انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 124 از 219:  « پیشین  1  ...  123  124  125  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارهٔ ۱۲۳۲
من نخواهم برد جان از دست دل
ای مسلمانان، فغان از دست دل
سینه می سوزد مدام از جور چشم
دیده می گرید روان از دست دل
هر که از دستان دل غافل شود
زود گردد داستان از دست دل
جانم اندر تاب و دل در تب بماند
این ز دست چشم و آن از دست دل
گفته بودم پای در دامن کشم
وین حکایت کی توان از دست دل
قوت پایی نداری، خسروا
تا نهی سر در جهان از دست دل
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 
شمارهٔ ۱۲۳۳


مده پندم که من در سینه سودایی دگر دارم
زبان با خلق در گفت است و دل جایی دگر دارم

خرامان هر طرف سروی و جان من نیاساید
که من این خار خار از سرو بالایی دگر دارم

مرا این تشنگی از بهر آبی دیگرست، ارنه
نمی بینی که در هر دیده دریایی دگر دارم

طبیبا، خویش را زحمت مده چون به نخواهم شد
که من اندر سر شوریده سودایی دگر دارم

ترا گر رای خونریز من مسکینست، بسم الله
چه می پرسی ز من، جانا، نه من رای دگر دارم

به بازار تو دل را من برید یک نظر کردم
کرم کن یک نظر دیگر که کالایی دگر دارم

همه مستی من در کار چشم و زلف و رویت شد
لبم خاموش و در هر یک تقاضایی دگر دارم

مران سوی کسانم چون تنم شد خاک در کویت
نماند آن سر که جز پای تو دریایی دگر دارم

نمی اندیشی از دمهای سرد من، نمی دانی
که در هر کو چو خسرو بادپیمایی دگر دارم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۲۳۴


همی خواهم ترا بینم، نظر سویی که من دارم
به خوبان دیدنم خو شد، عجب خویی که من دارم

اگر بر خاک می غلتم مرا دیباست با رویت
تعالی الله، عجایب پشت و پهلویی که من دارم

ز بندت چون جهم آخر که هر یک بند زلفت را
گره بر بسته ام محکم به هر مویی که من دارم

جفایت هر که را گویم همه کس روی تو بیند
به پیشت چون توان دیدن بدین رویی که من دارم

ترازو کردی از من تیر و گویی بر کشم آن را
چه خواهی برکشیدن زین ترازویی که من دارم

اشارت کن ز ابرو تا کشم سر زیر پای تو
کز آن چوگان توان بردن چنین گویی که من دارم

صبا دی آمد از کویت دماغم خوش شد از بویت
دماغی خوش توان کردن ازین بویی که من دارم

دو چشمم جوی شد، گر تو نداری آرزوی من
تماشا هم نمی آیی درین جویی که من دارم

لطیفه گوییم، خسرو، توانی زیست در هجرم
توانم، خاصه با این زور بازویی که من دارم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۲۳۵


من این آه جگر سوز از دل پیمان شکن دارم
چرا از دیگری نالم که درد از خویشتن دارم

چه جای محنت ایوب و اندوه دل یعقوب
بلا اینست و بیماری و تنهایی که من دارم

گهی از دیده در رنجم، گه از دل در جگرخواری
چه دانستم که من چندین بلا از خویشتن دارم

چو سروش در قبای سبزگون دیدم یقینم شد
که چون گل چاک خواهم زد، اگر صد پیرهن دارم

مرا فردا به دشواری برون آرند پا از گل
کزان مژگان عاشق کش بسی خون در کفن دارم

مگر هر پاره ای زین دل به دلداری دهم، ورنه
چه خواهم کرد با خوبان بدین یک دل که من دارم

چو من روی ترا بینم، چرا از گل سخن گویم؟
چو من قد ترا جویم، چه پروای چمن دارم

ز دنیا می رود خسرو، به زیر لب همی گویم
دلم بگرفته در غربت تمنای وطن دارم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۲۳۶


برون آ اندکی، جانا که بسیار آرزو دارم
وداع عمر نزدیک است و دیدار آرزو دارم

مرا پر خار بادا هر دو دیده، بلکه پر گل هم
اگر بی روی تو هرگز به گلزار آرزو دارم

قیاس روزی خود می شناسم کز گلستانت
همه گل آرزو دارند و من خار آرزو دارم

درت می بوسم و آن بخت کو کاندر دلت گردد
که این بخشش از آن لعل شکر بار آرزو دارم

ز زلفت یک گره بگشا، نه از بهر دلم، لیکن
خلاصی از پی مشتی گرفتار آرزو دارم

اگر شد عقل و دین در کار عشقت، سهل باشد آن
هنوز اندر سر شوریده بسیار آرزو دارم

نصیحت می کنی، ای آشنا، کاسوده شو خسرو
چه پنداری که من این مردن زار آرزو دارم؟
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۲۳۷


به یاد دیدن روی تو گلزار آرزو دارم
چه جای گل کز این سودا به دل خار آرزو دارم

هوس دارم پس از مردن قد سرو روان، یعنی
از آن قامت به خاک کویش رفتار آرزو دارم

چنانش دوست می دارم که دارند آرزو خلقی
اگر دارند از آن راحت من آزار آرزو دارم

چو آزادی ز بند موی او دارد دلم او را
همیشه در خم زلفش گرفتار آرزو دارم

مرا گفتی که ای خسرو، چه داری آرزو از من؟
میسر نیست، ورنه از تو بسیار آرزو دارم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۲۳۸


من آن خاکم که در راه وفا رو بر زمین دارم
ز سودای بتان داغ غلامی بر جبین دارم

ز مردن غم ندارم، لیک روزی کز غمت میرم
فراموشت شود از من به عالم غم، همین دارم

فدا کردیم در عشقت دل و دین و ز من مانده
همین جانی که آن هم بهر روز واپسین دارم

مرا گویند کاندر وصل او خوش باش، چون باشم؟
که چون هجران شبان روزی بلایی در کمین دارم

بسی گفتند خسرو را دل از مهر بتان بر کن
سخن نشنوده ام اکنون، نه دل دارم، نه دین دارم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۲۳۹


نترسم از بلا چون دیده بر رخساره ای دارم
که جان غم کشی بی غیرتی بیکاره ای دارم

بخواهم سوخت روزی عاقبت این آشنایان را
که هر شب بر سر کویش رهی خونخواره ای دارم

نظر در یار مشغول است و جان در بار بربستن
تو، ای نظارگی، دانی که من نظاره ای دارم

نمی دانم، حکیما، دل کجا شد در جگر خوردن
ببینی در غریبستان یکی آواره ای دارم

برآمد دودم از جان، چند سوزم زین دل پاره
مسلمانان، نه دل دارم که آتش پاره ای دارم

چو خاک خفتگان رفتم به رخ، و اکنون که حاصل شد
چگونه بر چنان یاری چنین رخساره ای دارم؟

ز آه خسروش، یارب نگیری گر چه آن نادان
نیارد هیچ گه در دل که من بیچاره ای دارم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۲۴۰


شبی، آسایشم نبود، عجب بیداریی دارم
شفا از چشم تو خواهم، عجب بیماریی دارم

همه شب می گزم انگشت حسرت را به دندان من
همین است ار ز شاخ عمر بر خورداریی دارم

الا، ای ساقی فارغ دلان، می هم بدیشان ده
که من با روزگار خویشتن خونخواریی دارم

برو، ای بخت خواب آلود، از پهلوی بیداران
که تو شب کوریی داری و من شب کاریی دارم

جگر بریان و ناله مطرب و می گریه تلخم
بیا مهمان من، جانا که شب بیداریی دارم

به یاد رویت از یاد تو خالی نیستم یک دم
ز تشویش غمت گر چه فرامش کاریی دارم

چو خاک در شدم در زیر پای خود، عزیزم کن
بدان عزت که پیش آستانت خواریی دارم

مرا گویی که دور از چون منی چون زنده می مانی؟
خیالت را بقا بادا که از وی یاریی دارم

به چشمت می کند خسرو، حق آن گر نمی دانی
دروغی هم نمی گویی که مردم ساریی دارم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۲۴۱


به چشم تر دمی کاندر دل بریانش می دارم
وی اندر خواب و من نزدیک خود مهمانش می دارم

خیال زلف او را رنجه می سازم، بیا، ای جان
که بیرون آید، آنگه چشم بر جولانش می دارم

رخ او بینم و با خویشتن گویم، نمی بینم
عجایب غیرتی کز خویشتن پنهانش می دارم

اگر میرم، فسوسی نیست بر جانم، جز این حسرت
که جان بویش گرفت از بس که اندر جانش می دارم

هنوز از غارت سیمین برآن آخر نمی گردد
دل خسرو که، چندین سال شد، ویرانش می دارم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 124 از 219:  « پیشین  1  ...  123  124  125  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA