انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 5 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

عماد خراسانی


مرد

 
ستم


چند ای جان غم همصحبتی بی خردان
ای نکو روی بیا و برهانم ز بدان

به پریزاده خود کاش دگر بار رسم
دست وی گیرم و بگریزم از این دیو و ددان


هرچه غم هست به دنیا بدلم ریخته اند
هرچه رنج است بجان منش آمیخته اند

ای امید دل من زود بیا ور نه شبی
بینی از هستی من گرد برانگیخته اند


این چه افسانه پوچی است که پایانش نیست
این چه دردی است که درماندم و درمانش نیست

این ستم را ز چه رو نام نهادند حیات
غم نان از چه خورد آنکه غم جانش نیست


تا بکی شکوه از این شیوه بیجا دارم
چند شرمندگی از این دل رسوا دارم

یا خدایا برسان باده و معشوق عماد
یا تو من شو که منت هر دو مهیا دارم
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 

بلا آباد



بگسستن از زنجیر غم، دشوار می داند دلم
تنها در این میخانه خود، هشیار می داند دلم
شیدا شده رسوا شده _ بازیچه غمها شده
افسوس و واویلا شده


با اینهمه دیوانگی و ز زندگی بیگانگی
صد کار میداند دلم
بسیار میداند دلم


دردش فزون و صبر کم، عقل اندک و بسیار غم
وحشی صفت دیوانه خو، گرچه بود با خود عدو
گر آزمون او کنی، دانی که از هر بیش و کم
بسیار میداند دلم


با اینهمه دیوانگی و ز زندگی بیگانگی
صد کار میداند دلم
بسیار میداند دلم


با اینهمه مستی که سر از پا نداند پا ز سر
هر روز رنگی میزند، بهر من خونین جگر
گوئی فکندن خویش را، هر دم بدامی از بلا،
ناچار میداند دلم


با اینهمه دیوانگی و ز زندگی بیگانگی
صد کار میداند دلم
بسیار میداند دلم


راه بلا آباد را، هموار میداند دلم
غیر از شکیبایی بتا، صد کار میداند دلم
باشد جنون را بس فنون، بیرون ز مرز چند و چون
بی همره و بی رهنمون


با اینهمه دیوانگی و ز زندگی بیگانگی
صد کار میداند دلم
بسیار میداند دلم


ای آرزوی بیدلان، وی قبله صاحبدلان
گلزار میخواهم بیا، ای قوت دل وی جان جان
آن حسن روز افزون تو، وین عشق روز افزون من
آخر بریزد خون من




با اینهمه دیوانگی و ز زندگی بیگانگی
صد کار میداند دلم
بسیار میداند دلم
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
هوس




آمدی، رفتی، دلی بردی به بازی باز از من
باز آهنگ نوی کردی نگارا ساز از من
خواستی آهنگ بدفرجام خوش آغاز از من

*

نرگس مست تو نازم راستی را کرد کاری
از خزان آرزوئی ساخت روح افزا بهاری

*
دیرگاهی پرده های ساز عاشق ساز ما را
بالهای مرغ مجنونِ فلک پرواز ما را
چرخ دون بشکسته بود و در گلو آواز ما را

*

تو درِ باغی ز نو بر دشت حرمان باز کردی
حیف تا دیدم تو را چون خواب خوش پرواز کردی

*
دوش رفتم ز آشیان عشقمان گیرم سراغی
شاید از چنگ فراقت لحظه ای یابم فراغی
دیدمش بی رنگ و رو چونانکه در پائیز باغی

*

بود گرم جلوه و آشوب و ناز آنجا نگاری
لیک در چشم من از دیدار وی می خورد خاری

*
ور بود از من که دیگر دل بدلداری ببندم
یا پس از آن مه که دانی دلبری دیگر پسندم
یا کند چشمان بیماری دگر ره دردمندم

*

تا چه کردی کاین دل دیوانه ام را رام کردی
بار دیگر عاشقم کردیّ و بی آرام کردی

*
ن نمی دانم چه می خواهی ز من کاینگونه با من
مهربانی کردی و دست طلب کردی بدامن
ایکه صد دل از هوس بشکسته ای، ای شوخ پرفن

*

باز تا قصد چه بازی با منت باشد خدا را
آتشت باز از کجا شد رهنمون دامان ما را

*
ن در این میخانه شمع زندگانی آب کردم
ای بسا لب بر لب مینا و ساغر خواب کردم
ای بسا سوز دل میخانه را مهتاب کردم

*

دانم این ره را چه پایانست و این شب را چه حرمان
دانم این غم را چه آشوب است و این یم را چه طوفان

*
هنوز از عمر شیرین نگذرد هفده بهارت
با هوس آشفته عمرت با هوی پیچیده کارت
گر چنین باشی بسی گرید دو چشم پر شرارت

*

عشق می خواهی ز من؟ ترسم تو این عالم ندانی
ساقهائی طرفه داری ترسم اندر ره بمانی

*
شق، عشق سرکش ای گل ناز پروردی نداند
ترسمت طاقت بسوزد، ترسمت یارا نماند
تا نسوزانی هوس این باغ، گل، کی پروراند

*

پاکبازی با دلی چون کوه و دریا خواهد این غم
تا از این غم لذتی یابد گرامی تر ز عالم

*
وانده ای افسانه شیرین آب زندگانی
اندرین صحراست من نوشیده ام ای یار جانی
لیک جانا تشنگی باید که تا قدرش بدانی

*

این عطش را قیمت از عمر ابد افزون تر آمد
تشنه اش تن زد سرابی هم گرش در منظر آمد

*
انده ای شعرم: (اگر تو آتشی آتش پرستم)
ای پری پیکر! (وگر بت، بت پرستم تا که هستم)
اینچنین پیمانه ای زن، تا توانی گفت مستم

*

اینچنین سوزی بباید، تا نسیم باغ هستی
دامنی در اهتزاز آرد سری در شور و مستی

*
ال می خواهی، تو هم زین چشمه آبی در سبو کن
رهنمون گر نیز خواهی با من اندر راه رو کن
با وفا شو، پاک شو، با اشک دامان شستشو کن

*

از هوس بگذر که از خون کسی بگذر ندارد
این درخت سبز غیر از نا امیدی بر ندارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
خیال او


امروز دلم خونتر و دیوانه تر است

هجر و غم و گریه نیست، حالی دگر است

بتواند اگر کسی بقلبم نگرد،

داند کسی ار چه بر دلم می گذرد،

*

بیهوده نگویند جهان در گذر است

*
افسوس که هیچکس بکارم ناید

دردا، خبری از آن دیارم ناید

در دست فراق گشته ام سخت اسیر

شو یار من ای جنون و دستم میگیر

*

تا من بروم کنون که یارم ناید

*
ای روز! چه بی صفا و جانفرسائی

ای شب! چه سیاهکار و وحشت زائی


ای چرخ! چه پست و مست و بی پروائی

ای عمر! چه جانگزا و بی معنائی

*
تنها تو فقط خیال او، زیبائی
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
شمع آرزو


نیمی از شب عمرم طی نگشته شد خاموش
شمع آرزوی من

جرعه ای نپیموده، زد سپهر سنگ انداز
سنگ بر سبوی من

دست برده نابرده، خوان عمر را بگرفت
لقمه در گلوی من

هرچه می خورم باده، هر چه می کنم مستی
بینم ای غم جانکاه، باز در دلم هستی

این جوانی ما بود، تا چه زاید از پیری
این بلندی ما بود، خاک بر سر پستی

در میان حسرتها، راه گلشنی جستم

گلشنی تماشائی

رنگ عشق و هستی داشت، باغ لطف و مستی بود

جلوه گاه زیبائی

خیره ماندم و حیرت چنگ زد گریبانم

زانهمه دلارائی

تا دلم بخویش آمد، باغ شوره زاری بود
زآنهمه نکوئیها کاش یادگاری بود

آنچنان خزان بگرفت حسن وی که شک بردم
اندرین چمن روزی جلوه بهاری بود

ای خدای زیبائی! ای خدای زیبائی

وه چه سنگدل بودی

ای جهان بی معنی، ای جهان بی معنی

جز غمم نیفزودی

ای طبیعت نادان! ای طبیعت نادان
جان من بفرسودی

ای خدای بی انصاف پشت صبر بشکستی
رشته مرا با خویش، خویشتن چو بگسستی،

بلهوس چه می خواهی؟ از چو من پریشانی
کودکی تو یا مستی؟ نیستی تو یا هستی؟

دل بهانه می گیرد نازنین کجا رفتی؟

سوختم ز تنهایی

زین غمی که من دارم بی تو عاقبت کارم

می کشد به رسوایی

آفتاب عمر من، زود رخ بپوشیدی

از عماد سودایی

چون تو دیگری باید تا دل از غم آساید
لیک مادر گیتی چون تو کی دگر زاید

ای عروس احلامم، ای ونوس ناکامم
می کنم عروسیها مرگ اگر ز ره آید

شیشه ای دگر بگشا ای عماد سودائی

لب ز گفتگو بربند

چون چنار آتش زن خویش را که چرخ پست

بیخ آرزو برکند

بی امید و بی دلدار چاره چیست جز مستی

شو بخودکشی خرسند

ماهتاب زد برخیز باز باده در خود ریز
چاک زن گریبانرا، مست در جنون آویز

اشک ریز در ساغر، غم نگار در دفتر
باز وصل و هجران را مست شو بهم آمیز

باز مست و دیوانه سره بکوه و صحرا نه

باز پاره کن زنجیر

باز در بیابانی نیمشب درآی از پای

بیقرار و از جان سیر

باز در سکوت دشت دردناک و حزن انگیز

این ترانه از سر گیر

هرچه می خورم باده، هر چه می کنم مستی
بینم ای غم جانکاه، باز در دلم هستی

این جوانی ما بود، تا چه زاید از پیری
این بلندی ما بود، خاک بر سر پستی
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
مرا چه باك كه فصل بهار مي گذرد


مرا چه باك كه فصل بهار مي گذرد
بهار نيست چو بي روي يار مي گذرد

برنگ و بوي تو يك گل ميان گلها نيست
چه غم كه فصل گل و لاله زار مي گذرد

بدين خوشم ز بهار وخزان كه بر من و دل
ز رفت و آمدشان روزگار مي گذرد

به تار زلف تو اي آفتاب كشور حسن
كه عمر من همه در شام تار مي گذرد

مرا گراني هجران با شتباه انداخت
وگرنه هر كس از اين رهگذار مي گذرد

بيزم عمر شرابي ربرنگ لعل تو نيست
عيث نه عمر من اندر خمار ميگذرد

مخند اي گل سرخوش بداغ لاله ، مخند
كه عمر بر تو واين داغدار مي گذر د

براي آنكه نسوزند لاله ها زين داغ
بباغ عمر عماد از كنار مي گذرد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
گر چه مستيم و خرابيم چو شبهاي دگر


گر چه مستيم و خرابيم چو شبهاي دگر
باز کن ساقي مجلس سر ِ ميناي دگر

امشبي را که در آنيم غنيمت شمريم
شايد اي جان نرسيديم به فرداي دگر

مست مستم ، مشکن قدر خود اي پنجه غم
من به ميخانه‌ام امشب تو برو جاي دگر

چه به ميخانه چه محراب حرامم باشد
گر به‌جز عشق توام هست تمناي دگر

تا روم از پي يار دگري مي بايد
جز دل من دلي وجز تو دلاراي دگر

نشينده است گلي بوي تو اي غنچه ناز
بوده ام ورنه بسي همدم گلهاي دگر

تو سيه چشم چو آئي به تماشاي چمن
نگذاري به ‌کسي چشم تماشاي دگر

باده پيش آر که رفتند از اين مکتب راز
اوستادان و فزودند معماي دگر

اين قفس را نبود روزني اي مرغ پريش
آرزو ساخته بستان طرب زاي دگر

گر بهشتي است رخ تست نگارا که در آن
مي توان کرد به هر لحظه تماشاي دگر

از تو زيبا صنم اينقدر جفا زيبا نيست
گيرم اين دل نتوان داد به ‌زيباي دگر

مي‌ فروشان همه دانند عمادا که بود
عاشقان را حرم و دير و کليساي دگر
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
حسب حال



سرم بر سينه ي يار است ، از عالم چه مي خواهم ؟
به چنگم زلف دلدار است ، از عالم چه مي خواهم ؟

تو را ميخواستم ، افتاده اي چون گل ببالينم
فراغم از گل و خار است ، از عالم چه مي خواهم ؟

تو بودي آنکه من ميخواستم روزي مرا خواهد
دگر کي با کسم کار است ، از عالم چه مي خواهم ؟

مرا پيمانه عمري بود خالي از مي عشرت
کنون اين جام سرشار است ، از عالم چه مي خواهم ؟

بيا بر چشم بيخوابم نشين ، گل گوي و گل بشنو
تو يارم شو ، خدا يار است ، از عالم چه مي خواهم ؟

اگر ناليده بودم حاليا از بخت مي بالم
وز آنم شکر بسيار است ، از عالم چه مي خواهم ؟

دلم رنجور حرمان بود و جانم خسته ي هجران
طبيب اکنون پرستار است ، از عالم چه مي خواهم ؟

نميکردم گمان روزي شود بيدار بخت من
کنون اين خفته بيدار است ، از عالم چه مي خواهم ؟

مرا طبعي است چون دريا و دريائي است گوهر زا
چه باک از سهل و دشوار است ، از عالم چه مي خواهم ؟

نگارم مي نويسد ، مستم و تب کرده شوقم
سرم بر سينه ي يار است ، از عالم چه مي خواهم ؟
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
ای عشق


از تو ای عشق در این دل چه شررها دارم
یادگار از تو چه شبها، چه سحرها دارم

با تو ای راهزن دل چه سفرها دارم
گرچه از خود خبرم نیست خبرها دارم

*

تو مرا واله و آشفته و رسوا کردی
تو مرا غافل از اندیشه فردا کردی

*

آری ای عشق تو بودی که فریبم دادی
دل سودا زده ام را به حبیبم دادی

بوسه ها از لب یارم به رقیبم دادی
داروی کشتن من یاد طبیبم دادی

*

ورنه اینقدر مَهم جور و جفا یاد نداشت
هیچ شیرین سر خونریزی فرهاد نداشت

*

حسن در بردن دل همره و همکار تو بود
غمزه دمساز تو و عشوه مددکار تو بود

وصل و هجران سبب گرمی بازار تو بود
راست گویم دل دیوانه گرفتار تو بود

*

گر تو ای عشق نه مشّاطه خوبان بودی
ترک آن ماه جفاپیشه چه آسان بودی

*

چون نکو می نگرم شمع تو، پروانه توئی
حرم و دیر توئی کعبه و بتخانه توئی

راز شیرینی این عالم افسانه توئی
لب دلدار توئی، طرّه جانان توئی

*

گرچه از چشم بتی بیدل و دینم ای عشق
هرچه بینم همه از چشم تو بینم ای عشق

*

گرچه ای عشق شکایت ز تو چندان دارم
که به عمری نتوانم همه را بشمارم

گرچه از نرگس او ساخته ای بیمارم
گرچه زان زلف گره ها زده ای در کارم

*

باز هم گرم از این آتش جانسوز توام
سرخوش از آه و غم و درد شب و روز توام

*

باز اگر بوی مئی هست ز میخانه تست
باز اگر آب حیاتی است به پیمانه تست

باز اگر راحت جانی بود افسانه تست
باز هم عقل کسی راست که دیوانه تست

*

شکوه بیجاست مرا کشتی و جانم دادی
آنچه از بخت طمع داشتم آنم دادی


*

خواهم ای عشق که میخانه دلها باشم
بی خبر از حرم و دیر و کلیسا باشم

گرچه زین بیشتر از دست تو رسوا باشم
بی تو یک لحظه نباشد که بدنیا باشم

*

بعد از این رحم مکن بر دل دیوانه من
بفرست آنچه غمت هست به غمخانه من

*

من ندیدم سخنی خوشتر از افسانه تو
عاقلان بیهده خندند بدیوانه تو

نقد جان گرچه بود قیمت پیمانه تو
آه از آندل که نشد مست ز میخانه تو

*

کاش دائم دل ما از تو بلرزد ای عشق
آندلی کز تو نلرزد بچه ارزد ای عشق
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
پيد ا شد و پيدا شد گمگشته ما امشب


پيد ا شد و پيدا شد گمگشته ما امشب
مي چرخم و مي رقصم با باد صبا امشب



يك روز نشد با ما اين چرخ و فلك همراه
گوئي من و دل هستيم مهمان خدا امشب



بر زانوي من دلدار بنهاده سر زيبا
گر سر دهمش در پاي كاري است بجا امشب



پروانه مرا عمري اسباب شگفتي بود
كار تو، ولي دارم خود حال تور ا امشب



ديوانه دل مسكين باور نكند اين بخت
حق دارد اگر دارد صد چون و چرا امشب



وه وه كه چه سرمستم دل مي رود از دستم
هر تار دلم دارد صد شور ونوا امشب
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 5 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
شعر و ادبیات

عماد خراسانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA