غزل شماره ۴۶۳۹ آنکه می آید زطفلی از دهانش بوی شیرمی گدازد عاشقان را چون شکر در جوی شیرصحبت سیمین تنان شیرین لبان را آتش ا ستکاهش شکر بوداز چربی پهلوی شیرمی کند بی دست وپایی نعمت فردوس نقدروزی اطفال اینجامی رسد از جوی شیرسخت طفلانه است سنجیدن به مردان جهانکوهکن راکز دهان تیشه آیدبوی شیرسخت رویان رابه خلق خوش توان مغلوب کردقند را درهم شکست از چرب نرمی خوی شیرپاک طینت عیب خود را بر زبان می آوردموی را پنهان نیارد کرد هرگز روی شیرنیست در مصر قناعت تشنه چشمی حرص راخشک می آید برون اینجا شکر از جوی شیروقت حاجت راه روزی خود هویدامی شودطفل بی مادر کند زانگشت جست و جوی شیروعده های خشک بی ریزش نمی آید بکارطفل را نتوان خمش کردن به گفت و گوی شیردر حریم صبح صائب پاک کن دل از خودیکز غباری از صفا بیمایه گردد روی شیر
غزل شماره ۴۶۴۰ زیرتیغ از مرغ بسمل پرفشانی یاد گیراز سبکروحان نصیحت بی گرانی یاد گیرعمر فرصت درگذارووقت پرواز ست تنگدر حریم بیضه بال و پر فشانی یاد گیرای که تمکین یاد می گیری زجسم خاکساراز بهار عمر هم آتش عنانی یاد گیرشهپرپرواز سامان می دهد از برگ عیششیوه رفتار از باد خزانی یادگیرنیست ممکن راست کردن چوبهای خشک راپند پیران را درایام جوانی یاد گیرمور رااز دست خود بخشد سلیمان پایتختیا فرودستان طریق مهربانی یاد گیرگر بود چون غنچه گل صد زبانت در دهانسرفروبردر گریبان ،بی زبانی یاد گیردر رگ زنار تاب ودر دل سبحه است تاراز دل خوش مشرب ماخوش عنانی یادگیرگر دل شب رانیفروزی به آه آتشیناز فلک هر صبحدم اختر فشانی یاد گیرمی دهددر پرده شب عمر جاویدان به خضرشرم همت رازآب زندگانی یادگیراز ته دل برتو گردشوار باشد دوستیاز برای مصلحت لطف زبانی یاد گیرمی فشاند گوهر شهواراز لب زیرتیغاز صدف صائب طریق زندگانی یادگیر
غزل شماره ۴۶۴۱ برگ عیش خویش را چون گل زهم پاشیده گیراین دکانی را که برخود چیده ای برچیده گیرمی کند عریان چومرگ از کسوت هستی تراچند روزی این لباس عاریت پوشیده گیرعمر جاویدان این عالم همین روزوشبی استپشت وروی این ورق را تاقیامت دیده گیرچون زهر برگی به چندین چشم می باید گریستیک دهن چون گل درین بستانسراخندیده گیرچشم می باید چون پوشیدن زدنیا عاقبتدیده را نادیده و نادیده هارادیده گیرچون افزایش رانباشد غیر کاهش حاصلیچند روزی خویش راچون ماه نو بالیده گیرازخط و زلف نکویان دیده رغبت بپوشاز دل بیدار، این خواب پریشان دیده گیرگر نخواهی بست چون حلاج لب از حرف راستریسمان بهر گلوی خویشتن تابیده گیرچون گرانبارست از خواب گران این کاروانبادل صد چاک چندی چون جرس نالیده گیرگوش سنگین، سنگ دندان سبک مغزان بودهر چه در حق تو گوید مدعی نشنیده گیرچون به ارباب بصیرت عرض دادی جنس خویشدر ترازوی قیامت خویش راسنجیده گیرنیست صائب حاصلی این عالم پرشور رادر زمین شور تخم خویش را پاشیده گیر
غزل شماره ۴۶۴۲ بوسه را کنج دهان یار دارد گوشه گیرگوشه های دلنشین بسیاردارد گوشه گیرسربه صحرا دادحشر آسودگان خاک راهمچنان ماراخیال یار داردگوشه گیرنیست ازعزلت غرض زهاد را جز صید خلقعنکبوتان را مگس در غار دارد گوشه گیرسخت می گیرد فلک برمردم روشن گهرلعل را خورشید درکهسارداردگوشه گیرحسن عالمگیر او خورشید عالمتاب رااز حیا در رخنه دیوار دارد گوشه گیراز تریهای فلک دل درحجابت غفلت استدر نیام این تیغ رازنگارداردگوشه گیرمی کنند از فتنه مردم گوشه گیری اختیارفتنه راآن نرگس خونخوار دارد گوشه گیراز گزند خال زیرزلف او ایمن مباشزهررادرمهره اینجامارداردگوشه گیراز ملامت اهل دل صائب به عزلت ساختندغنچه را زخم زبان خار دارد گوشه گیر
غزل شماره ۴۶۴۳ می شوی آواره از عالم عنان ما مگیرراه بر سیلی که دارد روی دریا مگیربخیه منت جراحت را کند ناسورتررشته از مریم مخواه و سوزن از عیسی مگیررتبه کامل عیاران ازمحک ظاهر شودتن به سنگ کودکان ده ،دامن صحرامگیرگریه های تلخ دارد خنده های شکرینگردهد دامن به دستت گل ز استغنامگیردوزخ نقدست صحبت با خدا بیگانگانرحم برخود کن ،درین زندان وحشت جامگیرجوش این میخانه از رخسار آتشناک توستای بهشتی روی از خاک شهیدان پامگیرمی کند ناسور داغ تشنگی راآب شورچون صدف دندان به دل نه ،آب از دریامگیرمی شود آخربیابان مرگ، جویای سرابرحم اگر برپای خود داری پی دنیامگیردر سیاهی یافت صائب خضر آب زندگیهیچ دامانی بغیر از دامن شبهامگیر
غزل شماره ۴۶۴۴ به نادانی کند اقرارهرکس هست داناترزحیرت پرده خواب است هر چشمی که بیناترنهفتم دردل صد پاره رازعشق ازین غافلکه بوی گل زبرگ گل شود صد پرده رسواتربه پیری گفتم ازدامان دنیا دست بردارمندانستم که درخشکی شود این خار گیراترزسنگینی شودکم لنگر تمکین فلاخن رادل دیوانه از بند گران گرددسبکپاترمکن فکر اقامت درجهان گربینشی داریکه از ریگ روان کوه است اینجا دشت پیماتررعونت از شکست آرزو شد نفس راافزونکه سازد آتش افسرده را خاشاک رعناتریکی صد شد زحرف تلخ،شور آن لب میگونکه از تلخی می گلرنگ می گردد گواراترریاض حسن او آب وهوای سرکشی داردکه باشد سبزه خوابیده اش از سرو رعناترنبندد حجت ناطق زبان منکران ،ورنهزعیسی روی شرم آلود مریم بود گویاترسفیدیهای مو غماز گردد رو سیاهی راکه باشد در میان شیر خالص موی رسواترزبال افشانی پروانه روشن می شود صائبکه عاشق درفراق از وصل می باشد شکیباتر
غزل شماره ۴۶۴۵ رخ گلرنگش از مژگان خونخوارست گیراترگل بی خار این گلزارازخارست گیراترزمستی گر چه نتواند گرفتن چشم او خود رازخون ناحق آن روی چو گلنارست گیراترنباشد دانه را هرچند همچون دام گیراییز زلف پرشکن آن خال طرارست گیراتراگرچه می نماید خویش رابیماردر ظاهرز خواب صبحدم آن چشم عیارست گیراترخلاصی نیست هردل را که افتد درکمنداوزقلاب آن سرزلف سیه کارست گیراترنباشد کبک را هرچند چون شهباز گیراییزشاهین جلوه آن کبک رفتارست گیراتریکی صد می شود در پرده شب دزدراجرائتبه دور خط مشکین ،خال طرارست گیراتربه جرأت دررخ نورانی مه طلعتان منگرکه این نورجهان افروز ازنارست گیراتربه آسانی زجسم عنصری جان چون برون آید؟که از قید فرنگ این چار دیوارست گیراتربه دام زلف حاجت نیست صیاد مراصائبزدام آن حلقه های چشم پرکارست گیراتر
غزل شماره ۴۶۴۶ خط سبز از دعای صبح خیزان است گیراترلب میگون زخون بیگناهان است گیراترز روی نو خط آن خوش پسر چون چشم بردارم؟کزاو هرحلقه ای ازچشم فتان است گیراتراگر چه دانه راکمتر بود ازدام گیراییز زلف عنبر افشان خال جانان است گیراتردرآن گلشن که من دارم به خاطر فکر آزادیگل بی خارش از خارمغیلان است گیراترکسی چون چشم از آن چشم خمارآلود بردارد؟که از قلاب ،آن برگشته مژگان است گیراترگزیدم راستی تاایمن از زخم زبان گردمندانستم که آتش در نیستان است گیراتربه دنیا بیش می چسبند پیران درکهنسالیکه خار خشک در تسخیر دامان است گیراتربه عنوانی مبدل شد به خشکی چرب نرمیهاکه شیر از استخوان درکام طفلان است گیراترسروکارمن افتاده است با شیرین لبی صائبکه حرف تلخ او از شکرستان است گیراتر
غزل شماره ۴۶۴۷ شود از پرده پوشی سوز اهل حال رسواترکه تب را می نماید پرده تبخال رسواترخود آرایی کند بی پرده عیب روسیاهان راکه گردد پای طاوس ازنگار بال رسواترنگردد پرده عیب خسیسان دولت دنیاسیه رو را کند آیینه اقبال رسواتردرین میخانه با ته جرعه قسمت قناعت کنکه گردد تنگ ظرف از جام مالامال رسواترازان با صوفیان صافدل زاهد نیامیزدکه از آیینه گردد زشتی تمثال رسواترمزن پر دست وپا گرعیب خود پوشیده می خواهیکه می گردد ز ایماواشارت لال رسواتربه زینت نیست ممکن زشتی رخسار کم گرددکه ساق بی صفا رامی کند خلخال رسواترنداری چون ز معنی بهره ای باری مکن دعویکه در پرواز گردد مرغ کوته بال رسواترنیاید پرده پوشی از لباس عاریت صائبکه نا درویش را سازد قبای شال رسواتر
غزل شماره ۴۶۴۸ شراب زندگی درخاکساریهاست بی غش تربود نخل برومند از زمین نرم سرکش تربه خون آرزویی می تپدهر ذره ازخاکمندارد گرد بادی دشت عشق ازمن مشوش ترجهانسوزی کزاومن منصب پروانگی دارمگل رخساراو درعالم آب است آتش تربهشتی کزخیالش خواب زاهدتلخ می گرددنداردگوشه ای از گوشه چشم تو دلکش ترنلغزد چون زبان طوطی من ،کان شکرلب رابررویی است از آیینه ادراک بی غش ترفلک درکاربی رویان کند هرزینتی داردکه پشت آیینه را ازروی می باشدمنقش تردر ایام خزان صاف است آب جویها صائبزلال زندگی درموسم پیری است بی غش تر