غزل شماره ۴۲۸۸ دل کی تهی ز خنده طفلانه می شودباز این گره ز گریه مستانه می شوددل را بهم شکن که ز عکس جمال یارآیینه شکسته پریخانه می شودصد پرده دل سیاهتر از خواب غفلت استبیداریی که خرج به افسانه می شودایمن ز تیغ بازی برق حوادث استقانع ز خرمن آن که به یک دانه می شوداین غافلان همان پی آبادی خودندهر چند گنج قسمت ویرانه می شودیک بار رو چرا به در دل نمی کندآن سایلی که بر در هر خانه می شوداز حرف و صوت عمر عزیزم به باد رفتکوته شب دراز به افسانه می شوداز موجه سراب شود شوق آب بیشاز ماه کی خنک دل پروانه می شودگر خلق همچو ملک سلیمان بود وسیعچون چشم مور، تنگ ز همخانه می شودزنگ از دل سیه به هوادار می روداین شمع روشن از پر پروانه می شودسوراخ می شود دلش از دوری محیطهر قطره ای که گوهر یکدانه می شودچون می به پای خفته خم می رسد به کامصائب مقیم هر که به میخانه می شود
غزل شماره ۴۲۸۹ بی روی دل گره ز زبان وا نمی شودطوطی ز پشت آینه گویانمی شودچندان که گرد محمل لیلی است در نظرمجنون غبار خاطر صحرا نمی شودزاهد چگونه از سر فردوس بگذردکودک حریف ذوق تماشا نمی شوددیوانگی است چاره دل چون گرفته شداین قفل از کلید دگر وا نمی شودزنجیر کرد جذبه خاشاک برق راافسون عجز ماست که گیرا نمی شوددل صاف ساز، معنی باریک را ببینماه نو از غبار هویدانمی شودغافل مشو ز گوشه ابروی التفاتسی شب هلال عید هویدا نمی شودداری اگر طمع که شوی پادشاه وقتاین بی گدایی در دلها نمی شوداز زهدان خشک، رسایی طمع مدارسیل ضعیف واصل دریا نمی شودچون گوشه ای نگیرد از ابنای روزگارصائب حریف مردم دنیا نمی شود
غزل شماره ۴۲۹۰ تا غنچه شکایت من وا نمی شوداین عقده ها ز زلف سخن وا نمی شودصد خنده بلبل از گل تصویر وا کشیدآن غنچه لب هنوز به من وا نمی شودزنگ کدورت از دل غربت پرست منبی صیقل جلای وطن وانمی شوداز سنگ کودکان بتراشید لوح منکاین خار خار از سر من وا نمی شودخوش وقت بلبلی که تواند صفیر زدزافسردگی لبم به سخن وانمی شودای عقل خشک مغز برو دردسر ببربی باده طبع اهل سخن وا نمی شودصائب کجا رویم، که هر جاکه می رویماز سر هوای حب وطن وا نمی شود
غزل شماره ۴۲۹۱ تسکین دل به شور محبت نمی شوداین داغ، خوش نمک به قیامت نمی شودلیلی عنان گسسته به صحرا نهاد رویتمکین حریف جذب محبت نمی شوددر اشک تلخ نیست کمی دیده مرادستم دچار دامن فرصت نمی شوددر کوهسار شورش سیل است بیشتراصلاح ما به سنگ ملامت نمی شودفانوس شمع را نتواند نهفته داشتچشم حسود پرده شهرت نمی شودمسند به روی دست سلیمان فکند مورخواری نصیب اهل قناعت نمی شوداز آرزوست خواب پریشان دل تمامتا نقش هست آینه خلوت نمی شوداز آب تیغ دانه ما سبز می شودقطع امید ما به شهادت نمی شوداز تاک زور باده کجی را برون نبردهموار بدگهر به نصیحت نمی شودبیدار گشت سبزه خوابیده از سحاباز می علاج زنگ کدورت نمی شودشمعی که دیده هاست سرانجام خامشیمنت پذیر دست حمایت نمی شودصائب ز خود برآی که حسن سخن، غریببی خاکمال وادی غربت نمی شود
غزل شماره ۴۲۹۲ دل ساده در قلمرو صورت نمی شودتا نقش هست آینه خلوت نمی شودیوسف شد از گواه لباسی عزیزترتهمت حریف دامن عصمت نمی شودابر تنک نهان نکند آفتاب رادردل نهفته داغ محبت نمی شودافسردگی ز هرکه به داغ جنون نرفتسرگرم از آفتاب قیامت نمی شودبا چشم روشن آینه زنگ بسته ای استتا آدمی ز اهل بصیرت نمی شوداز ریگ تشنگی نبرد سیل نوبهارچشم حریص سیل زنعمت نمی شودآه ندامتی است که خون می چکدازواز عمر آنچه صرف عبادت نمی شودگوهر فشاند گرد یتیمی ز روی خویشدل خالی از غبار کدورت نمی شودهر کس که چون گهر ز صدف گوشه ای گرفتخاشاک چارموجه کسرت نمی شودصائب نمی رود به فسون کجروی ز مارهموار بد گهر به نصیحت نمی شود
غزل شماره ۴۲۹۳ پایندگی به زور میسر نمی شودآب خضر نصیب سکندر نمی شودهر موج می کلید در باغ تازه ای استکیفیت شراب مکرر نمی شوددل را نگشت مانع رفتن غبار جسماز گرد راه، سیل به لنگر نمی شودآزادگان ز چرخ شکایت نمی کننداز بار دل ملول صنوبرنمی شودآسوده است پرده شرم از نگاه گرمآتش حریف بال سمندر نمی شوداز ریگ تشنگی نبرد موجه سراباز سیم وزر حریص توانگر نمی شودکی آب ایستاده به آب روان رسدآیینه با رخ تو برابر نمی شودصائب چو موج هرکه ز جان دست را نشستدر بحر بی کنار شناور نمی شود
غزل شماره ۴۲۹۴ بی صحبت تو عیش میسر نمی شودرغبت به بوسه لب ساغر نمی شودیارب چه خاک بر سر بی طاقتی کنمدستم دچار دامن محشر نمی شودهر سطر کار شهپر جبریل می کندمکتوب ما وبال کبوتر نمی شودبال شکسته است کلید در قفساین فتح بی شکستگی پر نمی شودصائب چه رفته ای، گلی از بوسه اش بچیندائم زمان وصل میسر نمی شود·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·- غزل شماره ۴۲۹۵ هر رهروی دچار به منزل نمی شوداین راه قطع بی کشش دل نمی شودزنجیر موج مانع شور محیط نیستمجنون ما به سلسله عاقل نمی شودگلگونه خجالت روح است روز حشرخونی که زیب دامن قاتل نمی شودنتوان به ماه نو گره آسمان گشودناخن حریف آبله دل نمی شوددر عشق شو چو سرو و صنوبر تمام دلکاین کار دلخوری است، به یک دل نمی شودحاصل شد از لب شکرین تو کام مورکام دل من است که حاصل نمی شودابر تنک نهان نکند آفتاب رالیلی نهان به پرده محمل نمی شودیک ساعت است جلوه عاشق درین جهانپروانه بال خاطر محفل نمی شودچندان که می رود به مقامی نمی رسدآواره ای که همسفر دل نمی شوداز باد نخوت است که خاکش به فرق بادبا بحر هر حباب که واصل نمی شودعارف ز موج حادثه بر هم نمی خورداز شور بحر، آب گهر گل نمی شوددستی که از دو کون نشویند همچو موجدر گردن محیط حمایل نمی شودخال سفیدی از نظر دوربین مابی سرمه سیاهی منزل نمی شودچون قبله گاه حاجت عالم همین درستصائب چرا گدای در دل نمی شود
غزل شماره ۴۲۹۶ آزاده رو مقید عالم نمی شودعیسی شکار رشته مریم نمی شوددر سجده خداست تنومندی بقاتا حلقه است زور کمان کم نمی شودلب بسته در محیط، صدف کرد زندگیقانع رهین منت حاتم نمی شودز آمیزش کجان نشود طبع راست کجاز اتصال حرف، الف خم نمی شوداز قصر اعتبار تویک خشت تا بجاستهرگز بنای عشق تو محکم نمی شودبرخیز تا به چشمه خورشید رو کنیمکز گل گشاد عقده شبنم نمی شودابر تنک نهان نکند آفتاب راپوشیده داغ عشق به مرهم نمی شودعذر گناه بی ادبان جرم دیگرستزخم درون به بخیه فراهم نمی شودخاتم برون ز دست سلیمان وقت کرددیو هوا مسخر آدم نمی شودصائب سزای پنجه خونین تهمت استهر کس به رنگ مردم عالم نمی شود
غزل شماره ۴۲۹۷ در کوی عشق درد وبلا کم نمی شوداز باغ خلد برگ ونوا کم نمی شودموج از شکست روی نمی تابد از محیطاخلاص ما به جور وجفا کم نمی شودهر داغ حسرت تو کم از آفتاب نیستعمر شب فراق چرا کم نمی شودتا چون هدف ترا رگ گردن بجای هستآمد شد خدنگ قضا کم نمی شودقاصد تسلی دل عاشق نمی دهدشوق حرم به قبله نما کم نمی شوددندان ما ز خوردن نعمت تمام ریختاندوه روزی از دل ما کم نمی شودبی آفتاب، صبح چه روشنگری کنداز نامه تیره روزی ما کم نمی شوددندان به دل فشار، گر اهل سعادتیبی استخوان غرور هما کم نمی شودتیغ شهادت است دل گرم را علاجاین تشنگی به آب بقا کم نمی شودسیری ز وصل نیست دل بیقرار رااز کاه، حرص کاهربا کم نمی شودنتوان ز طبع شعله برون برد اشتهاتا زنده است، حرص گدا کم نمی شودصائب هزار مرتبه کردیم امتحاندرد سخن به هیچ دوا کم نمی شود
غزل شماره ۴۲۹۸ از خط گرفته آن مه تابان نمی شوداین مور بار دست سلیمان نمی شودبر روی خویش تیغ چرا می کشی عبثاین دل سیه به تیغ مسلمان نمی شوداز ماهتاب خواب سبک می شود گرانموی سفید مانع عصیان نمی شودسامان پذیر چون شود از تاج زرنگاراز داغ هر سری که به سامان نمی شودآن را که دستگاه سخاوت بود وسیعدلتنگ از فضولی مهمان نمی شوداین تنگیی که در دل من خانه کرده استقانع ز من به چاک گریبان نمی شودپروای حرف پوچ ندارند بیخوداندست ز کار رفته مگس ران نمی شودطوطی ز معنی سخن خویش غافل استهر کس سخنورست سخندان نمی شودهر دل که داغ حسن گلو سوز تشنگی استمنت پذیر چشمه حیوان نمی شودبا چار موجه مشت خسی چون طرف شودصائب حریف شورش دوران نمی شود