غزل شماره ۴۷۲۲ از خط سبز چهره شود آبدارتردر نو بهار، صبح بود بی غبارتربا هم خوش است لطف و عتاب پر یرخانممزوج شد چو باده، بود کم خمارتردردل خلد ز قهر فزون لطف بی محلدرچشم، گل ز خار بود ناگوارتردر پرده بیش جلوه کند حسن شوخ چشمدر زیر ابر، ماه بود بیقرارترگیراست گرچه پنجه شهباز درشکاردست نگار بسته بود دل فشارترباشد وصال سیمبران بوته گدازدر گوهرست رشته دمادم نزارترعشق از دلم نبرد برون آرزوی خامشد از گداز، نقره من کم عیارترافزود اشک حسرتم از آه آتشینتبخال را کند تب گرم آبدارترکردی خمش مرا به نفس راست کردنیباآتش است آب ازین سازگارتردر پیر هست طول امل از جوان زیادازنخلهاست نخل کهن ریشه دارتردر دیده ها عزیزتر از توتیا شوددردولت آن کسی که شود خاکسارترباشد به قدر ریشه سرافرازی نهالدولت شود ز دست دعا پایدارترگردون گل پیاده نماید به چشم منامروز کیست بر سخن از من سوارترصائب امید من به محبت زیاده شدچندان که بیش کرد مرا خوار و زارتر
غزل شماره ۴۷۲۳ ویرانه های کهنه بود جای مور و ماردر طبع پیر حرص و تمناست بیشتردر پرده حجاب کند غنچه نوشخنددلهای شب گشایش دلهاست بیشترمیدان دهد به سرکشی اسب بال و پرشور جنون به دامن صحراست بیشترمجنون حسد به شورش فرهاد می برددرکوهسار سیل به غوغاست بیشترصائب کسی که عاقبت اندیش اوفتادروی دلش به عالم عقباست بیشتردل روشن از سیاهی سوداست بیشترسوز و گداز شمع به شبهاست بیشتردر زیر خاک دانه به ابرست امیدواردل را نظر به عالم بالاست بیشتردر دل گره زیاده به چشم است اشک منگوهر نهفته در ته دریاست بیشترپوشیده است دردل عنبر بهارهاصبح امید دردل شبهاست بیشترسوزن همیشه خون خورد از خارپای خلقزحمت نصیب دیده بیناست بیشتردولت شود ز پله تمکین گران رکابدر کوه قاف شوکت عنقاست بیشتردشنام در مذاق من از بوسه خوشترستچون باده تلخ گشت گواراست بیشتراشک ندامت است سیه کار را فزونباران در ابر تیره مهیاست بیشترگر نیست تخم سوخته نشو ونما پذیرچون دربهار شورش سوداست بیشتر؟
غزل شماره ۴۷۲۴ نادان ز حرص درتب و تاب است بیشتردر شوره زار موج سراب است بیشتردرعالمی که خرج تماشا شود نگاهدر چشم باز، پرده خواب است بیشترآتش دل از فغان به نیستان تهی کنددر مغز پوچ شور شراب است بیشترنقصان درین بساط بود خوشتر از کمالبدر از هلال پا به رکاب است بیشتراز دل، غرض گداختن و آب گشتن استگلهای باغ خرج گلاب است بیشترکام زمانه پرده ناکامی دل استاین آبها نقاب سراب است بیشترمحرم ترست آتش جانسوز عشق راهر سینه ای که داغ و کباب است بیشترزین آبها که درگره سخت گوهرستامید من به موج سراب است بیشترافزود از دمیدن خط پیچ و تاب زلفبیم ستمگران ز حساب است بیشترصائب به وصل گنج گهر زود می رسداز عشق هردلی که خراب است بیشتر
غزل شماره ۴۷۲۵ از سعی، کار عشق شود خام بیشترپیچد به مرغ بال فشان دام بیشتراز خط فزود شوخی آن چشم پر خماردرنوبهار دور کند جام بیشترتا بر محک زدم می شیرین و تلخ رادارم ز بوسه رغبت دشنام بیشتراز سنگها عقیق به همواریی که داشتتحصیل نام کرد درایام بیشترپیران تلاش رزق فزون از جوان کنندحرص گدا شود صرف شام بیشتراز اوج اعتبار نیفتد اهل خلقمست غرور افتد ازین بام بیشترموی سفید مرهم کافوری دل استبیمار را سحر بود آرام بیشتراز زاهدان سرد نفس پختگی مجویدر سردسیر میوه بود خام بیشترمانند آب چشمه ز کاوش فزون شودچندان که می خوری غم ایام بیشتراز ره مرو به ظاهر هموار مردماندر خاکهای نرم بود دام بیشترصائب به گریه کوش که از دیده سفیدآن کعبه راست جامه احرام بیشتر
غزل شماره ۴۷۲۶ در سینه های تنگ بود آه بیشتریوسف کند طلوع ازین چاه بیشترچندان که عشق راهزنی بیش می کندرو می نهند خلق به این راه بیشترشب زنده دارباش که آب حیات فیضدلهای شب بود ز سحرگاه بیشترزنگار روی آینه رامی کند سیاهکلفت رسد به مردم آگاه بیشتراز خود سبک برآ که درین کهنه آسیاسختی به دانه می رسد از کاه بیشتردرمطلب بلند به سختی توان رسیددرکوه پیچ و تاب خورد راه بیشتردارد نظر به خانه خرابان همیشه عشقویرانه فیض می برد از ماه بیشترهر کس که در جبلت او نیست زادگیتغییر وضع می کند از جاه بیشترصائب ز آفتاب فزون فیض می بردهرچند می خورد دل خود ماه بیشتر
غزل شماره ۴۷۲۷ ای چشمت از غزال ختن خوش نگاه تراز روز عاشقان شب زلفت سیاه تراز خط سبز اگر چه شد حسن مهربانحسن توشد ز سبزه خط دلسیاه ترسیر غزال اگر چه مقید به راه نیستاز چشم وحشی توبود سر به راه تردربارگاه رحمت و دیوان عفو تولرزانترست هرکه بود بیگناه تردر یوزه نگه کنی از دیده های دامآهو ندیده ام ز تو عاشق نگاه ترهر چند روزگار ستمکار و کینه جوستچشم ستمگر تو بود کینه خواه ترصائب دل شکسته من در بساط خاکاز مرغ پر شکسته بود بی پناه تر
غزل شماره ۴۷۲۸ ای زلف و خط و خال تو از هم کشنده ترمژگان ز چشم و چشم زابرو زننده ترابرویی از کمان قضا راست خانه ترمژگانی از خدنگ حوادث رسنده ترمجنون که بود قافله سالار وحشیانهرگز نداشت ا زتو غزالی رمنده ترمپسند ناامید مرا از شمیم خویشای بوی نافه تو زآهو دونده تردر وادیی که عشق مرا جلوه می دهدخارش بود ز پنجه شیران درنده تردر باغ روزگار ندیده است هیچ کسیک شاخ میوه دار ز من سر فکنده ترصائب چرا شکایت دزدان کند کسی ؟جایی که هست شحنه زدزدان برنده تر!
غزل شماره ۴۷۲۹ ای زلف سرکش تو ز بالا کشید ه ترمژگان و چشم شوخ تو از هم رمیده تراز من مپوش چهره که فردوس تازه رویشبنم نداشته است ز من پاک دیده ترحیرانی جمال تو شد انجمن فروزسیماب را ز آینه کرد آرمیده ترعاشق چگونه در نظر آرد ترا، که هستسر تا به پای حسن تو از هم رمیده ترهر چند آفتاب به هر کوچه ای دویدرسوایی من است به عالم دویده ترعاشق کسی بود که چو بی اختیار شددارد عنان شرم و ادب را کشیده ترزنهار پا ز عالم حیرت برون منهکانجاست آسمان ز زمین آرمیده ترزندان به روزگار شود دلنشین و ماهر روز می شویم ز دنیا گزیده ترشاخ از ثمر خم و بی حاصلی فزودهر چند بیشتر قد ما شد خمیده تردر کام مار دم زده، انگشت مارگیرهرگز نبوده است ز من دل گزیده ترصائب مقام دام بود خاکهای نرمپرهیز کن ز هر که بود آرمیده تر
غزل شماره ۴۷۳۰ شد ناله ام به دور خطش عاشقانه تربلبل به نوبهار شود خوش ترانه تردلسوزتر شد از خط شبرنگ عارضشآتش ز قرب خار شود پرزبانه ترباشد مقام عشق به قدر عروج حسنقمری ز بلبل است بلند آشیانه تراز تشنگی چو گوهر تبخال می شودکشت من ستم زده سیراب دانه تردارد تمام سکه ناسور، داغ منعاشق نبوده است ز من خوش خزانه ترچندان که عشق کرد برابر مرا به خاکگشتم به چشم خلق بلند آشیانه ترزین پیش گرچه بود سمر گفتگوی منسودای عشق کرد مرا خوش فسانه تردیوانه شو که بیشتر افتد به قعر چاههر کس به راه عشق رود عاقلانه ترزنجیر زلف چاره دلهای سرکش استاینجا ز موم سنگ شود نرم شانه ترقانع به هر چه می رسد از رزق شاکرستاز طفلها، یتیم بود کم بهانه تراز حرف راست بیش به دل می خلد چو تیرهر کس که هست همچو کمان راست خانه ترکوتاه دیدگی است تراپرده حجابورنه زبحر قطره بودبیکرانه ترصائب زبس گرفت مرا درمیان ملالازچشم روزگارشدم تنگخانه تر
غزل شماره ۴۷۳۱ معشوق در برابر و مهتاب درنظرآید دگر چگونه مرا خواب درنظراز روی آتشین تودل آب می شودگردد زآفتاب اگر آب درنظردر حلقه های زلف تو هررشته رابودچون تار سبحه صد دل بیتاب درنظرآن را که نیست نور بصیرت نقابدارباشد بیاض چشم ،شکرخواب درنظردر آتشم ز حسن گلو سوزتشنگیتیغ برهنه است مراآب درنظرتا بوریای فقر مرا خوابگاه گشتشد خارپشت بسترسنجاب درنظراین بیخودی که دولت بیدارنام اوستآید مرا چو چشم گرانخواب درنظرازوحشت است ماهی رم خورده مراهرموج ازین محیط چو قلاب درنظرصائب دل مراست درآن زلف تابدارازلعل او همیشه لب آب درنظر