غزل شماره ۴۷۱۲ یارب مرا زپوتو منت نگاه دارشمع مرا ز دست حمایت نگاه دارعاجز بود ز حفظ عنان دست رعشه داروقت شباب دامن فرصت نگاه دارنشتر ز خون مرده گرانی نمی برداز غافلان زبان نصیحت نگاه دارچشم طمع به نعمت الوان مکن سیاهزنهار آبروی قناعت نگاه دارچون کودکان مکن به تماشا نگاه صرفاین رشته بهر گوهر عبرت نگاه داردولت ز دست بسته شود پای دررکاببا دست باز دامن دولت نگاه داردر قسمت خدای جهان حیف و میل نیستای بی ادب زبان شکایت نگاه داردرزندگی به خواب مکن صرف عمر خویشاز بهر گور خواب فراغت نگاه دارغافل مشو ز پاس پریخانه حضوردل راز چار موجه کثرت نگاه دارمنصور سر به باد ز افشای راز دادصائب زبان ز راز حقیقت نگاه دار
غزل شماره ۴۷۱۳ پیکان یار را به دل و جان نگاه دارتاممکن است عزت مهمان نگاه دارعینک به چشم هر که نهد شیشه دل شودای شوخ چشم،عزت پیران نگاه داررم می کند غزال من از نوشخند گلای غنچه دست خود ز گریبان نگاه داردر هر گذر سبیل مکن آبروی خویشای خضر پاس چشمه حیوان نگاه دارای خط مبر طراوت آن روی را تمامیک قطره بهر سیب زنخدان نگاه دارای سینه صرف صبح مکن آه را تماممدی برای شام غریبان نگاه دارصائب مده به دست هوا اختیار دلاین کشتی شکسته ز طوفان نگاه دار
غزل شماره ۴۷۱۴ از بوسه ظلم بر رخ جانان روا مدارسیلی به روی یوسف کنعان روا مدارجان چیست تا نثار کنی در طریق عشق ؟این گرد را به دامن جانان روا مداردر بارگاه عشق مبر زهد خشک راپای ملخ به بزم سلیمان روا مداردستی که دامن تو گرفته است بارهازین بیشتر به چاک گریبان روا مدارچشم مرا که ره به شبستان زلف داشتدر پیچ و تاب خواب پریشان روا مداردر قتل من لبان می آلود خویش رازین بیش در شکنجه دندان روا مداراحرام طوف دامن پاک تو بسته استخون مرابه خار مغیلان روا مدارای عشق، بی گناه چو یوسف دل مراگاهی به چاه و گاه به زندان روا مداربگشای چشم من چو فکندی سرم به تیغزین بیش ظلم برمن حیران روا مدارواکن گره ز غنچه دل از نسیم لطفاین عقده را به ناخن و دندان روا مداربر عاجزان ستم نه طریق مروت استبر دوش درد، منت درمان روا مداردر بزم باده راه مده هوشیار رااین خار خشک را به گلستان روا مداراز شور عشق، داغ مرا تازه روی کندلجویی مرا به نمکدان روا مدارعیش جهان ز گریه من تلخ می شوداین شمع را به هیچ شبستان روا مدارصائب ز قید عقل دل خویش را برآراین طفل شوخ را به دبستان روا مدار
غزل شماره ۴۷۱۵ سنجیدگی ز هیچ سبکسر طمع مداراز بادبان گرانی لنگر طمع مداردیدی به ماه مصرز اخوان چهارسیدزنهار دوستی زبرادر طمع مدارافیون خمار باده خونگرم نشکندازدایه مهربانی مادر طمع مداربا عمر جاودان نشودجمع سلطنتآب خضر زجام سکندر طمع مدارحاصل دهد ز دانه فشانی زمین پاکبی ابر از صدف در و گوهر طمع مداردر چشم مور ملک سلیمان چه می کند؟وسعت ازین جهان محقر طمع مداراز دل مجو به سینه سوزان من قرارخودداری از سپند به مجمر طمع مدارنبود صفای حسن گلوسوز را زوالواسوختن ز هیچ سمندر طمع مداردادند چون ترا دل روشن درین سرازنهار روشنایی دیگر طمع مدارفیض از سیاه کاسه به سایل نمی رسداز جام لاله باده احمر طمع مداردست دعاست حاصل آزادگان وبسصائب ثمر ز سرو و صنوبر طمع مدار
غزل شماره ۴۷۱۶ عارف ز نه سپهر چو صرصر کند گذارچون برق ازین سیاهی لشکر کند گذاراز پیچ و تاب جسم، مسیح از فلک گذشتباریک شد چو رشته ز گوهر کند گذارهرکس که تن به آتش سوزان دهد چو عوداز تنگنای دیده مجمر کند گذاراز سر سبک برآکه درین بحر، چون حبابدولت درآن سرست که از سر کند گذاراز پیچ و تاب رشته جانی که خشک شدسالم ز آب تیغ چو جوهر کند گذارهمت بلند دار که با زور این کماناز سنگ خاره ناوک بی پر کند گذاربردار بار از دل مردم که از صراطهر کس گرانترست سبکتر کند گذاراز نه سپهر آه جگردارمن گذشتچون تیر کز شکاری لاغرکند گذارتیغ از گلوی سوختگان تند نگذردآب از زمین تشنه به لنگر کند گذرزینت دهد،چو مصرع رنگین کلام راچون کشته تو بر صف محشر کند گذراز دست و پا زدن نرود کار عشق پیشاز بحر مشکل است شناور کند گذاراز خود سبک برآی که دست دعا شودبر هر زمین که مرغ سبک پر کند گذاراز دامگاه حادثه،پای سبکروانچون خامه از قلمرو مسطر کند گذربا عاشقان حرارت دوزخ چه می کند؟آتش سبک ز بال سمندر کند گذارجنت خمار تشنه دیدار نشکندلب تشنه تو خشک ز کوثر کند گذارغافل مشو ز خنده دندان نمای اودست از دعا مدار چو اختر کند گذارچون آب در زمین ز خجالت فرو رودگر قامتش به سرو و صنوبر کند گذارروشندلان ز سختی ایام خوشدلندکز سنگلاخ آب سبکتر کند گذارصائب ز هر چه هست تواند سبک گذشترندی که در خمار ز ساغر کند گذار
غزل شماره ۴۷۱۷ خشتی به خیر چون خم می بر زمین گذاردیگر قدم به قصر بهشت برین گذاراینک سپاه برق عنان ریز می رسددست مروتی به دل خوشه چین گذارچون سوزن از لباس تعلق برهنه شوپا چون مسیح برفلک چارمین گذاربر چین چو عنکبوت کمند فریب رازنبوروار خانه پرانگبین گذارکمتر نه ای ز خامه بی مغز در وجودبر صفحه جهان، سخن دلنشین گذارحرص توانگران ز گدایان فزونترستجان راببوس وپیش خضر برزمین گذارجویای توست خوشه گندم به صدزبانبرپای سعی سلسله آهنین گذاراول بگیر رخنه طوفان نوح رادیگر بیا به دیده من آستین گذارصائب علاج آتش سوداست چوب گلکار عدو به کلک سخن آفرین گذار
غزل شماره ۴۷۱۸ داغ است برگ عیش گلستان روزگاردود دل است سنبل و ریحان روزگارچون شمع تا تمام نسوزی نمی دهندخط امان ترا ز شبستان روزگارنتوان گرفت دامن موج سراب رازنهار دل مبند به سامان روزگاردر نوشخند برق خطرهاست ،زینهاربازی مخور ز چهره خندان روزگاردر چشم من ز خانه گورست تنگترگر دلگشاست پیش تو ایوان روزگاررغبت به آب و نان بخیلان نمی شوددل خوردن است قسمت مهمان روزگاردندان به دل فشار کز این راه کرده اندجانهای پاک،رخنه به زندان روزگارداده است همچو دیده قربانیان نجاتحیرت مرا ز خواب پریشان روزگارتا برده ایم سربه گریبان، ربوده ایمگوی سعادت از خم چوگان روزگارگردید توتیای قلم استخوان ماصائب ز بار منت احسان روزگار
غزل شماره ۴۷۱۹ بیرون میا ز گوشه میخانه در بهارلب بر مدار از لب پیمانه دربهاربی موج سبزه نشأه می گل نمی کندزندان می پرست بود خانه در بهارتا گل شکفت شمع دگر سربرون نکردداغم ز تیره بختی پروانه دربهاربی اختیار، چشم ترا هوش می بردمحتاج نیست خواب به افسانه در بهارآغاز عاشقی است، ز قربم حذر کنید!جهل است آشنایی دیوانه در بهارصائب به فیض عالم بالا برابرستیک هایهای گریه مستانه در بهار
غزل شماره ۴۷۲۰ ای زلف و عارض تو ز هم دیده زیب ترخطت ز خال و خال ز خط دلفریب ترچشم بدت مباد، که حسن لطیف توستصد پیرهن ز یوسف مصری غریب ترهر حلقه ای ز خط تو گلدام دیگرستماه تو شد ز هاله خط دلفریب ترما دیده ایم تازه نهالان باغ راسروی ندارداز تو چمن جامه زیب ترموج سراب، شب نفسی راست می کنددلهای شب ز روز منم ناشکیب تردلوی که خالی از چه کنعان برآورنددربزم وصل نیست ز من بی نصیب ترصائب اسیر حسن تو شد در زمان خطشد در خزان ریاض تو خوش عندلیب تر
غزل شماره ۴۷۲۱ ای زلفت از کمند تمنابلند ترمژگان ز زلف و زلف ز بالا بلندترهر چند عمر رشته شود کوته از گرهزلف تو شد ز عقده دلها بلندتراز سر هوای عشق به سعی سفر نرفتاین شعله شد ز دامن صحرا بلندترهرگز گلی به سر نزدم از ریاض وصلپیوسته بود دست من از پا بلندتردر تنگنای قطره بسر چون برد کسی؟با مشربی ز گردن مینا بلندترهر چند نارسایی طالع فزون شودگردد زبان عرض تمنا بلندترپوشیده است یوسف ما از فریب نازپیراهنی ز دست زلیخا بلندترشد دام زیر خاک ز گرد و غبار خطزلفی که بود از شب یلدا بلندترتا چند خاکمال اسیران دهی، بس استخطت شد از غبار دل ما بلندترصائب شکست اگر چه بود سرمه صداشد از شکست دل سخن ما بلندتر