انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
کامپیوتر
  
صفحه  صفحه 9 از 24:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  23  24  پسین »

Steve Jobs | استیو جابز


مرد

 
جابز حتی سعی کرد وازنیاک را هم به گروه بیاورد، می گفت: «ابتدا از اینکه آن روزها زیاد کار نمی کرد عصبانی شدم ولی بعد به خودم گفتم: بی خیال، اگر به خاطر نبوغ او نبود تو الآن اینجا نبودی.» در همان مقطع، وازنیاک در حال بلند شدن از فرودگاهی در سانتاکروز با هواپیمای تک موتوره ی جدیدش دچار حادثه شد و گر چه به طور معجزه آسایی نجات یافت ولی دچار فراموشی مقطعی گردید. جابز تا بهبودی نسبی در بیمارستان کنار بالینش ماند ولی واز تصمیم داشت لااقل برای مدتی از اپل دور باشد. ده سال بعد از خروج از برکلی، می خواست به آنجا برگردد و مدرکش را بگیرد، پس با نام راکی راکن کلارک در دانشگاه ثبت نام کرد.

اما جابز به منظور تصاحب کامل پروژه ی مک، تصمیم گرفت نام سیب مورد علاقه ی راسکین را از روی محصول بر دارد. در مصاحبه های زیادی، از کامپیوترها به عنوان دوچرخه ای برای ذهن بشر یاد کرده بود. یعنی چه؟ از نظر استیو، نبوغ انسان ها در ساخت دوچرخه به آنها امکان داده بود که حتی بهتر از یک کرکس حرکت کنند. این نبوغ به شکلی مشابه، در ساخت کامپیوترها نیز کارایی مغز آدمی را چندین برابر کرده بود. از این رو او تصمیم داشت نام پروژه را به "دوچرخه" تغییر دهد. تصمیمی که از همان اول بازخورد خوبی دریافت نکرد. هرتزفلد می گفت: « بارل و من چیزی احمقانه تر از آن در عمرمان نشنیده بودیم، برای همین به سادگی از اسم جدید عبور کردیم.» یک ماه بعد ایده ی تغییر نام کلاً رها شد.

در اوایل سال ١٩٨١ گروه کاری مکینتاش به ٢٠ نفر بالغ شد و جابز به این نتیجه رسید که به فضای کاری بزرگتری نیاز دارند. بنابراین همه را به طبقه ی دوم یک ساختمان دو طبقه با نمای قهوه ای انتقال داد که با مقر اصلی اپل تنها سه خیابان فاصله داشت. دفتر جدید به خاطر نزدیکی به ایستگاه تگزاکو، به برج های تگزاکو معروف شد. جابز برای نشاط بخشیدن به محیط کار، دستور خرید یک سیستم صوتی را داد. هرتزفلد به خاطر می آورد که: «قبل از اینکه بتواند نظرش را عوض کند، بارل و من رفتیم و یک بوم باکس کاستی به رنگ نقره ای خریدیم.»

پیروزی جابز داشت کامل می شد. چند هفته بعد از غلبه بر راسکین در جنگ قدرت بر سر مدیریت مکینتاش، حالا نوبت به زیر کشیدن مایک اسکات از ریاست اپل بود. اسکاتی مدام تندخوتر از قبل می شد؛ گاه قلدری می کرد و گاه حمایت و تشویق. عاقبت وقتی که در تحمیل یک دور تازه از تعدیل نیروها بیش از طاقت افراد بی رحمی به خرج داد، پایگاهش بین اکثر کارمندان از دست رفت. به علاوه از دردهای جسمانی متنوعی رنج می برد، از عفونت چشمی گرفته تا عارضه ی حمله ی خواب. سرانجام وقتی او برای تعطیلات در هاوایی بود، مارک کولا مدیران ارشد را فراخواند تا راجع به ادامه ی کارش تصمیم گیری کنند. اکثرشان از جمله جابز و کوچ رأی به رفتن او دادند. بنابراین مارک کولا به عنوان مدیرعامل یا به بیان بهتر، رئیس موقت، امور را به دست گرفت. حالا دیگر جابز مطمئن بود که زمام دار مطلق بخش مکینتاش و قادر به انجام هر کاری است که میلش بکشد.

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  ویرایش شده توسط: pixy_666   
مرد

 

گروه اصلی مکینتاش در سال ۱۹۸۴ (از چپ): جرج کرو، جوآنا هافمن، بارل اسمیت، اندی هرتزفلد، بیل اتکینسن و جری مانوک.

دايره ي تحريف واقعيت (بازی کردن با قوانین شخصی)

پس از پیوستن اندی هرتزفلد به مکینتاش، باد تریبل دیگر مهندس نرم افزار گروه، معرفی مختصری برایش ترتیب داد؛ حجم کار بر زمین مانده خیلی زیاد می نمود و جابز می خواست تا ژانویه ١٩٨٢ همه چیز آماده شود، یعنی در کمتر از یک سال. هرتزفلد گفت: «دیوانگی است، هیچ راهی ندارد.» تریبل گفت که جابز حقایق بازدارنده را نمی پذیرد: «بهترین راه برای توصیف وضعیت، عبارتی از "پیشتازان فضا" است؛ استیو یک دایره ی تحریف واقعیت دارد» و برای هرتزفلد که گیج شده بود توضیح داد: «از دید استیو، واقعیت چکش خوار و منعطف است. او می تواند عملاً با دست خالی هر کسی را قانع کند. وقتی خودش نباشد اثری هم از این دایره نیست، ولی با بودن او، داشتن یک برنامه ی واقع بینانه مشکل است.»

تریبل بعد از این همه سال، در گفتگو با من خوب به خاطر داشت که آن عبارت، مال کدام داستان سریال پیشتازان فضا است: «همان که بیگانه ها دنیای جدید خودشان را از طریق نیروهای ذهنی محض درست می کنند.» او با لحنی که توأمان خبری و تحسین گر بود، گفت: «گیر افتادن در دایره ی تحریف واقعیت استیو خطرناک بود، ولی در حقیقت، این همان یگانه سلاحش برای دگرگون کردن واقعیت بود.»

هرتزفلد در ابتدا این حرف ها را مبالغه آمیز پنداشت اما بعد از دو هفته کار در کنار جابز، عاشق این پدیده شد. می گفت: «دایره ی تحریف واقعیت آمیزه ای بود از سخن وری کاریزماتیک، اراده ی سرکش و اشتیاق برای خم کردن هر حقیقتی در راستای انطباق با هدف جاری.»

چیزهای اندکی می توانست شما را از شمول دایره ی جابز معاف کند، این کشف هرتزفلد بود: «شگفت آور اینکه حتی با وجود اطلاع از دایره ی تحریف واقعیت، تأثیرش از بین نمی رفت. اکثر تکنیک های پنهانی را برای بی اثر کردنش بررسی کردیم ولی بعد از یک مدت بیشترمان وا دادیم و آن را به عنوان نیرویی از نیروهای طبیعت پذیرفتیم.» بعد از دستور جابز برای جایگزینی نوشابه های داخل یخچال با آب پرتقال طبیعی اُد-والا و آب هویج، یکی از بچه های گروه تی شرتی پوشید که جلویش «دایره ی تحریف واقعیت» و پشتش «توی آب میوه ها است!» نوشته شده بود.


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
برای بعضی ها استفاده از عبارت دایره ی تحریف واقعیت، فقط راهی هوشمندانه بود برای نسبت دادن دروغ به جابز. ولی در حقیقت، این، گونه ای پیچیده از استتار انگیزه ها و احساسات درونی بود. گاه راجع به مسائلی – می خواست یک حقیقت تاریخی باشد یا ایده ای مطرح شده در یکی از جلسات- بدون در نظر گرفتن واقعیت، اظهار نظر قطعی می کرد. این رفتارش از میل درونی او برای به چالش کشیدن واقعیت ناشی می شد. او نه فقط خودش، بلکه دیگران را هم همین طور می خواست. به قول اتکینسن: «حتی خودش را هم می توانست گول بزند. از آنجا که این خصیصه را در شخصیتش حل کرده بود، می توانست دیگران را هم به پذیرش تصوراتش وادار کند.»

کار به جایی رسید که بسیاری از کارکنان از حربه ی تحریف واقعیت استفاده می کردند: "وقتی جابز برای پیشبرد کارها از آن استفاده می کند، چرا ما نکنیم!؟!" وازنیاک ذاتاً صادق بود و جابز ذاتاً ساحری ماهر. با این حال واز هم از تأثیرگذاری این روش حیران شده بود. به من گفت: «دایره تحریف واقعیت استیو زمانی ظاهر می شود که در ذهنش تصویری آینده نگر اما غیرمنطقی داشته باشد، مثل زمانی که به من می گفت می توانم چند روزه بازی بریک آوت را - برای آتاری- بسازم. شما پیش خودتان می گفتید که این نمی تواند راست باشد، ولی او یک جوری به واقعیت بدلش می کرد.»

اعضای گروه مکینتاش در دایره ی تحریف واقعیت استیو به دام افتادند، تقریباً همه هیپنوتیزم شده بودند. دبی کلمن می گفت: «استیو مرا یاد راسپوتین می انداخت، لیزرش را روی شما متمرکز می کرد و دیگر حتی پلک هم نمی زد. اصلاً مهم نبود که دارد عقیده اش را به خوردتان می دهد، شما کورکورانه دنبالش راه می افتادید.» مثل وازنیاک، کلمن هم به قدرت شگرف دایره ی تحریف واقعیت اذعان داشت: پدیده ای که جابز را قادر می کرد با دسترسی به بخشی از منابع زیراکس و آی.بی.ام، گروهش را تشویق به ایجاد انقلابی اساسی در تاریخ کامپیوتر کند. کلمن می گفت: «تحریفی رضایت بخش بود. با آن، غیرممکن ها را انجام می دادیم، چون که تصور غیرممکن بودن را از خود دور کرده بودیم.»

اساس تحریف واقعیت، این اعتقاد استیو بود که قوانین جاری شامل حال او نمی شود و برای این مدرک هم داشت؛ در کودکی اغلب قادر به تغییر واقعیت به نفع خودش بود. تمرد و خودسری در شخصیتش ریشه دوانده و این احساس را که خاص، برگزیده، هدایت شده و دارای فکری روشن است، در ذهنش تثبیت کرده بود. به قول هرتزفلد: «اعتقاد داشت که فقط افراد معدودی –مثل اینشتین و گاندی و مرشدهایی که در هند ملاقات کرده بود، خاص هستند و اینکه خودش هم یکی از آنها است. این را به کریسان هم گفته بود. حتی یک مرتبه هم به من گفت که هدایت شده است! تقریباً شبیه به نیچه.» جابز هرگز نیچه مطالعه نکرد ولی دو مفهوم بنیادی مورد نظر این فیلسوف شهیر، "اراده ی معطوف به قدرت" و " سرشت خاص ابرانسان" برای او بدیهی به نظر می آمد. همانطور که در کتاب "چنین گفت زرتشت" آمده است: «جان اکنون در پی خواست خویش است. آن جهان گم کرده، جهان خویش را فراچنگ می آورد.» اگر واقعیت با خواست او تطبیق نداشت آن را نادیده می انگاشت؛ درست مثل رفتاری که در قبال تولد دخترش کرد و رفتاری که سال ها بعد، پس از تشخیص سرطانش در پیش گرفت. حتی در تمردهای کوچک روزانه مثل عدم نصب پلاک روی اتومبیل و پارک کردن آن در جای پارک معلولین، خود را فارغ از این محدودیت ها نشان می داد.

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
جنبه ی کلیدی دیگر در جهان بینی جابز، روش صفر و صد در دسته بندی چیزها بود. برای او آدم ها یا «روشن فکر» بودند یا «عوضی.» کارشان یا «عالی» بود یا «کاملاً گند.» بیل اتکینسن، طراح مک که در طرف خوب این دسته بندی جای داشت، آن را اینطور برای من شرح داد:

«کار کردن زیر نظر استیو سخت بود، چون فرق زیادی بین خدایان و آشغال کله ها وجود داشت. اگر در کارت خدا بودی، که خب - مثل مجسمه های خدایان- روی پایه قرار داشتی و هیچ کار اشتباهی نباید از تو سر می زد. خدایانی که مثل من روی پایه بودند، از فناپذیری، تصمیمات مهندسی اشتباه و گندکاری های خود مطلع بودند. بنابراین، همیشه این واهمه وجود داشت که نکند استیو از روی سکو سرنگون مان کند؟! اعضای دسته ی آشغال کله ها هم، همگی مهندسینی سخت کوش و فوق العاده بودند ولی احساس می کردند که راهی برای ورود به جرگه ی خدایان و تعالی در کار وجود ندارد.»

البته این دسته بندی ها پا برجا نمی ماند چون جابز هر لحظه می توانست رنگ عوض کند. تریبل وقتی هرتزفلد را راجع به دایره ی تحریف واقعیت توجیه می کرد، راجع به شباهت رفتاری جابز با جریان متناوب برق هم به او هشدار داد. تریبل یک بار به خود من گفت: «فقط به خاطر اینکه الآن روی فلان چیز برچسب عالی یا افتضاح می زد، نباید فکر می کردیم که فردا هم همان احساس را خواهد داشت. هر وقت ایده ی جدیدی را در میان می گذاشتیم، معمولاً ابتدا آن را احمقانه می خواند. ولی بعد که واقعاً از آن خوشش می آمد، مثلاً یک هفته بعد، بر می گشت و عین ایده ی ما را برای خودمان بازگو می کرد، انگار که از ازل صاحب آن ایده بوده.»

جسارت جابز در عوض کردن بحث، دیاگیلف را دستپاچه می کرد. او می گفت: «اگر یک خط از استدلال هایش درست از آب در نمی آمد، با زبردستی بحث را عوض می کرد.» هرتزفلد می گفت: «و گاهی بدون اینکه تصدیق کند که حتی برای یک لحظه جور دیگری فکر کرده، ایده ی شما را مال خودش می کرد، طوری که تعادل فکری تان به هم می خورد.» یک تجربه ی مشابه را بخوانید از بروس هرن، همان برنامه نویسی که با تسلر از زیراکس پارک به اپل آمد: «یک روز ایده ای را که در سرم بود به استیو گفتم، گفت دیوانگی است. هفته ی بعد پیشم آمد و گفت: "هی یک ایده ی عالی دارم" و حدس بزنید، دقیقاً ایده ی خودم را تعریف کرد. باید بهش یادآوری می کردیم که: "استیو، من خودم یک هفته پیش این را بهت گفتم" و او با گفتن "آره... آره، آره" سرش را کج می کرد و می رفت.»

انگار مدارهای مغز جابز مسیر دسترسی به بخشی که وظیفه اش تعدیل جرقه های افراطی ایده های ناگهانی بود را گم کرده بودند. در قبال این اختلال مغزی او، گروه از یک راهکار صوتی به نام « فیلتر عبور محدود» الهام گرفت. آنها آموختند که چطور دامنه ی سیگنال های موثقی را که از استیو صادر می شد، محدود کنند. به این روش قادر به دریافت داده های معتدل تری از او شدند و نوسان میانگین متحرک رفتارهای عصبی اش را کم کردند. هرتزفلد می گفت: «بعد از چند بار که حالات افراطی متناوبش را اندازه گرفتیم، دست مان آمد که چطور چیزهای کمتری را از فیلتر عبور دهیم و از کنار افراط و تفریط هایش به راحتی عبور کنیم.»

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
آیا رفتار بی سانسور جابز ناشی از فقدان درک هیجانی- احساسی بود؟ خیر، ١٨٠ درجه بر عکس. او از منظر هیجانی- احساسی فوق العاده تیز و قادر بود ذهن دیگران را بخواند و قدرت ها و ضعف های روانی شان را در یابد. قربانی های خاموش جامعه را از طریق ضربه های احساسی ناگهانی، دست پاچه و به خوبی شناسایی می کرد. به طور غریزی کلک زدن افراد و یا راستگویی شان را متوجه می شد. این توانایی ها او را استاد مچ گیری، مسخره بازی، ترغیب، چاپلوسی و ایجاد رعب کرده بود. به قول جوآنا هافمن: «توانایی غیر طبیعی تشخیص نقطه ضعف شما را داشت، می دانست چه چیزی حس تحقیرشدگی را در وجودتان بر می انگیزد و با آن شما را به بند می کشید. توانایی اداره ی دیگران، ویژگی مشترک آدم های کاریزماتیک است. دانستن این که قادر به له کردن شما است، باعث می شد احساس ضعف کرده و مشتاق گرفتن تأیید از او شوید، از اینجا به بعد می توانست شما را بالا ببرد و روی پایه بگذارد یا سرنگون کند تا بشکنید، چون صاحب شما شده بود.»

آن باورز بدل شد به استاد مقابله با کمال گرایی، کج خلقی و تندخویی جابز. او پیش تر مدیر منابع انسانی اینتل بود ولی بعد از ازدواج با باب نیس یکی از مؤسسین اینتل، از سمتش کناره گرفت. سپس در ١٩٨٠ به اپل آمد و بدل شد به مادری مهربان که بعد از اوقات تلخی های جابز از راه می رسید. باورز، به دفتر استیو می رفت، در را می بست و با ملایمت برایش نطق می کرد. جابز می گفت: «می دانم، می دانم» و او اصرار می کرد: «خب، پس لطفاً دیگر این کار را نکن.» باورز می گفت: «تا مدتی رفتارش خوب می شد ولی یک هفته بیشتر نمی گذشت که دوباره تلفن اتاقم زنگ می خورد.» باورز معتقد بود که جابز به ندرت از پس حفظ آرامش خود بر می آید: «توقعات بزرگی داشت و اگر افراد آنها را بر آورده نمی کردند، صبرش از کف می رفت. اصلاً قادر به کنترل خودش نبود. من متوجه علت نا امیدی اش بودم، اغلب هم حق داشت ولی رفتارش برای همه مضر بود چون باعث ترس بچه ها می شد و با اینکه خودش هم این را می دانست ولی آن را تعدیل نمی کرد.»

رابطه ی جابز با باورز و شوهرش صمیمی بود. بدون خبر قبلی به خانه شان واقع در تپه های لوس گاتوس می رفت. آن، صدای موتورسیکلتش را از دور می شنید و می گفت: «به گمانم دوباره برای شام مهمان ناخوانده داریم.» تا مدتی باورز و نیس برای استیو مثل خانواده ی دوم بودند. باورز می گفت: «خیلی باهوش و در عین حال محتاج بود. به یک بزرگتر نیاز داشت که برایش مثل پدر باشد، باب از عهده ی این بر می آمد. من هم نقش مادر را بر عهده داشتم.»

رفتار سخت و پیچیده ی جابز غایتی هم داشت. آنها که در مقابلش شکست نمی خوردند عاقبت قوی تر می شدند و کار بهتری ارائه می کردند، هم از سر ترس و هم از سر اشتیاق برای خوشنود کردن او. هافمن می گفت: «می توانست با رفتارش آدم را از لحاظ احساسی غرق کند ولی اگر دوام می آوردی، کارش جواب می داد.» گاهی اوقات هم می شد بجنگی، که در این صورت نه فقط نجات می یافتی بلکه پیشرفت هم از آن تو می شد. البته مبارزه همیشه هم جواب نمی داد؛ نمونه اش راسکین که سعی خود را کرد، برای مدتی هم موفق بود ولی بعد به کلی نابود شد. اما چنانچه با اطمینان و آرامش رفتار می کردی، جابز احترامت را نگه می داشت. در ِ زندگی شخصی و حرفه ای اش در طول این سال های دور و دراز، دایره ی نزدیکانش بیشتر شامل آدم های قوی بوده و کمتر کاسه لیس ها به آن راه یافته اند.

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
اعضای گروه مکینتاش این مورد را می دانستند. از ١٩٨١ به بعد، هر سال آن کسی که می توانست بهترین مقاومت را در برابر جابز نشان دهد، برنده ی جایزه ی ویژه ای می شد. این جایزه آمیخته ای از جدی و شوخی بود و استیو از آن خوشش می آمد. جوآنا هافمن جایزه ی سال اول را برد. او که از خانواده ای مهاجر از شرق اروپا بود، خو و اراده ای قوی داشت. برای مثال یک روز پی برد که جابز طبق معمول با تحریف واقعیت طرح های بازاریابی او را تغییر داده. عصبانی شد و به سمت اتاق جابز راه افتاد. خودش تعریف می کرد: «همین طور که از پله ها بالا می رفتم، به دستیارش گفتم: "دارم می روم یک چاقو بردارم فرو کنم توی قلبش".» ال ایزنشتات مشاور حقوقی بیرون دوید تا جلویش را بگیرد. هافمن می گفت: «ولی جابز خودش به دقت نظرات مرا گوش کرد و از حرفش برگشت.»

سال ١٩٨٢ هم این هافمن بود که جایزه را برد. دبی کلمن عضو جدید گروه مکینتاش در آن سال، می گفت: «یادم هست به جوآنا حسادت می کردم، چون خوب جلوی استیو می ایستاد ولی من هنوز قدرت این کار را نداشتم. سال بعد من جایزه را بردم. چون یاد گرفتم آدم باید پای چیزی که به آن اعتقاد دارد بایستد، استیو هم همین انتظار را داشت و بعد از آن ترفیعم داد.» کلمن در نهایت به سمت ریاست بخش تولید رسید.

اتکینسن می گفت یک روز جابز بالای سر یکی از مهندس های او رفته و جمله ی معروف «این که آشغاله» را نثارش کرده بود: «ولی او گفته بود: "نه نیست، در واقع این بهترین است" و برای استیو مزایای طرح جدید را توضیح داده بود.» نتیجه، عقب نشینی جابز از حرفش بود. در واقع اتکینسن به بچه های گروه یاد داده بود که ابتدا حرف های جابز را ترجمه و سپس تحلیل کنند: «ما یاد گرفته بودیم "این که آشغاله" را طوری ترجمه کنیم که انگار استیو گفته: "برای من توضیح بده چرا این بهترین راه انجام کار است".» ولی این ماجرا نکته ای هم داشت که اتکینسن آن را آموزنده یافت. سرانجام همان مهندس حاضرجواب، برای ایفای وظیفه ی محوله راهی به مراتب بهتر - از آنچه جابز نکوهش کرده بود- یافت. اتکینسن می گفت: «کارش را بهتر انجام داد چون استیو توانایی اش را به چالش کشیده بود. این نشان می دهد که شما در عین اینکه اجازه دارید با او بجنگید اما باید گوش شنوایی هم داشته باشد چون استیو اغلب درست می گوید.»

رفتار زبر جابز تا حدی به خاطر کمال گرایی او و تا حدی هم به خاطر ناشکیبایی اش در مقابل کسانی بود که کیفیت را فدای عرضه ی به موقع محصول می کردند. به قول اتکینسن: «نمی توانست خودش را راضی به اُفت کیفیت حتی یک بخش از محصول کند. اگر کسی به ساخت محصولی درجه یک اهمیت نمی داد، از نظر او مقلدی بیش نبود.» برای مثال در نمایشگاه کامپیوتر ساحل غربی در آوریل ١٩٨١، آدام آزبرن اولین کامپیوتر قابل حمل واقعی را معرفی کرد که اگر چه - با نمایشگر ٥ اینچی و حافظه ی کم- عالی نبود ولی به اندازه ی کافی خوب کار می کرد. آزبرن جمله ی معروفی داشت: «شایستگی در کفایت است و باقی چیزها غیرضروری است.» به نظر جابز این رویکرد اخلاقاً ترسناک بود و تا روزها آزبرن را به خاطر آن گفته، مسخره می کرد. مدام در راهروهای اپل می گفت: «این بابا اصلاً مسئله رو نگرفته. چون بلد نیست کار هنری درست کند، آشغال می سازد.»

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
جابز یک روز بر سر میز لری کنیون رفت که از مهندسان سیستم عامل مکینتاش بود، و از این نالید که چرا زمان بالا آمدن سیستم عامل آنقدر طولانی است. کنیون توضیحات فنی اش را شروع نکرده بود که جابز وسط حرفش قیچی گذاشت و پرسید: «اگر بتواند زندگی یک نفر را نجات بدهد، حاضر هستی راهی پیدا کنی که سیستم عامل ده ثانیه سریع تر بالا بیاید؟» کنیون گفت که شاید بتواند. جابز سراغ تخته سفید رفت و نشان داد که اگر ٥ میلیون نفر در حال استفاده از مکینتاش می بودند و هر روز ١٠ ثانیه بیشتر طول می کشید تا سیستم شان بالا بیاید، سالیانه ٣٠٠ میلیون ساعت یا بیشتر از عمر آنها بود که می توانست تلف نشود، و صرفه جویی در آن، حداقل برابر با عدم اتلاف عمر ١٠٠ انسان در هر سال می شد. اتکینسن می گفت: «لَری فوق العاده تحت تأثیر قرار گرفت و چند هفته بعد که استیو برگشت، سیستم عامل ٢٨ ثانیه سریع تر بوت می شد. روش او برای انگیزش افراد، "ترسیم چشم اندازهای بزرگتر" پیش روی آنها بود.»

نتیجه ی این نوع رفتار، آن شد که وجود تک تک اعضای گروه مکینتاش لبریز شد از اشتیلق و علاقه ی شدید جابز برای ساخت یک محصول عالی - و نه فقط یک محصول پول ساز. هرتزفلد می گفت: «استیو خودش را یک هنرمند می دانست، بچه های گروه طراحی را هم تشویق می کرد که خود را همین طور ببینند. هدف، هرگز "شکست نخوردن" در رقابت یا "پول در آوردن افراطی" نبود. بلکه "تولید محصول عالی" مهم ترین چیز بود - یا حتی از مهم تر هم یک کمی مهم تر!» یک بار گروه را به بازدید از نمایشگاه شیشه های طرح دار در موزه ی متروپولیتن منهتن برد چون اعتقاد داشت که هنر ابداعی لویس تیفانی نمونه ای بارز از خلق آثار هنری بزرگ با قابلیت تولید انبوه است. باد تریبل می گفت: «ما به خودمان گفتیم: " هی، اگر قرار است چیزی درست کنیم چه بهتر که به همین قشنگی باشد".»

آیا این نوع رفتار پر آشوب و طوفانی لازم بود؟ شاید نه، توجیه پذیر هم نبود. راه های دیگری هم برای انگیزش افراد آن گروه وجود داشت. با اینکه مکینتاش می رفت تا تبدیل به محصولی عالی شود، ولی آنها از زمان بندی عقب بودند و هزینه ها از بودجه ی اختصاصی پروژه بالاتر رفته بود، زیرا جابز بی پروا در کار همه دخالت می کرد. در ضمن، هزینه ی خدشه دار شدن احساسات فردی که منجر به بی انگیزگی بچه های گروه شده بود را هم نباید از یاد برد. وازنیاک می گفت: « بدون آن همه جنجال و ارعاب هم می توانست در کار سهیم باشد. اگر من بودم، صبوری و برقراری آرامش را ترجیح می دادم. چون به نظرم یک شرکت باید مثل یک خانواده ی خوب باشد. با این همه، اگر پروژه ی مکینتاش در مسیر مورد علاقه ی من حرکت می کرد، احتمالاً ماحصلش یک افتضاح بزرگ می شد. شاید بهتر این بود که کمی از سبک هر دوی ما در کار دخیل می شد، نه اینکه فقط راه و روش استیو در میان باشد.»

اگر چه سبک کاری جابز می توانست افراد را از روحیه بیاندازد، ولی به طور غریبی می توانست روحیه بخش هم باشد؛ زیرا شور و شوقی وصف ناشدنی به کارمندان اپل القا می کرد تا برای ساخت محصولات انقلابی، به انجام کارهای غیرممکن ایمان بیاورند. بچه های گروه تی شرت هایی داشتن با این نوشته: «نود ساعت کار هفتگی، ما عاشقش هستیم!» به واسطه ی ترس آمیخته با "شوق برای کسب رضایت جابز،" اعضای گروه مکینتاش همگی از سطح انتظار خود فراتر رفتند. جابز برای من تعریف کرد که: «در طول سال ها، آموخته ام که وقتی افراد بسیار خوبی داری، مجبور نیستی نازشان را بکشی زیرا با درک توقعت برای انجام کارهای عالی، می توانند به انجام آن کارها نائل آیند. تیم اصلی مک به من آموخت که بازیکن های درجه یک، عاشق کار گروهی اند و نمی خواهند از آنها کار سطح پایین طلب کنی. از هر کدام شان که خواستی بپرس. به تو خواهند گفت که آن همه سختی، ارزش نتیجه ای را که گرفتیم داشت.»

بله، اکثر آنها موافق بودند. دبی کلمن می گفت: «ممکن بود استیو در یک جلسه سرت داد بزند: "هی تو عوضی، هیچ کاری را درست انجام نداده ای" که اتفاقی عادی بود. ولی در عین حال، حداقل من یکی خودم را خوش شانس ترین آدم دنیا می دانستم، چون همکار استیو جابز بودم.»

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
*یک ظرافت باهاوسی

بر خلاف اکثر بچه هایی که در خانه های ساخت ایشلر بزرگ شدند، جابز می دانست که آن منازل اساساً چه هستند و چرا آنقدر زیبایند. او سادگی و بی آلایشی محصولات مدرن تولید انبوه را دوست داشت. در عین حال عاشق شنیدن توصیف ریزه کاری های ظاهری اتومبیل ها از زبان پدرش بود. لذا از همان ابتدای تأسیس اپل با مارک کولا، معتقد بود که طراحی صنعتی ماهرانه –نمونه اش، لوگوی رنگارنگ شرکت و کیس صیقلی اپل II- باید شرکت را متمایز و محصولاتش را ممتاز جلوه دهد.

اولین دفتر اپل بعد از انتقال از گاراژ خانه ی جابز، در همسایگی دفتر فروش سونی قرار داشت. سونی به خاطر سبک خاص و طراحی های به یادماندنی محصولاتش معروف بود، بنابراین جابز به دفترشان سر می زد تا متریال به کار رفته در محصولات را از نزدیک ببیند. دانل لِوین کارمند وقت سونی به خاطر داشت که: «استیو با آن شکل و شمایل ژولیده اش می آمد، بروشورهای محصولات را بر می داشت و ویژگی های طرح ها را بیرون می کشید. دقیقه ای نبود که نپرسد: "می توانم این بروشور را بردارم؟"» لِوین در سال ١٩٨٠ به اپل آمد.

علاقه ی جابز به طراحی تیره ی محصولات سونی، در ژوئن ١٩٨١ در کنفرانس سالانه ی طراحی بین المللی در اسپن رنگ باخت. تمرکز جلسات آن سال کنفرانس، روی سبک ایتالیایی بود و به معرفی ماریو بلینی طراح و معمار، برناردو برتولوچی فیلساز، سرجیو پینین فاریا خودروساز، و سوزانا آنیلی سیاست مدار وارث کارخانه جات فیات می پرداخت. جابز می گفت: «من از آن سال، حرمت زیادی برای طراحان ایتالیایی قائل شدم، درست مثل بچه ی فیلم "رکوردشکنی " که به دوچرخه سواران ایتالیایی احترام می گذاشت. آن تجربه پر از الهامات شگفت انگیز بود.»

در اسپن با فلسفه ی طراحی وظیفه مند و بی آلایش باهاوس آشنا شد، جنبشی که توسط هربرت بایر در ساختمان ها، آپارتمان های مسکونی، خط نگاری سانس سریف و نیز طراحی داخلی ساختمان بنیاد اسپن به تجلی رسیده بود. مانند اساتیدش والتر گرپیوس و لودویگ مایز ون در ره، بایر نیز اعتقاد داشت که تمایزی میان هنر عالی و طراحی صنعتی کاربردی وجود ندارد. سبک طراحی نوگرای به اوج رسیده در باهاوس می گفت: "طراحی باید ساده، ولی بهرمند از روحی پر معنی باشد." این سبک با استفاده از خطوط و اشکال ساده، بر خردگرایی و کارکردگرایی تأکید می کرد. در بین اصول بیان شده توسط مایز و گرپیوس دو اصل «خداوند در جزئیات متجلی است» و «کمتر، بیشتر است» می درخشید. در اینجا نیز درست مثل خانه های ساخته شده توسط ایشلر، درک هنری با قابلیت تولید انبوه ممزوج شده بود.

علاقه ی جابز به سبک طراحی باهاوس، در سخ˸انی سال ١٩٨٣ او در کنفرانس طراحی نمود یافت: «آینده، آن گونه که در گذشته بود، نیست.» او پیش بینی کرد که سبک طراحی سونی به زودی جای خود را به سادگی سبک باهاوس بدهد: «موج کنونی طراحی صنعتی، ظاهر فوق تکنولوژیک محصولات سونی یعنی خاکستری تیره یا سیاه، با طراحی های عجیب و غریب است.» که به گفته ی او: «انجامش ساده است ولی عالی نیست.» سپس یک جایگزین مطرح کرد؛ سبک باهاوس، که با کارایی و ذات وسایل، همخوانی بیشتری داشت: «قصد ما ساخت محصولات فوق تکنولوژیک است و می خواهیم طراحی آنها ساده باشد تا شما فوق تکنولوژیک بودن شان را به عینه ببینید و لمس کنید. ما محصولات را در ابعادی کوچک و با رنگ سفید تولید می کنیم چرا که این به زیباسازی شان کمک می کند، درست مثل محصولات الکترونیکی شرکت براون.»


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
جابز مدام تأکید می کرد که محصولات اپل ساده و بی تکلف خواهند بود: «به جای اینکه آنها را مثل سونی با ظاهر صنعتی سیاه، سیاه، سیاه و باز هم سیاه درست کنیم، مثل براون، براق و اصیل و از منظر تکنولوژیک بی غل وغش طراحی شان خواهیم کرد» و اظهار داشت: «لذا رویکرد ما این خواهد بود؛ "بسیار ساده." و به راستی که هدف مان داشتن کیفیتی درخور موزه ی هنرهای مدرن است. روش اداره ی شرکت، طراحی محصولات، تبلیغات، همه و همه در این خلاصه می شود که: "بیایید ساده برگزارش کنیم، واقعاً ساده".» ایده ی اصلی طراحی اپل، در اولین بروشورش نیز انعکاس یافت: «سادگی، غایت کمال است.»

جابز احساس می کرد که سادگی طراحی باید با ساده سازی عملکرد دستگاه ها همراه باشد ولی این دو هدف همیشه با هم جور در نمی آیند. برخی اوقات طراحی می تواند چنان ساده و شکیل باشد که کاربر استفاده از آن را مرعوب کننده یا غیردوستانه بیابد. جابز به جمعیت خبرگان طراحی گفت: «نکته ی اصلی در طراحی ما این است که باید کارکردها را به لحاظ "حسی و بصری" مشهود کنیم.» به عنوان نمونه، یکی از قابلیت های سیستم عامل مکینتاش را توضیح داد، مفهوم "رومیزی":«مردم به لحاظ بصری، می دانند چطور روی میز کار کنند. وقتی وارد دفتر کارتان می شوید، کاغذها روی میز قرار دارد و آن برگه ای که روی همه است مهم تر هم هست. مردم می دانند چطور به چیزها اولویت بدهند. بخشی از علت استفاده از چنین مفاهیمی در ساخت محصول، این است که ما را قادر به بهرمندی از این تجربه ی حسی مردم به نفع محصول مان می کند.»

همزمان با سخنرانی جابز در آن بعد از ظهر روز چهارشنبه، در یک سالن کنفرانس کوچکتر، مایا لین بیست و سه ساله حضور داشت که در نوامبر سال گذشته به واسطه ی پرده برداری از بنای یادبود کهنه سربازان جنگ ویتنام در واشینگتن دی. سی، به شهرت رسیده بود. آن دو به دوستانی نزدیک بدل شدند و جابز از او خواست به بازدید اپل بیاید. لین به خاطر می آورد که: «آمدم تا برای یک هفته با استیو کار کنم، ازش پرسیدم: "چرا کامپیوترها مثل تلویزیون ها مزخرف هستند؟ چرا یک چیز باریک نمی سازی؟ چرا یک کامپیوتر روپایی درست نمی کنی؟"» جابز جواب داد که در حقیقت این هدف او هم هست، البته به محض اینکه تکنولوژی به چنین سطحی برسد.

احساسش این بود که در آن دوره اتفاق هیجان آوری در حوزه ی طراحی صنعتی رخ نمی دهد. یک لامپ با طراحی ریچارد ساپر داشت و آن را تحسین می کرد، همچنین مبلمانش که ساخت چارلز و ری اِیمز بود و دستگاه های براون با طراحی دیتر رمس. ولی هیچ حرکت رو به جلویی که دنیای طراحی صنعتی را مثل کارهای ریموند لووی و هربرت بایر به هیجان آورد، وجود نداشت. لین می گفت: «واقعاً حرکت خاصی در طراحی صنعتی مشاهده نمی شد، به خصوص در دره ی سیلیکن. استیو مشتاق به تغییر این روند بود. درکش از طراحی شفاف بود ولی نه یک دست، و این جالب بود. ساده گرایی را به آغوش می کشید که از گرایش ذن به سادگی نشأت می گرفت ولی اجازه نمی داد که این باعث سردی محصولات شود. تولیداتش همچنان بامزه باقی ماندند چون با اینکه در مورد طراحی بسیار جدی و علاقمند بود، ولی همزمان حس بازیگوشی هم داشت.»

با شکل گیری درک جابز از طراحی، او به سبک ژاپنی علاقمند شد و شروع کرد به ارتباط سازی با ستاره های این سبک مثل ایسی میاک و آی.ام. ِپی. تمرین های بودایی تأثیر بزرگی بر این گرایش او داشت. خودش می گفت: «همیشه راه و رسم بودایی و به خصوص ذن بودایی ژاپن را تحسین کرده ام. والاترین چیزی که در عمرم دیده ام باغ های اطراف کیوتو هستند. به راستی آنچه این فرهنگ خلق کرده، مرا تکان داده است. و همه اش از ذن بودایی نشأت گرفته.»

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
* شبيه يك پورشه

تصویر مکینتاش نزد جف راسکین، جعبه ای قابل حمل بود که با برگرداندن صفحه کلید بر روی نمایشگر بسته بشود. جابز با به دست گرفتن پروژه، تصمیم گرفت قابل حمل بودن را فدای طراحی ممتاز کند. دفترچه تلفنش را روی میز باز و اشاره کرد که کامپیوتر نباید مساحتی بیش از آن اشغال کند، مهندس ها همه رم کردند. بعد از آن بود که گروه طراحی، شامل جری مانوک و تری اُیاما، کار روی این ایده را شروع کردند؛ یک نمایشگر که روی کیس کامپیوتر قرار می گرفت، به همراه صفحه کلید و ماوس جدا.

مارس ١٩٨١ بود. یک روز اَندی هرتزفلد بعد از ناهار به دفتر برگشت و جابز را دید که روی نمونه ی اولیه ی مکینتاش خم شده بود و بحث داغی با مدیر خلاق بخش خدمات، جیمز فریس داشت. جابز می گفت: «ما به یک طراحی کلاسیک نیاز داریم که از سبک کاری مان هم فاصله نگیرد، مثل فولکس قورباغه ای.» علاقه به خطوط مورب اتومبیل ها از پدرش به او ارث رسیده بود.

فریس پاسخ داد: «نه این درست نیست. خطوط باید اغواکننده باشند، مثل یک فراری!»

جابز جواب داد: «نه مثل یک فراری، این هم درست نیست. بیشتر باید شبیه پورشه باشند!» جابز آن موقع یک پورشه 928 داشت. یک روز آخر هفته، وقتی کار بیل اتکینسن تمام شد، جابز او را بیرون برد تا از اتومبیل خود تعریف کند: «هنر عالی سلیقه را بالا می برد، نه اینکه دنباله رو آن شود.» در عین حال، طراحی مرسدس را هم تحسین می کرد: «در طول سال ها آنها خطوط را نرم تر کردند ولی جزئیات را قوی تر. این کاری است که باید با مکینتاش بکنیم.» این را یک روز در محوطه ی پارکینگ گفت.

ایاما یک طرح اولیه زد و ماکتش را با گچ ساخت. گروه مک دور هم جمع شدند تا فکرها را روی هم بریزند. هرتزفلد گفت: «قشنگه!» و دیگران هم راضی به نظر می آمدند. بعد جابز یک طوفان انتقادی به پا کرد: «خیلی شبیه قوطی شده، باید دارای انحناهای بیشتر باشد. شعاع اولین انحنا باید بزرگتر شود، از اندازه ی شیب هم خوشم نیامد.» با این ادبیات جدید در صنف طراحان صنعتی، در واقع داشت لبه های گرد را برای کامپیوتر پیشنهاد می داد. البته یک تعریف هم کرد: «این یک شروع است!»

مانوک و اُیاما تقریباً هر ماه بر اساس ملاحظات جابز یک طرح جدید می زدند. سپس جدیدترین مدل گچی، به طرز دراماتیکی رونمایی می شد و طرح های قبلی کنار آن به صف می شدند. این نه تنها کمکی به سنجش سیر تکاملی کار نمی کرد، بلکه مانع از پیگیری جابز برای اجرای تک تک پیشنهاداتش هم نمی شد. هرتزفلد می گفت: «با بیرون آمدن نمونه ی چهارم، من که به سختی متوجه فرق آن با مدل سوم شدم، ولی استیو همیشه منتقد بود و قاطع. علاقه یا تنفرش راجع به جزئیاتی که من حتی تشخیص نمی دادم را به راحتی بر زبان می آورد.»


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
صفحه  صفحه 9 از 24:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  23  24  پسین » 
کامپیوتر

Steve Jobs | استیو جابز

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA