انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 461 از 718:  « پیشین  1  ...  460  461  462  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۶۲۹

بسته ام عهد مودت با نو آیین دگر
داده ام دل را به دست دشمن دین دگر

با غزالان سخن کارست صیاد مرا
کی مرا از جا برد آهوی مشکین دگر؟

کوه دردی را که من فرهاد او گردید ه ام
هست بر هر پاره سنگش نقش شیرین دگر

مرده دل را بغیر از ناله جان بخش من
بر نمی انگیزد از جا هیچ تلقین دگر

سر مجنبان بهر تحسینم گفتار مرا
نیست غیر از جنبش دل هیچ تحسین دگر

از گلستانی که آن سرو خرامان بگذرد
می شود هر شاخ پر گل دست گلچین دگر

ناامیدی هر قدر دل را کشد درخاک وخون
آرزو در سینه چیند بزم رنگین دگر

هر سر موی تو چون مژگان گیرا می کند
در شکارستان دلها کار شاهین دگر

گفتم از پیری شود کوتاه، دست رغبتم
قامت خم شد کمند حرص را چین دگر

گفتم از خواب گران پیری برانگیزد مرا
موی همچون پنبه ام گردید بالین دگر

در سر بی مغز هرکس نیست صائب نور عقل
دولت بیدار، گردد خواب سنگین دگر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۶۳۰

چند روزی می دهم دل رابه دلجوی دگر
می کنم محراب خود از طاق ابروی دگر

گر چه اوراق دل من قابل شیرازه نیست
می کنم شیرازه اش از تار گیسوی دگر

گر چه از ریحان جنت می چکد آب حیات
سبزه پشت لب او راست نیروی دگر

گر زمین باغ مشک وخاک او عنبر شود
نشنودبلبل بغیر از بوی گل بوی دگر

تا به چشمم نور وحدت سرمه حیرت کشید
گشت هر داغ پلنگم چشم آهوی دگر

تا ز سیر گلشن آن سرو خرامان پا کشید
شد نسیم صبح را هر غنچه زانوی دگر

وای بر من کز غرور حسن شد خط غبار
مستی چشم ترا بیهوشداروی دگر

تا به گرد شمع اوگردیده ام پروانه وار
می کشم از هر پری ناز پریروی دگر

نیست از دنیا بریدن کار هر بیجوهری
دست دیگر خواهد این شمشیر وبازوی دگر

بعد عمری داد گردون گر لب نانی مرا
بهر آزار دلم شد چین ابروی دگر

روز وشب آورده ام در معنی بیگانه روی
چون کنم صائب، ندارم آشنا روی دگر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۶۳۱

می شود طی در ورق گرداندنی دیوان عمر
داغ دارد شعله جواله را دوران عمر

از نسیمی می شود زیر وزبر شیرازه اش
چون قلم گردیده ام صدبار بر دیوان عمر

هست بر چرخ مقوس جلوه تیر شهاب
در زمین طینت ما خاکیان جولان عمر

نقطه آغاز باشد چون شرر انجام او
دل منه چون غافلان بر چهره خندان عمر

گر چه از قسمت بود صدسال بر فرض محال
طی به یک تسبیح گرداندن شود دوران عمر

مانع است از سبز گردیدن روانی آب را
ترمکن چون خضر لب از چشمه حیوان عمر

موجه ریگ روان را نعل در آتش بود
ساده لوح آن کس که می پیچد به کف دامان عمر

در جوانی خاکساری پیشه کن آسوده شو
برزمین چون نقش خواهی بست درپایان عمر

نیست جز خون روزی اطفال صائب در رحم
می توان بردن به پایان راه از عنوان عمر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۶۳۲

سبزه خط می دمد از لعل جانان غم مخور
می شود سیراب خضر از آب حیوان غم مخور

بر سر انصاف خواهد آمد آن چشم سیاه
می شود آن غمزه کافر مسلمان غم مخور

حسن بی پروا به فکر عاشقان خواهد فتاد
می شود عالم ز عدل خط گلستان غم مخور

از نزول کاروان خط به منزلگاه حسن
دل برون می آید از چاه زنخدان غم مخور

خط مشکین می کند کوتاه دست زلف را
می رسد غمهای بی پایان به پایان غم مخور

آتش بی زینهار حسن در دوران خط
بر دل بیتاب خواهد شد گلستان غم مخور

خط حمایت می کند دل را ز دست انداز زلف
مصر اعظم می شود این ملک ویران غم مخور

صبح امیدی که پنهان است دردلهای شب
می شود طالع ازان چاک گریبان غم مخور

بوی پیراهن نخواهد ماند در زندان مصر
خواهد افتادن به فکر پیرکنعان غم مخور

دیده لب تشنه از رخسار شبنم خیز او
غوطه خواهد خورد در دریای احسان غم مخور

ازره گفتار، این موربه خاک افتاده را
می دهد مسندزدست خود سلیمان غم مخور

گرد خواری پیش خیز شهسوارعزت است
زینهار ای ماه مصر از چاه و زندان غم مخور

چون فتد دامان ساحل کشتی مارا به دست
خاک خواهد زد به چشم شور طوفان غم مخور

چون خط شبرنگ، صائب ازلب سیراب او
غوطه ها خواهی زدن درآب حیوان غم مخور
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۶۳۳

می شود از درد و داغ عشق دلها دیده ور
دربهاران می شود از لاله صحرا دیده ور

نیست غیر ازداغ درمانی دل افسرده را
کز شرار شوخ گردد سنگ خارا دیده ور

آنچنان کز دیدن خورشید آب آید به چشم
از تماشای تو می گردد تماشا دیده ور

از نظر بازان کمال حسن افزون می شود
کز حباب شوخ گردد روی دریا دیده ور

همچو نرگس بسته چشم آید برون فردا ز خاک
هر که از غفلت نگردیده است اینجا دیده ور

دیده روشن نمی ماند چو سوزن بر زمین
سربرآرد از گریبان مسیحا دیده ور

داشتم امید آزادی ز خط، غافل که حسن
گردد از هر حلقه ای درصید دلها دیده ور

می کند اهل بصیرت راهرو راسوز عشق
در ره تفسیده می گردد کف پادیده ور

دیده امیدواران خانه روشن می کند
تازیوسف گشت یعقوب وزلیخا دیده ور

نور بینش بود درصحرای امکان توتیا
ذره ها را کرد مهر عالم آرا دیده ور

دیده شب زنده داران را ز ظلمت باک نیست
روز روشن شمع خاموش است وشبها دیده ور

نیست در آهن دلان اکسیر صحبت رااثر
سوزن ناقص نشداز قرب عیسی دیده ور

از جواهر سرمه خال تو اکنون روشن است
پیش ازین گربود دلها از سویدادیده ور

وقت آن گل پیرهن خوش کز نسیم مرحمت
کرد در پیرانه سر یعقوب ما را دیده ور

دور بینان پیش پای خویش نتوانند دید
نیست مرد آخرت در کار دنیا دیده ور

آنچنان کز روزن وجام روشن خانه ها
می شود صائب به قدر داغ، دلها دیده ور
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۶۳۴

کی ز خواریهای غربت می کند پرواگهر؟
دایه از گردیتیمی داشت در دریا گهر

خاکساری قسمت صاحبدلان امروز نیست
در صدف گرد یتیمی داشت برسیماگهر

جوهر ذاتی به نور عاریت محتاج نیست
درشب تار از فروغ خود شود پیدا گهر

ماه کنعان رابرابر می کند باسیم قلب
درترازو آن که می سنجد سخن راباگهر

از تجردپایه روشندلان گرددبلند
جای بر سر می دهندش چون شود یکتاگهر

روزی روشندلان از عالم بالابود
آب از دریا نمی گیرد ز استغنا گهر

زیر پای خود نبیند همت سرشار من
گر مرا ریزند چون دریا به زیر پاگهر

بی سخن کش هم سخن می آید از دل بر زبان
گر به پای خویش بیرون آید از دریاگهر

نیست ممکن از روانی اشگ رامانع شدن
دارد از بی دست وپایی در گره صد پا گهر

ماه کنعان از غریبی شدعزیز روزگار
پای می پیچد به دامان صدف بیجاگهر

می کند از ساده لوحیها همان یادوطن
گر چه درخاک غریبی می شود بیناگهر

خاکساری کم نسازد صائب آب روی مرد
از بهای خود نمی افتد به زیر پا گهر

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۶۳۵

تا نسازد پای خود از سر طلبکارگهر
همچو غواصان نمی گردد گرانبار گهر

که راچون رشته دور چرخ پیچ وتاب داد
سربه آسانی برآرد از گره زار گهر

نیست در تسخیر دلها به ز همواری کمند
رشته از همواری خود شد گرانبار گهر

از پریشانی است دل ایمن چو خود را جمع کرد
بیمی از ریزش نداردجام سرشار گهر

می کند وحشت ز هر موجی چو تیغ آبدار
تا صدف از ساده لوحی شد گرانبار گهر

صلح کن ازدانه گوهر به اشک خود، که هست
بیش از دریا خطر درآب هموار گهر

گدازد روح راآمیزش سیمین بران
رنج باریک آرد از قرب گهر، تارگهر

خواری روشن ضمیران پیش خیر عزت است
گردد از گرد یتیمی گرم، بازار گهر

شد فلک پرواز دل تاپابه دامن جمع کرد
بیشتر از بی سروپایی است رفتارگهر

از لب خامش صدف دندانه سازد تیغ را
بس که شد در عهد ما قحط خریدار گهر

هر سبک مغزی سخن نتواند از عارف کشید
گوش ماهی چون صدف نبود سزاوار گهر

انتقام خویش رااز مغز گوهر می کشد
رشته را چندان که لاغر می کند بارگهر

ره مده طول امل دردل که می افتد گره
بیشتر از رهگذار رشته در کارگهر

خودنمایی لازم نودولتان افتاده است
در گهر صائب نمی ماند نهان تارگهر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۶۳۶

سود ندهد عامل بیدادگر را کارخیر
شاهد ظلم است ازاهل عمل آثار خیر

کوته اندیشی که خیر ازمال مردم می کند
دست و دامان تهی برگردداز بازارخیر

پایه ظلم وستم راعامل بیدادگر
می دهد براهل بینش عرض از آثار خیر

روزی مرغان شود تخمی که زیر خاک نیست
پیش مردم از تنگ ظرفی مکن اظهار خیر

صرف کن درخیر نقد زندگانی را که نیست
در شبستان عدم شمعی بجز انوار خیر

نور از آیینه میبارد سکندر را به خاک
بی گهر هرگز نگردد ابر گوهر بار خیر

نام جم ازجام در دورست تا افلاک هست
ماندگی هرگز ندارد گردش پرگارخیر

صحبت نیکان بود مشاطه بدگوهران
رتبه تمکین بود تعجیل رادر کارخیر

تامی لعل شفق در شیشه افلاک هست
صائب از گردش نیفتد ساغرسرشارخیر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۶۳۷

از می گلرنگ می گردد اگر پیمانه سیر
می شود از خوردن خون هم دل دیوانه سیر

میوه جنت اگر برآدمی گردد گران
می شود از سنگ طفلان هم دل دیوانه سیر

اشتهای آتش سوزان ندارد سوختن
حرص را کی می توان کردن زآب ودانه سیر

می شود سیراب از شبنم اگر ریگ روان
می کند مخمور رااز باده هم پیمانه سیر

چرخ سنگین دل نگردداز شکست دل ملول
نیست ممکن آسیارا ساختن از دانه سیر

سیری از خوان سپهر سفله محض آرزوست
از جگرخوردن مگرگردم درین غمخانه سیر

حلقه های زلف سیر از دلربایی می شود
گر بود ممکن که گرددچشم دام از دانه سیر

عارفان از دیدن حسن مجازآسوده اند
تشنه خم کی شود از شیشه و پیمانه سیر

لقمه ای برخوان گردون نیست بی خون جگر
چون نگردد میهمان از جان درین غمخانه سیر

کیست صائب از تردد نفس رامانع شود
کی شود مور حریص از جستجوی دانه سیر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۶۳۸

گر کند مادر زخشکی بخل دراعطای شیر
اشگ طفلان را ید بیضاست دراجرای شیر

ساغرلب تشنه آرد خون مینا را بجوش
جذب کودک رادم عیسی است دراحیای شیر

کهربا بال وپر پروازگرددکاه را
مهر مادر می کنداطفال را جویای شیر

میرساند رزق هرکس را بقدرظرف،حق
هست در خورد دهان کودکان مجرای شیر

آنکه تعلیم مکیدن می دهد اطفال را
می دهد خون سیه را کسوت بیضای شیر

روزی که ما بی زبانان بی طلب خواهد رساند
آنکه پیش از طفل در پستان کند انشای شیر

ترک عادت بر سبک مغزان بود ناخوشگوار
پیش طفلان نعمت الوان نگیرد جای شیر

روی ممسک تلخ از آن باشد که پستان سیاه
از سراطفال بیرون می برد سودای شیر

شکوه باشد حاصل نیکی به کافرنعمتان
در دل مادر کند خون طفل بدخو جای شیر

چشم زاهد از لقای دوست باشد بر بهشت
کی توان بردن ز طبع طفل استسقای شیر

کفر نعمت می کند رزق هلال خود حرام
می خورد خون طفل از پستان گزیدن جای شیر

حرص پیران از سفیدی های مو گردد زیاد
برنیارد ازوجود این زهر رادریای شیر

حرص زر نتوان جدا کرد از کهنسالان به تیغ
آب نتواند سفیدی را برداز سیمای شیر

از سفیدی های مو شدتنگ صائب خلق من
خشک مغزی های من افزود ازین دریای شیر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 461 از 718:  « پیشین  1  ...  460  461  462  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA