انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 466 از 718:  « پیشین  1  ...  465  466  467  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۶۸۱

به زندگی دل آزاده را ز تن بردار
سبک چو باد صبا شو، ره چمن بردار

به گرگ باید اگر داد چون مه کنعان
مکن مضایقه و دل ز پیرهن بردار

ز جان کهنه محال است تازه گردد دل
بکوش و جان نو از باده کهن بردار

بهار چون ز لطافت به چشم درناید
تمتعی ز گل و سرو و یاسمن بردار

چون از نظاره یوسف ترا نصیبی نیست
ذخیره نظر از وصل پیرهن بردار

تراکه دیدن سیمین بران میسر نیست
تمتعی ز تماشای جامه کن بردار

دهان و چشم ولب خویش گوش کن چون جام
دگر چو شیشه مرا مهر از دهن بردار

چو شبنم از رخ گل چشم آب ده صائب
چو آفتاب برآید دل از چمن بردار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۶۸۲

چو غنچه نکهت خود از صبا دریغ مدار
ز آشنا سخن آشنا دریغ مدار

شکستگان جهان را خوش است دل دادن
دل شکسته ز زلف دوتا دریغ مدار

مکن مضایقه باآن نگار در کف خون
ز دست وپای بلورین حنا دریغ مدار

به شکر این که ترا خون چو نافه مشک شده است
نفس ز سینه مجروح ما دریغ مدار

ز رهروی که به دنبال کاروان ماند
نوای خویش چو بانگ درا دریغ مدار

ز تلخکام، شکر بازداشتن ستم است
ز هیچ تلخ زبانی دعا دریغ مدار

درین بساط کمالی چو عیب پوشی نیست
ز دوستان لباسی، قبا دریغ مدار

ز تنگدستی اگر خرده ای نیفشانی
گشاده رویی خود از گدا دریغ مدار

مباش کم ز نی خشک در جوانمردی
اگر شکر نفشانی، نوا دریغ مدار

به میوه کام جهان چون نمی کنی شیرین
چو سرو سایه ز هر بینوا دریغ مدار

زکات راستی از کجروان مگردان راه
ز هیچ کور درین ره عصا دریغ مدار

شود حلاوت شکر دو مغز از بادام
شکر ز طوطی شیرین نوا دریغ مدار

یکی هزار شود قطره چون به بحر رسد
ز صاحبان نظر توتیا دریغ مدار

درین ریاض چو ابر بهار شو صائب
ز خار قوت نشو و نما دریغ مدار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۶۸۳

ز طوطیان شکر ناب را دریغ مدار
ز سبز کرده خود آب رادریغ مدار

نگاه تشنه لبان شیشه در جگر شکند
ازین سفال می ناب را دریغ مدار

درین دو هفته که میراب این چمن شده ای
ز هیچ تشنه جگر آب را دریغ مدار

به شکر این که ترا عیسی زمان کردند
ز خسته شربت عناب را دریغ مدار

زهر که همچو صدف واکند دهن به سئوال
چو ابر گوهر سیراب را دریغ مدار

دهان شکوه سایل نهنگ خونخوارست
ازین نهنگ تو اسباب را دریغ مدار

ز هر که بر تو وبر دولت تو می لرزد
سمور و قاقم و سنجاب را دریغ مدار

دماغ سوختگان را به مأمنی برسان
ز شمع گوشه محراب را دریغ مدار

به هر روش که توانی خراب کن تن را
ازین ستمکده سیلاب را دریغ مدار

به هر کس آنچه سزاوار آن بود آن ده
ز چشم فتنه شکر خواب را دریغ مدار

یکی هزار شود در زمین قابل، تخم
ز آب، پرتو مهتاب را دریغ مدار

خوش است صحبت آشفتگان به هم صائب
ز زلف او دل بیتاب را دریغ مدار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۶۸۴

چو شمع، جان ز نسیم سحر دریغ مدار
ز دوستان سبکروح سر دریغ مدار

ز بوی سوختگی روح تازه می گردد
ز شمع خرده جان چون شرر دریغ مدار

درین حدیقه اگر دوستدار چشم خودی
نظر ز مردم روشن گهر دریغ مدار

یکی است کام نهنگ و صدف درین دریا
ز هر که لب بگشاید گهر دریغ مدار

به کار دشمن خونخوار خود گره مپسند
ز هیچ آبله ای نیشتر دریغ مدار

به یک نظر سر شبنم به آفتاب رسید
توجه از من بی پا وسر دریغ مدار

جبین روشن خورشید لوح تعلیمی است
که روی زرد خود از هیچ در دریغ مدار

چو آفتاب اگر میل تاج زر داری
ز هیچ ذره فروغ نظر دریغ مدار

شکوفه گل ز وصال ثمر به ریزش چید
ز خاک راهگذر سیم و زر دریغ مدار

سری ز رخنه دیوار باغ بیرون کن
ز هیچ راهنوردی ثمر دریغ مدار

درین دو هفته که میراب این چمن شده ای
نظر ز صائب آتش جگر دریغ مدار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۶۸۵

نخست کعبه و بتخانه رابجا بگذار
دگر به وادی خونخوار عشق پا بگذار

درین محیط به همت کم از حباب مباش
نظر بلند چو شد دامن هوا بگذار

علاج قلزم خونخوار عشق تسلیم است
بشوی دست زدامان جان،شنا بگذار

چو سایه دولت دنیاست بر جناح سفر
تلاش سایه بال و پر همابگذار

کنی چو خرمن خود نقل خانه،دانه چند
برای دلخوشی خوشه چین بجا بگذار

مجو ز ریگ روان جهان ثبات قدم
ز دست دامن این شوخ بیوفا بگذار

شکستگان جهانند مومیایی هم
دل شکسته به آن طره دو تا بگذار

به شکر این که شدی پیشوای گر مروان
زنقش پای،چراغی به راه ما بگذار

هر آنچه با تو نیاید به آن جهان صائب
نگشته تنگ زمان سفر بجا بگذار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۶۸۶

ز آب تیغ اثر در گلوی ما بگذار
ازین شراب نمی در سبوی ما بگذار

شکسته رنگی ما ترجمان گویایی است
به روی ما بنگر گفتگوی ما بگذار

شعور در حرم بیخودی ندارد راه
ز خود بر آی،دگر پا به کوی ما بگذار

ز خود برون شده را نقش پا نمی باشد
اگر نه ساده دلی،جستجوی ما بگذار

به دست بسته گل از نوبهار نتوان چید
عنان خاطر بی آرزوی مابگذار

نسیم گردیتیمی نمی برد زگهر
نفس مسوز عبث ،رفت وروی مابگذار

نبست بخیه انجم شکاف سینه صبح
نه ای حریف خجالت ،رفوی مابگذار

برای آینه بی غبار، آه مکش
قدم به سینه بی آرزوی مابگذار

توان به آینه ازطوطیان کشیدسخن
زچهره آینه ای پیش روی مابگذار

اگرچه سلسله مابه عشق پیوسته است
ز زلف سلسله ای برگلوی مابگذار

نمی کندره خوابیده راجرس بیدار
به غافلان چو رسی گفتگوی مابگذار

به کوزه سیر زآب حیات نتوان شد
دهان تشنه خودرا به جوی ما بگذار

اگر به چاشنی حرف می رسی طوطی
سخن به صائب خوش گفتگوی مابگذار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۶۸۷

دل رمیده به امید این جهان مگذار
به شاخ بی ثمر بیدآشیان مگذار

بهشت ،تشنه دیدارخودحسابان است
حساب خود زکسالت به دیگران مگذار

ترابه چاه خطاسرنگون نیندازد
دلیرتوسن گفتارراعنان مگذار

اگر به دست ولب خویش دوستی داری
به هرچه می رود ازدست،دل برآن مگذار

به مهروماه فلک چشم راسیاه مکن
به این تنور دل ازبهریک دونان مگذار

نفس به کام من ازضعف ،استخوان شده است
توهم به لقمه ام ای چرخ استخوان مگذار

صلاح درسپر افکندن است عاجز را
به انتقام فلک ،تیر درکمان مگذار

زدام لاغری این صید رارهایی نیست
عبث تو ناوک دلدوز درکمان مگذار

عنان سیل سبکروبه دست خودرایی است
سخن چو روی دهدمهر بردهان مگذار

به لامکان تجردبرآی عیسی وار
چومهربیضه درین تیره خاکدان مگذار

عزیز مصر به جان می خرد متاع ترا
متاع یوسفی خود به کاروان مگذار

حریف موجه کثرت نمی شوی صائب
قدم زگوشه عزلت به آستان مگذار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۶۸۹

سخن دریغ مداراز سخن کشان زنهار
به تشنگان برسان آب را روان زنهار

ز آستانه دل جوی آنچه می جویی
مبر نیاز به هر خاک آستان زنهار

نشست و خاست درین بوستان چوشبنم کن
مشو به خاطر نازکدلان گران زنهار

به پاره دل ولخت جگر قناعت کن
مریز آب رخ خود برای نان زنهار

مباد خواب گرانت کند بیابان مرگ
مده زدست سر راه کاروان زنهار

به عیب خویش به پردازتاشوی بی عیب
مباش آینه عیب دیگران زنهار

نمی توانی اگر تن به بی نیازی داد
مگیر هیچ به جز عبرت از جهان زنهار

نظر به عاقبت حرف کن دهن بگشا
نشان ندیده منه تیر در کمان زنهار

اگر چه صدق به خون شست صبح را رخسار
میار جز سخن راست بر زبان زنهار

اگر به ساحل مقصد رسیدنت هوس است
چو موج باش درین بحر خوش عنان زنهار

جهان رباط خراب وجهانیان سفری
مخواه خاطر جمع از مسافران زنهار

کجی وراستی آ ب روشن است ازجوی
مبند کجروی خود به آسمان زنهار

تراکه هست پریزاد معنوی صائب
مبین به صورت بی معنی بتان زنهار


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۶۹۰

مبند دل به تماشای این جهان زنهار
برآ به چرخ ازین تیره خاکدان زنهار

بگیر دامن خورشید طلعتی چون صبح
مرو چو سایه به دنبال این و آن زنهار

گرفت دامن ساحل خس از سبکروحی
گران مباش درین بحر بی کران زنهار

ز هیچ وپوچ بود تارو پود موج سراب
مرو ز راه به آرایش جهان زنهار

درآستانه عشق است فتح باب امید
مبر سجود بر خاک آستان زنهار

چه حاجت است کز این قبله بر نمی آید؟
مکن ز رخنه دل رو به آسمان زنهار

ز صبح صادق بشناس صبح کاذب را
مخور به جای طباشیر استخوان زنهار

به قدر دانه دهد آرد آسیا بیرون
نبرده رنج مجو کام از آسمان زنهار

گشاد عقده روزی به دست تقدیرست
مکن زرزق شکایت به این و آن زنهار

چو آبروی نباشد گهر چه کارآید ؟
به ابر همچو صدف وا مکن دهان زنهار

عنان موج به دست اراده دریاست
مکن ز کج روی آسمان فغان زنهار

به شکر این که ترا ره درین چمن دادند
مباش در پی تاراج بوستان زنهار

کنون که شاهسواری نمانده در دنبال
مرو به خواب به دنبال کاروان زنهار

حریف سوده الماس انتقام نه ای
مشو به هیچ جراحت نمک فشان زنهار

چو ره به کعبه مقصد نمی بری تنها
مده ز دست سر راه کاروان زنهار

حریف سیل حوادث نمی شوی صائب
مساز خانه درین تیره خاکدان زنهار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۶۹۱

ز حال تشنه لبان خنجر ترا چه خبر؟
فرات را ز شهیدان کربلا چه خبر؟

تمام عمر به بیگانگان برآمده ای
دل ترا ز سخنهای آشنا چه خبر؟

مرا چگونه شناسد سپهر خود نشناس؟
خبرنیافته از خویش را زما چه خبر؟

ز پشت آینه روی مراد نتوان دید
تراکه روی به خلق است از خدا چه خبر؟

یکی است نسبت خارو حریر در ره من
مرا که از سر خود فارغم ز پا چه خبر؟

ترا که نیست خبر از هوای عالم آب
ز لطف آب و ز کیفیت هوا چه خبر؟

توان به درد رسیدن ز راه آگاهی
مراکه محو بلاگشتم از بلاچه خبر

ز حال صائب مسکین که خاک ره شده است
تراکه نیست نگاهی به زیر پاچه خبر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 466 از 718:  « پیشین  1  ...  465  466  467  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA