انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
کامپیوتر
  
صفحه  صفحه 7 از 24:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  23  24  پسین »

Steve Jobs | استیو جابز


مرد

 
روی کاغذ انتخابش عالی بود. اسکات یکی از خطوط تولید شرکت ملی نیمه هادی ها را می چرخاند و مزیتش درک بالای مهندسی در مقام یک مدیر بود. اما از نظر فردی چند مسئله ی کوچک در میان بود؛ اضافه وزن، پرش های عضلانی و چند مشکل مرتبط با وضع سلامت، گاه آنقدر او را آزار می داد که با مشت های گره کرده توی سالن ها این طرف و آ نطرف می رفت. با وجود این موارد، او فردی منطقی بود که این می توانست در سر و کله زدن با جابز، هم خوب باشد و هم بد.

واز خیلی زود ایده ی آمدنش را پذیرفت. چون مثل مارک کولا او هم از مواجهه با مشکلاتی که استیو به بار می آورد، متنفر بود. عجیب نبود که جابز احساسات متضادی داشته باشد. خودش می گفت: «فقط ٢٢ سالم بود، می دانستم که آماده ی اداره ی یک شرکت واقعی نیستم ولی اپل فرق داشت، مثل فرزندم بود، نمی خواستم بدهم برود.» رها کردن هر نوع نظارتی برایش دردناک بود. بارها ضمن صرف ناهار در همبرگرفروشی "بابز-بیگ- بوی" (پاتوق واز) و رستوران "زمین خوب" (پاتوق خودش) با این تغییر کلنجار رفت ولی سرانجام از روی اکراه آن را پذیرفت.

وظیفه ی اصلی مایک اسکات که برای تمیز دادن از مایک مارک کولا، او را "اسکاتی" صدا می کردند، این بود: مهار کردن جابز. این وظیفه اغلب با تن دادن به روش مورد علاقه ی استیو برای گفتگو حین پیاده روی دونفره ایفا می شد. اسکات به خاطر می آورد که: «در همان گردش اول بهش گفتم بیشتر حمام برود. گفت که در عوض من هم باید کتاب رژیم گیاه خواری را بخوانم و به عنوان راهی برای کاهش وزن به آن نگاه کنم.» اسکات هرگز با رژیم گرفتن کنار نیامد و وزن چندانی هم کم نکرد، جابز هم فقط تعدیل اندکی در وضع بهداشتی خود به وجود آورد. اسکات می گفت: «استیو با یک دندگی می گفت که هفته ای یک بار حمام می کند و از نظر خودش این تا هنگام پایبندی به رژیم گیاهی کافی بود.»

میل جابز به نظارت توأم با تحقیر دیگران می رفت تا منجر به بروز مشکل با مردی شود که برای ریاست بر او به اپل آمده بود. این زمانی تشدید شد که جابز فهمید اسکات یکی از معدود افرادی است که هنوز در مواجهه با او تن به اراده اش نمی دهد. اسکات می گفت: «مسئله ی اصلی بین من و استیو این بود که کدام مان می توانست لجوج تر باشد و من توی این مورد یک سر و گردن ازش بالاتر بودم. بدون شک استیو باید سر جای خودش نشانده می شد و مطمئناً از این خوشش نمی آمد.» جابز به من گفت: «درتمام عمرم بیش از اسکاتی بر سر کسی داد نزده ام.»

اولین جدال بر سر شماره سینه ی کارمندان شکل گرفت. اسکات شماره ی 1 را به وازنیاک و شماره ی 2 را به جابز داد. اما استیو مصرانه شماره ی 1 را از او طلب کرد، چیزی که اصلاً عجیب نبود. اسکات می گفت: «نمی شد بگذارم مال او باشد، برای اینکه پرروتر می شد.» جابز قشقرق به راه انداخت و زیر گریه زد. ولی سرانجام راه حلی پیدا شد. شماره ی 0 (صفر) را برای خودش برگزید! اسکات هم حداقل در مورد شماره سینه رحم به دل آورد ولی سیستم پرداخت حقوق بانک-آو- امریکا فقط اعداد صحیح مثبت را می شناخت، بنابراین شماره ی جابز در سیستم همان 2 باقی ماند.

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
مشکل اساسی دیگر حتی از کج خلقی های استیو هم فراتر رفت. جی الیوت که بعد از یک دیدار اتفاقی در رستوران، توسط جابز استخدام شد، یکی از ویژگی های برجسته ی او را این طور بیان کرده: «علاقه ی زیادش به محصولات و تعصب شدیدش روی کامل بودن آنها از هر نظر، یک وسواس فکری دائمی بود.» در سوی دیگر مایک اسکات هرگز اجازه نمی داد اشتیاق به کمال گرایی بر عمل گرایی و مصلحت سنجی پیشی بگیرد. طراحی بدنه ی اپل II یکی از هزاران مورد اختلاف شان بود. شرکت پنتان که اپل برای تعیین رنگ دقیق پلاستیک بدنه ی محصول با آن همکاری می کرد، بیش از ٢٠٠٠ درجه ی مختلف از رنگ بژ داشت. اسکات با شگفتی می گفت: «از نظر استیو هیچ کدام از آنها به اندازه ی کافی خوب نبود، می خواست یک طیف رنگی مجزا خلق کند و من مجبور بودم جلویش را بگیرم.» نوبت به دقیق سازی طرح بدنه که رسید، جابز روزهای متمادی در تقلا برای تعیین انحنای مناسب برای گوشه ها بود. اسکات می گفت: «برای من میزان انحنا اصلا مهم نبود، فقط می خواستم زودتر تصمیمش را بگیرد.» نزاع بعدی بر سر انتخاب میزهای مهندسی شروع شد. اسکات خاکستری استاندارد را می خواست ولی جابز دست گذاشته بود روی میزهای سفارشی سفید. بالأخره درگیری به جلوی میز مارک کولا کشیده شد؛ جابز یا اسکات، کدام یک قدرت امضای سفارش های خرید را داشتند؟ مارک کولا طرف اسکات را گرفت. اصرار دیگر جابز، تمایز در تعامل اپل با مشتریان بود. او خواستار ضمانت یک ساله برای محصولات شد و این اسکات را مبهوت کرد، چون عرف ضمانت ٩٠ روز بود. این بار هم اشک استیو در آمد و از جلسه بیرون زد. اسکات او را به پارکینگ برد تا کمی آرام تر شود و بالأخره در این یک مورد رحم به دل آورد.

وازنیاک از کارهای جابز به ستوه آمده بود: «استیو خیلی با دیگران خشن بود. من دلم می خواست شرکت مان مثل یک خانواده باشد، جایی که در عین سرگرمی، هر چه می ساختیم با هم به اشتراک بگذاریم.» جابز هم به نوبه ی خود فکر می کرد وازنیاک هنوز بزرگ نشده: «واقعاً مثل بچه ها بود. همان اوائل یک نسخه ی عالی از بیسیک نوشت ولی بعد هرگز نتوانست بنشیند و یک بیسیک شناور که جزو نیازهای اساسی مان بود بنویسد، بنابراین رفتیم سراغ مایکروسافت و با آنها قرارداد همکاری بستیم. واز واقعاً بلد نبودتمرکز کند.»

با گذشت زمان، نزاع های شخصی تحت کنترل در آمد، البته بیشتر به این خاطر که شرکت داشت خوب کار می کرد. بن رزن تحلیلگری که خبرنامه هایش آراء صاحب نظران دنیای تکنولوژی را شکل می داد، طرفدار اپل II شده بود. یکی از توسعه دهندگان مستقل، اولین برنامه ی مالی و حسابداری را برای کامپیوترهای شخصی ارائه کرد که برای مدتی تنها بر روی اپل II در دسترس بود. این برنامه کامپیوتر را به وسیله ای تبدیل می کرد که هم برای کسب و کار و هم برای خانواده ها توجیه خرید داشت. حالا وقتش شده بود که اپل سرمایه گذاران صاحب نفوذ جدیدی را جذب کند. سرمایه گذار پیشرو و مبتکر، آرتور راک، اصلاً جا نخورد از اینکه مارک کولا، جابز را به سراغش فرستاد. به خاطر می آورد که: «انگار درست همان موقع از پیش مرشدی در هند برگشته بود، بوی همان جا را هم می داد.» با این حال، راک نیز بعد از بررسی اپل II در شرکت سرمایه گذاری کرد و به هیئت مدیره پیوست.

اپل II در شانزده سالی که از پی آمد، در مدل های مختلف روانه ی بازار شد، نزدیک ٦ میلیون واحد از آن فروش رفت و بیش از هر دستگاه دیگری باعث رشد صنعت کامپیوترهای شخصی گردید. وازنیاک استحقاق کسب اعتباری تاریخی برای ساخت آن را دارد زیرا الهام بخش طراحی صفحه مدارها و نرم افزارهای کاربردی آغازگر عصر ابتکارات فردی شد. اما جابز همان کسی است که صفحه مدارهای وازنیاک را با منبع تغذیه، داخل یک کیس شکیل قرار داد و در قالبی کاربرپسند به بازار عرضه کرد. او در عین حال پایه گذار شرکتی شد که با فروش کامپیوترهای وازنیاک اوج گرفت. همان طور که رجیس مک کنا بعدها گفت: «واز دستگاه فوق العاده ای طراحی کرد، ولی اگر به خاطر استیو نبود امروز محصولش گوشه ی فروشگاه های سرگرمی افتاده بود.» با این حال اکثر افراد، اپل II را مخلوق دست وازنیاک می دانستند و این، هیزم آتش اشتیاق جابز برای رقم زدن پیشرفت عظیم بعدی بود؛ چیزی که می توانست ادعا کند مال خود خودش است.

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 

با لیسا،سال ۱۹۸۹

کریسان و لیسا

تا مدت ها بعد از آن تابستانی که با هم در یک اتاق کوچک در بالای تپه های لوس آلتوس زندگی کردند، کریسان برنان مدام در زندگی جابز وارد و از آن خارج می شد. بعد از بازگشت جابز از هند به سال ١٩٧٤ اوقاتی را با هم در مزرعه ی رابرت فریدلند گذراندند. برنان به خاطر داشت که: «استیو به آنجا دعوتم می کرد. جوان بودیم و آزاد و راحت. مزرعه حس خوبی داشت که تا ته و توی قلب آدم می رفت.»

در بازگشت به لوس آلتوس رابطه شان معمولی شد. اغلب دوستی محض بود و نه چیز دیگر. جابز در خانه زندگی و در آتاری کار می کرد. کریسان هم یک آپارتمان کوچک داشت و بیشتر وقتش را در مرکز ذن کوبون چینو می گذراند. او سپس در اوایل ١٩٧٥ رابطه ای را با دوست مشترک شان گرگ کَلهون شروع کرد. الیزابت هلمز می گفت: «با گرگ بود ولی گاهی به استیو هم سر می زد. این تقریباً حال عمومی همه مان در دهه ی هفتاد بود؛ یک جورهایی در رفت و برگشت دائمی بودیم.»

کَلهون با جابز، فریدلند، کاتکی و هلمز در کالج رید حضور داشت و مثل همه ی آنها با عرفان های شرقی درگیر شده، از کالج بیرون زده و خودش را در مزرعه ی فریدلند یافته بود. درآنجا با چیدن بلوک های سیمانی و زدن یک سقف، لانه مرغی با ابعاد ٢.٥ متر در ٦ متر برای خودش ساخته بود و در آن سر می کرد. در بهار ١٩٧٥ برنان با او دوست شد و سال بعد تصمیم گرفتند که دو نفری به هند بروند. کریسان می گفت: «حال و هوای استیو بعد از سفر به هند مرا تحت تأثیر قرار داد، آنقدر که به رفتن وسوسه شدم.»

سفرشان جدی بود؛ در مارس ١٩٧٦ شروع شد و یک سالی به طول انجامید. در مقطعی که پول شان تمام شد، کَلهون با ماشین های عبوری به ایران رفت تا در تهران انگلیسی تدریس کند. تا پایان دوره ی تدریس او، برنان در هند ماند و سپس در وسط راه، یعنی افغانستان -دنیایی مجزا از پیرامون- با هم ملاقات کردند.

بعد از مدتی این رابطه به سردی گرایید و جداگانه از هند برگشتند. در تابستان ١٩٧٧ برنان به لوس آلتوس رجعت و برای مدتی داخل یک چادر در مرکز ذن کوبون چینو سر کرد. جابز هم از والدینش مستقل شده و با ماهی ٦٠٠ دلار خانه ای یک اشکوبه در حومه ی کوپرتینو اجاره کرده بود؛ البته تنها نه، بلکه با کاتکی. تجربه ای ناب از زندگی هیپی وار و رها از جامعه را در یک خانه ی اجاره ای در حومه ی رنچو از سر می گذراندند. جابز می گفت: «خانه ای چهار خوابه بود که ما گاهی اوقات اتاق هایش را به آدم های جورواجور اجاره می دادیم، از جمله برای مدتی به یک رقاصه.» کاتکی نمی فهمید که چرا جابز یک خانه ی تکی برای خودش نگرفته: «بعدها با خودم گفتم شاید فقط می خواست هم خانه ای داشته باشد.»


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
با وجود کم رنگ شدن رابطه اش با جابز، برنان هم به زودی به آن دو پیوست. البته در عوض دریافت اتاق، مجموعه ی لوازم خانگی اش را به اشتراک گذاشت -که فقط به درد اجرای یک تئاتر فرانسوی آنتیک می خوردند. خانه دو اتاق خواب بزرگ و دو اتاق کوچک داشت. عجیب نبود که جابز بزرگترین را برای خودش بردارد و برنان -که واقعاً با او رابطه ی جدیدی بر پا نکرده بود- به دیگر اتاق بزرگ نقل مکان کند. کاتکی می گفت: «دو اتاق خواب کوچک وسطی، اتاق بچه بود. هیچ کدام چشمم را نگرفت، پس اتاق نشیمن را اشغال کردم. شب ها روی یک تشک اسفنجی می خوابیدم.» یکی از اتاق های کوچک را تبدیل کردند به مکان مراقبه و مصرف اِل.اِس.دی، درست مثل اتاق زیرشیروانی در کالج رید. دیوارهایش را با اسفنج های به کار رفته در بسته بندی جعبه های سیب پوشاندند. کاتکی می گفت: «بچه های همسایه عادت داشتند به خانه ی ما بیایند، آنها را توی آن اتاق حبس می کردیم و کلی می خندیدیم. اما بعد کریسان چند تا گربه آورد که کف آنجا خراب کاری کردند و بالاجبار اتاق را جمع کردیم.»

با زندگی زیر یک سقف، رابطه ی فیزیکی بین جابز و برنان قابل امتناع نبود، چند ماه بعد او باردار شد. خودش می گفت: «استیو و من، از پنج سال قبل از اینکه باردار شوم مدام در حال قطع و برقراری دوستی مان بودیم. نه می دانستیم چطور با هم باشیم، نه اینکه چطور جدا زندگی کنیم.» روز شکرگزاری ١٩٧٧ بود که گرگ کَلهون از کُلرادو به دیدارشان آمد و برنان اخبار تازه را برایش گفت: «من و استیو پیش هم برگشته ایم. باردارم، اما دوباره روز از نو بازی از نو. امروز با همیم، فردایش نه. نمی دانم چه کنم.»

بنا به قول کَلهون، جابز از کل ماجرا بریده بود. حتی سعی کرده بود او را قانع کند که با آنها بماند و در اپل مشغول به کار شود: «استیو، یا با کریسان یا با بارداری، به هر حال با یک چیزی کنار نیامده بود. یک لحظه خودش را جانانه متعهد نشان می داد ولی بعد کلاً بی خیال می شد. وجهی از شخصیتش، به غایت بی عاطفه بود.»

جابز وقتی نمی توانست با دیوانگی خود کنار بیاید، آن را نادیده می گرفت و اگر توانش را داشت شاید اساساً نفی اش می کرد. بارها واقعیت را نه فقط برای دیگران که برای خودش هم تحریف کرده بود. در مورد بارداری کریسان، خیلی ساده زیر همه چیز زد. حتی با اینکه به رابطه ی جنسی با او معترف بود ولی باز هم پدر بودن خودش را کتمان می کرد. به من گفت: «واقعاً مطمئن نبودم بچه ی من باشد، به خاطر اینکه تقریباً حتم داشتم تنها کسی نیستم که با او می خوابد. وقتی باردار شد، حتی با هم بیرون هم نمی رفتیم.» اما برنان هیچ شکی نداشت که جابز پدر بچه است. چون در آن مقطع با گرگ یا هیچ کس دیگری رابطه نداشت.

آیا استیو داشت به خودش دروغ می گفت یا واقعاً نمی دانست که پدر بچه است؟ نظر کاتکی جالب است: «به گمانم دسترسی اش به آن بخش از مغز یا ذهن که به مسئولیت پذیری مرتبط است، قطع شده بود.» الیزابت هلمز هم موافق بود و می گفت: «او دو انتخاب پیش رو داشت؛ اول اینکه در مقام پدر قرار بگیرد، دیگر اینکه در مقام پدر قرار نگیرد. و دومی را برگزید، چون برای زندگی خودش نقشه های دیگری داشت.»

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
هیچ وقت بحث ازدواج رسمی پیش نیامد. جابز می گفت: «می دانستم او همسر دلخواهم نیست، چون هرگز با هم خوشحال نبودیم و ازدواج مان دوام نمی آورد. فقط به خاطر راحتی او به سقط راضی بودم ولی خودش نمی دانست چه کند. بارها به آن فکر کرد ولی بالأخره نپذیرفت یا نمی دانم شاید هم واقعاً هیچ تصمیمی نگرفت - به گمانم گذشت زمان برای ما تصمیم سازی کرد.» برنان در مصاحبه با من گفت که پیش خودش تصمیم نهایی را گرفته بود و بچه را می خواست: «بله او می گفت که با سقط مشکلی ندارد ولی هرگز فشاری روی من نگذاشت.» استیو سرسختانه در مقابل سپردن بچه به خانواده ای دیگر جبهه گرفت که مسلماً بی ارتباط با سرگذشت خودش نبود. کریسان می گفت: «شدیداً مرا از واگذاری بچه به دیگران بر حذر داشت.»

در این بین، روزگار طعنه ای تلخ در آستین داشت. جابز و برنان هر دو ٢٣ ساله بودند، هم سن جوآن شیبل و عبدالفتاح جندلی در موقع تولد جابز. آن زمان استیو هنوز والدین بیولوژیکش را ردگیری نکرده بود ولی پاول و کلارا کمی از آنها گفته بودند. به من گفت: «آن موقع این ماجرای تطبیق سن ها را نمی دانستم، بنابراین گفتگوهای من و کریسان را تحت تأثیر قرار نمی داد.» این تصور را نداشت که یک جورهایی دارد پا جای پای پدر بیولوژیکش می گذارد ولی قبول داشت که بعدها پی بردن به این حقیقت کنایه آمیز، باعث شد تأملی کند: «وقتی فهمیدم جوآن هم موقع بارداری من ٢٣ ساله بوده، با خودم گفتم: وآو!»

رابطه ی جابز و برنان به زودی رو به زوال رفت. کاتکی می گفت: «کریسان وقتی داشت به من و استیو تهمت می زد که بر علیه اش دست به یکی کرده ایم، حالت قربانی ها را به خود گرفته بود. استیو هم بلند بلند خندید و او را جدی نگرفت.» ولی برنان اینقدرها آرام نبود، خودش هم بعداً پذیرفت که از نظر احساسی ثبات نداشته است. یک روز بشقاب ها را شکست، اشیاء خانه را پرت کرد و کلاً آنجا را به آشغال دانی بدل کرد، تازه بعد هم با ذغال روی دیوار فحش نوشت. به من می گفت جابز با سنگ دلی اش به این خشم دامن زده بود: «او یک روشن فکرنمای بی رحم بود.» کاتکی هم این وسط گیر افتاده بود، به قول برنان: « دانیل توی خونش بی رحمی نداشت ولی تحت تأثیر رفتار استیو قرار می گرفت. کارش از گفتن اینکه "استیو با تو درست رفتار نمی کند" به آنجا رسید که در کنار او بایستد و دو تایی به من بخندند.»

فریدلند به کمک برنان آمد: «رابرت شنیده بود باردارم، آمد و گفت به مزرعه اش بروم و بچه را به دنیا بیاورم. من هم رفتم.» الیزابت هلمز و باقی دوستان که هنوز آنجا بودند برای تولد نوزاد یک قابله ی اهل اورگان پیدا کردند. در تاریخ ٧ می ١٩٧٨ برنان یک دختر به دنیا آورد. سه روز بعد جابز با پرواز به نزدش رفت تا بچه را نامگذاری کنند. در پاتوق های اشتراکی مثل مزرعه ی آل وان، رسم بود که اسم های عرفانی و شرقی روی بچه ها بگذارند ولی جابز گفت که بچه در امریکا به دنیا آمده و استحقاق اسمی متناسب با جامعه اش را دارد. برنان موافق بود. اسمش را گذاشتند لیسا نیکل برنان و خبری هم از نام خانوادگی جابز نبود. برنان می گفت: «استیو دلش نمی خواست هیچ کاری با من یا با بچه داشته باشد.» او و لیسا در خانه ای مخروبه و کوچک در پشت یک منزل مسکونی در منلوپارک سکنی گزیدند. برای مدتی با کمک های تأمین اجتماعی زندگی کردند زیرا برنان نمی خواست به خاطر حضانت بچه تحت تعقیب قرار بگیرد. دست آخر این جابز بود که توسط مقامات شهرستان سن ماتئو برای اثبات پدر بودنش تحت تعقیب قرار گرفت تا به این صورت ملزم به پذیرش مسئولیت مالی نگهداری از کودک شود. در ابتدا تصمیم گرفت از خودش دفاع کند. وکلایش از کاتکی خواستند شهادت بدهد که هرگز آن دو را در حال نزدیکی ندیده و بعد کوشیدند شواهدی مبنی بر ارتباط برنان با فرد دیگری ارائه کنند. برنان در این باره می گفت: «یک بار پشت تلفن بلند سرش داد کشیدم: "خودت می دانی که این حقیقت ندارد." قصد داشت مرا با یک بچه ی کوچک به دادگاه بکشاند تا به آنها اثبات کند که یک فاحشه هستم و هر کسی می توانسته پدر بچه باشد.»

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
یک سال بعد از تولد لیسا، جابز پذیرفت که آزمایش وراثت بدهد. خانواده ی برنان غافلگیر شدند، ولی موضوع چیز دیگری بود. جابز که می دانست اپل به زودی سهامی عام خواهد شد، تصمیم به خاتمه ی این ماجرای مشکل ساز گرفته بود و لذا آزمایش دی. ان. ای را که تازه باب شده بود در UCLA انجام داد: «چیزهایی راجع به تست دی. ان. ای خوانده و خوشحال بودم که با انجامش کارها درست خواهد شد.» نتیجه ی آزمایش تقریباً منفی -مؤید پدر بودن او- بود، برگه ی آزمایش می گفت: «احتمال ارتباط وراثتی ۹۴.۴۱٪» بنابراین با حکم دادگاه کالیفرنیا جابز باید موافقت نامه ی حضانت را امضاء می کرد، ماهیانه مبلغ ۳۸۵ دلار برای حمایت از کودک و سر جمع ۵۸۵۶ دلار برای جبران هزینه های تأمین اجتماعی به شهرستان سن ماتئو پرداخت می کرد. ولی تا مدت ها از حق ملاقات با فرزند استفاده نکرد.

حتی بعد از آن هم بارها حقایق پیرامون این ماجرا را به دایره ی تحریف واقعیت کشید. آرتور راک به خاطر می آورد که: «با اینکه ماجرا را به هیئت مدیره گفت ولی اصرار داشت که هنوز احتمال زیادی وجود دارد که پدر آن بچه نباشد. کلاً داشت هذیان می گفت.» یک بار به گزارشگر مجله ی تایم مایکل موریتز گفت که وقتی از لحاظ آماری حساب کنید، مشخص خواهد شد که «۲۸٪ از جمعیت مردان امریکا می توانند پدر آن بچه باشند.» این ادعا غیرمنطقی نبود ولی عجیب و غریب بود. بدتر اینکه وقتی به گوش کریسان رسید، او اشتباهاً فکر کرد که جابز به طور مبالغه آمیزی ادعا کرده که او با ٢٨٪ از مردان امریکایی رابطه داشته است. خود برنان می گفت: «سعی می کرد تصویری از من ارائه کند که انگار یک دختر هرزه یا فاحشه هستم. فقط برای گریز از مسئولیتش به من نسبت فاحشگی می داد.»

سال ها بعد جابز از بابت آن رفتارش نادم و پشیمان بود، یکی از معدود دفعاتی که تا این حد به قصور خود اعتراف داشت:

«ای کاش رفتار متفاوتی می داشتم. آن موقع سخت بود خودم را در قامت پدر تصور کنم، برای همین هم توان روبرو شدن با حقیقت را نداشتم. بعد از اعلام نتیجه ی آزمایش که تأیید کرد او دختر من است دیگر نباید تشکیک می کردم. به هر حال، پذیرفتم لیسا را تا هجده سالگی تأمین کنم و به کریسان هم مبلغی بدهم. خانه ای در پالو آلتو پیدا و تعمیرش کردم تا در آن زندگی کنند. مادرش سال به سال مدرسه های عالی پیدا می کرد و من پولش را می دادم. سعی داشتم کار درست را انجام دهم. ولی اگر باز هم فرصتش می شد، بهتر از آن را انجام می دادم.»
پس از حل و فصل پرونده ی حضانت، جابز زندگی اش را از برخی - و نه همه ی- جنبه ها، تکانی داد. مواد را کنار گذاشت، از گیاه خواری سفت و سختش دست کشید. مراقبه را محدود و مدل های موی مطابق مد روز روی سر خود پیاده کرد. از فروشگاه معروف سان فرانسیسکو، ویلکیز بشفورد، پیراهن ها و کت و شلوارهای زیبا خرید، و رابطه ای جدی با یکی از کارمندان رجیس مک کنا شروع کرد که خانمی بود لهستانی الاصل، زیبارو و مبادی آداب، اهل جزایر پلینزی، به نام باربارا جاسینسکی.

البته مطمئناً سرکشی های کودکانه هنوز در وجودش جای داشت؛ با جاسینسکی و کاتکی برای شنای لخت به دریاچه ی فلت در جاده ی بین ایالتی 280 (نزدیک استنفورد) می رفت. یک موتورسیلکت بی.اِم.دابلیو مدل R60/2 ساخت ۱۹۶۶ خرید و از دسته هایش منگوله های نارنجی آویزان کرد. هنوز اما بدخلق و لوس بود. پیش خدمت ها را تحقیر می کرد و بارها غذا را به خاطر اینکه می گفت "آشغال" است بر می گرداند. در اولین جشن هالووین اپل در سال ۱۹۷۹، درست مثل عیسی مسیح ردا بر دوش انداخت؛ حرکتی طعنه آمیز همراه با خودنمایی که به گمانش با مزه و جذاب بود ولی نگاه های بدی را به سمتش روانه کرد. کمی بعد خانه ای مناسب در تپه های لوس گاتوس خرید و آن را مزین به نقاشی های مکس فیلد پریش کرد. قهوه ساز براون و چاقوهای هنکلز از دیگر خریدهایش بودند. ولی از آنجا که خیلی وسواسی بود، وقتی نوبت به انتخاب مبلمان و اثاثیه رسید، خانه تقریباً خالی ماند! نه تختی، نه صندلی ای، نه مبلی. وسط اتاق خوابش یک تشک انداخت و دورتادور، عکس هایی از اینشتین و ماهاراجی را به دیوارها زد. یک اپل II هم کف اتاق گذاشت.

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
*یک فرزند جدید

اپل II شرکت را از گاراژ جابز به قله ی صنعت کامپیوترهای شخصی رساند. فروشش به طور اعجاب برانگیزی افزایش یافت و از ٢٥٠٠ دستگاه در سال ١٩٧٧ به ٢١٠٠٠٠ دستگاه در ١٩٨١ رسید. ولی جابز هنوز بی قرار بود. موفقیت اپل II همیشگی نبود و او این را خوب می دانست. مهم نبود که چقدر برای بسته بندی و از کابل برق گرفته تا طراحی بدنه زحمت کشیده بود، به هر حال همیشه آن را شاهکار وازنیاک قلمداد می کردند. پس استیو باید دستگاه خودش را می ساخت. فراتر از این، او می خواست به قول خودش محصولی اثرگذار بر کل دنیا بسازد.

در ابتدا امید داشت که اپل III ایفاگر این نقش باشد چون علاوه بر حافظه ی بیشتر، نمایشگرش به خوبی قادر به نمایش ٨٠ کاراکتر و نیز حروف کوچک و بزرگ بود. به خاطر علاقه ی زیادش به طراحی صنعتی، شخصاً اندازه و شکل بیرونی بدنه را تعیین کرد و حتی زمانی که شورای مهندسین قطعات داخلی بیشتری به آن افزود، به هیچ کس اجازه ی تغییر طرح را نداد. نتیجه ی کار، صفحه مدارهایی شد که با اتصالات ضعیف روی هم سوار بودند. به خاطر چنین ضعف هایی اپل III در بازار شکست خورد. رندی ویگینتن یکی از مهندسین نرم افزار در اپل، می گفت: «اپل III مثل بچه ای بود که نطفه اش در یک مجلس می گساری بسته شده باشد. حالا این بچه پیش روی ما بود، سردرد بدی گرفته بودیم و حرف همه این بود که " مال من نیست".»

بعد از این شکست، جابز از اپل III فاصله گرفت و به دنبال تولید چیزی کاملاً متمایز رفت. ابتدا مجذوب ایده ی صفحات لمسی شد ولی پیگیری اش نتیجه نداد. در یکی از جلسات بررسی این تکنولوژی، کمی دیر رسید. ابتدا به خودش پیچید و بعد ناگهان حرف مهندسین شرکت را با گفتن «متشکرم» قطع کرد. بیچاره ها سر در گم شدند، یکی شان پرسید: «می خواهی ما برویم؟» جابز گفت: «بله» و بعد همکارانش را به خاطر تلف کردن وقتش سرزنش کرد.

جابز بالأخره برای ساختن کامپیوتر جدیدش، دو مهندس تازه نفس از HP را به استخدام درآورد. اسمی که برای این محصول جدید انتخاب کرد بهترین نمونه ی یک تیر و دو نشان از منظر روان پزشکی به حساب می آید: "لیسا." تمام کامپیوترهای دیگر به نام دختران طراحانشان نام گذاری می شدند ولی این یکی به نام دختری که جابز او را نخواسته و حتی هنوز به فرزندی نپذیرفته بود، مزین شد. آندرآ کانینگهام کارمند رجیس مک کنا که در بخش روابط عمومی پروژه کار می کرد، می گفت: «شاید به خاطر احساس گناهش این کار را کرد. به هر حال ما مجبور به انتخاب یک عبارت معادل بودیم تا ادعا کنیم که لیسا مخفف آن است.» یکی که با مهندسی معکوس ساختند این بود « معماری سیستم های یکپارچه ی محلی» و با وجود بی معنا بودنش، به عنوان توضیح رسمی نام محصول انتخاب شد. اما این محصول جدید بین مهندسین اپل به نام دیگری معروف شد «لیسا: مخفف مسخره ی من- در- آوردی.» سال ها بعد وقتی راجع به اسم از جابز پرسیدم، خیلی ساده گفت: «معلوم است که برای دخترم آن اسم را انتخاب کردم.»

لیسا یک کامپیوتر ٢٠٠٠ دلاری بر مبنای ریزپردازنده ای با معماری ١٦ بیتی و جایگزینی برای اپل II (٨بیتی) بود. بدون نبوغ وازنیاک که هنوز تمام وقت مشغول کار روی سری اپل II بود، مهندسین طراحی کامپیوتری ساده با یک نمایشگر متنی معمولی را آغاز کردند، ولی دستگاه قادر به استفاده از تمام توان ریزپردازنده ی قدرتمند خود نبود و جابز عجول به زودی از آن مخلوق ملال آور، خسته و عصبانی شد.

در همین اثنا یک برنامه نویس خبره توانست کمی روح به کالبد پروژه بدمد: بیل اتکینسن دانشجوی دکترای علوم اعصاب که مصرف ال.اِس.دی بالایی هم داشت، وقتی به همکاری با اپل دعوت شد ابتدا نپذیرفت. اما اپل یک بلیت هواپیما برایش فرستاد که پس گرفته یا نقد نمی شد، و او به همین سادگی تصمیم گرفت سوار هواپیما شود و به جابز یک فرصت دیگر بدهد. استیو در پایان جلسه ی سه ساعته شان به اتکینسن گفت : «ما داریم آینده را اختراع می کنیم. به این فکر کن که با اپل سوار موج اول خواهی بود که واقعاً لذت بخش است. ولی اگر با موج آخر دنبال ما راه بیاُفتی چه؟! مطمئناً حتی ذره ای هم خوشایندت نیست. پس بیا اینجا تا از خودمان اثری هر چند کوچک در دنیا به جا بگذاریم.»

با موهای در هم رفته و سبیل ژولیده ای که سرزندگی چهره اش را کم نمی کرد، اتکینسن دارای ترکیبی از قوه ی ابتکار واز و هوش جابز در خلق محصول بود. اولین کارش این شد که برنامه ای بنویسد برای تماس خودکار با سرویس داوجونز و دریافت قیمت جاری سهام: «باید خیلی سریع برنامه را می نوشتم چون یک تبلیغ اپل II برای چاپ در مجله آماده شده بود که در آن مردی روی میز آشپزخانه به نمودار قیمت سهام در نمایشگر می نگریست و همسرش هم داشت به او لبخند می زد -و از آنجایی که چنین برنامه ای هنوز وجود نداشت، من بدبخت باید یکی می نوشتم.» سپس نسخه ای از پاسکال (یک زبان برنامه نویسی سطح بالا) برای اپل II نوشت. جابز موافق آن نبود زیرا اعتقاد داشت که اپل II به چیزی بیشتر از بیسیک نیاز ندارد، با این حال به اتکینس گفت: «چون تو اینقدر بهش علاقه داری، شش روز بهت وقت می دهم که ثابت کنی اشتباه می کنم.» او اشتباه جابز را ثابت کرد و از آن به بعد همیشه مورد احترامش قرار گرفت.

در پاییز ١٩٧٩ شرکت سه محصول جدید در دست توسعه داشت که قرار بود ادامه دهنده ی موفقیت های اپل II باشند؛ اپل III بدبخت و بی آینده، پروژه ی لیسای نا امیدکننده، و جایی خارج از رادار جابز - تا آن موقع- پروژه ای تجربی برای ساخت کامپیوتری ارزان قیمت؛ مدیر این پروژه کارمندی خوش ذوق به نام جف راسکین بود؛ پروفسور دانشگاه و استاد بیل اتکینسن. هدف راسکین ساخت یک "کامپیوتر ارزان برای عموم مردم" در قالب دستگاهی جامع - شامل کامپیوتر، صفحه کلید، نمایشگر و نرم افزارها- بود که رابط کاربری گرافیکی هم داشته باشد.


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
*زیراکس پارک (مرکز تحقیقاتی پالو آلتو)

مرکز تحقیقاتی شرکت زیراکس در پالو آلتو معروف به زیراکس پارک، در سال ۱۹۷۰ تأسیس شد تا محل تولید ایده های دیجیتال باشد. بهتر و بدتر اینکه برای امنیت بیشتر ۵۰۰۰ کیلومتر دورتر از مقر اصلی زیراکس واقع در کنتیکت با آن همه فشارهای تجاری، قرار گرفت. در بین رؤیاپردازان آنجا دانشمندی بود به نام آلان کی که جابز دو نقل قول از او را خیلی دوست داشت: «بهترین راه برای پیش گویی آینده، اختراع آن است» و «کسانی که نرم افزار برایشان خیلی مهم است، چه بهتر که سخت افزار خودشان را بسازند.» کی ایده ی ساخت کامپیوترهای شخصی کوچک را با طراحی مفهومی "داینابوک" کلید زد، محصولی آنقدر ساده که بچه ها هم بتوانند از آن استفاده کنند.

مهندسین زیراکس پارک به توسعه ی طرح های گرافیکی کاربرپسندی مشغول بودند که جایگزینی برای خطوط فرمان و دستورات داس-با آن ظاهر ترسناک شان- به شمار می آمدند. یکی از استعاره های رایج میان آنها کامپیوتر "رومیزی" بود؛ صفحه ای با قابلیت نمایش اسناد و پوشه های فراوان که بشود به سادگی با ماوس روی هر کدام کلیک و آن را باز کرد.

در زیراکس پارک، رابط کاربری گرافیکی (به طور اختصاری GUI، با تلفظ گویی) با یک مفهوم ابتکاری دیگر در هم آمیخت: " تکنیک تقسیم صفحه نمایش به پیکسل ها." تا آن موقع اکثر کامپیوترها کاراکتر-مبنا بودند. یعنی باید یک کاراکتر را تایپ می کردی تا نمایشگر آن را به رنگ سبز فسفری در پس زمینه ای تاریک نشان دهد و از آنجایی که تعداد محدودی حرف، عدد و نماد وجود داشت، نمایش آنها نیازمند قدرت پردازشی بالا و کدنویسی کامپیوتری نبود. اما در سمت دیگر، از ابتدا تاکنون در هر سیستم بیتی- پیکسلی، هر پیکسل مجزا در نمایشگر، توسط بیت های حافظه ی کامپیوتر کنترل می شود و برای ارائه ی هر تصویری روی آن (مثلاً یک حرف،) کامپیوتر باید دستوری ارسال کند مبنی بر: روشن شدن برخی و تاریک ماندن برخی دیگر از پیکسل ها. در مورد نمایشگرهای رنگی، مسئله ی رنگ هم به این مورد اخیر اضافه میشود. از قدیم همه ی اینها نیازمند توان پردازشی بالایی بود ولی در عوض فونت ها، و تصاویر گرافیکی و انیماتیک مجللی را به ارمغان می آورد.

طراحی پیکسلی و رابط کاربری گرافیکی، بدل به دو خصیصه ی اصلی کامپیوترهای مفهومی زیراکس پارک شدند، که از آن جمله میتوان کامپیوتر آلتو و زبان برنامه نویسی موضوع محور (یا شیءگرا) آن اسمال تاک را نام برد. جف راسکین تصمیم گرفت که این دو ایده را به آینده ی کامپیوترهای اپل گره بزند. بنابراین بحث با جابز و سایر همکاران در اپل را شروع و آنها را قانع کرد تا از نزدیک زیراکس پارک را ببینند.

راسکین یک مشکل بزرگ داشت: جابز او را یک نظریه پرداز غیرقابل تحمل یا بنا بر واژه نگاری شخصی اش «یک آشغال کله ی بی خاصیت» می دانست. بنابراین راسکین، دوست و شاگرد سابقش اتکینسن را که متعلق به نیمه ی دیگر دنیای دو قطبی (آشغال کله یا نابغه ی) جابز بود، به متقاعد کردن استیو گماشت تا فرآیند پژوهشی جاری در لایه های زیرین زیراکس پارک را برای او تشریح کند. چیزی که راسکین نمی دانست این بود که جابز درگیر یک معامله ی پیچیده تر شده. بخش سرمایه گذاری ریسکی زیراکس می خواست در دور دوم سرمایه گذاری در اپل (مصادف با تابستان ١٩٧٩) مشارکت کند. جابز به آنها پیشنهاد کرد: «اجازه خواهم داد ١ میلیون دلار در اپل سرمایه گذاری کنید، به شرطی که درهای مخفی زیراکس پارک به روی ما باز شود.» زیراکس شرطش را پذیرفت و توافق نهایی شد؛ در ازای خرید ١٠٠٠٠٠ سهم به ارزش هر واحد ١٠ دلار، تکنولوژی های آینده نگر موجود در زیراکس پارک، در دسترس اپل قرار گرفت.

یک سال بعد با عرضه ی سهام اپل، سرمایه گذاری ١ میلیونی زیراکس بدل به ثروتی ١٧.٦ میلیون دلاری شد، ولی اپل در این معامله سود بیشتری کرد. گروهی از مهندسان اپل در دسامبر ١٩٧٩ به بازدید تکنولوژی های زیراکس پارک رفتند ولی جابز که معتقد بود همه چیز را نشانش نداده اند، چند روز بعد یک بازدید کامل تر به عمل آورد. لَری تسلر یکی از محققین زیراکس که برای معرفی تکنولوژی ها دعوت شده بود از ارائه ی نتایج تحقیقاتی که رئسایش در شرق کشور هرگز مورد قدردانی قرار نداده بودند، به هیجان آمد. اما دیگر معرفی کننده ی آن روز،آدل گلدبرگ از اینکه می دید شرکتش دارد جواهرات بی بدیل خود را مفت به اپل می دهد، وحشت زده شد. او احساس آن روزش را چنین به خاطر می آورد: «واقعاً احمقانه بود، کاملاً دیوانه وار. من به تنهایی خیلی جنگیدم تا هیچ چیز دست جابز را نگیرد.»


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
گلدبرگ در همان اولین جلسه، کار خودش را کرد. جابز، راسکین و رئیس پروژه ی لیسا به داخل سالن اصلی هدایت شدند که یک زیراکس آلتو آنجا بود. گلدبرگ می گفت: «یک معرفی اولیه ی کاملاً کنترل شده و سریع از چند طرح محدود ارائه کردیم.» جابز راضی نشد، مستقیماً با مقر اصلی زیراکس تماس گرفت و تقاضای همکاری بیشتر کرد.

چند روز بعد دوباره به زیراکس پارک دعوت شد، البته این بار با تیمی بزرگتر شامل بیل اتکینسن و بروس هرن که یکی از برنامه نویس های شاغل در اپل و سابقاً کارمند زیراکس پارک بود. هر دوی آنها می دانستند دنبال چه چیزی بگردند. گلدبرگ می گفت: «وقتی به سر کار رسیدم هیاهوی زیادی بود. به من گفتند که جابز با یک مشت از برنامه نویس های اپل در اتاق کنفرانس است.» یکی از مهندسین زیراکس سعی می کرد دار و دسته ی جابز را با نمایش تصاویری از نرم افزار پردازش کلمات مشغول کند، اما استیو دیگر داشت عاصی می شد. یک مرتبه داد زد که: «بیایید این مسخره بازی را تمام کنیم دیگر!» اعضای زیراکس پارک در جلسه ای خصوصی تصمیم گرفتند کمی بیشتر درهای مخفی را باز کنند، البته با احتیاط کامل. قرار شد تسلر فقط نسخه ای "غیرمحرمانه" از اسمال تاک (همان زبان برنامه نویسی) را به اپلی ها نشان بدهد. رئیس گروه به گلدبرگ گفت: «این چشم شان را خیره خواهد کرد و او [جابز] هرگز نمی فهمد که دستش به نسخه ی محرمانه نرسیده.»

البته که او اشتباه می کرد. اتکینسن و دیگرانی که برخی از مطالب منتشره در مجلات داخلی زیراکس پارک را خوانده بودند، خوب می دانستند که نسخه ی اصلی دستشان را نگرفته و این را به جابز نیز انتقال دادند. لذا او دیگر تحمل نکرد و تماسی شکایت آمیز با بخش سرمایه گذاری ریسکی زیراکس گرفت و به دنبال آن، تماسی از مقر اصلی زیراکس (در کُنتیکت) با گلدبرگ گرفته و به او ابلاغ شد که جابز و گروهش باید "همه چیز" را ببینند. گلدبرگ از خشم به هوا رفت.

سرانجام وقتی تسلر از گنجینه های پنهان رونمایی کرد، فک بچه های اپل به زمین چسبید. اتکینسن به صفحه نمایش خیره شده بود و چنان از نزدیک تک تک پیکسل ها را بررسی می نمود که تسلر نفس او را پشت گردن خود حس می کرد. جابز بالا می پرید و از فرط هیجان دست هایش را در هوا تکان می داد. تسلر به من گفت: «او در بیشتر زمان معرفی، طوری دور اتاق می رقصید که من نمی دانم اصلاً چطوری توانست بیشتر تصاویر را ببیند ولی خب دیده بود، چون مدام داشت سؤال می پرسید و با نمایش هر بخش از تحقیقات ما، بیشتر شبیه علامت تعجب می شد.» حق هم داشت، باورش نمی شد که تا آن موقع زیراکس این تکنولوژی ها را تجاری سازی نکرده باشد، می گفت: «شماها روی معدن طلا نشسته اید» و با فریاد می افزود: «باورم نمی شود که زیراکس از اینها بهره برداری اقتصادی نمی کند.»

در معرفی اسمال تاک سه خصوصیت بی نظیر به نمایش در آمد؛ اولی چگونگی شبکه کردن کامپیوترها بود و دومی عملکرد برنامه نویسی موضوع محور (شیءگرا). ولی جابز و تیمش کمترین توجه را به این دو مورد نشان دادند چون تحت تأثیر ویژگی سوم قرار داشتند؛ یعنی رابط کاربری گرافیکی که آنک با ظهور تکنولوژی پیکسل بندی پا به عرصه می گذاشت. جابز این طور از آن لحظه یاد می کرد: «انگار که پرده را از جلوی چشمم کنار زده باشند، داشتم آینده ی محتوم دنیای کامپیوترها را به عینه می دیدم.»

بعد از دو ساعت و با خاتمه ی جلسه در زیراکس پارک، جابز سوار بر اتومبیل با بیل اتکینس به سمت دفتر اپل در کوپرتینو راه افتاد. خیلی سریع می راند، ذهن و زبانش هم سریع کار می کرد. یک مرتبه فریاد می زد: «خودشه! دیدی؟» و روی هر کلمه تأکید می کرد: «ما باید این کار را انجام دهیم.» این همان روزنه ی امید او برای جای دادن کامپیوترها در قلب مردم بود؛ با طراحی قشنگ و مقرون به صرفه، مثل خانه های ایشلر، و سهولت استفاده، درست مثل یک وسیله ی آشپزخانه.

جابز پرسید: «چقدر طول می کشد این را اجرایی کنیم؟»

اتکینسن جواب داد: «مطمئن نیستم، شاید شش ماه.» برآوردی بیش از حد خوشبینانه ولی در عین حال انگیزه بخش.

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
* «هنرمندان بزرگ سرقت مي كنند»

غارت دستاوردهای زیراکس پارک توسط اپل، گاه به عنوان یکی از بزرگترین سرقت های تاریخ صنایع توصیف شده است. جابز هم بعضی مواقع بر این مدعا صحه گذاشته، البته با افتخار. او یک بار در جایی گفت: «پیکاسو گفته ای دارد: "هنرمندان خوب از روی دست هم می زنند، هنرمندان بزرگ می دزدند" و ما همیشه از سرقت ایده های عالی شرمنده ایم.»

اظهار نظر دیگری هم که از جابز شنیده ایم این است که آنچه رخ داد، بیش از آنکه سرقت اپل باشد، اشتباه زیراکس بود. او در توصیف مدیران زیراکس می گفت: «آنها آدم های مقلدی بودند که هیچ نشانی از فهم ظرفیت های کامپیوتر در وجودشان نبود. به سادگی در بزرگترین میدان نبرد عصر کامپیوتر، شکست را قاپ زدند در حالی که قادر به قبضه کردن کل صنعت کامپیوتر بودند.»

هر دوی این ارزیابی ها پر از حقیقتند ولی چیزهای بیشتری هم هست. به قول تی. اِس. الیوت: اینجا است که سایه ای می افتد بین ادراک (تصور کردن) و ایجاد (خلق کردن). در تاریخچه ی ابداعات بشری، ایده های جدید تنها یک طرف معادله هستند. طرف دیگر، یعنی به "انجام رسانیدن" هم به همان اندازه مهم است.

جابز و مهندسین تحت امرش به طرزی چشم گیر ایده های زیراکس پارک در مورد رابط کاربری گرافیکی را بهبود بخشیدند و آنگاه توانستند آن را به طریقی که هرگز از عهده ی زیراکس ساخته نبود به کار گیرند. برای مثال، ماوس زیراکس سه دکمه داشت، پیچیده و گران (٣٠٠ دلار) بود و تازه به نرمی هم حرکت نمی کرد؛ برای رفع این ایرادات، جابز چند روز بعد از آن جلسه در زیراکس پارک به کارخانه ی طراحی صنعتی IDEO رفت و به یکی از صاحبان آن، دین هووی، سفارش یک ماوس تک دکمه ای ساده به قیمت ۱۵ دلار را داد و گفت: «می خواهم بشود روی هر سطحی، حتی روی فُرمیکا (نوعی پلاستیک) و شلوار جینم باهاش کار کنم.» هووی هم آن را ساخت.

پیشرفت ها فقط در جزئیات نبود، بلکه کلیت ایده ی مفهومی را نیز شامل می شد. مثلاً ماوس موجود در زیراکس پارک نمی توانست برای حرکت دادن یک پنجره در نمایشگر استفاده شود. لذا مهندسین اپل یک رابط کاربری طراحی کردند که نه تنها می شد با آن پنجره ها و فایل ها را جا به جا کرد، بلکه حتی می شد آنها را داخل پوشه ها هم انداخت. سیستم زیراکس برای انجام هر عملیاتی نیازمند ارسال فرمان بود؛ از تغییر اندازه ی یک پنجره گرفته تا تغییر محل قرارگیری یک فایل. اما سیستم اپل مفهوم کامپیوتر رومیزی را با واقعیت مجازی در هم آمیخت طوری که مستقیماً می توانستید چیزها را لمس، دست کاری، جا به جا و جایگزین کنید. مهندسین اپل در ارتباطی تنگاتنگ با طراحان زیردست جابز، با افزودن آیکن های دلپذیر، طراحی منوهای کشویی که از نوار بالای هر پنجره به پایین باز می شدند، و نیز افزودن قابلیت باز کردن فایل ها و پوشه ها از طریق کلیک دوتایی، سخت برای بهبود هر چه بیشتر طرح مفهومی کامپیوتر "رومیزی" تلاش کردند.


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
صفحه  صفحه 7 از 24:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  23  24  پسین » 
کامپیوتر

Steve Jobs | استیو جابز

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA