انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
کامپیوتر
  
صفحه  صفحه 8 از 24:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  23  24  پسین »

Steve Jobs | استیو جابز


مرد

 
اینها به این معنی نبود که مدیران زیراکس نتایج کار محققین خود در زیراکس پارک را نادیده گرفته بودند. در واقع آنها هم برای سرمایه گذاری روی آن ایده ها تلاش کردند و اینجا بود که اهمیت "اجرای خوب" و برابری آن با اهمیت "ایده ی خوب" اثبات شد. آنها در سال ١٩٨١ (حتی قبل از لیسا یا مکینتاش) زیراکس استار را معرفی کردند؛ دستگاهی که رابط کاربری گرافیکی، ماوس، صفحه نمایش پیکسلی، پنجره ها و کل مفهوم اولیه ی کامپیوتر رومیزی را در خود داشت؛ اما مزخرف بود (چند دقیقه طول می کشید تا یک فایل را ذخیره کند)، گران بود (١٦٥٩٥ دلار در خرده فروشی ها) و اساساً هدفش بازار ماشین های اداری بود که البته در آن هم شکست خورد؛ در کل تاریخ فقط ٣٠٠٠٠ تا از آن فروش رفت.

جابز و گروهش به محض عرضه ی استار، به یک فروشگاه زیراکس رفتند تا آن را از نزدیک ببینند ولی از نظر استیو آنقدر کامپیوتر بی ارزشی بود که حتی حاضر نشد برای خریدش پولی بپردازد. می گفت: «نفس راحتی کشیدیم. مثل روز روشن بود که آنها کارشان را درست انجام نداده اند ولی ما -با استفاده از اهرم قیمت- از پسش بر می آمدیم.» چند هفته بعد به باب بل ویل، یکی از مهندسین گروه طراحان زیراکس استار، زنگ زد و گفت: «هر کاری که تا حالا در زندگی ات انجام داده ای گند بوده، پس چرا نمی آیی برای من کار کنی؟» بل ویل به اپل رفت، لَری تسلر نیز همین طور.

جابز در اوج شور و اشتیاق، مدیریت روزانه ی پروژه ی لیسا را که پیش تر بر عهده ی جان کوچ-مهندس اسبق HP- بود، عهده دار شد. او برخلاف کوچ مستقیما با اتکینسن و تسلر تماس می گرفت تا قادر به اعمال نظرات خود، به خصوص در مورد طراحی رابط کاربری باشد. تسلر می گفت: «در زنگ زدن، وقت و بی وقت سرش نمی شد. ساعت ۲ صبح، ۵ صبح. خودم عاشق این کارش بودم ولی رئسایم در بخش لیسا را آشفته کرده بود.» از این رو به جابز گفته شد که تماس های خارج از رویه را تمام کند و او برای مدتی خود را کنار کشید، البته فقط برای مدتی کوتاه.

یکی از قدرت نمایی های جابز زمانی رخ داد که اتکینسن خواستار استفاده از پس زمینه ی سفید (و نه تیره) برای نمایشگرها شد. این منجر به اجرای مشخصه ای می شد که هر دوی آنها دنبالش بودند: WYSIWYG با تلفظ "وی زی ویگ" مخفف عبارت «آنچه که می بینی همان است که می گیری.» یعنی هر آنچه روی صفحه نمایش مشاهده می شد، موقع چاپ کردن روی کاغذ می آمد. اتکینسن به خاطر می آورد که: «تیم سخت افزاری مثل قاتل های خون خوار سرم جیغ کشیدند. می گفتند برای این کار مجبور به استفاده از فسفر هستند که ماندگاری کمتر و پرش بیشتری دارد.» بنابراین اتکینسن پیش قاضی-جابز- رفت که طرف او را گرفت. بچه های سخت افزار شروع کردند به غر زدن، ولی بعد خود جابز آمد و مشکل را حل کرد. اتکینسن می گفت: «استیو زیاد از مهندسی سر رشته نداشت، ولی در ارزیابی پاسخ های دیگران توانا بود. می توانست بگوید که آیا مهندس ها نسبت به پیشنهاد ما حالت دفاعی گرفته اند، یا اینکه از توانایی خودشان نامطمئنند.»

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
یکی از شاهکارهای عالی اتکینسن (که امروزه آنقدر به آن خو کرده ایم که به ندرت به نظرمان می آید) امکان هم پوشانی پنجره ها است، به شکلی که پنجره ی "جلویی" روی پنجره ی "عقبی" و کمی پایین تر از آن قرار بگیرد. اتکینسن قابلیت پخش کردن پنجره ها (درست مثل کاغذهای پخش و پلا روی میز) را هم به رابط کاربری افزود، طوری که با جا به جایی پنجره ی جلویی هنوز می شد بخش هایی از پنجره های عقبی (یا به عبارتی زیری) را دید. البته که در نمایشگر کامپیوتر، لایه های پیکسلی روی هم قرار نگرفته بودند و جا به جا نمی شدند و هنر او هم همین بود، شبیه سازی واقعیت خارجی؛ برای انجام آن، اتکینسن باید کدهای پیچیده ای می نوشت، از جمله آنچه ما نواحی می نامیم. او خیلی راغب به اجرای این ایده بود چون فکر می کرد در بازدید از زیراکس پارک طرح مشابهی را دیده است ولی در واقع بچه های زیراکس پارک هرگز روی چنین چیزی کار نکرده بودند و حتی بعدها به خود او گفتند که حسابی عاشق کارش شده اند.

اتکینسن می گفت: «یک حس خوبی نسبت به جنبه ی رهایی بخش ساده لوح بودن دارم. حتی به ذهنم خطور نکرد که این کار غیرممکن است، برای همین هم از پسش برآمدم.» او آنقدر سخت کار می کرد که یک روز صبح در اثر گیجی ناشی از خستگی، با شورلت کوروت کوبید به یک کامیون پارک شده در کنار مسیر. بخت یارش بود که نمرد. جابز بلافاصله برای ملاقاتش به بیمارستان رفت. به او که تازه به هوش آمده بود، گفت: «حسابی نگرانت شدیم.» اتکینسن یک لبخند دردناک زد و گفت: «نگران نباش، هنوز "نواحی" را یادم هست.»

جابز به ویژگی سراندن صفحات هم علاقه داشت. از نظر او، اسناد متنی حین مرور و مطالعه نباید خط به خط پرش می کردند، بلکه ورق خوردن شان باید نرم و آرام می بود. اتکینسن می گفت: «استیو اصرار داشت که تمام اجزاء رابط کاربری حس خوبی را به کاربر منتقل کنند.» آنها همچنین به ماوسی نیاز داشتند که بتواند مکان نما را به راحتی در همه ی جهات (نه فقط بالا- پایین/چپ-راست) حرکت دهد. این نیازمند استفاده از گوی به جای دو چرخ ساده در زیر ماوس بود. روزی یکی از مهندسین به اتکینسن گفت که هیچ راهی برای ساخت چنین ماوسی با توجیه اقتصادی وجود ندارد. اتکینسن سر ناهار از این حرف او پیش جابز نالید. فردا صبح که به شرکت رسید فهمید جابز آن مهندس را اخراج کرده. وقتی جایگزین او اتکینسن را ملاقات کرد، اولین جمله اش این بود: «من می سازمش.»

اتکینسن و جابز برای مدت ها بهترین دوستان هم بودند و بیشتر شب ها در رستوران "زمین خوب" ( پاتوق جابز) با هم شام می خوردند. ولی جان کوچ و سایر مهندسین حرفه ای پروژه ی لیسا، اکثرشان کارمندهای اتوکشیده ی - اسبق- HP، از فضولی های جابز متنفر، و از ناسزاگویی های مکررش عصبانی بودند. تضاد دیدگاه نیز بین شان وجود داشت. جابز به شخصه یک فولکس لیسا می خواست؛ کامپیوتری ساده و ارزان برای عموم مردم. به قول خودش: «مسابقه ی طناب کشی از این قرار بود؛ یک طرف آدم هایی مثل من که دستگاهی ارزان می خواستیم و طرف دیگر امثال کوچ که از HP آمده بودند و بازار هدف شان شرکت ها بود.»

اسکات و مارک کولا هر دو مایل به حضور افراد کارکشته ی دیگری در اپل بودند و از این رو، روز به روز بر نگرانی شان از بابت رفتارهای دشمن تراشانه ی جابز افزوده می شد. لذا در سپتامبر ١٩٨٠ به طور مخفیانه یک چارت سازمانی جدید طراحی کردند؛ کوچ مدیر تام الاختیار پروژه ی لیسا شد تا جابز دیگر امکان اعمال نظر بر روی محصولی که نام دخترش را یدک می کشید، نداشته باشد. در ادامه نیز از مقام نائب رئیسی بخش تحقیق و توسعه ی اپل بر کنار و تبدیل به رئیس غیراجرایی هیئت مدیره شد. در این پست او همچنان مرد رسانه ای شرکت باقی می ماند ولی دیگر نظارت عملیاتی نداشت که همین باعث ناراحتی اش بود. خودش درباره ی این تغییرات به من گفت: «نااُمید بودم و حس می کردم که مارک کولا مرا از خودش رانده. او و اسکاتی گمان می کردند قادر به اداره ی پروژه ی لیسا نیستم. این خیلی مرا به فکر فرو برد.»

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 

با وازنیاک، ۱۹۸۱

*سهام حق اختیار

در ژانویه ی ١٩٧٧، وقتی مایک مارک کولا به جابز و وازنیاک پیوست تا شراکت نو پای آنها را بدل به شرکت "اپل کامپیوتر" کند، ارزش تخمینی اپل ٥٣٠٩ دلار بود. کمتر از چهار سال بعد تصمیم عرضه ی عمومی سهام، منجر به شکل گیری بالاترین تقاضای اولیه از زمان اعلام عرضه ی عمومی سهام "فورد موتورز" در سال ١٩٥٦ گردید. در پایان دسامبر ١٩٨٠، ارزش اپل چیزی بالغ بر ١.٧٩ میلیارد دلار بود. بله، میلیارد دلار! و اپل در این مسیر ٣٠٠ نفر را میلیونر کرده بود.

اما دانیل کاتکی در بین این افراد جایی نداشت. اویی که دوست نزدیک و همیشه همراه جابز در دوره ی کالج، در هند، در مزرعه ی فریدلند و در خانه ی اجاره ای یک اشکوبه بود. کاتکی از زمان تأسیس اپل (در گاراژ جابز) به شرکت پیوسته و همچنان به عنوان کارمند ساعتی مشغول به کار بود ولی در جایگاهی قرار نداشت که از سهام حق اختیار که قبل از عرضه ی عمومی سهام به افراد پاداش داده می شد، برخوردار شود. خودش می گفت: «کاملاً به استیو اعتماد داشتم، پس فرض را بر این گذاشتم که مراقبم خواهد بود، درست همان طور که من همیشه مراقبش بودم. هیچ فشاری نیاوردم.» دلیل اینکه سهام حق اختیار را به کاتکی ندادند نوع استخدامش بود؛ او تکنیسین ساعتی بود و نه مهندس حقوق بگیر، و این برخورداری او از سهام حق اختیار را ناممکن می کرد. با این حال قطعاً امکان برخورداری اش از "سهام مؤسسین" وجود داشت، ولی جابز تصمیمی بر خلاف این گرفت. به قول اَندی هرتزفلد که از قدیمی های اپل است: «استیو متضاد وفاداری است، اصلا ضد وفاداری است. انگار خود را ملزم به راندن نزدیکانش می داند.» علی رغم این خصیصه، خود هرتزفلد رابطه ی دوستی اش را با جابز حفظ کرد.

کاتکی بالأخره پس از مدتی تصمیم گرفت بیرون دفتر جابز منتظر بماند و در موقعی مناسب که او خارج می شد قضیه را با صحبت حل کند. ولی جابز هر دفعه او را با بی ادبی دک می کرد. کاتکی می گفت: «سخت ترین مورد برای من این بود که هیچ وقت خودش به من نگفت واجد شرایط نیستم. حداقل این یکی را به عنوان دوست به من بدهکار بود. هر بار که درباره ی سهام سؤال می کردم مرا به مدیر خودم ارجاع می داد.» سرانجام شش ماه بعد از عرضه ی عمومی سهام، کاتکی شهامت لازم برای رفتن به دفتر جابز و صحبت راجع به مشکل را به دست آورد. اما به محض ورود، استیو آنقدر سرد برخورد کرد که او خشکش زد. خودش در این مورد می گفت: «شوکه شدم، اشکم در آمد و دیگر نتوانستم حرف بزنم. دوستی مان به کل از بین رفته و این خیلی اندوهناک بود.»


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
رد هالت، مبدع منبع تغذیه ی متناوب که انبوهی از سهام حق اختیار در انتظارش بود، نزد جابز رفت و کوشید او را متوجه شرایط کند. گفت: «تو باید کاری برای رفیقت دانیل انجام بدهی» و پیشنهاد کرد که هر دو مقداری از سهام خود را به او بدهند. گفت: «هر مقدار که تو بدهی، من هم همان را رویش می گذارم.» جابز جواب داد: «خیلی خب. من صفر تا -سهم- می دهم.»

و اما وازنیاک؛ او رفتاری کاملاً بر عکس داشت که اصلاً عجیب نبود. پیش از عرضه ی عمومی سهام تصمیم به فروش گرفت، آن هم با قیمت بسیار پایین؛ ٢٠٠٠ سهم حق اختیار خود را به ٤٠ نفر از کارمندان رده ی میانی فروخت که اکثرشان از قبل فروش آن سهام، پول خرید یک خانه را به جیب زدند. خود وازنیاک نیز با ثروتش یک خانه ی رؤیایی برای زندگی با همسر جدیدش خرید ولی زنش خیلی زود طلاق گرفت و خانه را هم مال خود کرد. واز بعدها نیز دست کارکنانی را که احساس می کرد سهام کمی دریافت کرده اند گرفت؛ از جمله کاتکی، فرناندز، ویگینتن و اسپینوزا. همگان او را دوست داشتند، بیش از همه به خاطر سخاوتش و البته کسانی هم بودند که مثل جابز او را «وحشتناک خام و کودک صفت» می دانستند. چند ماه بعد، در تابلو اعلانات شرکت یک پوستر یونایتد وی نصب شد که مردی فقیر در قاب آن نشسته بود. یک نفر گوشه ی پوستر نوشت: «واز در سال ١٩٩٠.»

عملکرد جابز در زمینه ی مالی - بر خلاف واز- پخته بود. او قبل از عرضه ی عمومی سهام، از نهایی شدن توافق حضانت با کریسان برنان اطمینان حاصل کرد. سپس به عنوان مرد رسانه ای شرکت کمک نمود تا دو مؤسسه ی سرمایه گذاری را برای عرضه ی عمومی سهام انتخاب کنند: یکی مؤسسه ی سرمایه گذاری مورگن استنلی از قدیمی های والاستریت و دومی که جدیدتر بود، مؤسسه ی تخصصی سرمایه گذاری هامبرچت- اند- کویست از سان فرانسیسکو. بیل هامبرچت به خاطر می آورد که: «استیو خیلی با آدم های مورگن استنلی بی ادب بود که به هر حال یکی از مؤسسه های سختگیر آن دوره بودند.»

عین روز روشن بود که پس از گشایش بازار، قیمت سهام اپل به سرعت صعود خواهد کرد ولی با این حال مورگن استنلی برای عرضه ی هر سهم در قیمت ١٨ دلار برنامه ریزی کرد. سؤال جابز از آقایان بانک دار این بود: «به من بگویید بدانم چه اتفاقی برای این سهامی که ما ١٨ دلار قیمت گذاری می کنیم خواهد افتاد؟ غیر از این است که شما آنها را به مشتریان خوب تان می فروشید؟ اگر این طور است برای چه از من ٧٪ کمیسیون می گیرید؟» هامبرچت تصدیق کرد که سیستم اساساً جانب دارانه است و بعدها ایده ی مزایده ی معکوس را برای قیمت گذاری سهام پیش از عرضه ی عمومی، فرمول بندی کرد.

سهام اپل صبح روز ١٢ سپتامبر ١٩٨٠ عرضه شد. بلافاصله بانک دارها قیمت را به ٢٢ دلار (به ازای هر سهم) رساندند که تا پایان روز به ٢٩ دلار هم رسید. جابز به موقع وارد دفتر هامبرچت- اند-کویست شد تا شاهد معاملات افتتاحیه باشد. او آنک در سن ٢٥ سالگی، یک مرد ٢٥٦ میلیون دلاری بود.

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
*عزيزم، تو حالا ثروتمندي!

در قبل و بعد از ثروتمند شدن، و به راستی در سرتاسر زندگی اش که هم ورشکستگی و هم میلیاردر شدن را برای او رقم زد، رویکرد جابز در قبال ثروت پیچیده بود. او یک هیپی مخالف با مادی گرایی بود که با کار روی اختراعات رفیق خوش دلش -که می خواست آنها را رایگان به دیگران بدهد- سرمایه دار شد. او یک زاهد اهل ذن بود که به سفر معنوی هند رفت و بعدها به این نتیجه رسید که مأموریتش ایجاد یک کسب و کار حرفه ای است. به نظر می رسد این حالات بیش از آنکه در تقابل با هم بوده باشند، در تعامل بوده اند.

جابز علاقه ی وافری به اشیاء فیزیکی داشت، به خصوص آنهایی که طراحی و ساخت دوستانه ای داشتند؛ مثل اتومبیل های پورشه و مرسدس، چاقوهای هنکلز و وسایل براون، موتورسیکلت های بی.ام.دابلیو و نقاشی های آنسل آدامز، پیانوهای باسن درفر و تجهیزات صوتی بنگ -اند- الافسن. ولی فارغ از میزان ثروتش، خانه هایی که در آنها می زیست نشانی از تجمل گرایی نداشتند. او آنقدر ساده مبله شان می کرد که حتی یک گدای خیابانی هم از دیدن شان خجالت زده می شد. همان طور که بعدها هم مشاهده شد، اغلب مثل مردم عادی سفر می کرد. ستاد شخصی و گروه محافظین امنیتی هم نداشت و اگر چه ماشین های خوبی می خرید ولی همیشه خودش رانندگی می کرد. وقتی که مارک کولا پیشنهاد خرید اشتراکی یک جت لیر را به او داد، قبول نکرد (ولی بعدها از هیئت مدیره ی اپل خواست که یک جت گلف استریم برایش بخرند). مثل پدرش، در مذاکره با تأمین کنندگان قطعات خساست به خرج می داد ولی در هیچ زمانی، به هوس کسب سود بیشتر اجازه نداد که بر اشتیاقش برای خلق محصولات عالی غلبه کند.

سی سال بعد از عرضه ی عمومی سهام اپل، این گونه از یک شبه پول دار شدن حرف می زد:

«من هیچ وقت نگران پول نبودم. در یک خانواده ی معمولی بزرگ شدم، بنابراین هرگز فکر نکردم که ممکن است گرسنگی بکشم. در آتاری فهمیدم که می توانم یک مهندس خوب باشم، از آن پس همواره به پیشرفتم ایمان داشتم. وقتی توی کالج یا در هند بودم با اراده ی خودم راه فقر را پیشه کردم، و حتی وقتی شاغل شدم باز هم همان زندگی ساده را حفظ کردم. از فقر نسبی، که البته زیبا بود چون از بابت پول نگرانی نداشتم، به ثروتی باورنکردنی رسیدم که پس از آن هم لازم نبود نگران پول باشم.»

«در اپل آدم هایی را می دیدم که پول زیادی به جیب زده بودند و حس می کردند که باید متفاوت زندگی کنند. بعضی هاشان رولزرویس خریدند و چندین خانه که هر کدام یک مباشر داشت. بعد، یک نفر را استخدام کردند تا مباشرها را بچرخاند! همسران شان جراحی پلاستیک می کردند و قیافه های عجیب و غریب به هم می زدند. ولی این روشی نبود که من بخواهم برای زندگی در پیش بگیرم. دیوانگی محض بود. به خودم قول دادم که به این پول ها مهلت تباه کردن زندگی ام را ندهم.»


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
جابز روحیه ی نوع دوستی ویژه ای نداشت. یک بنیاد خیریه ی کوچک تأسیس کرد اما به زودی فهمید که سر و کله زدن با مدیری که برای اداره ی آن استخدام کرده، آزاردهنده است زیرا او مدام راجع به کمک های "ابتکاری" و چگونگی "تشویق" به بخشندگی در حوزه ی فعالیت های بشردوستانه وراجی می کرد. جابز چنین آدم هایی را که تصویری از بشردوستی ترویج و سپس خیال می کردند قادر به بازاختراع آن هستند، حقیر می پنداشت. پیش تر، مخفیانه مبلغ ٥٠٠٠ دلار برای کمک به شکل گیری بنیاد سوا (برای مبارزه با فقر) متعلق به لَری بریلیانت، اختصاص داده و حتی عضویت در هیئت مدیره ی آن را هم پذیرفته بود. اما وقتی بریلیانت چند نفر از اعضای هیئت مدیره از جمله ویوی گریوی و جری گارسیا را بلافاصله پس از عرضه ی عمومی سهام اپل، به دفترش آورد تا درخواست کمک بیشتری کند، جابز از پیوستن به بنیاد او منصرف شد. در عوض به دنبال راهی گشت تا اپل II اهدایی به بنیاد سوا را با برنامه ی ویزی کالک هماهنگ کند تا کار تحقیق برای مبارزه با نابینایی در نپال آسان تر شود.

بزرگترین هدیه ی او، به والدینش پاول و کلارا جابز تعلق گرفت؛ سهامی به ارزش ٧٥٠٠٠٠ دلار. بخشی از آن صرف بازپرداخت وامی شد که خانه ی لوس آلتوس در رهن آن بود. استیو می گفت: «اولین بار در کل زندگی مشترک شان بود که چیزی گروی بانک نداشتند. یک مشت از دوستان شان را برای مهمانی دعوت کردند. جشن فوق العاده ای شد.» با این حال هنوز تصمیم نداشتند یک خانه ی بهتر بخرند. جابز می گفت: «علاقه ای به این کار نداشتند، چون از زندگی خوب شان خوشحال بودند.» تنها ولخرجی شان این بود که سالی یک بار سوار -یکی از دو- کشتی پرینسس کروز بشوند؛ سفری با عبور از کانال پاناما که به قول جابز «برای پدرم بزرگترین لحظه بود» چون او را یاد زمانی می انداخت که در پایان مأموریت جنگ جهانی دوم، سوار بر کشتی نیروی دریایی ساحلی، عازم بندر سان فرانسیسکو بود.

با رسیدن اپل به موفقیت، چهره ی مرد رسانه ای شرکت هم به شهرت رسید. آی. ان.سی اولین مجله ای بود که عکس جابز را -در اکتبر ١٩٨١- روی جلد انداخت. تیترش این بود: «این مرد، تجارت را برای همیشه متحول کرده است.» در عکس، جابز با "ریش مخملی و موهای بلند" –هر "دو" مرتب و منظم- شلوار جین، پیراهن سفید و یک کت ابریشمی که رنگش خیلی اطلسی بود، روی یک اپل II خم شده و با همان نگاه جادویی به عاریت گرفته شده از رابرت فریدلند، درست به دوربین زل زده بود. به گزارش مجله: «وقتی استیو جابز صحبت می کند، جملاتش با لحن پرشور کسی ادا می شود که آینده را می بیند و می خواهد از تأثیرگذاری سخنانش مطمئن شود.»

مجله ی تایم در فوریه ی ١٩٨٢ با مقالاتی راجع به چند کارفرمای جوان چاپ شد. روی جلد، تصویری از جابز (باز هم با آن نگاه هیپنوتیزم کننده) کار شد. او داستان کامل خودش را گفته بود: «تقریباً با دست خالی صنعت کامپیوترهای شخصی را بر پا کردم.» متن ضمیمه به قلم مایکل موریتز، اشاره داشت که: «جابز در ٢٦ سالگی، شرکتی را هدایت می کند که ٦ سال قبل در اتاق خواب او و گاراژ منزل پدری اش واقع شده بود، و امسال انتظار می رود فروشی معادل ٦٠٠ میلیون دلار داشته باشد... او به عنوان یک مدیر اجرایی گاهی اوقات با زیردستانش تُرش رو و خشن است. خودش می گوید: "باید یاد بگیرم چطور احساساتم را مخفی کنم".»

با وجود شهرت و ثروت از راه رسیده، او هنوز خودش را بچه ی جامعه ی ضدفرهنگ ها می دانست. در یک بازدید از کلاس های استنفورد، کت ابریشمی ویلکیز بشفورد و کفش هایش را در آورد، روی یک میز نشست و پاهایش را در حالت نیلوفر آبی (وضعیت مراقبه) روی هم انداخت. دانشجوها سؤالاتی می پرسیدند نظیر اینکه سهام اپل کی بالا خواهد رفت؟ و جابز با جواب هایش آنها را می شست و کنار می گذاشت و در عوض، از اشتیاق خود به محصولات آینده سخن می گفت؛ مثلاً ساخت کامپیوتری به کوچکی یک کتاب. سؤال های تجاری که تمام شد، نوبت رسید به پرسش های او از دانشجویان شیک پوش. پرسید: «چند نفر از شما باکره اید؟» بعضی ها دست پاچه خندیدند. سؤال بعد: «چند نفرتان اِل.اِس.دی زده اید؟» خنده ها به قهقهه تبدیل شد و فقط یک یا دو دست بالا رفت. جابز بعدها از دست بچه های نسل جدید نالید، چرا که بیشتر مادی و جویای شغل بودند: « زمان رفتن من به مدرسه، درست بعد از دهه ی شصت و قبل از راه افتادن موج فراگیر عملگرایی سودمند و کاربردی بود. بچه های امروزی را نگاه کن، حتی افکار ایده آل گرا هم ندارند، یا لااقل چیزی نزدیک به آن.» دوره ی او به قول خودش متفاوت بود. می گفت: «بادهای ایده آل گرایی که در دهه ی ٦٠ وزیدن گرفت هنوز هم پشتوانه ی ما است، این در ذات اکثر آدم های هم سن و سال من تنیده شده.»

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 

جابز در سال ۱۹۸۲

*فرزند جف راسکین

جف راسکین از آن شخصیت هایی بود که هم می توانست جابز را مفتون خود کند و هم به ستوه آورد، و آن طور که معلوم شد هر دو کار را کرد. او یک آدم فلسفی بود که همزمان می توانست شوخ طبع و وزین باشد. راسکین علوم کامپیوتری آموخته بود، موسیقی و هنرهای بصری آموزش می داد، و یک شرکت اپرای چمبر و یک تئاتر را اداره می کرد. تز دکترای سال ١٩٦٧ او در دانشگاه یو.سی. سن دیگو راجع به جایگزینی رابط کاربری متنی با استفاده از رابط کاربری گرافیکی بود. و وقتی از تدریس خسته شد، یک بالن هوای گرم اجاره کرد، با آن به بالای منزل رئیس دانشگاه رفت و تصمیم خود برای استعفا را با فریاد اعلام کرد!

در سال ١٩٧٦ وقتی که جابز دنبال یک طراح برای دفترچه راهنمای اپل II می گشت، سراغ راسکین رفت که یک شرکت مشاوره داشت. راسکین به گاراژ جابز آمد، وازنیاک را دید که پشت میز کار سخت مشغول بود. همانجا جابز پیشنهاد طراحی دفترچه راهنمای محصول در ازای ٥٠ دلار را داد. راسکین در نهایت به مدیریت بخش طبع و نشر در اپل رسید. یکی از رؤیاهای او این بود که کامپیوتری ارزان برای استفاده ی عموم مردم تولید کند. در ١٩٧٩ خودش از مایک مارک کولا درخواست جابه جایی کرد تا فقط مسئول بخش توسعه ی پروژه ای با اسم رمز "آنی" باشد. از آنجایی که به نظر راسکین انتخاب نام های زنانه برای پروژه های کامپیوتری خیلی بوالهوسانه بود، به افتخار سیب مورد علاقه اش مک اینتاش، نام پروژه را تغییر داد. البته به دلیل اجتناب از بروز درگیری با آزمایشگاه های ساخت تجهیزات صوتی مک اینتاش، کامپیوتر مذکور مکینتاش نامگذاری شد.

راسکین دستگاهی در ذهن داشت با قیمت تقریبی ١٠٠٠ دلار؛ وسیله ای ساده و یکپارچه با نمایشگر و صفحه کلید و سایر لوازم. برای پایین آوردن قیمت، پیشنهاد استفاده از یک نمایشگر ٥ اینچی و یک ریزپردازنده ی خیلی ارزان (و ضعیف)، یعنی موتورولا 6809 را ارائه کرد. او خود را فیلسوف می پنداشت و افکارش را در دفترچه ای به نام "کتاب مکینتاش" می نوشت. گاه و بی گاه مقالاتی هم از او منتشر می شد. یکی از آنها با عنوان "میلیون ها کامپیوتر" با این آرزو شروع شده است: «اگر کامپیوترهای شخصی به راستی قرار است "شخصی" باشند، بایستی تقریباً هر خانواده ای که بنا به تصادف از بین جمعیت انتخاب می شود، حداقل یکی از آنها را داشته باشد.»

طی سال های ١٩٧٩ و ١٩٨٠، پروژه ی مکینتاش هر لحظه به انتهای حیات خود نزدیک می شد. هر از گاهی تقریباً تا دم مرگ پیش می رفت ولی هر بار راسکین با چاپلوسی، از مارک کولا طلب عفو و مهلت می کرد. گروه پژوهشی او تنها ٤ مهندس داشت که در دفتر اولیه ی اپل در کنار رستوران زمین خوب، یعنی چند خیابان دورتر از مقر جدید شرکت کار می کردند. محیط کارشان پر بود از اسباب بازی ها و هواپیماهای کنترلی (عشق راسکین) تا بیشتر شبیه به مهدکودک روزانه ی گیک ها باشد. وقت و بی وقت به بهانه ی بازی مسخره ی شلیک توپ های چسبی، کار متوقف می شد. اَندی هرتزفلد به یاد می آورد که: «برای همین، بچه ها میز کارشان را با مقوا سنگربندی کرده بودند تا موقع شلیک، همه جا به هم نریزد. بخشی از دفتر، شبیه یک هزارتوی مقوایی شده بود.»

ستاره ی گروه، بارل اسمیت بود؛ یک مهندس جوان، بور، خوش چهره و از نظر فلسفی خودساخته، که مهارت کدنویسی وازنیاک را می پرستید و سعی داشت با وجود دشواری ها کارش را به همان خوبی انجام دهد. اتکینسن، اسمیت را در بخش سرویس دهی اپل پیدا کرد و از توانایی چشم گیر او حین انجام تعمیرات شگفت زده شد، سپس به راسکین پیشنهاد داد که او را برای گروهش بر دارد. اسمیت بعدها به خاطر اسکیزوفرنی از پا در آمد ولی در اوایل دهه ی ١٩٨٠ قادر بود نیروی دیوانه وارش را در راه انجام کارهای طاقت فرسای مهندسی، تحت کنترل در آورد.


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
جابز اسیر رؤیاهای راسکین شده بود ولی اسیر میل او به پایین آوردن قیمت با فدا کردن کیفیت، نه. در پاییز ١٩٧٩ به راسکین گفت اصرار برای ارزان ساختن آن محصول به قول خودش "فوق العاده مهم" را کنار بگذارد و اصلاً نگران قیمت نباشد: «فقط قابلیت های کامپیوتر را مشخص کن.» راسکین با یادداشتی طعنه آمیز تمام آنچه لازم بود در کامپیوتر مورد نظر بگنجد را بر شمرد: نمایشگر رنگی با وضوح بالا؛ چاپگری بدون نوار چاپ متحرک که بتواند تصاویر گرافیکی را با سرعت یک صفحه در دقیقه بیرون دهد؛ دسترسی بدون محدودیت به شبکه ی آرپا (آژانس پروژه های پیشرفته ی تحقیقاتی) {جد اینترنت امروزی}؛ توانایی تشخیص گفتار و ترکیب موسیقی: «حتی شبیه سازی صدای همخوانی انریکو کاروسو با گروه کُر کلیسای مورمون ها، همراه با پژواک متغییر صداها.» یادداشت با این جملات به پایان رسیده بود: «شروع کار با قابلیت های مورد علاقه، منطقی نیست. ما باید با یک هدف متوسط و نیز تعدادی از قابلیت ها کار را شروع کنیم، و همزمان حواس مان به وضعیت امروز و فردای تکنولوژی باشد.» به بیان دیگر، راسکین صبر اندکی در قبال این اعتقاد جابز داشت که می گفت: «اگر اشتیاق لازم برای محصول را داشته باشی، می توانی واقعیت را رام خود کنی.»

بدین سان بروز برخورد میان آنها قطعی می نمود. جابز به خصوص پس از کنار گذاشته شدن از پروژه ی لیسا در سپتامبر ١٩٨٠، دنبال جایی می گشت که مثل خرس ها از خودش علامتی به جا بگذارد و مکینتاش در قلمروی او بود، پس اجتنابی نبود از اینکه این پروژه چشمش را بگیرد. مقاله ی راسکین راجع به دستگاهی ارزان برای عموم مردم با یک رابط کاربری گرافیکی و طراحی ساده، روح استیو را به تکاپو انداخت و البته هیچ بعید نبود که با حضور او در پروژه ی مکینتاش، روزهای حضور راسکین به شماره بیافتد. جوآنا هافمن یکی از اعضای گروه مک، می گفت: «استیو عملاً شروع کرد به اعمال نظراتش در پروژه، جف هم رفت توی فکر. بی درنگ می شد گفت چه نتیجه ای به بار خواهد آمد.»

اولین درگیری بر سر تصمیم راسکین برای استفاده از ریزپردازنده ی موتورولا 6809 و دومین درگیری بر سر تمایل او برای آوردن قیمت ١٠٠٠ دلار رخ داد، حال آنکه جابز مصمم به ساخت یک دستگاه عالی با پردازنده ای قوی بود و از این رو فشار می آورد که مک با پردازنده ی موتورولا 68000 ساخته شود (همان که در لیسا هم استفاده می شد). جابز کمی قبل از کریسمس ١٩٨٠، بدون اطلاع راسکین، از بارل اسمیت خواست که یک نمونه ی اولیه با پردازنده ی قوی تر طراحی کند. درست مثل الگوی عملی اش در اپل یعنی وازنیاک، اسمیت هم مثل ساعت شروع به کار روی طرح کرد و سه هفتهی تمام بدون استراحت جان کَند و تمام توانایی های برنامه نویسی اعجاب برانگیزش را به کار گرفت. با اتمام کار او، جابز قادر شد گروه را مجبور به کار روی موتورولا 68000 کند. راسکین بیش از پیش به فکر فرو رفت و از نو هزینه های مک را محاسبه کرد.

و اما یک چیز مهم دیگر؛ تراشه ی ارزان تر - یعنی انتخاب راسکین- قادر به پردازش تمام گرافیک های خیره کننده ی رابط کاربری از قبیل پنجره ها، منوها، نشانگر ماوس و ... -یعنی همان غنیمت های غارت شده از زیراکس پارک- نبود. راسکین، خود مشوق دیگران برای بازدید از زیراکس پارک بود، ایده ی صفحه نمایش پیکسلی و پنجره ها را هم دوست داشت ولی زیاد علاقه ای به گرافیک های زیبا و آیکن های ظریف نداشت، و ایده ی استفاده از نشانگر و ماوس را هم که اساساً کافر بود. او بعدها اظهار داشت: «بعضی از بچه های پروژه، عاشق انجام کارها با ماوس بودند. مثال دیگر، کاربرد مسخره ی آیکن ها بود. آیکن نمادی است که در تمام زبان های بشری به یک اندازه غیر قابل فهم است. حتماً دلیلی وجود دارد که آدم ها زبان های آوایی را اختراع کرده اند!»

بیل اتکینسن دانشجوی سابق راسکین، طرف جابز را گرفت. هر دوشان خواستار یک پردازنده ی قوی بودند که از پس پردازش گرافیک های قشنگ و کار با ماوس بر آید. اتکینسن می گفت: «استیو مجبور شد جف را از پروژه دور کند. او خشک و یک دنده بود. استیو حق داشت کار را از چنگش در بیاورد. همه ی دنیا هم از این کارش سود برد.»

اختلافات آن دو، مرز فلسفه را نیز پشت سر گذاشت و به تقابل شخصیت ها بدل شد. راسکین می گفت: «به گمانم -استیو- دوست دارد که وقتی می گوید "بپرید،" همه بپرند. حس می کردم غیرقابل اعتماد است و اینکه اگر کار دیگران نظرش را جلب نمی کرد، از خود آنها هم بدش می آمد. انگار از هر کسی که هاله ی نور دور سر او (استیو) را نمی دید، خوشش نمی آمد.» حال نظر جابز در مورد راسکین را بخوانید: «جف واقعاً مغرور بود. چیز زیادی از رابط کاربری نمی دانست. من هم تصمیم گرفتم چند تا از آدم های خودش مثل اتکینسن را که خیلی هم کاربلد بودند، بقاپم. چند نفر را هم از گروه خودم آوردم. اینها کار را بر عهده گرفتند تا یک لیسای ارزان تر بسازیم و نه یک تکه آشغال!»

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
برخی از افراد، تعامل کاری با جابز را غیرممکن یافتند. در دسامبر ١٩٨٠یکی از مهندسین در یادداشتی برای راسکین نوشت: «به نظر میرسد جابز بیشتر تنش، سیاسی بازی و دردسر وارد گروه می کند نه اینکه از حل کردن مشکلات لذت ببرد. به شخصه از هم صحبتی با او خوشم می آید. ایده ها، انرژی و دورنمایی را که برای کار ارائه می کند، دوست دارم. ولی فکر نمی کنم بتواند اعتماد، پشتیبانی و محیط آرامی را که برای کار نیاز دارم، فراهم آورد.»

ولی خیلی های دیگر اعتقاد داشتند که جابز برخلاف خلق و خوی نامناسبش، کاریزما و نفوذ لازم به منظور هدایت آنها در مسیر "خلق اثری هر چند کوچک در جهان" را دارا است. جابز در گفتگو با کارمندان، راسکین را یک رؤیاپرداز محض و خودش را یک فاعل به معنای واقعی کلمه خواند و وعده داد که مک را ظرف یک سال به سرانجام خواهد رساند. میل به انتقام بابت اخراج از پروژه ی لیسا در او موج می زد و چنین رقابتی به او نیروی مضاعف می داد. در حضور همه، با جان کوج ٥٠٠٠ دلار شرط بست که مک پیش از لیسا عرضه خواهد شد. به گروه مک گفت: «با هم می توانیم یک کامپیوتر بهتر و ارزان تر از لیسا درست کنیم و قبل از آنها به بازار بفرستیم.»

جابز نظارت خود بر گروه را با لغو سمینار ظهرگاهی که راسکین قصد داشت در فوریه ی ١٩٨١ برای کل کارمندان شرکت بر پا کند، رسماً اعمال کرد. خیلی اتفاقی، آن روز گذر راسکین به سالن کنفرانس افتاد و دید که ١٠٠ نفر آنجا منتظرند؛ چرا؟ زیرا جابز حتی به خودش زحمت ابلاغ عمومی لغو جلسه را هم نداده بود! بنابراین راسکین رفت و برای آنها سخنرانی کرد. این اتفاق منجر به نوشتن یک یادداشت ابلهانه از جانب راسکین خطاب به مایک اسکات شد. اسکاتی دوباره خودش را در وضعیت سخت مهار یکی از مؤسسین و سهام داران بداخلاق شرکت یافت. عنوان یادداشت "کار کردن با یا برای استیو جابز" و متنش چنین بود:

«اینجا یک مدیر وحشتناک داریم... من همیشه استیو را دوست داشته ام ولی کار کردن برای او دیگر غیرممکن شده... معمولاً قرارهای ملاقات را از دست می دهد. آنقدر این اتفاق رخ داده که دیگر یک جک متداول شده... بدون فکر و بر اساس قضاوت های اشتباه عمل می کند... در جایی که لازم است اعتبار مناسب را اختصاص نمی دهد... اغلب وقتی حرف یا ایده ی جدیدی به میان می آید، بی درنگ به آن می تازد که "بی ارزش و احمقانه است" و می گوید کار روی آن وقت تلف کردنی بیش نیست. این ها به تنهایی یعنی مدیریت نادرست. وضع وقتی بدتر می شود که یکی از ایده ها خوب باشد، بلافاصله پیش دیگران طوری از آن صحبت میکند که انگار ایده مال خودش بوده.»

اسکات همان روز عصر، جابز و راسکین را به دفتر مارک کولا فراخواند. جابز زیر گریه زد. او و راسکین فقط روی یک چیز توافق داشتند: هیچ یک نمی توانست با دیگری کار کند. در پروژه ی لیسا، اسکات طرف کوچ را گرفته بود. اما این بار ترجیح داد جابز برنده بیرون برود. از همه ی اینها گذشته، مک یک پروژه ی نوپا و واقع در ساختمانی دور افتاده بود و حضور جابز در آن، مساوی بود با دوری اش از مقر اصلی شرکت و دردسرهای کمتر. چه چیزی بهتر از این؟ پس اسکات، راسکین را به مرخصی اجباری فرستاد. جابز می گفت: «آنها می خواستند مرا گول بزنند و یک کاری بدهند دستم که مشغولش باشم، بد هم نبود. برای من مثل بازگشت دوباره به گاراژم بود. حالا، هم گروه خودم را داشتم و هم تحت کنترل بودم.»

اخراج راسکین اگر چه منصفانه نبود ولی در کل به نفع پروژه ی مکینتاش تمام شد. راسکین دستگاهی می خواست با حافظه ی پایین، پردازنده ی ضعیف، نوار کاست، بدون ماوس و با گرافیک حداقلی. او برخلاف جابز می توانست قیمت را نزدیک ١٠٠٠ دلار نگه دارد و این، شاید کمک می کرد که اپل سهم بیشتری از بازار را تصاحب کند. ولی راسکین به هیچ وجه قادر به انجام کاری که جابز کرد، نبود؛ یعنی تولید و عرضه ی دستگاهی که دنیای کامپیوترهای شخصی را متحول کند. در حقیقت ما از جایگاه امروزمان می توانیم مسیری را که تاریخ به آن سو نرفت، ببینیم! راسکین کمی بعد توسط کانن استخدام شد تا دستگاهی را که دلش می خواست بسازد. اتکینسن می گفت: یک کانن کت ساخت، یک آشغال به تمام معنا. هیچ کس نمی خواستش. اما وقتی استیو مک را بدل به نسخه ی ارزان تر لیسا کرد، در واقع یک سیستم عامل کامپیوتری متولد شد، و نه فقط یک دستگاه الکترونیکی مصرفی.»

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
* برج هاي تگزاكو

چند روز پس از رفتن راسکین، جابز بر سر میز اندی هرتزفلد ظاهر شد؛ مهندسی جوان از گروه اپل II که مثل رفیقش بارل اسمیت ، چهره ای زیبا و رفتاری شیطنت آمیز داشت. هرتزفلد می گفت که اکثر دوستانش از جابز می ترسیدند: «به خاطر کج خلقی های بی اختیار و تمایل درونی اش به بیان صریح هر آنچه که در ذهن داشت - که اغلب هم مطلوب نبود.» ولی هرتزفلد از او خوشش می آمد. جابز همان لحظه ی اولی که وارد شد، پرسید: «تو اصلاً توی کارت خوب هستی؟ چون می خواهم فقط افراد درجه یک روی مک کار کنند و راستش مطمئن نیستم که زیاد خوب باشی.» هرتزفلد خوب می دانست چطور جواب دهد: «بهش گفتم: "بله،" چون می دانستم که زیادی خوب هستم.»

جابز راهش را کشید و رفت. هرتزفلد هم به سر کار خود برگشت. اما همان روز بعد از ظهر، سرش را بلند کرد و دید که جابز دارد از بالای پارتیشن به داخل اتاقش سرک می کشد: «خبرهای خوبی دارم. تو حالا عضو گروه مک هستی. بلند شو با من بیا.»

هرتزفلد گفت که برای اتمام طراحی بخشی از اپل II که درگیرش بود، چند روز دیگر زمان می خواهد. جابز پرسید: «چه چیزی هست که مهمتر از کار روی مکینتاش باشد؟» هرتزفلد توضیح داد که باید برنامه ی داس اپل II را بهینه کند و سپس به دست نفر بعدی بسپارد. جابز گفت: «تو فقط داری وقت خودت را تلف می کنی! چه کسی به اپل II اهمیت می دهد؟ اپل II تا چند سال دیگر مرده. مکینتاش آینده ی اپل است و تو همین الآن کارت را روی آن شروع می کنی!» جابز با این جمله، اپل II هرتزفلد را از برق کشید و کُدی که او مشغول نوشتنش بود از بین رفت: «با من بیا، دارم می برمت سر میز جدیدت.» سپس، هرتزفلد، کامپیوترش و باقی چیزها را داخل مرسدس نقره ای خود انداخت و به دفتر مکینتاش برد. بعد، او و وسایلش را در پارتیشن کنار بارل اسمیت رها کرد و گفت: «این هم از میز جدیدت، به گروه مکینتاش خوش آمدی!» جف راسکین چنان با عجله آنجا را ترک کرده بود که برخی از قفسه ها هنوز پر از آت و آشغال های او بود، از جمله هواپیماهای مدل.

در پاییز ١٩٨١، اولین امتحان جابز از افراد برای استخدام در تیم دزدان دریایی مکینتاش، کسب اطمینان از این مورد بود که آنها عاشق محصول هستند. گاهی اوقات کاندیداها را داخل اتاقی می آورد که یک نمونه ی اولیه از مک آنجا بود - البته زیر یک پارچه ی مخملی، بعد ناغافل پارچه را می کشید و منتظر می ماند. آندرآ کانینگهام می گفت: «اگر چشم هاشان برق می زد و یک راست می رفتند سراغ ماوس و شروع می کردند به کلیک کردن، استیو با لبخندی بر لب استخدام شان می کرد، قشنگ دلش می خواست "وآو" گفتن آنها را بشنود.»

بروس هرن از برنامه نویس های زیراکس پارک، بعد از اینکه چند تا از دوستانش مثل لَری تسلر به گروه مکینتاش پیوستند، تصمیم گرفت نزد آنها برود. ولی همان موقع یک پیشنهاد خوب از شرکتی دیگر با پیش پرداخت ١٥٠٠٠ دلار، مانع از این اتفاق شد. جمعه شب بود که جابز به او زنگ زد: «باید فردا صبح به اپل بیایی، کلی چیز دارم که نشانت بدهم.» هرن رفت، جابز هم قلابش را گیر انداخت: «استیو برای ساختن این دستگاه فوق العاده که می رفت تا دنیا را عوض کند، خیلی شور و شوق داشت. با آن نیروی عجیبش، تصمیم مرا عوض کرد.» جابز طرز قالب گیری پلاستیک و کنار هم قرار دادن قطعات را به هرن نشان داد: «می خواست فرآیند ساخت کل این چیزها را بدانم، واقعاً هم روی تمام جزئیات فکر شده بود. من گفتم: "وآو." این شور و شوق چیزی نبود که هر روز بشود دید، برای همین قرارداد را امضا کردم.»


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
صفحه  صفحه 8 از 24:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  23  24  پسین » 
کامپیوتر

Steve Jobs | استیو جابز

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA