انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 4 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

عماد خراسانی


مرد

 
تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد


تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد

نیست دیگر بخرابات خرابی چون من
باز خواهی که مرا سیل دمادم ببرد

حال آن خسته چه باشد که طبیبش بزند
زخم و بر زخم نمک پاشد و مرهم ببرد

پاکبازی که تو خواهی نفسی بنوازیش
نه عجب باشد اگر صرفه ز عالم ببرد

آنکه بر دامن احسان تواش دسترسی است
بدهان خاکش اگر نام ز حاتم ببرد

زنگ چل سالهء آئینهء ما گرچه بسی است
آتشی همدم ما کن که به یکدم ببرد

رنج عمری همه هیچ است اگر وقت سفر
رخ نماید که مرا با دل خرم ببرد

من ندانم چه نیازی است تو را با همه قدر
که غمت دل ز پریزاده و آدم ببرد

جان فدای دل دیوانه که هر شب بر تست
کاش جاوید بدان کوی مرا هم ببرد

من ننالم ز تو، لیکن نه سزا هست کسی
درد با خود ز در عیسی مریم ببرد

ذکر من نام دلارای حبیب است عماد
نیست غم دوست اگر نام مرا کم ببرد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
چنین خراب دلی کی دگر سزای من است


چنین خراب دلی کی دگر سزای من است

نه دل که دشمن من، درد بیدوای من است

گذشت عمر بخون خوردن و ندانستم

من از برای دلم یا دل از برای من است

گر ایندل از دگری بود پاره میکردش

که ساختن به چنین خصمی از صفای من است

بصدق کوش و مکن بد که نیک میدانی

مرا دلی است که دیوانهء فنای من است

بیا که بی تو نبینم جهان، مرا مگذار

که چشم مست تو جام جهان نمای من است

اگر ز بیخبری همچو من خبر گیری

بهشت و حور همین کنج انزوای من است

چو نای گه بلبم لب گذار و بنوازم

تو را که رغبتی اینگونه بر نوای من است
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
ای آسمان مگر دل دیوانهء منی


ای آسمان مگر دل دیوانهء منی

کاینگونه شعله میکشی و نعره میزنی

نالان و اشکبار مگر عاشقیّ و مست

با خویشتن چو ما مگر ای دوست، دشمنی

طبع بتانی ایکه چنین در تغیّری

با خاطرات عمر، که تاریک و روشنی

چون من رواست هرچه بسوزی که بی سبب

بدنام دهر گشته ای و پاکدامنی

ای سقف محبس بشر، این آه و ناله ها

نگشوده است ای عجب اندر تو روزنی

بدنامی تو بود و غم ما هر آنچه بود

شد وقت آنکه خیمه از این خاک برکنی

اینقدر بار خاطر زندانیان خاک

نشکسته است پشت تو، سنگی تو آهنی؟

وقت است کز تحمل این بار بگذری

خود را بر این گروه پریشان در افکنی

من مستم و تو نعره زن امشب حکایتی است

میخانه ات کجاست که سرخوشتر از منی

چون زیر خاک تیره شدم یاد من بکن

هرجا که حلقه دیدی، دستی به گردنی

دانی که آگه است ز حال دل عماد

آن برزگر که آتشش افتد به خرمنی
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
امشب چه خوش ببستر ناز آرمیده ای


امشب چه خوش ببستر ناز آرمیده ای

غافل ز حال زار من داغدیده ای

گویند دارد ای مه من دل به دل رهی

یک ذره مهربان شو اگر این شنیده ای

فکر و خیال و جان و دل ما از آن تست

ایماه، خوش به هیچ تو ما را خریده ای

امشب بسوز ایدل پرخون که فاش شد

بیهوده بوده هرچه بیادش طپیده ای

نی نی میان حلقهء زلفش فغان مکن

خوش باش خوش تو باز به جایی رسیده ای

آتش گرفت خانه ات ای مرغ آرزو!

حق با تو بوده کز دلم امشب پریده ای

برگرد و آتشی شو پا تا سرم بسوز

ای قطره ای که بر رخ زردم دویده ای

جان میدهیم بیگنه و بیخبر هنوز

کاین انتقام کیست که از ما کشیده ای

دانسته ای که کوثر و آب حیات چیست

بعد از فراق اگر لب دلبر مکیده ای

گلهای خاک گشته بهم رفته اند و تو

با رنگ و بوی آنهمه گلها دمیده ای

ای مست جام کبر! خدا را عنایتی

چون بگذری به مست گریبان دریده ای

بیخود بزلف خویش نبستی عماد را

مجنون تری بعشق خود از وی ندیده ای
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
قصر امید مرا شعله به دندانه رسید


قصر امید مرا شعله به دندانه رسید

باز دست که بگیسوی تو جز شانه رسید؟

جان ز حسرت به لبم آمد و دل رفت ز دست

ای خوش آن لب که دمی بر لب جانانه رسید

شیخ میگفت که «فردوس به مستان ندهند»

گو بجنت نرسد هرکه به میخانه رسید

دست زاهد ز چه بوسیم که این دست تهی

نه بچنگ و نه به تار و نه به پیمانه رسید

گوهر مهر و وفا از دل ما باید جست

دولت داشتن گنج به ویرانه رسید

ماه من گفت شدم مست ز شعرت، چه عجب

امشبم گر به فلک نعرهء مستانه رسید

هیچ پروانه ندیده است ز نزدیکی شمع

آنچه از دوری تو بر من دیوانه رسید

او شبی سوخت، عمادت همه شب میسوزد

بیجهت شهرت این کار به پروانه رسید
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
سحر حریر خیالت چو در برم گیرد


سحر حریر خیالت چو در برم گیرد
فرشته مستی، از بوی بسترم گیرد

بصد بهشت فراق تو را نخواهم داد
که نقش خوب تو هردم برابرم گیرد

مهی کجاست که امشب مرا ز خود ببرد
پیاله گیرد و مستانه در برم گیرد

متاع عمر ز کف رایگان نخواهم داد
تو گو که شیخ ریاکار کافرم گیرد

نیاز نیست بدین جان برلب آمده ام
صفای شعلهء دیگر که پیکرم گیرد

هزار کوثر جاوید را توانم داد
بدان شراب که یک لحظه در سرم گیرد

چه داده اند بما تا که باز بستانند
فلک دگر چه کند، تخت و افسرم گیرد؟

مرا بکوی خرابات خانه ای باشد
مگر حشر کشد این کاخ مرمرم گیرد

بهیچ چیز دگر بستگیم نیست، مباد
بهشت صحبت رضوان و کوثرم گیرم

گهر شناس بتی لعل لب کجاست عماد
که بوسه بخشد و این گنج گوهرم گیرد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
از تو ای چشم سیه صرف نظر نتوان کرد


از تو ای چشم سیه صرف نظر نتوان کرد
صبر کردم ز تو یک چند و دگر نتوان کرد

گیرم افتد سر زلف تو شبی در چنگم
محنت یکشب هجران تو سر نتوان کرد

یکشب از سنگدلی های تو فرهاد شوم
بیش از این زمزمه در کوه و کمر نتوان کرد

دارم امید که یکروز پشیمان گردی
ورنه یکشب بفراق تو سحر نتوان کرد

وصفی اندر خور حسن رخ تو نتوان گفت
مدعی را ز جمال تو خبر نتوان کرد

قصه کوتاه کن ای ناصح و از ما بگذر
یکدم از عمر گرانمایه هدر نتوان کرد

پیش آن ناوک دلدوز مکن عرضه زهد
دفع آن تیر بدین کهنه سپر نتوان کرد

سرسری نیست غم عشق تو ای مونس جان
این هوا از سر شوریده بدر نتوان کرد

ماند دل پیش تو وز نیمه ره برگشتم
چکنم بیدل و دلدار سفر نتوان کرد

هر گلی را بچمن رنگی و بویی است عماد
چون صبا سرسری از باغ گذر نتوان کرد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
سودابه



سودابه جان، سودابه جان، سودابه جانم
ای سود و سودایم زمینم، آسمانم
ای دختر شبها و دمساز نهانم
آرام جانم، هستیم، ورد زبانم

ای جان شیرینم، امیدم، آرزویم
زین پس دگر با تست وز تو گفتگویم


دیشب که در مستی تو را همراز گشتم
از هر رهی جز راه عشقت باز گشتم
ای قمریک تا با تو هم آواز گشتم
با عشق خفتم، با خدا دمساز گشتم

آری جهان دیگر برای من توئی تو
گر باوفا باشی خدای من توئی تو


عمری در دل بر نکویان بسته بودم
از عشق، یعنی زندگانی خسته بودم
در زندگی با مردگان پیوسته بودم
پیمانه امید را بشکسته بودم

آوخ مگر بی عشق و بی سودا توان زیست
در این سیه دنیا مگر تنها توان زیست


با عشق و می چون زندگی دشوار باشد
بی این دو هستی دیو مردم خوار باشد
بی عشق از هستی دلم بیزار باشد
زندان و رنج و محنت و آزار باشد

با گردش چشمی اگر گشت زمان نیست
آزار جان بیدلان باشد جهان نیست


امشب بیاد چشم تو ساغر گرفتم
من مرده بودم، زندگی از سر گرفتم
با یاد رویت جای در بستر گرفتم
با آرزویت سر ز بستر بر گرفتم

دیگر کشیدن بار هستی می توانم
خوش آمدی، خوش آمدی، سودابه جانم
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
دوش



چه گویم، چسان بی تو بگذشت دوش

تو گوئی که شبها به هم دوختند

ز تاریکی و درد و حرمان و یأس

شبی ساختند و مرا سوختند

بجان خواب را می خریدم، دریغ

که دادم دو صد جان و نفروختند

پی بامداد قیامت مگر

همه بامدادان بیاندوختند

نیامد برون ماهِ گم کرده راه

ز اختر هر آنچ آتش افروختند

نه سیمرغ و نی کیمیا خواستم

ادیبان چرا صبرم آموختند؟

نه آمد دمی خواب و نی رفت غم

مگر غم ببالین شب دوختند
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
قهر


چندی است تند، می گذریم از کنار هم
ظاهر خموش و سرد و نهان بیقرار هم

رخسار خود به سیلی می سرخ کرده ایم
چون لاله ایم هر دو بدل داغدار هم

او را غرور حسن و مرا طبع سربلند
دیری است وا گذاشته در انتظار هم

غافل بهم چو گاه فتد دیدگان ما
گوئیم حال دیده ی شب زنده دار هم

جانا! بیا مخواه جداییّ جسم و جان
دانم که هردو ایم ز جان خواستار هم

چشم من و تو راز نهان فاش می کند
تا کی نهان کنیم غم آشکار هم

*
ای کاش آن کسان که بهشت آرزو کنند
عاشق شوند و با مه خود گفتگو کنند

*
میخانه ای دگر نبود بهر ما بیا
از بهر خود بیا نه برای خدا بیا

مست همیم ما و نباشد جز آشتی
مه را رهی، بیا و ز راه صفا بیا

ذرّات من برای تو فریاد می کشند
دانم تو هم به درد منی مبتلا بیا

ای آرزوی من! برسان خود به آرزو
تا درد خود دوا بکنی ای دوا بیا

گفتند میل صحبت یاران نمی کنی
ای جان من فدای تو و آن وفا بیا

از نام من به چشم تو رخشیده برق اشک
ای خاک پات چشم مرا توتیا بیا

*
باز آ که قهر عاشق و معشوق بشکنیم
باز آ که جام عشق و جوانی بهم زنیم

*
فصل گل است خیز که با هم صفا کنیم
حقّ بهار و عشق و جوانی ادا کنیم

جامی دو می زنیم حکیمانه پای بید
آنگاه عاشقانه ز هم شکوه ها کنیم

گیرم گناه از من و گیرم خطا ز تو
کوته به بوسه عاقبت این ماجرا کنیم

ای چهره ات حقیقت افسانه ی بهشت
باز آی تا تفرّج صنع خدا کنیم

قهر من و تو، فصل گل و مُل بود شگفت
ای گل بیا که چون و چراها رها کنیم

دنیا وفا ندارد و ایام اعتبار
عاشق نئیم و رند بخود گر جفا کنیم

*
فصل بهار میگذرد ای بهار من
باز آ که سوخت طاقت صبر و قرار من
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 4 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
شعر و ادبیات

عماد خراسانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA