکی از نادر تعاملاتش با دیگران از گفتن اینکه آنها فقط «چند کثافت کَر» هستند، کیف کرده بود. بعدها در نگاهی به گذشته، تغییری در قضاوتش ندیدم. می گفت: «تنها دلیلی که باعث شد در آنجا جلوه کنم این بود که آنهای دیگر همه افتضاح بودند.»

با وجود تکبرش -یا احتمالاً به خاطر آن- توانست رئیس آتاری را مجذوب خود کند. بوشنل می گفت: «از تمام افرادی که با من کار کرده بودند فلسفی تر بود. عادت داشتیم راجع به جبرگرایی و اراده ی آزاد بحث کنیم. شخصاً به این تفکر گرایش داشتم که زندگی بیش از آنکه قابل برنامه ریزی باشد، جبری است و البته اگر برنامه های خوبی داشته باشی رفتار دیگران هم قابل پیش بینی است. ولی استیو بر عکس فکر می کرد» و این دیدگاه او متأثر از ایمانش به قدرت اراده ی بشری برای تغییر شرایط پیرامونی بود.

جابز با به کارگیری تراشه ها به منظور بهبود طراحی بازی ها، جنبه ی سرگرم سازی آنها را ارتقا داد. علاقه ی امیدبخش بوشنل به کار با قوانین شخصی اش، بر استیو هم اثر کرد. علاوه بر این، او شیفته ی سادگی بازی های آتاری شد که بدون هیچ دفترچه راهنمایی عرضه می شدند و بنابر نیاز، آنقدر ساده بودند که یک بچه دبیرستانی هم از عهده ی حل کردنشان بر می آمد. تنها دستورالعمل بازی پیشتازان فضای شرکت آتاری اینها بود: "١. وارد مرحله شو ٢. از کُلینگن ها دوری کن."

این طور نبود که همه ی همکاران از جابز دوری کنند. او با ران وین طراح دوست شد. وین پیش تر یک شرکت ساخت دستگاه های قمار تأسیس کرده و البته شکست خورده بود ولی همین ایده ی "تأسیس شرکت شخصی" جابز را مجذوب خود کرد. می گفت: «ران آدم فوق العاده ای بود با تجربه ی تأسیس یک شرکت شخصی. هرگز کسی مثل او ندیده بودم.» به وین پیشنهاد کرد که با هم کاری راه بیاندازند. می گفت با قرض کردن ٥٠٠٠٠ دلار می توانند دستگاه های قمار بسازند و بفروشند، ولی وین که قبلاً در این کار شکست خورده بود، پیشنهادش را رد کرد: «به استیو گفتم این سریع ترین راه برای سوزاندن ٥٠٠٠٠ دلار است و البته این حقیقت را متذکر شدم که کار بسیار سختی برای راه انداختن کسب و کار مستقلش در پیش رو دارد.»

یک آخر هفته که جابز در آپارتمان وین بود و داشتند مثل اغلب اوقات بحث های فلسفی می کردند، وین به او گفت چیزی هست که حتماً باید در میان بگذارد. جابز گفت: «آره می دانم چیست، تو هم جنس گرایی.» وین گفت بله. جابز می گفت: «این اولین برخورد من با کسی بود که می دانستم هم جنس گرا است. خیلی خوب این را برای من توضیح داد.» جابز پرسید: «وقتی یک زن زیبا میبینی، چه احساسی داری؟» وین گفت: «مثل این است که یک اسب زیبا دیده باشم. تحسینش میکنم ولی دلم نمی خواهد با او باشم. آدم، زیبایی را به خاطر زیبایی اش تحسین می کند. همین.» وین می گفت که آن مکالمه مثل این بود که وصیت نامه اش را برای جابز فاش کرده باشد: «هیچ کس در آتاری موضوع را نمی دانست. می توانم با انگشتان دست و پایم برایت بشمارم که در کل زندگی من چند نفر این را می دانستند. ولی فکر کردم که میتوانم به استیو بگویم و اینکه او درکم می کند و مشکلی برای رابطه ی کاری مان پیش نخواهد آمد.»

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  ویرایش شده توسط: pixy_666   
مرد

 
*هند

یک دلیل علاقه ی جابز به کسب درآمد در اوایل سال ١٩٧٤، این بود که رابرت فریدلند تابستان قبل به هند رفته و او را هم به انجام یک سفر معنوی به آن دیار تشویق کرده بود. فریدلند در هند نزد بابا نیم کارولی (ماهاراجی) که پدر معنوی تقریباً ٦٠ جنبش هیپی محسوب می شد، تلمذ کرده بود. جابز هم بنا به دلایل شخصی قانع شد که باید چنین کاری کند و از دانیل کاتکی درخواست همراهی کرد. به صرف ماجراجویی نمی رفت: «برایم یک جستجوی جدی بود. با گرویدن به جنبش روشن فکری سعی داشتم خود را دریابم و راه تطبیق با پیرامونم را بیابم.» کاتکی می گفت که به نظرش جستجوی معنوی استیو تا حدودی به خاطر عدم شناخت والدین واقعی اش بوده: «انگار سعی داشت چاله ای در درون قلبش را پر کند.»

وقتی جابز به بچه های آتاری از قصد خود برای استعفا، سفر به هندوستان و تلمذ نزد ماهاراجی خبر داد، الکرن مثل همیشه مات و متحیر شد: «استیو داخل آمد، به من زل زد و گفت: "دارم می روم یک مرشد پیدا کنم." گفتم: "بی شوخی، خیلی عالیه. استعفایت را بنویس." گفت که به کمک مالی نیاز دارد. گفتم: "صد سال سیاه." او هم راهش را کشید و رفت.» بعد ایده ای به سر الکرن زد. آتاری کیت های از پیش ساخته ای را به مونیخ می فرستاد تا در یک سری دستگاه نصب و توسط یک عمده فروش در تورین ایتالیا، توزیع شوند. همان روزها دچار مشکلی شده بودند: از آنجایی که در امریکا بازی ها برای پخش با شصت فریم بر ثانیه طراحی می شد، مشکلات و تداخلات نا امیدکننده ای در محصولات ارسالی به اروپا بروز کرده بود زیرا آنجا با نرخ پنجاه فریم بر ثانیه کار می کردند. الکرن پس از طراحی راه حل مشکل، پیشنهاد کرد که جابز در ازای دریافت حق مأموریت به اروپا برود و ایده را پیاده کند. الکرن گفت: «سفر به هند هم از آنجا ارزان تر تمام می شود.» جابز نقشه را پذیرفت و الکرن او را با این جمله راهی کرد: «به مرشدت سلام مرا برسان.»

جابز چند روز در مونیخ ماند. مشکل محصولات را حل و البته در جریان کار مدیران کت و شلواری آلمانی را عاصی کرد. آنها به الکرن شکایت بردند که جابز مثل ولگردها لباس می پوشد، بو می دهد و رفتارش هم گستاخانه است: «پرسیدم: "مشکل را حل کرده یا نه؟" آنها گفتند: "بله" گفتم: "اگر به مشکل دیگری برخوردید، فقط به من زنگ بزنید تا چند نفر دیگر درست مثل استیو بفرستم" و آنها گفتند: "نه، نه، دفعه ی بعد خودمان حلش می کنیم".» به نوبه ی خودش، جابز هم ناراحت بود از اینکه آلمانی ها مدام می خواستند گوشت و سیب زمینی در حلقش بریزند. (البته به اشتباه) به الکرن گفت: «اینها حتی برای کلمه ی گیاه خوار معادل آلمانی هم ندارند!»

در سفر به مقصد تورین با قطار، اوقات خوش تری را گذراند. سالادها و همراهی میزبان ایتالیایی با روحیات او بیشتر جور بود: «دو هفته ی عالی را در تورین، این شهر صنعتی بی نظیر گذراندم. مدیر شرکت توزیع هر شب مرا به یک غذاخوری خصوصی می برد که فقط هشت میز داشت و هیچ منویی در کار نبود. کافی بود بگویی چه میل داری، همان را می آوردند. یکی از میزها رزرو دائمی رئیس فیات بود.» از تورین به لوگانو در سوییس رفت و پیش دائی فریدلند ماند. مقصد بعدی اش، هند بود.

ماه آوریل تازه از راه رسیده بود که در دهلی نو از هواپیما پیاده شد. گرمایی وحشتناک از روی آسفالت خیابان ها بلند می شد. هتلی که از قبل تعیین کرده بود اتاق خالی نداشت پس به اصرار راننده تاکسی به هتلی دیگر رفت: «مطمئن بودم بابت این کار زیرمیزی گرفته، چون مستقیم مرا به یک جای افتضاح برد.» جابز از مدیر آنجا پرسید که آیا آب لوله کشی تصفیه شده، و سپس مثل یک ساده لوح جواب بله ی او را باور کرد: «خیلی زود اسهال گرفتم. مریضی و تب وحشتناکی سراغم آمد. ظرف یک هفته وزنم از ٧٢ به ٥٤ کیلو رسید».

سر پا که شد تصمیم به خروج از دهلی گرفت. پایتخت را به سوی هاریدوار در غرب هند ترک کرد که شهری با صد هزار نفر سکنه در نزدیکی سرچشمه های رود گنگ و محل بر پایی جشنواره ی کومب ملا بود، جشنواره ای که جمعیتی ده میلیونی را به آنجا می آورد. خودش می گفت: «آدم ها مثل مور و ملخ با این مرشد و آن مرشد زیر چادرها نشسته بودند. چندین فیل سوار هم دیدم و بالأخره بعد از چند روز تصمیم به رفتن گرفتم.»


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
با قطار و اتوبوس به دهکده ای نزدیک ناینیتال در دامنه های هیمالیا رفت که از قدیم محل زندگی مرشد بابا نیم کارولی و البته آن موقع دیگر محل دفنش بود، زیرا جابز وقتی رسید که او از قید حیات گسسته بود یا حداقل حیاتش دیگر عینیت خارجی نداشت. استیو اتاقی ساده با یک تشک اجاره کرد. با کمک خانواده ی صاحب خانه غذاهای گیاهی خود را فراهم آورد و بدین سان با تغذیه ی سالم دوباره نیرو گرفت: «یک نسخه از اتوبیوگرافی یک مرتاض به زبان انگلیسی، از مسافر قبلی مانده بود، بارها آن را خواندم چون کار زیادی برای انجام دادن نبود. پیاده از این دهکده به آن دهکده می رفتم و کم کم شفا می یافتم.» در بین کسانی که آنجا زندگی می کردند شخصی بود به نام لَری بریلیانت؛ اپیدمیولوژیستی که برای ریشه کنی آبله فعالیت می کرد و بعدها مدیر اجرایی بخش خیریه ی گوگل و بنیاد اِسکل و دوست مادام العمر جابز شد.

در مقطعی از صحبت مان، جابز برایم از راهب هندوی جوانی که پیروانش را در املاک یک تاجر ثروتمند هیمالیایی گرد هم آورده بود، تعریف کرد: «دیدن چنان عارفی و گفتگو با شاگردانش بخت بزرگی بود، درست مثل بخت تغذیه از غذاهای خوب شان. هر چه به محل اجتماع نزدیک تر می شدیم، بوی غذا هم بیشتر میشد. من خیلی خیلی گرسنه بودم.» مشغول خوردن که شد، راهب که چندان از او بزرگتر نبود، از جمعیت جدایش کرد و با اشاره به قیافه ی استیو، به طرزی دیوانه وار زیر خنده زد. جابز می گفت: «سراغم آمد و مرا با خود برد. صدای شیپور در آورد و گفت: "تو عین بچه هایی." از این نحو توجهش خوشم نیامد.» او دست جابز را گرفت، از لای جمعیت دعاگو بیرون برد و به بالای تپه ای در آن نزدیکی هدایت کرد. بر آن بلندی، چشمه ای زلال و دریاچه ای کوچک بود: «نشستیم و او یک تیغ بلند سرتراشی از زیر ردایش در آورد. فکر کردم نکند دیوانه باشد و ترس برم داشت. بعد یک قالب صابون هم بیرون آورد -آن موقع موهایم بلند بود، سرم را کف زد و تراشید. می گفت این برای سلامتی ام خوب است.»

دانیل کاتکی در ابتدای تابستان به هند رسید و جابز برای دیدار با او به دهلی نو برگشت. اغلب با اتوبوس و ترجیحاً بی مقصد ول می چرخیدند. در آن مقطع جابز دیگر به دنبال مرشدی سخنور و سالک راه فرزانگی نمی گشت ولی در عوض دنبال رسیدن به روشن فکری از طریق تجربه، زهد و ساده زیستن بود. با این همه آرامش درون برایش دست نیافتنی می نمود؛ کاتکی به یاد داشت که جابز در بازار یکی از دهکده ها با زنی هندو داد و بیداد راه انداخته بود چرا که گمان می کرد او آب به شیر بسته و به مردم قالب می کند.

اما هنوز آدم بخشنده ای بود. در بدو ورود به شهر مانالی، کیسه خواب کاتکی با چک های مسافرتی داخلش دزدیده شد. می گفت: «استیو پول غذا و بلیت اتوبوس مرا تا دهلی داد.» حتی ١٠٠ دلار از ته مانده ی پولش را هم به دانیل داد تا به سلامت بازگردد.

جابز در طول هفت ماه اقامت در هند، گاهی برای والدینش نامه می نوشت ولی جواب های همه ی آنها را تازه وقتی گرفت که برای پرواز به سوی امریکا، به دفتر امریکن اکسپرس در دهلی نو وارد شد. به همین دلیل هنگامی که از فرودگاه اُکلند زنگ زد و خواست که به دنبالش بیایند، بیچاره ها غافلگیر شدند و بلافاصله به آنجا شتافتند. خودش می گفت: «سرم تراشیده، لباسم پارچه های کتانی هندی و پوستم آفتاب سوخته -درست به رنگ شکلات- بود. تصور کن، من آنجا نشسته بودم و آنها پنج دفعه از جلویم رد شدند. دست آخر مادرم آمد جلو و گفت: "استیو؟!" گفتم: "سلام!"»

او را به خانه بردند، جایی که همچنان به دنبال شناخت خویشتن بود. جستجویی با مسیرهایی متعدد به سوی روشن دلی. در دو نوبت صبح و عصر مراقبه میکرد و ذن می آموخت و در این بین سری هم به کلاس های فیزیک و علوم مهندسی در استنفورد می زد.

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
عالیه
     
  
مرد

 
adonis21: عالیه
ممنون دوست من...
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
*جستجو

علاقه ی جابز به عرفان های شرقی، هندوییسم، ذن بودایی و جستجویش به دنبال حقیقت ناب صرفاً هوس زودگذر یک پسر نوزده ساله نبود. او در طول زندگی اش همواره به دنبال پیروی از قواعد ادیان و مذاهب شرقی بود؛ مثل پیروی از عرفان تجربی (پراجنا) و خردمندی یا درک حاصل از مراقبه که به طور مستقیم از طریق تمرکز ذهن به دست آید. سال ها بعد در باغ پشت خانه اش (در پالو آلتو) نشسته بودیم که آخرین اثر آن سفر را این گونه برایم بیان کرد:

«برای من بازگشت به امریکا در مقایسه با سفر به هند، شوک فرهنگی بزرگتری بود. ساکنان حومه ی شهرهای هند مثل ما از هوش شان استفاده نمی کردند، در عوض از قدرت شهود خود بهره می بردند و شهودشان از تمام دنیا جلوتر بود. معتقدم کشف و شهود ابزاری است به غایت قوی، بسیار قوی تر از تعقل؛ و این با حرفه ی من در آمیخته.»

«تفکر عقلانی غربی، مشخصه ی ذاتی انسان ها نیست؛ بلکه از طریق آموزش به دست آمده و البته که برای این تمدن، دستاورد بزرگی است. اما در دهکده های هند، مردم هرگز با آن سر و کار نداشتند. آنها چیز دیگری می آموختند که از برخی جنبه ها ارزشمند است و از برخی جنبه های دیگر خیر؛ و آن قدرت شهود و آگاهی تجربی است.»

«در بازگشت به خانه بعد از هفت ماه زندگی در روستاهای هند، دیوانگی دنیای غرب و در عین حال ظرفیت هایش برای تفکر منطقی را دریافتم؛ اگر فقط به تماشای زندگی بنشینی، فهم شدت بی قراری ذهنت میسر می شود. بعد اگر کمر به آرام کردن آن ببندی، فقط بدتر می شود. اما چنانچه به خود زمان بدهی، آرام می گیرد و بعد مجال کافی برای درک و دریافت چیزهای ظریف پیرامون را پیدا می کند. اینجا است که شهود در تو شکوفا می شود، سرآغازی برای شفاف دیدن دنیا و حضور دائم در هر لحظه و هر نفس. ذهن که آرام بگیرد، فضایی لایتناهی از لحظه لحظه ی زندگی سر بر می آورد. بیش از پیش بینا می شوی و این نوعی نظم در خود دارد؛ کافی است خودت امتحانش کنی.»

«ذن از ابتدا در زندگی من تأثیر عمیقی داشته. در مقطعی، فکر سفر به ژاپن و سعی برای ورود به صومعه ی اِی ِهی-جی را در سر داشتم ولی به پیشنهاد مشاور روحانی ام همین جا ماندم. او به من گفت هیچ چیزی آنجا نیست که اینجا نباشد و حق هم داشت. به این آموزهی ذن ایمان آوردم که: وقتی تو آماده ی سفر به دور دنیا برای ملاقات با یک آموزگار باشی، یکی درست در همسایگی ات ظاهر خواهد شد.»

به راستی هم که جابز آموزگاری صالح در همسایگی پیدا کرد؛ شونریو سوزوکی، نویسنده ی کتاب « ذهن ذن، ذهن تازه کار» و مدیر مرکز ذن در سان فرانسیسکو، که عادت داشت هر چهارشنبه عصر به لوس آلتوس بیاید و برای گروهی کوچک از علاقمندان، جلسه ی سخنرانی و مراقبه برگزار کند. وی بعد از مدتی از دستیارش کوبون چینو اوتوگاوا خواست که یک مرکز دائمی در آنجا باز کند. جابز یک پای ثابت آن شد و گاهی نیز، کریسان برنان، دانیل کاتکی و الیزابت هلمز به جلسات می آمدند. استیو گاه به تنهایی به مرکز ذن تاساجارا می رفت؛ صومعه ای نزدیک کارمل و محل تدریس کوبون.


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
کاتکی هم از کوبون خوشش آمده بود: «انگلیسی حرف زدنش خیلی ستم بود. یک جورهایی شاعرانه و با جملات قافیه دار حرف می زد. ما گوشمان را به دستش می دادیم و نصف جلسه اصلاً نمی فهمیدیم دارد چه می گوید. برای من کل ماجرا شبیه این میان پرده های طنز بود.» هلمز بیشتر دل به کار می داد: «در جلسات مراقبه، ما روی بالش های زافو می نشستیم و کوبون روی سکو. یادمان می داد چطور حواس پرتی را کنترل کنیم. خیلی جادویی بود. یک روز عصر حین مراقبه باران می بارید، کوبون همان موقع طرز استفاده از صداهای محیطی برای بازگشت به تمرکز روی مراقبه را یادمان داد.»

تأثیرات او روی جابز واقعاً شدید بود. کاتکی می گفت: «کاملاً جدی، از خودراضی و غیرقابل تحمل شده بود.» تقریباً هر روز با کوبون ملاقات داشت و هر چند ماه یک بار، با هم در خلوت به مراقبه می پرداختند. جابز می گفت: «تا جایی که وقتم اجازه می داد با او بودم. همسرش در استنفورد پرستار بود و دو بچه داشتند. وقتی او نوبت شب بیمارستان بود، می رفتم و عصرها با کوبون حرف می زدیم.» گاهی بحث می کردند که آیا جابز باید خودش را وقف اهداف روحانی کند یا نه. کوبون همیشه طور دیگری فکر می کرد. به جابز اطمینان می داد که قادر به پیگیری جنبه های معنوی در کنار پرداختن به یک شغل مناسب است. این رابطه چنان پایدار و ماندگار شد که هفده سال بعد، کوبون مراسم ازدواج جابز را برگزار کرد.

جستجوی جابز برای رسیدن به خودآگاهی او را به سمت "جیغ- درمانی پایه ای" هدایت کرد که به تازگی توسط آرتور جانوف روان درمانگری اهل لوس آنجلس، توسعه یافته و عمومی سازی شده بود. مبنای روش، تئوری فروید بود که می گفت مشکلات روانی از دردهای سرکوب شده ی دوران کودکی نشأت می گیرند؛ جانوف معتقد به درمان آنها با بازسازی این لحظات قدیمی بود -که گاه منجر به تبدیل درد به جیغ و فریاد می شد. جابز این روش را به گفتار-درمانی ترجیح می داد زیرا دربردارنده ی احساسات عینی و رفتارهای عاطفی بود، نه فقط تجزیه و تحلیل منطقی. به قول خودش: «فقط فکر کردن نبود، یک مجموعه اعمال بود: بستن چشم ها، نگه داشتن نفس، شیرجه زدن از این سو و با آگاهی بیشتر بیرون آمدن از سوی دیگر.»

یک گروه از مراجعین جانوف در هتلی قدیمی در ایوجین در حال اجرای یک برنامه ی درمانی تحت عنوان مرکز احساسی اورگان بودند و مدیر آن کسی نبود جز رابرت فریدلند که مزرعه ی آلوان را در همان نزدیکی داشت. در اواخر سال ١٩٧٤ جابز با هزینه ی ١٠٠٠ دلار در یک دوره ی درمانی دوازده هفته ای ثبت نام کرد. کاتکی می گفت: «من و استیو هر دو در حال رشد شخصیتی بودیم، می خواستم با او بروم ولی استطاعت مالی اش را نداشتم.»

جابز به دوستان نزدیکش گفته بود که درد فرزندخواندگی و بی هویتی همیشه همراهش است. فریدلند می گفت: «استیو خیلی مشتاق بود که والدین واقعی اش را بیابد تا از این طریق بتواند خودش را بهتر بشناسد.» او از پاول و کلارا شنیده بود که پدر و مادر واقعی اش هر دو فارغ التحصیل دانشگاهند و اینکه پدرش احتمالاً اهل سوریه است. حتی به سرش زده بود که برای انجام تحقیقات یک کارآگاه خصوصی بگیرد ولی بعد نظرش برگشت. به من گفت: « نمی خواستم باعث ناراحتی والدینم بشوم.» اشاره اش به پاو ل و کلارا بود.

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
بنا به گفته ی الیزابت هلمز: «با این واقعیت که به فرزندخواندگی سپرده شده، درگیر بود. احساس می کرد باید از نظر عاطفی بر این موضوع فائق آید.» جابز به او گفته بود: «این ماجرا دارد اذیتم می کند، نیاز به تمرکز روی آن دارم» و با گرگ کَلهون خیلی بازتر قضیه را در میان گذاشته بود: «استیو داشت یک جستجوی روحی اساسی در مورد این واقعیت انجام می داد و با من خیلی راجع به آن صحبت می کرد. با جیغ- درمانی و گرفتن رژیم فاقد چربی، عملاً سعی در تطهیر و رفتن به عمق حس ناامیدی خود داشت. به من می گفت از رانده شدن توسط والدین واقعی اش عمیقاً عصبانی است.»

جان لنون هم که در سال ١٩٧٠ به جیغ- درمانی پایه ای پرداخته بود در دسامبر ١٩٧٤ آهنگ «مادر» را با گروه پلاستیک اونو منتشر کرد. این آهنگ درباره ی پدر و مادری بود که اولی او را ترک کرده و دومی در نوجوانی اش کشته شده بود: «مادرم نرو، پدرم برگرد.» جابز آن را زیاد گوش می کرد.

او بعدها گفت که آموزه های جانوف چندان مفید واقع نشده: «راهحل او از پیش ساخته، ثابت و به طرزی واقعاً سخیف، ساده اِنگارانه بود و کم کم آشکار شد که نمی توان انتظار فراستی خارق العاده از آن داشت.» با این حال ُهلمز می گفت که این دوره ی درمانی استیو را به زندگی دل گرم کرده بود: «بعد از آن دوره، در جایگاه متفاوتی قرار گرفت. شخصیت تندش برای مدتی باصفا، اعتماد به نفسش بیشتر و حس بی کفایتی در او کم شد.»

جابز کم کم متوجه شد که می تواند این اعتماد به نفس را با دیگران به اشتراک بگذارد و آنها را به انجام کارهایی فراتر از تصور خودشان ترغیب کند. همان روزها بود که هلمز رابطه اش با کاتکی را به هم زد و به یک فرقه ی دینی در سان فرانسیسکو پیوست. انتظار فرقه از او، قطع تمام روابط قبلی اش بود. جابز این حکم را تاب نیاورد. یک روز با اتومبیل خودش که یک فورد رانچرو بود، به محل آن فرقه رفت و گفت که دارد به مزرعه ی سیب فریدلند می رود و الیزابت هم باید با او بیاید! بی پرواتر از قبل، گفت که الیزابت باید بخشی از مسیر را رانندگی کند، حتی با اینکه دنده عوض کردن هم بلد نبود! هلمز ماجرا را این طور برایم تعریف کرد: «با ورود به جاده ی باز مجبورم کرد پشت فرمان بنشینم. تا سرعت ٨٠ کیلومتر در ساعت خودش دنده عوض کرد، بعد نوار "خون بر روی شیارها" از دیلان را گذاشت توی پخش صوت، سرش را روی دامنم گذاشت و گرفت خوابید. جانش را کف دست های من گذاشت و همین مرا مجبور به انجام کاری کرد که فکرنمی کردم ازم بربیاید.»

این جنبه ی خوب آن چیزی بود که بعدها به دایره ی تحریف واقعیت جابز معروف شد. هلمز می گفت: «اگر به او اعتماد دارید، پس قادر به انجام کارهایید. آن روزها کافی بود تصمیم به انجام کاری بگیرد، حتماً آن را تا رسیدن به نتیجه دنبال می کرد.»

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
*دگرگون شو

یک روز در اوایل ١٩٧٥ اَل الکرن در دفترش - در آتاری- نشسته بود که ران وین مثل موشک پرت شد توی اتاق و فریاد زد: «هی، استیو برگشته!»

الکرن گفت: «وآو، زود بیاورش اینجا!»

جابز پابرهنه در حالی که ردای زردرنگی به دوش و یک نسخه از "اکنون اینجا باش" در دست داشت، وارد شد. کتاب را به الکرن داد و اصرار کرد که بخواندش، بعد پرسید: «می توانم برگردم سرکار؟»

الکرن می گفت: «مثل یکی از بچه های معبد هری کریشنا شده بود، ولی خب عالی بود که دوباره می دیدمش. پس گفتم: "مطمئناً.»

یک بار دیگر برای حفظ هماهنگی محیط کار، جابز به نوبت شب منتقل شد. وازنیاک همان نزدیکی آپارتمانی داشت و آن موقع کارمند HP بود، شب ها بعد از شام برای گفتگو و انجام بازی ویدیویی پیش جابز می آمد. او در یکی از مراکز بولینگ در سانی ویل معتاد بازی پنگ شده، حتی یک نسخه ی شخصی از آن ساخته بود که می شد با تلویزیون خانه بازی کرد.

روزهای پایانی سال ١٩٧٥ بود. نلان بوشنل با بی اعتنایی به ابراز نظرها مبنی بر پایان دوره ی بازی های راکتی، تصمیم گرفته بود یک نسخه ی تک بازیکنه از پنگ بسازد که در آن، به جای بازی در مقابل یک فرد دیگر بازیکن باید توپ را به سمت دیواری میفرستاد که با هر بار اصابت، یک آجرش کم می شد. پس جابز را به دفترش فراخواند، طرح را روی تخته سیاه کوچکش کشید و از او خواست آن را بسازد. برای اجرای طرح بوشنل ٥٠ تراشه لازم بود اما او به جابز گفت به ازای هر یک تراشه ای که کم کند، جایزه خواهد گرفت. می دانست که جابز مهندس خوبی نیست ولی به درستی پیش خودش حساب کرده بود که اگر او از وازنیاک - که اغلب آن اطراف می پلکید- کمک بگیرد، محشر خواهد شد. خود بوشنل به من گفت: «اینطوری به قضیه نگاه می کردم، یکی بخر دو تا ببر! واز مهندس بهتری بود.»

وازنیاک از درخواست کمک جابز به هیجان آمد و قرار شد پولش را نصف کنند. به من گفت: «این بهترین پیشنهاد زندگی ام بود، باید برای مردم یک بازی طراحی می کردم.» جابز به او گفت کار باید در چهار روز و با کمترین تراشه ی ممکن انجام شود. چیزی که از وازنیاک پنهان داشت این بود که مهلت را خودش تعیین کرده بود چون باید برای چیدن سیب ها به مزرعه ی آل وان می رفت. راجع به پاداش اضافه برای کاهش تعداد تراشه ها هم چیزی نگفت.

وازنیاک می گفت: «طراحی یک بازی مثل این، برای اکثر مهندسین چندین ماه زمان می برد. من هم فکر می کردم راهی برای انجامش نیست ولی استیو اطمینانی به من داد که نگو و نپرس.» واز چهار شب پشت سر هم بیدار ماند و کار را انجام داد. روزها در HP طرح ها را روی کاغذ می کشید و شب ها بعد از شام، یک راست می رفت به آتاری و تمام شب بیدار می ماند. هر شب بعد از اتمام کار وازنیاک، جابز روی نیمکت سمت چپ او می نشست و طرح را با سیم کشی روی یک صفحه مدار پیاده می کرد. وازنیاک می گفت: «استیو که مشغول می شد، من پای بازی ماشین سواری مورد علاقه ام می نشستم؛ گرانترک۱۰.»

شگفت آور اینکه کار در همان چهار روز تمام شد و وازنیاک فقط ٤٥ تراشه استفاده کرد که این مساوی بود با دریافت پاداش اضافه. از اینجا به بعد نقل قول ها متفاوتند ولی در بیشترشان ذکر شده که جابز فقط نیمی از درآمد اصلی را به وازنیاک داد و پاداشی را که بوشنل برای صرفه جویی قول داده بود، پیش خود نگه داشت. ده سال طول کشید تا (با دیدن حساب های واقعی در کتاب تاریخچه ی شرکت آتاری) وازنیاک بفهمد که جابز چنین پاداشی دریافت کرده. واز به من گفت: «فکر می کنم استیو به آن پول نیاز داشت و خب، راستش را به من نگفت.» آنک که راجع به آن سخن می گفت، مکث های طولانی می کرد و اذعان داشت که از کار او رنجیده است: «آرزو می کردم ای کاش با من صادق بود. باید می دانست که فقط کافی است لب بجنباند، تا خودم پول را کف دستش بگذارم. هر چه باشد او دوستم بود. آدم به دوستش کمک می کند.» این مورد برای وازنیاک نشانگر تفاوتی اساسی با جابز بود: «اصول اخلاقی همیشه برای من مهم بوده و هست، هنوز نمی فهمم که او چرا باید یک مبلغی بگیرد و به من بگوید که فُلان مبلغ را گرفته. ولی خب، خودت بهتر می دانی، آدم ها با هم فرق دارند.»


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
صفحه  صفحه 4 از 24:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  21  22  23  24  پسین » 
کامپیوتر

Steve Jobs | استیو جابز

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA