غزل شماره ۴۶۸۱ به زندگی دل آزاده را ز تن بردارسبک چو باد صبا شو، ره چمن برداربه گرگ باید اگر داد چون مه کنعانمکن مضایقه و دل ز پیرهن بردارز جان کهنه محال است تازه گردد دلبکوش و جان نو از باده کهن برداربهار چون ز لطافت به چشم درنایدتمتعی ز گل و سرو و یاسمن بردارچون از نظاره یوسف ترا نصیبی نیستذخیره نظر از وصل پیرهن بردارتراکه دیدن سیمین بران میسر نیستتمتعی ز تماشای جامه کن برداردهان و چشم ولب خویش گوش کن چون جامدگر چو شیشه مرا مهر از دهن بردارچو شبنم از رخ گل چشم آب ده صائبچو آفتاب برآید دل از چمن بردار
غزل شماره ۴۶۸۲ چو غنچه نکهت خود از صبا دریغ مدارز آشنا سخن آشنا دریغ مدارشکستگان جهان را خوش است دل دادندل شکسته ز زلف دوتا دریغ مدارمکن مضایقه باآن نگار در کف خونز دست وپای بلورین حنا دریغ مداربه شکر این که ترا خون چو نافه مشک شده استنفس ز سینه مجروح ما دریغ مدارز رهروی که به دنبال کاروان ماندنوای خویش چو بانگ درا دریغ مدارز تلخکام، شکر بازداشتن ستم استز هیچ تلخ زبانی دعا دریغ مداردرین بساط کمالی چو عیب پوشی نیستز دوستان لباسی، قبا دریغ مدارز تنگدستی اگر خرده ای نیفشانیگشاده رویی خود از گدا دریغ مدارمباش کم ز نی خشک در جوانمردیاگر شکر نفشانی، نوا دریغ مداربه میوه کام جهان چون نمی کنی شیرینچو سرو سایه ز هر بینوا دریغ مدارزکات راستی از کجروان مگردان راهز هیچ کور درین ره عصا دریغ مدارشود حلاوت شکر دو مغز از بادامشکر ز طوطی شیرین نوا دریغ مداریکی هزار شود قطره چون به بحر رسدز صاحبان نظر توتیا دریغ مداردرین ریاض چو ابر بهار شو صائبز خار قوت نشو و نما دریغ مدار
غزل شماره ۴۶۸۳ ز طوطیان شکر ناب را دریغ مدارز سبز کرده خود آب رادریغ مدارنگاه تشنه لبان شیشه در جگر شکندازین سفال می ناب را دریغ مداردرین دو هفته که میراب این چمن شده ایز هیچ تشنه جگر آب را دریغ مداربه شکر این که ترا عیسی زمان کردندز خسته شربت عناب را دریغ مدارزهر که همچو صدف واکند دهن به سئوالچو ابر گوهر سیراب را دریغ مداردهان شکوه سایل نهنگ خونخوارستازین نهنگ تو اسباب را دریغ مدارز هر که بر تو وبر دولت تو می لرزدسمور و قاقم و سنجاب را دریغ مداردماغ سوختگان را به مأمنی برسانز شمع گوشه محراب را دریغ مداربه هر روش که توانی خراب کن تن راازین ستمکده سیلاب را دریغ مداربه هر کس آنچه سزاوار آن بود آن دهز چشم فتنه شکر خواب را دریغ مداریکی هزار شود در زمین قابل، تخمز آب، پرتو مهتاب را دریغ مدارخوش است صحبت آشفتگان به هم صائبز زلف او دل بیتاب را دریغ مدار
غزل شماره ۴۶۸۴ چو شمع، جان ز نسیم سحر دریغ مدارز دوستان سبکروح سر دریغ مدارز بوی سوختگی روح تازه می گرددز شمع خرده جان چون شرر دریغ مداردرین حدیقه اگر دوستدار چشم خودینظر ز مردم روشن گهر دریغ مداریکی است کام نهنگ و صدف درین دریاز هر که لب بگشاید گهر دریغ مداربه کار دشمن خونخوار خود گره مپسندز هیچ آبله ای نیشتر دریغ مداربه یک نظر سر شبنم به آفتاب رسیدتوجه از من بی پا وسر دریغ مدارجبین روشن خورشید لوح تعلیمی استکه روی زرد خود از هیچ در دریغ مدارچو آفتاب اگر میل تاج زر داریز هیچ ذره فروغ نظر دریغ مدارشکوفه گل ز وصال ثمر به ریزش چیدز خاک راهگذر سیم و زر دریغ مدارسری ز رخنه دیوار باغ بیرون کنز هیچ راهنوردی ثمر دریغ مداردرین دو هفته که میراب این چمن شده اینظر ز صائب آتش جگر دریغ مدار
غزل شماره ۴۶۸۵ نخست کعبه و بتخانه رابجا بگذاردگر به وادی خونخوار عشق پا بگذاردرین محیط به همت کم از حباب مباشنظر بلند چو شد دامن هوا بگذارعلاج قلزم خونخوار عشق تسلیم استبشوی دست زدامان جان،شنا بگذارچو سایه دولت دنیاست بر جناح سفرتلاش سایه بال و پر همابگذارکنی چو خرمن خود نقل خانه،دانه چندبرای دلخوشی خوشه چین بجا بگذارمجو ز ریگ روان جهان ثبات قدمز دست دامن این شوخ بیوفا بگذارشکستگان جهانند مومیایی همدل شکسته به آن طره دو تا بگذاربه شکر این که شدی پیشوای گر مروانزنقش پای،چراغی به راه ما بگذارهر آنچه با تو نیاید به آن جهان صائبنگشته تنگ زمان سفر بجا بگذار
غزل شماره ۴۶۸۶ ز آب تیغ اثر در گلوی ما بگذارازین شراب نمی در سبوی ما بگذارشکسته رنگی ما ترجمان گویایی استبه روی ما بنگر گفتگوی ما بگذارشعور در حرم بیخودی ندارد راهز خود بر آی،دگر پا به کوی ما بگذارز خود برون شده را نقش پا نمی باشداگر نه ساده دلی،جستجوی ما بگذاربه دست بسته گل از نوبهار نتوان چیدعنان خاطر بی آرزوی مابگذارنسیم گردیتیمی نمی برد زگهرنفس مسوز عبث ،رفت وروی مابگذارنبست بخیه انجم شکاف سینه صبحنه ای حریف خجالت ،رفوی مابگذاربرای آینه بی غبار، آه مکشقدم به سینه بی آرزوی مابگذارتوان به آینه ازطوطیان کشیدسخنزچهره آینه ای پیش روی مابگذاراگرچه سلسله مابه عشق پیوسته استز زلف سلسله ای برگلوی مابگذارنمی کندره خوابیده راجرس بیداربه غافلان چو رسی گفتگوی مابگذاربه کوزه سیر زآب حیات نتوان شددهان تشنه خودرا به جوی ما بگذاراگر به چاشنی حرف می رسی طوطیسخن به صائب خوش گفتگوی مابگذار
غزل شماره ۴۶۸۷ دل رمیده به امید این جهان مگذاربه شاخ بی ثمر بیدآشیان مگذاربهشت ،تشنه دیدارخودحسابان استحساب خود زکسالت به دیگران مگذارترابه چاه خطاسرنگون نیندازددلیرتوسن گفتارراعنان مگذاراگر به دست ولب خویش دوستی داریبه هرچه می رود ازدست،دل برآن مگذاربه مهروماه فلک چشم راسیاه مکنبه این تنور دل ازبهریک دونان مگذارنفس به کام من ازضعف ،استخوان شده استتوهم به لقمه ام ای چرخ استخوان مگذارصلاح درسپر افکندن است عاجز رابه انتقام فلک ،تیر درکمان مگذارزدام لاغری این صید رارهایی نیستعبث تو ناوک دلدوز درکمان مگذارعنان سیل سبکروبه دست خودرایی استسخن چو روی دهدمهر بردهان مگذاربه لامکان تجردبرآی عیسی وارچومهربیضه درین تیره خاکدان مگذارعزیز مصر به جان می خرد متاع ترامتاع یوسفی خود به کاروان مگذارحریف موجه کثرت نمی شوی صائبقدم زگوشه عزلت به آستان مگذار
غزل شماره ۴۶۸۹ سخن دریغ مداراز سخن کشان زنهاربه تشنگان برسان آب را روان زنهارز آستانه دل جوی آنچه می جوییمبر نیاز به هر خاک آستان زنهارنشست و خاست درین بوستان چوشبنم کنمشو به خاطر نازکدلان گران زنهاربه پاره دل ولخت جگر قناعت کنمریز آب رخ خود برای نان زنهارمباد خواب گرانت کند بیابان مرگمده زدست سر راه کاروان زنهاربه عیب خویش به پردازتاشوی بی عیبمباش آینه عیب دیگران زنهارنمی توانی اگر تن به بی نیازی دادمگیر هیچ به جز عبرت از جهان زنهارنظر به عاقبت حرف کن دهن بگشانشان ندیده منه تیر در کمان زنهاراگر چه صدق به خون شست صبح را رخسارمیار جز سخن راست بر زبان زنهاراگر به ساحل مقصد رسیدنت هوس استچو موج باش درین بحر خوش عنان زنهارجهان رباط خراب وجهانیان سفریمخواه خاطر جمع از مسافران زنهارکجی وراستی آ ب روشن است ازجویمبند کجروی خود به آسمان زنهارتراکه هست پریزاد معنوی صائبمبین به صورت بی معنی بتان زنهار
غزل شماره ۴۶۹۰ مبند دل به تماشای این جهان زنهاربرآ به چرخ ازین تیره خاکدان زنهاربگیر دامن خورشید طلعتی چون صبحمرو چو سایه به دنبال این و آن زنهارگرفت دامن ساحل خس از سبکروحیگران مباش درین بحر بی کران زنهارز هیچ وپوچ بود تارو پود موج سرابمرو ز راه به آرایش جهان زنهاردرآستانه عشق است فتح باب امیدمبر سجود بر خاک آستان زنهارچه حاجت است کز این قبله بر نمی آید؟مکن ز رخنه دل رو به آسمان زنهارز صبح صادق بشناس صبح کاذب رامخور به جای طباشیر استخوان زنهاربه قدر دانه دهد آرد آسیا بیروننبرده رنج مجو کام از آسمان زنهارگشاد عقده روزی به دست تقدیرستمکن زرزق شکایت به این و آن زنهارچو آبروی نباشد گهر چه کارآید ؟به ابر همچو صدف وا مکن دهان زنهارعنان موج به دست اراده دریاستمکن ز کج روی آسمان فغان زنهاربه شکر این که ترا ره درین چمن دادندمباش در پی تاراج بوستان زنهارکنون که شاهسواری نمانده در دنبالمرو به خواب به دنبال کاروان زنهارحریف سوده الماس انتقام نه ایمشو به هیچ جراحت نمک فشان زنهارچو ره به کعبه مقصد نمی بری تنهامده ز دست سر راه کاروان زنهارحریف سیل حوادث نمی شوی صائبمساز خانه درین تیره خاکدان زنهار
غزل شماره ۴۶۹۱ ز حال تشنه لبان خنجر ترا چه خبر؟فرات را ز شهیدان کربلا چه خبر؟تمام عمر به بیگانگان برآمده ایدل ترا ز سخنهای آشنا چه خبر؟مرا چگونه شناسد سپهر خود نشناس؟خبرنیافته از خویش را زما چه خبر؟ز پشت آینه روی مراد نتوان دیدتراکه روی به خلق است از خدا چه خبر؟یکی است نسبت خارو حریر در ره منمرا که از سر خود فارغم ز پا چه خبر؟ترا که نیست خبر از هوای عالم آبز لطف آب و ز کیفیت هوا چه خبر؟توان به درد رسیدن ز راه آگاهیمراکه محو بلاگشتم از بلاچه خبرز حال صائب مسکین که خاک ره شده استتراکه نیست نگاهی به زیر پاچه خبر