انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 8 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

عماد خراسانی


مرد

 
تا بر تن من است سری در هوای تست

تا بر تن من است سری در هوای تست

تا در درون سینه دلی هست جای تست

از دیدن تو سیر نگردد دو چشم من

این هر دو پادشاه وجودم گدای تست


ما به درگاه تو با بخت سیاه آمده ایم

ما به درگاه تو با بخت سیاه آمده ایم
شکر وصد شکر ز بیراهه به راه آمده ایم

نه پی سیم و زر و ملک و سپاه آمده ایم
نه پی تخت و نه دنبال کلاه آمده ایم

ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم
از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
دریای غم



نه به دل شوری و شوقی نه به سر مانده هوایی
تو هم ای مرگ مگر مرده ای ای داد، کجایی

هر چه خواهم که سر خویش کنم گرم به کاری
گل به چشمم گل آتش شود و باده بلایی

مرگ از من چه بگیرد به جز از رنج و اسارت
غم طوفان چه خورد مرغک بی برگ و نوایی

هیچ کس نیست در این دشت مگر کوه که آن هم
انعکاس غم ما هست گرش هست صدایی

باده و مطرب و گل نیک بود لیک عزیزان
بهر هجران که شنیده است به جزمرگ دوایی

ماکه رفتیم به دریای غم و باده ولی نیست
این همه جور سزای دل پرخون ز وفایی

جمله چون است و چرا هر ورق از دفتر هستی
باز گویند که ما را نرسد چون و چرایی

هر چه کردم که بدانم چه سبب گشت غمش را
نه من و نی دل و نی عقل رسیدیم به جایی

بندگی گر چه نکرد است عمادت تو خدا باش
که ستم نیست به نا کام خوش از کامروایی
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
گناه محبت



سر ز بالین به چه امید بر آرم سحری
که در آن روز نبینم رخت ای رشک پری

آه از آن شب که نگیری خبر از من در خواب
وای از آن روز که من از تو نگیرم خبری

عهد کرده است که از صحبت دونان گذرد
دیرتر می گذر ای عمر که خوش می گذری

شهر عشق است و جنون از همه جا مقصد ما
خیز اگر با من و دل ، راهزنا همسفری

می شد ای کاش که یک لحظه نباشم بی تو
یا شدی کاش دلم شاد به روی دگری

وای بر من که به سودای تو ای ماه مرا
نیست جز آه و دگر نیست در آن هم اثری

من اگر دل به تو دادم تو ز من دل بردی
گر گناهی است محبت تو گناهکارتری

به خدایی که تو را بردن دل داده به یاد
قسمت می دهم ای مه که ز یادم نبری

خوب شد باز شدی عاشق و شوریده عماد
ننهی باز به بالین سر بی دردسری

بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
پیش ما سوختگان مسجد و میخانه یکی است


پیش ما سوختگان مسجد و میخانه یکی است
حرم ودیر یکی سبحه و پیمانه یکی است

این همه جنگ و جدل حاصل کوته نظری است
گر نظر پاک کنی کعبه و بتخانه یکی است

هر کسی قصه شوقش به زبانی می خواند
چون نکو مینگرم حاصل افسانه یکی است

این همه شکوه ز سودای گرفتاران است
ورنه از روز ازل دام یکی دانه یکی است

ره هر کس به فسونی زده ان شوخ ار نه
گریه نیمه شب و خنده مستانه یکی است

گر زمن پرسی از ان لطف که من می دانم
اشنا بر در این خانه و بیگانه یکی است

هیچ غم نیست که نسبت به جنونم دادند
بهر این یک دو نفس عاقل و دیوانه یکی است

عشق اتش بود و خانه خرابی دارد
پیش اتش دل شمع وپر پروانه یکی است

گر به سر حد جنونت ببرد عشق عماد
بی وفایی و وفاداری جانانه یکی است
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
اهل گردم ،دل دیوانه اگر بگذارد


اهل گردم ،دل دیوانه اگر بگذارد
نخورم می ، غم جانانه اگر بگذارد

گوشه ای گیرم و فارغ ز شر و شور شوم
حسرت گوشهء میخانه اگر بگذارد

عهد کردم نشوم همدم پیمان شکنان
هوس گردش پیمانه اگر بگذارد

معتقد گردم و پابند و ز حسرت برهم
حیرت این همه افسانه اگر بگذارد

همچو زاهد طلبم صحبت حوران بهشت
یاد آن نرگس مستانه اگر بگذارد

شمع می خواست نسوزد کسی از آتش او
لیک پروانهء دیوانه اگر بگذارد

شیخ هم رشتهء گیسوی بتان دارد دوست
هوس سبحهء صد دانه اگر بگذارد

دگر از اهل شدن کار تو بگذشت عماد
چند گویی دل دیوانه اگر بگذارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
مادر از بهر غم و رنج جهان زاد مرا


مادر از بهر غم و رنج جهان زاد مرا
درس غم داد در این مدرسه استاد مرا

دل من پیر شد از بس که جفا دید وجفا
ندهد سود دگر قامت شمشاد مرا

آنچه می خواست دلم چرخ جفا پیشه نداد
وآنچه بیزار از آن بود دلم ،داد مرا

غم مگر بیشتر از اهل جهان بود که چرخ
دید و سنجید وپسندید وفرستاد مرا

در دلم ریخت بس بر سر هم غم سر غم
دل مخوانید،خدا داده غم آباد مرا

زندگی یک نفسم مایهء شادی نشده است
آه اگر مرگ نخواهد که کند شاد مرا

ترسم از ضعف،پریدن ز قفس نتوانم
گر که صیاد،زمانی کند آزاد مرا

آرزوی چمنم کم کمک از خاطر رفت
بس در این کنج قفس بال و پر افتاد مرا

یک دل و این همه آشوب و غم و درد عماد
کاشکی مادر ایام نمیزاد مرا
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
به کوی بی نشانی عزم سیر است وسفر ما را


به کوی بی نشانی عزم سیر است وسفر ما را
ببر ای کشتی می تا بدانجا بی خبر ما را

چراغ راه ما کن چشم جادو،روی آتشگون
بیا ساقی ببر ما را،بیا ساقی ببر ما را

به هشیاری در این وادی رهی پیدا نشد ای دل
مگر مستی نماید راه اقلیمی دگر ما را

زدم بر کوچهء مستی چو هرجا روی بنهادم
به سنگی خورد پا هر لحظه در این رهگذر ما را

به صحرای جنون باید زدن ای عشق ،امدادی
بس است ای عقل،بی جا هر چه دادی دردسر ما را

گهی شمعم گهی پروانه،این شبها نمی دانی
چه بازی هاست با جان تا شبی گردد سحر ما را

نمی دانم چرا خلق من شوریده سر کردی
چرا یک مشت آب و گل،عبث کردی هدر ما را

قیامت پیش چشم ما دگر وزنی نخواهد داشت
مگر ای عشق آشوبی روی از سر بدر ما را

نگار آمد ز فرط رنج و غم نشناختیم او را
بهار آمد،نیامد سر برون از زیر پر ما را

عمادا طبع تسکین بخش و جام می غنیمت دان
وگرنه کشت خواهدهجر آن بیدادگر ما را
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
غمي خواهم



زشاديها به جان آمد دلم يا رب غمي خواهم
بشد سالي كه بي غم مي گذارم ماتمي خواهم

نيم من اهل عيش و نوش و مستي با پريرويان
به ويران كلبه اي با اهل دردي عالمي خواهم

مرا بيگانه كردي با جهانت آشنايي كو؟
به غمها محرمي خواهم، پريشان همدمي خواهم

به زيبايان بي غم خاطرم الفت نمي گيرد
بتي كو را بود يا بوده الفت با غمي خواهم

لب خندان گلها گر چه روح افزاست اما من
گلي كو را به نرگس گاه باشد شبنمي خواهم
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
عمر آن بود که در صحبت دلدار گذشت


عمر آن بود که در صحبت دلدار گذشت

حیف و صد حیف که آن دولت بیدار گذشت

آفتابی زد و ویرانه ی دل روشن کرد

لیک افسوس که زود از سر دیوار گذشت

خیره شد چشم دل از جلوه ی مستانه ی او

تا زدم چشم به هم مهلت دیدار گذشت

برو ای ناصح مجنون ز پی کار دگر

نقش بر آب مزن کار من از کار گذشت

هرچه غم هست خدایا به دل من بفرست

که بلای دل ما از کم و بسیار گذشت

یاد آن صبح درخشنده که میگفت "عماد"

عافبت مهر درخشید و شب تار گذشت
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم


دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم

از چه با دشمن جانم شده ام دوست؟ ندانم

غمم اینست که چون ماه نو انگشت نمایی

ورنه غم نیست که در عشق تو رسوای جهانم

دمبدم حلقه ی این دام شود تنگ تر و من

دست و پایی نزنم خود ز کمندت نرهانم

سر پر شور مرا نه شبی ای دوست به دامان

تا شوی فتنه ی ساز دلم و سوز نهانم

ساز بشکسته ام و طایر پر بسته نگارا

عجبی نیست که اینگونه غم افزاست فغانم

آن لئیم است که چیزی دهد و باز ستاند

جان اگر نیز ستانی ز من این دل نستانم

بار ده بار دگر ای شه خوبان که بترسم

تا قیامت به غم و حسرت دیدار بمانم

مرغکان چمنی راست بهاری و خزانی

منکه در دام اسیرم چه بهارم چه خزانم

ترسم اندر بر اغیار برم نام عزیزت

چه کنم بی تو چه سازم؟ شده ای ورد زبانم

آید آن روز "عمادا" که بینیم که تو گویی

شادمان از دل و دلدارم و راضی ز جهانم
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 8 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
شعر و ادبیات

عماد خراسانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA