انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 6 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

عماد خراسانی


مرد

 
عيبم مكن اي دوست اگر زار بگريم


عيبم مكن اي دوست اگر زار بگريم
بگذار بگيريم من و بگذار بگريم

بگذار كه چون مرغ گرفتار بنالم
بگذار كه چون كودك بيمار بگريم

مي خوردن من بهر طرب نيست خدا را
حالي است كه بي طعنه اغيار بگريم

تنها نه بحال خود از اين مستي هر شب
بر حالت اين مردم هشيار بگريم

برهر كه در اين دام مصيبت شده پابند
بر شاه و گدا، پير وجوان ، زار بگريم

بر لاله نو سر زده از دامن هامون
بر غنچه نشكفته گلزار بگريم

زين عهد و وفائي كه جهانراست هر آنكو
بگذاشته لب بر لب دلدار بگريم

اين كاسه سر ها همه خاك است بفردا
بگذار كه با زمزمه تار بگريم

جا دارد اگر تابصف حشر عمادا
پبوسته از اين بخت نگونساز بگريم
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
چيست اين آتش سوزنده كه در جان من است ؟


چيست اين آتش سوزنده كه در جان من است ؟
چيست اين درد جگر سوز كه درمان من است ؟

از دل اي آفت جان صبر توقع داري
مگر اين كافر ديوانه بفرمان من است

آنچه گفتند ز مجنون و پريشاني او
درغمت شمه اي ازحال پريشان من است

ماه را گفتم و خورشيد وبخنديد به ناز
كاين دو خود پرتوي از چاك گريبان من است

عالمي خوشتر از ان نيست كه من باشم و دوست
اين بهشتي است كه درعالم امكان من است

آمد ورفت و دلم برد وكنون حاصل وصل
اشك گرمي است كه بنشسته بدامان من است

كاش بي روي تو يك لحظه نمي رفت زعمر
ورنه اين وصل كه باز اول هجران من است

اندر اين باغ بسي بلبل مست است عماد
داستاني است كه او عاشق دستان من است
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
باز آهنگ جنون می زنی ای تار امشب


باز آهنگ جنون مي زني اي تار امشب
گويمت رازي در پرده نگهدار امشب

آنچه زان تار سر زلف كشيدم شب و روز
مو به مو جمله كنم پيش تو اظهار امشب

عشق ، همسايه ديوار به ديوار جنون
جلوه گر كرده رخش از در و ديوار امشب

هر كجا مي نگرم جلوه كند نقش نگار
كاش يك بوسه دهد زينهمه رخسار امشب

از فضا بوي دل سوخته اي مي آيد
تا كه شد باز در آن حلقه گرفتار امشب ؟

سوزي وناله بيجا نكني اي دل زار
خوب يا شمع شدي همدل وهمكار امشب

اي بسا شب كه بروز تو نشستيم اي شمع
كاش سوزيم چو پروانه به يكبار امشب

آتش است اين نه سخن بس كن از اين قصه عماد
ورنه سوزد قلمت دفتر اشعار امشب
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
كردم به دست خويش تبه روزگار خويش


كردم به دست خويش تبه روزگار خويش
در حيرتم به جان عزيزان ز كار خويش

آتش زدم به خرمن پروانه و چو شمع
مي سوزم از شكنجه شبهاي تار خويش

آن صيد تير خورده از باغ رفته ام
كز خون نوشته ام به چمن يادگار خويش

آن ابر سركشم كه به يك لحظه خيرگي
باريده ام تگرگ به باغ و بهار خويش

گريم گهي به خنده ديوانه وار خود
خندم گهي به گريه بي اختيار خويش

چون لاله تا به خاك نيفتد پياله ام
فارغ نمي شوم ز دل داغدار خويش

چون شمع اشك مي شودش جمله تن عماد
از بس كه گريه كرد بر احوال زار خويش
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
نشانه عشق

مرا چو دست دهد صحبت شکر دهنی
چه حاجت است بباغیّ و بوی نسترنی

بسی بسیرو تماشای باغ میرفتم
رخ تو داد فراغم زهر گل و چمنی

بشست قصه یعقوب، اشک من که نماند
امید وصل عزیزی، نسیم پیرهنی

صفا نشانه عشق است ورنه هر خس و خار
از این فسانه شنیده است همچو من سخنی

ز گیسویت شکنی بر گذار باد سپار
مگر رسیم بباغی، ز بوی یاسمنی

سری ز شور چنان صبح حشر و نفخه صور
دلی شکسته تر از گیسوی شکن شکنی

منم که مطرب از احوال من شود نگران
که گرمتر چو زند ننگرد نشان ز منی

منم که ساقی و شاهد مرا گواهانند
که خوشتر از چو منی نادر است در زمنی

منم که شیخ به دیدار من یقین سازد
که گه فرشته شناسد کسی ز اهرمنی

دهان تنگ و لب لعل و صوت گرم، شگفت
خدا، چگونه بهشت، آفریده در دهنی

غرض گرفتن کام است ورنه سودش چیست
درون جام شرابی، میان جامه تنی

چو نیست دست بدان بزم جاودان، حالی
بگیر ساغر گلگون ز دست گلبدنی

عماد را سخنی نیست غیر از اینکه بجوی
در این دو روزه بت تازه ای، می کهنی
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
آخرین بار


آن روز فارغ گشتم از رنج
سیلی روان شد حاصلم برد

با قطره های کوچک اشک
عشق بزرگت از دلم برد


آن شب برای آخرین بار
از دیدگان اختر فشاندم

در پرده ی دل ناله کردم
آهسته بهر خویش خواندم


ای دل پی دلبر نگردی
ای گونه دیگر تر نگردی

ای مرده دیگر بر نخیزی
ای عشق دیگر برنگردی
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
هر که جز پیمانه با من بست پیمانی، شکست


وای بر آنکس

هر که جز پیمانه با من بست پیمانی، شکست

نیست بیجا گر که می بوسم لب پیمانه را

با وجود عشق از من عقل می خواهد فقیه

وای بر آنکس که بوسد دست این دیوانه را
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
ای که جانبخشتر از باد بهار آمده ای


ای که جانبخشتر از باد بهار آمده ای
بخت یارت که به پرسیدن یار آمده ای

مرغ دل در قفس سینه نمیگنجد باز
تا چو طاووس به صد نقش و نگار آمده ای

نه لب از لب بگشایی نه نشینی بر من
برخیِ جان توام بهر چکار آمده ای

سایهء لطف مکن از من سرگشته دریغ
نخل امیدی و امروز به بار آمده ای

اشتباه است، جمال تو غمی نگذارد
گر به آزردن این خاطر زار آمده ای

چه بنوشم چه ننوشم ز تو مستم ز تو مست
که تو ای باده پی دفع خمار آمده ای

نه سوی خانهء شیخ آمده ای خوش بنشین
بسوی عاشق بیصبر و قرار آمده ای

بنشین شعر بخوان، بوسه بده، باده بنوش
که بدیدار من باده گسار آمده ای

حاصل محنت بیرون ز حسابست امروز
که تو ای نعمت افزون ز شمار آمده ای

بس گهرها بکنار از مژه افشانده عماد
تا تو ای گوهر رخشان بکنار آمده ای
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
یکشب به روی روز سحر دیده وا نکرد


یکشب به روی روز سحر دیده وا نکرد
کز نور مهر تیر بچشمان ما نکرد

دست فلک بنازم و تیر و کمان او
بر قلب ما هر آنچه نشان زد خطا نکرد

زان پیشتر که فکر جداییّ ما کند
با هیچ نرگسی دل ما آشنا نکرد

با ما چه کرد ایدل دیوانه روزگار
با ما سپهر ایدل مجنون چها نکرد

در هیچ گوشه از دو موافق خبر نشد
کاین دیدهء حسود ز همشان جدا نکرد

گردید نقل مجلس و ورد زبان خلق
آن قصه ای که دل سخنش با صبا نکرد

دنیای بی وفا بوفای تو رشک برد
بیخود نبود گر بتو عمرت وفا نکرد

دانست کاین حکایت پروانه است و شمع
دل زینجهت بکشتن من دست و پا نکرد

کور است چرخ ورنه چسان دید از عماد
اینقدر سخت جانی و یک مرحبا نکرد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
ما عاشقیم و خوشتر از این کار، کار نیست


ما عاشقیم و خوشتر از این کار، کار نیست

یعنی به کارهای دگر اعتبار نیست

دانی بهشت چیست که داریم انتظار؟

جز ماهتاب و باده و آغوش یار نیست

فصل بهار، فصل جنون است و این سه ماه

هر کس که مست نیست یقین هوشیار نیست

سنجیده ایم ما، به جز از موی و روی یار

حاصل ز رفت و آمد لیل و نهار نیست

خندید صبح بر من و بر انتظار من

زین بیشتر ز خوی توام انتظار نیست

دیشب لبش چو غنچه تبسم به من نمود

اما چه سود زانکه به یک گل بهار نیست

فرهاد یاد باد که چون داستان او

شیرین حکایتی ز کسی یادگار نیست

ناصح مکن حدیث که صبر اختیار کن

ما را به عشق یار ز خویش اختیار نیست

برخیز دلبرا که در آغوش هم شویم

کان یار یار نیست که اندر کنار نیست

امید شیخ بسته به تسبیح و خرقه است

گویا به عفو و لطف تو امیدوار نیست

بر ما گذشت نیک و بد، اما تو روزگار

فکری به حال خویش کن این روزگار نیست

بگذر ز صید و این دو سه مه با عماد باش

صیاد من بهار که فصل شکار نیست
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 6 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
شعر و ادبیات

عماد خراسانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA